معرفت نبى و امام

محمّد بيابانى اسكويى

قیمت:۲۰۰۰۰۰۰

سرشناسه :بيابانى اسكويى، محمّد، ۱۳۴۱ ـ

عنوان و نام پديدآور :معرفت نبى و امام/ محمّد بيابانى اسكويى.

مشخصات نشر :تهران: نبأ، ۱۳۹۲٫

مشخصات ظاهرى :۳۴۴ ص.

شابك :۱۲۰۰۰۰ ريال: ۶ ـ ۰۲۴ ـ ۲۶۴ ـ ۶۰۰ ـ ۹۷۸

وضعيت فهرست نويسى :فيپا

يادداشت : كتاب حاضر شامل دو كتاب «معرفت نبى» و «معرفت امام» تأليف نويسنده است. يادداشت : كتابنامه: ص. ۳۴۱ ـ ۳۴۴؛ همچنين به صورت زيرنويس.

عنوان ديگر : معرفت نبى. عنوان ديگر : معرفت امام۰ موضوع : محمد ۹، پيامبر اسلام، ۵۳ قبل از هجرت – ۱۱ ق.

موضوع : پيامبران

موضوع : نبوت

موضوع : امامت

موضوع : امامت — حديث

رده‌بندى كنگره :۱۳۹۲ ۶ م ۹ ب / ۲۲۰ BP

رده بندى ديويى :۴۳/۲۹۷

شماره كتابشناسى ملى : ۳۲۱۱۱۸۶

« معرفت نبى و امام »

مؤلّف : محمّد بيابانى اسكويى

حروفچينى : چكاد / چاپ : دالاهو / چاپ اوّل : ۱۳۹۲

شمارگـان : ۲۰۰۰ نسخه / قيمـت : ۱۲۰۰۰۰ ريـال / كد كتـاب : ۱۶۴ / ۲۰۱

ناشـر : انتشارات نبـأ / تهـران، خيابـان شـريعتـى، پايين‌تر از ملـك، خيـابان

مقدم، نبش اديبى، شماره ۲۶ تلفكس : ۷۷۵۰۶۶۰۲ ـ ۷۷۵۰۴۶۸۳

شابك : ۶ ـ ۰۲۴ ـ ۲۶۴ ـ ۶۰۰ ـ ۹۷۸ ISBN : 974 – 600 – 264 – 024 – 6

بسم الله الرحمن الرحيم

مقدّمه ناشر

در حديث از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلّم آمده كه در تبيين برنامه كار خويش فرمودند: «ادعوكم الى كلمتين خفيفتين على اللسان و ثقيلتين فى الميزان… شهادة ان لا اله الّا الله و انى رسول الله» با اندك دقّت در اين كلام شيوا حوزه كار

دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روشن مى‌گردد. ضمن آنكه حساسيّت اعتقادى اين مسئله و توجّه به جوانب آن را نيز مى‌توان از تعبير «خفيفتين على اللسان و ثقيلتين فى الميزان» بدست آورد. مطالعه تاريخ زندگى پيامبران بويژه آنان كه نام و ياد و سيره و رفتارشان در قرآن مجيد مطرح شده به خوبى نمايانگر مهمّى واقعيّت و حركت بر همين مدار و محور است. بدين معنى كه قاطبه آنان مردم را صرفاً به سوى خداوند فراخوانده و خود هم داعيه رسالت او را مطرح نموده‌اند. از اين رو مطالعه در ابعاد مختلف موضوع نبوّت امرى حياتى براى كسانى است كه به اين موضوع با حساسيّت و دقّت نظاره و برخورد مى‌نمايند.

از سوى ديگر مى‌دانيم كه بنا به اصل اساسى «اعرفوا الله بالله و الرسول بالرسالة» پس از شناخت خدا به خدا، ملاك در شناخت پيامبر، دقيق شدن در

محتواى رسالت اوست لذا دقّت نظر در تاريخ تلاش پيامبران از يكسو براى شناخت اهداف رسالت و از سوى ديگر براى دريافت حقانيّت و اصالت و صداقت پيامبر امرى ضرورى است. نيز شناخت اين ضوابط كمك مى‌كند كه در معرفت امام به بيراهه نرويم و براساس معيارهاى صحيح، از شئون امام برسيم.

كتابى كه اينك با نام «معرفت نبى و امام» در پيش رو داريد، پس از بيان مقدّماتى كه آگاهى نسبت به آنها در اين باره زمينه‌ساز و ضرورى است نكاتى از بحث نبوت و امامت را به شيوه استدلالى عقلى ـ نقلى مطرح مى‌كند كه آگاهى از آنها براى همگان ضرورت دارد.

كتاب به گونه‌اى تنظيم شده كه خواننده مى‌تواند پابپاى نويسنده حركت نموده، از يك مرحل گام به مرحله بعدى بگذارد و بر اساس دريافتهاى يك مبحث و تكيه به آن موضوع بعدى را حلّ و بحث نمايد، ضمن آنكه همه جا جوّ حاكم بر فضاى كتاب بهره‌ورى از هدايتهاى قرآنى و روايى است و عطر قرآن و روايات اين فضا را دربرگرفته است.

توضيح اين كه از نويسنده دانشمند، پيشتر دو كتاب «معرفت نبى» و «معرفت امام» به چاپ رسيده بود كه اينك هر دو كتاب در كنار هم، در اختيار خوانندگان گرامى قرار مى‌گيرد.

اميد است مطالعه دقيق كتاب و امعان نظر در سبك و روش و سياق آن بتواند دريچه‌اى نو به موضوع نبوّت گشوده در يك چرخش روشن و مستند و آشكار از تحليل‌هاى مادى‌گرايانه در اين مبحث روى‌آورى به واقع‌گرايى الهى صورت گيرد.

مؤسسّه فرهنگى نبأ

بخش اول

معرفت نبى

فهرست مطالب

نبوّت

مقدمه ۱۵

۱٫ معرفت خدا ۱۵

۲٫ هدف خلقت ۱۸

۳٫ انسان با نبود پيامبر ۲۰

۴٫ ارتباط خداشناسى و نبى‌شناسى ۲۲

نبوّت و رسالت ۲۵

معناى نبى و رسول ۲۵

نبى و رسول در قرآن و حديث ۲۶

فرق رسول و نبى ۲۸

كلام خدا و اقسام آن ۳۰

۱٫ وحى ۳۱

۲٫ از پس حجاب ۳۲

۳٫ با ارسال رسولان ۳۴

اقسام وحى ۳۷

۱٫ وحى تشريعى ۳۷

الف: الهام در خواب ۳۷

ب: الهام در بيدارى ۳۹

ج: ارسال رسل ۳۹

د: خلق صدا ۳۹

۲٫ وحى تكوينى ۴۰

۳٫ القاى شيطانى ۴۱

اقسام وحى از منظر ديگر ۴۱

الف: وحى رسالت و نبوت ۴۲

ب: وحى الهام ۴۲

ج: وحى ارشاد ۴۲

د: وحى تقدير ۴۲

هـ: وحى امر ۴۲

و: وحى دروغ ۴۲

ز: وحى خير ۴۳

لزوم نبوّت و رسالت ۴۵

۱٫ ضرورت نبى و رسول براى انسان ۴۵

عقل چيست؟ ۴۵

ويژگيهاى انسان و ضرورت قانون و مربّى ۴۸

ويژگيهاى عمده قانونگذار ۵۱

الف: آگاهى مطلق ۵۲

ب: توانايى مطلق ۵۲

ج: بى‌نيازى مطلق ۵۳

د: تأثيرناپذيرى ۵۳

قانون الهى و بشرى ۵۳

هدايت و نياز انسان در آن به انبيا ۵۵

۲٫ لزوم ارسال رسل بر خداى تعالى ۵۸

استمرار وجود حجّت در زمين ۶۲

هدف رسالت ۶۵

بررسى جوامع به هنگام بعثت پيامبران ۶۸

دعوت اوّليه پيامبران ۷۱

شأن پيامبران ۷۳

ويژگيهاى پيامبران ۷۵

۱٫ بررسى و شناخت خلق و خوى فردى و جمعى پيامبر ۷۵

۲٫ پيامبر آيه علم‌الهى ۷۷

امّيّت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم ۷۹

آيا پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم خواندن و نوشتن مى‌دانست؟ ۸۴

عصمت پيامبران ۸۶

مفهوم عصمت ۸۶

رابطه علم و عصمت ۸۸

دليل عصمت ۸۹

شبهاتى درباره عصمت پيامبران ۹۱

اهل سنّت و ترديد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در رسالت خويش ۹۱

۳٫ پيامبر آيه قدرت الهى ۱۰۲

رابطه علم و قدرت ۱۰۳

آيه يا معجزه ۱۰۴

ضرورت آيه و بيّنه ۱۰۷

آيه و بينّه و ارتباط آن با زمانه ۱۰۸

قرآن، آيه و بينّه پيامبر خاتم ۱۰۹

اشكالات انحصار وجه تحدّى به فصاحت و بلاغت ۱۱۱

تحدّى قرآن به معانى ۱۱۴

محكهاى شناخت مدّعيان دروغين ۱۱۹

۱٫ محك اعتقادى ۱۲۲

۲٫ محك عملى ۱۲۴

الف: تناقض ۱۲۴

ب: ادعاى استقلال ۱۲۵

۳٫ محك سلبى ۱۲۶

اصول تعاليم پيامبران ۱۲۹

الف: در بعد اعتقادى دعوت به توحيد و معاد ۱۲۹

ب: در بعد عملى ۱۳۰

۱٫ در ارتباط با خدا ۱۳۰

۲٫ در ارتباط با خود ۱۳۱

۳٫ در ارتباط با جامعه ۱۳۴

روش انبيا در تبليغ دين ۱۳۴

تبليغ علمى ۱۳۷

تبليغ عملى ۱۳۸

ختم نبوّت ۱۴۱

تداوم رسالت ۱۴۵

فترت و تنافى آن با تداوم رسالت ۱۴۷

معناى فترت از ديدگاه مرحوم صدوق ۱۴۹

بشارات ۱۵۳

معرفت امام ۱۵۹

معناى لغوى امام ۱۵۹

ويژگيهاى امام ۱۶۳

۱٫ لزوم پيروى از امام به طور مطلق ۱۶۳

الف: وجوب طاعت به عنوان اوّلى و ثانوى ۱۷۲

ب: وجوب اطاعت امام و عصمت ۱۷۴

ج: وجوب اطاعت امام در نظر علماى اهل سنّت ۱۷۴

د: وجوب اطاعت در روايات اهل سنّت ۱۷۹

۲٫ امام خليفه خداست ۱۸۲

خليفه در روايات اهل سنّت ۱۹۰

۳٫ امام حجّت خداست ۱۹۲

۴٫ امام عالم به دين خداست ۱۹۹

رابطه وجوب طاعت و علم ۲۰۲

رابطه حجّت بودن امام و علم ۲۰۳

علم امام در روايات اهل بيت عليهم‌السلام ۲۰۴

۱٫ كيفيّت عالم شدن امام ۲۰۴

۲٫ امام محدّث است ۲۱۰

۳٫ تأييد امام با روح‌القدس ۲۱۲

روح‌القدس و عصمت ۲۱۷

روح القدس و قدرت ۲۱۸

۴٫ نزول فرشتگان بر امام در شب قدر ۲۱۸

۵٫ مصحف فاطمه – سلام الله‌عليها ۲۲۸

۶٫ امام اسم اعظم را مى‌داند ۲۳۰

۷٫ امام، حامل علوم قرآن ۲۳۳

۸٫ امام، وارث علوم پيامبران و اوصيا ۲۴۱

۹٫ صحيفه‌اى كه امامان از پيامبر در بيان احكام دارند ۲۴۲

۱۰٫ اصول و كليّات علم نزد ائمّه است ۲۴۴

۱۱٫ علم صحيح نزد ائمّه است ۲۴۶

۱۲٫ علم امام در طفوليت ۲۴۸

شبهه‌اى در علم امام به سبب شهادت خويش ۲۴۹

۵٫ عصمت امام ۲۵۴

معناى عصمت ۲۵۶

دليل عصمت امام ۲۵۶

۱٫ وجوب اطاعت ۲۵۸

۲٫ حجّت بودن امام ۲۵۶

۳٫ نفى امامت ظالم ۲۵۸

الف: شرك در توحيد ۲۵۸

ب: شرك در عبادت ۲۵۸

ج: شرك در اطاعت ۲۵۹

نظر عامّه در امامت ظالم ۲۵۹

۴٫ حفظ دين و بيان احكام الهى بعد از پيامبر ۲۶۲

عصمت امام پيش از امامت ۲۶۳

رابطه علم و عصمت ۲۶۵

۵٫ نصبى بودن امام ۲۶۸

ادلّه نصبى بودن امام ۲۶۸

۱٫ وجوب طاعت به طور مطلق ۲۶۸

۲٫ جانشينى خدا ۲۶۹

۳٫ دانش و عصمت ۲۷۰

گزينش امام در نظر عامّه ۲۷۲

۱٫ خليفه جانشين خويش را تعيين كند ۲۷۵

۲٫ خليفه به انتخاب مردم تعيين شود ۲۷۶

۳٫ خليفه با زور شمشير به خلافت مى‌رسد ۲۷۶

سقيفه، جريانى از پيش طراحى شده ۲۷۷

نقش رأى اكثريت در خلافت ۲۸۲

علائم شناخت امام ۲۹۱

۱٫ نصّ و وصيّت ۲۹۱

۲٫ تجهيز امام سابق ۲۹۲

۳٫ بزرگترين فرزند پسر ۲۹۳

۴٫ قرشى بودن ۲۹۳

ضرورت وجود امام ۲۹۷

۱٫ نياز مردم به امام در معرفت خدا ۲۹۷

۲٫ نياز انسان به امام در دين الهى ۳۰۳

۳٫ نياز انسان به امام در رفع اختلاف و نظام امور ۳۰۷

۴٫ نياز مردم به امام در تداوم حيات ۳۰۹

لزوم معرفت امام ۳۱۳

۱٫ عمل بدون معرفت امام بى‌ثمر است ۳۱۳

۲٫ كسى كه بميرد و امام زمانش را نشناسد ۳۱۴

۳٫ انكار يكى از امامان انكار همه آنهاست ۳۱۶

لزوم محبّت اهل بيت عليهم‌السلام ۳۱۹

لازمه محبت اهل بيت پيروى از آنهاست ۳۲۰

محبّت اهل بيت در عالم ارواح ۳۲۲

تعيين ائمه در قرآن و روايات ۳۲۷

تعيين امامان در احاديث ۳۳۳

۱٫ معرّفى دوازده امام به اسم ۳۳۳

۲٫ حديث غدير ۳۳۷

۳٫ حديث ثقلين ۳۳۹

فهرست منابع ۳۴۱

مقدّمه

۱) معرفت خدا

معرفت خداى تعالى به حسب آيات قرآن كريم و روايات معصومان عليهم السلام فطرى بشر است. يعنى همه انسانها بر معرفت خداوند سبحان مفطور شده و معرفت با خلقت آنها سرشته شده است. خداى تعالى مى‌فرمايد :

فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلّدينِ حَنيِفاً فِطْرتَ اللهِ الَّتِى فَطَرَ النّاسَ عَلَيهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقَ اللهِ ذلَكَ الدِيّنُ الْقَيِّمُ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ

روى به سوى دين راست كن در حالى كه تو را هيچ انحرافى نباشد؛ همان فطرت خدا كه مردمان را بر آن مفطور كرده است. در خلق خدا هيچ تبديل و تغييرى راه ندارد. دين قيّم و راست همان است. ولى بيشتر مردم نمى‌دانند.

در رواياتى كه از اهل بيت عليهم‌السلام در تفسير آيه شريفه وارد شده، فطرت به «معرفت» تفسير شده است. امام صادق عليهم‌السلام مى‌فرمايد :

فَطَرَهُمْ عَلَى التَّوْحِيدِ عِنْدَ الْمِيثَاقِ عَلى مَعْرِفَتِهِ أَنَّهُ رَبُّهُمْ…

مردمان را هنگامى كه ميثاق به شناخت ربوبيّتش مى‌گرفت، به توحيد مفطورشان كرد….

و امام محمّد باقر عليه‌السلام در تفسير آيه «حنفاء لله‌غير مشركين به» و معناى

حنيفيّت مى‌فرمايد :

هِىَ الْفِطْرَةُ فَطَرَ النّاسَ عَلَيْهَا. لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللهِ. و قالَ: فَطَرَهُمُ اللهُ عَلَى الْمَعْرِفَةِ.

حنيفيّت فطرتى است كه خداوند مردمام را با آن مفطور كرده است. در خلق خدا هيچگونه تبديل و تغييرى نيست. و فرمود: خداى تعالى مردم را بر معرفت مفطور كرده است.

پس فطرت – چنانكه امام صادق عليه‌السلام فرمود – توحيد و معرفت خداست كه همه بندگان الهى در محفل ميثاق آن را به تعريف الهى دارا شده‌اند و براى حفظ و رعايت شؤون آن، با خداى تعالى پيمان بسته‌اند.

خداى تعالى مى‌فرمايد :

«وَ اذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن ْ بَنِى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهَمْ ذُرَّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهَمْ أَلَسْتُ بَرَبَّكُمْ قَالُوا بَلى شَهِدْنَا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيَامَةِ اِنّا كُنَّا عَنْ هذَا غَافِلِينَأَوْ تَقُولُوا اِنَّما أَشْرَكَ آبَاؤُنَا مِنْ قَبْلُ وَ كُنِّا ذُرِّيِّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَفَتُهْلِكُنَا بِمَا فَعَلَ الْمُبْطِلُونِ»

به يادآور زمانى را كه پروردگارت از پشت بنى‌آدم، فرزندانشان را بيرون آورد و آنانرا بر خودشان گواه گرفت و گفت: آيا من پروردگارتان نيستم؟ گفتند: آرى؛ گواهى مى‌دهيم. تا اينكه در روز قيامت نگوييد: ما از اين غافل بوديم، و نيز نگوييد: پدران ما پيش از ما مشرك بودند و ما فرزندان بعد از آنان بوديم. آيا ما را به خاطر آنچه باطل‌گرايان انجام داده‌اند هلاك مى‌سازى؟!

امام صادق عليه‌السلام در تفسير آيه كريمه مى‌فرمايد :

كَانَ ذلِكَ مُعَايَنَةَ اللهِ. فَأَنْسَاهُمُ الْمُعَايَنَةَ وَ أَثْبَتَ الإقرارَ فِى صُدُورِهِمْ. وَ لَوْلا ذْلِكَ مَا عَرَفَ أَحَدٌ خَالِقَهُ وَ لاَ رَازِقَهُ. وَ هُوَ قَوْلُ اللهِ: «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهَمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللهُ».

اخذ ميثاق از بندگان به مشاهده و ديدار خداوند انجام شد. و بعد خداى تعالى مشاهده خودش را از ياد آنها برد و اقرار را در قلبهايشان تثبيت كرد. اگر چنين نمى‌كرد هيچكس آفريدگار و روزى‌دهنده خود را نمى‌شناخت.

و همين است كه خداوند سبحان مى‌فرمايد: «اگر از آنان سؤال كنى چه كسى آنان را آفريده مى‌گويند: خدا».

و همچنين مى‌فرمايد :

ثَبَتَ الْمَعْرِفَةُ فِى قُلُوبِهَمْ وَ نَسُوا الْمَوْقِفَ. سَيَذْكُرُونَهُ يَوْماً مَا. وَ لَوْلا ذلِكَ لَمْ يَدْرِ أَحَدٌ مَنْ خَالِقُهُ وَ لاَ مَنْ رَازِقُهُ.

معرفت در دلهايشان ثابت شد و موقف آن را فراموش كردند. و بزودى روزى آن را به ياد خواهند آورد. اگر خداوند چنين نمى‌كرد كسى خالق و رازقش را نمى‌شناخت.

انسان پيش از پاگذاشتن به اين دنيا، عوالمى ديگر را نيز گذرانده است. در آن عوالم خداى متعال به او علم، عقل، قدرت، اختيار و حقّ انتخاب داد و خود را به او معرّفى كرد و او را مورد امر و نهى قرار داد. و او يا راه اطاعت و فرمانبرى پيش گرفت و يا طريق عصيان و نافرمانى اختيار كرد. ولى خداى تعالى به فضل و كرمش به او فرصتى ديگر داد و او را در اين دنيا آورد تا او خود را بار ديگر بيازمايد؛ باشد كه از عصيانش برگردد و رستگار شود.

هر كودكى كه پا به دنيا مى‌گذارد، مفطور به معرفت خداى تعالى است. چنانكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم مى‌فرمايد: «كُلُّ مَوْلُودٍ عَلَى الْفِطْرة»

و به فرموده امام صادق عليه السلام كسى را در دنيا نمى‌توان يافت كه جاهل به خداى تعالى بوده باشد. «مَعْرُوفٌ عِنْدَ كُلِّ جاهِلٍ». و سخن پيامبران درباره خداوند

سبحان اين است كه: «أَفِى اللهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّمواتِ وَ الأَرْض». آيا در الله كه آسمانها

و زمين را خلق كرده است شكّى است؟!

هيچ انسانى در عالم پيدا نمى‌شود مگر اينكه مفطور بر معرفت خداوند سبحان است. و اين معرفت حاصل آن است كه خداوند متعال خودش را در عوالم پيشين به همه انسانها معرّفى كرده است. ولى هر انسانى آنگاه كه به دنيا قدم مى‌نهد، طبق سنّت الهى از آن معرفت كه با خلقتش سرشته شده غافل مى‌شود تا دوباره در اين دنيا در بوته آزمايش و امتحان قرار گيرد. «لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيَّنَةٍ وَ يَحْيى مَنْ حَىَّ عَنْ بَيِّنَةٍ».

و چنانكه خواهد آمد يكى از شؤون مهمّ پيامبران صلى الله عليه و آله و سلّم يادآورى اين معرفت بوده است.

۲) هدف خلقت

خداى تعالى مى‌فرمايد :

«مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الإنْسَ اِلاَّ لَيَعْبُدُونِ».

جن و انس را نيافريدم جز براى اينكه عبادتم كنند.

امام صادق عليه السلام در تفسير آيه فوق مى‌فرمايد :

آنان را خلق كرد تا امرشان كند كه عبادتش كنند.

و در روايت ديگر مى‌فرمايد :

خَلَقَهُمْ لِلْعِبَادَةِ.

براى عبادت، خلقشان كرد.

در حديثى ديگر از امام باقر عليه السلام آمده است كه خداوند متعال به حضرت آدم عليه السلام در پاسخ به سؤال او در مورد علّت خلقت ذريّه‌اش مى‌فرمايد :

يَعْبُدُونَنِى لاَ يُشْرِكُونَ بِى شَيْئاً وَ يُؤْمِنُونَ بِرُسُلِى وَ يَتَّبِعُونَهُمْ…اِنَّمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الإنْسَ لِيَعْبُدُونَ. وَ خَلَقْتُ الْجَنَّةَ لِمَنْ أَطاعَنِى وَ عَبَدَنِى مِنْهُمْ وَ اتَّبَعَ رُسُلِى وَ لاَ أُبَالِى. وَ خَلَقْتُ النَّارَ لِمَنْ كَفَرَ وَ عَصَانِى وَ لَمْ يَتَّبِعْ رُسُلِى. وَ لاَ أُبَالى وَ خَلَقْتُكَ وَ خَلَقْتُهُمْ لأبْلُوَكَ وَ أَبْلُوَهُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً فِى دَارِ الدُّنْيَا فِى حَيَاتِكُمْ وَ قَبْلَ مَمَاتِكُمْ

]آنها را خلق كردم تا[ عبادتم كنند و مشرك نشوند و به رسولانم ايمان آورده و از آنها پيروى كنند… جن و انس را فقط براى اينكه مرا بپرستند آفريدم. و بهشت را براى گروهى از آنها كه اطاعت و عبادتم مى‌كنند و از رسولانم پيروى مى‌نمايند، آفريدم و باك ندارم. و آتش را براى كافران و سركشان و كسانى كه از رسولانم پيروى نمى‌كنند، آفريدم و هيچ باك ندارم. ]يعنى از طاعت و معصيت آنها نفعى و ضررى به من نمى‌رسد.[ و تو و ذرّيّه‌ات را خلق كردم بدون اينكه به هيچ يك از شما نياز داشته باشم. تو و آنها را نيافريدم مگر اينكه امتحانتان كنم و بيازمايم كه كداميك در دنيا به هنگام حيات و پيش از مرگ نيكوكردار است.

خداوند انسان را براى عبادت خلق كرد و عبادت خداى تعالى عبارت از اطاعت و فرمانبرى از اوست. امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

پرستش و عبادت، سجده و ركوع نيست؛ بلكه پرستش همان اطاعت است. هركسى مخلوقى را در نافرمانى و معصيت خداى تعالى اطاعت كند، او را عبادت كرده است.

و امام باقر عليه السلام مى‌فرمايد :

شما (شيعيان) آن گروهى هستيد كه از عبادت طاغوت سرپيچى كرديد. و هركس ستمگرى را اطاعت كند، همانا او را عبادت كرده است.

اطاعت خدا كه عبادت اوست، به اطاعت و پيروى از رسولانش حاصل مى‌شود و نافرمانى رسول، نافرمانى خداست. پس كسى كه رسول خدا را پيروى مى‌كند، در حقيقت خدا را پيروى كرده است و به اين صورت اطاعت رسول عبادت او حساب نمى‌شود بلكه عبادت و پرستش خداى تعالى است. و چنانكه خواهيم گفت يكى ديگر از شؤون پيامبران الهى بيرون آوردن مردم از عبادت آفريدگان خدا به سوى عبادت و اطاعت خداى تعالى است.

۳) انسان با نبود پيامبر

خداى تعالى مى‌فرمايد :

«كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِييّنَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الكتاب بِالْحَقَّ لِيَحٌكُمَ بَيْنَ النّاسِ فِيما اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهَ اِلاَّ الذَّينَ أُتُوهُ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ فَهَدى اللّهُ الذِّينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيِه مِنَ الْحَقِّ بِأذْنِهِ وَ اللّه ُ يَهْدِى مَنْ يَشَاءُ أِلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ».

مردم امتى يگانه بودند. پس خداوند پيامبران را نويدآور و بيم‌دهنده برانگيحت و با آنان كتاب را به حق فرو فرستاد تا ميان مردم در آنچه با هم اختلاف داشتند داورى كند. و در آن هيچكس اختلاف نكرد، پس از آنكه دلايل روشن براى آنان آمد، مگر كسانى كه كتاب به آنان داده شد به خاطر ستم ]و حسدى[ كه ميانشان بود. پس خداوند آنان را كه ايمان آورده بودند به اذن خود به حقيقت آنچه كه در آن اختلاف داشتند، هدايت كرد. و خدا هر كه را بخواهد به راه راست هدايت مى‌كند.

آيه شريفه دلالت دارد كه مردم پيش از آنكه خداى تعالى پيامبرانش را در ميان آنان مبعوث كند، امّتى يكدست بودند و فروتر از ايمان و كفر در ميان آنان دو فريق كافر و مؤمن يافت نمى‌شد. چرا كه تنبّهى پيدا نكرده بودند تا با اقبال مؤمن گردند و با ادبار كافر شوند. يعنى در امور و شؤونى كه مربوط به حوزه نبوّت و رسالت پيامبران و رسولان الهى است اختلافى نداشتند چون كسى نبود كه آنها را متوجّه آن امور و شؤون كند تا آنان در پذيرش و ايمان به آنها اختلاف نمايند. آنان اگرچه مفطور به معرفت خداى سبحان بودند، ولى فطرت آنها در حال بساطت و خمود بود و هيچگونه معرفت تركيبى نسبت به آن معرفت فطرى در آنها صورت نگرفته بود تا آنها به آن ايمان آورند يا به آن كفر و شرك ورزند. و در اين حال نه مؤمن بودند و نه كافر و مشرك. امام صادق عليه السلام وقتى از امّت واحد در آيه شريفه سؤال شد فرمود :

كَانَ ذلِكَ قَبْلَ نُوحٍ.

قِيلَ: فَعَلى هُدىً كانوُا؟

قَالَ: بَلْ كَانُوا ضُلاَّلاً… لَمْ يَكُونُوا عَلىْ هُدىً. كانُوا عَلى فَطْرَةِ اللّهِ التّى فَطَرَهُمْ عَلَيْهَا. لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللّهِ. وَ لَم يَكُونُوا لِيَهْتَدُوا حَتّى يَهْدِيَهُمُ اللّهُ. أَمَا تَسْمَعُ يَقُولُ ابْراهِيمُ:«لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِى رَبّى لأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِيّنَ».

أَىْ نَاسِياً لِلْمِيثَاقِ.

امّت پيش از نوح امّت واحد بود.

سؤال شد: آيا آنان هدايت يافته بودند؟

فرمود: بلكه آنان گم بودند… نبودند بر هدايت. خلق خدا را تبديلى نيست. و هدايت پيدا نمى‌كنند تا اينكه خدا هدايتشان كند. آيا نشنيدى ابراهيم عليه السلام مى‌گويد: «اگر پروردگارم مرا هدايت نمى‌كرد از گروه گمشدگان بودم؟ يعنى در فراموشى ميثاق باقى مى‌ماندم.

و در روايت ديگر مى‌فرمايد :

كانُوا ضُلاَّلاً. كَانُوا لامُؤْمِنينَ وَ لاَ كافِرينَ وَ لاَ مُشْرِكيِنَ.

گم بودند. نه مؤمن بودند و نه كافر و نه مشرك.

و همچنين مى‌فرمايد :

اِنِّ اللهَ عَزَّوَجَلَّ خَلَقَ النّاسَ عَلَى الْفِطْرَةِ الِّتى فَطَرَهُم اللهُ عَلَيْهَا لاَ يَعْرِفُونَ ايماناً بَشَريعَةٍ وَ لا كُفْراً بِجُحُودٍ. ثُمَّ ابْتَعَثَ اللهُ الرُّسُلِ اِلَيْهِمْ يَدْعُونَهُمْ اِلَى الإيمَانِ بِاللهِ حُجَّةً للهِ عَلَيْهِمْ. فَمِنْهُمْ مَنْ هداهُ اللهُ. وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ يَهْدِهِ.

خداوند عزّوجل مردم را بر فطرتى آفريد كه آنها را بر آن سرشته است. نه از ايمان به شريعتى خبر داشتند و نه از كفرى كه نتيجه انكارشان باشد. سپس رسولان را به سوى آنان فرستاد كه آنان را به ايمان به خدا بخوانند تا حجّت خدا بر آنها باشند. پس برخى از آنها را خدا هدايت كرد و برخى را نه.

پيامبران حجّتهاى خدايند كه مردم را متوجّه او نموده و فطرت آنان را بيدار كرده و آنها را دعوت به بندگى و عبادت در مقابل خالق و پروردگارشان مى‌كنند و آنان را از انكار و عصيان و سركشى برحذر مى‌دارند. انسان اگر به حال خود رها شود و پيامبر و حجّتى از جانب خداى تعالى به سراغش نيايد و گنجهاى نهان عقل و خردش كاويده نشود و فطرتش بيدار نگردد، از خداى خود غافل خواهد بود و نه به فكر عبادت و بندگى او خواهد افتاد و نه انكارش خواهد نمود و كفر و ايمان هر دو از او منتفى خواهد شد. پس توجّه دادن به خداوند متعال و دعوت به سوى او و خواندن مردمان به عبادت و پرستش او، و برحذر داشتن آنان از انكارش و استكبار در مقابلش، از شؤون مهم و ارزنده پيامبران الهى است كه در مباحث آينده درباره آن سخن گفته خواهد آمد.

۴) ارتباط خداشناسى و نبى‌شناسى

در دعايى منقول از حضرت صادق عليه السلام چنين آمده است :

اللّهُمَّ عَرَّفْنِى نَفْسَكَ. فإنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَّرِفْنِى نَفْسَكَ لَمْ أَعْرِفْكَ.

اللّهُمَّ عَرّفْنِى تَبِيَّكَ. فإنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَّرِفْنِى نَبِيَّكَ لم أَعْرِفْهُ قَطُّ.

اللّهُمَ عَّرِفْنِى حُجَّتَكَ. فإنَّكَ اِنْ لَم تُعَّرِفْنِى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دِينِى.

خدايا، خود را به من معرّفى كن؛ كه اگر خويش را به من نشناسانى هيچگاه تو را نخواهم شناخت.

خداوندا، پيامبرت را به من بشناسان؛ كه اگر او را به من معرّفى نكنى هرگز او را نخواهم شناخت.

خدايا حجّت خود را به من معرّفى نما؛ كه اگر او را به من نشناسانى از دينم منحرف خواهم شد.

به مقتضاى اين دعا مبحث نبوّت در روند بررسى مسائل بنيانى اعتقادات، به دنبال توحيد مطرح مى‌شود و سزاوار است كه ما پيامبر را به خدا بشناسيم، يعنى بدانيم كه معرّف او خداست. و از طرفى ديگر با توجّه به دعاى مذكور و ادلّه تداوم رسالت با وصايت و خلافت، اعتقاد به خاتميّت هرگز به معناى قطع رابطه خدا و خلق محسوب نمى‌شود، بلكه امامت رشته‌اى است كه به اين ارتباط به صورت ديگرى استمرار داده و آن را براى تمامى اعصار و قرون تا دامنه قيامت زنده نگه مى‌دارد؛ هرچند كه رشته نبوّت و وحى تشريعى قطع گرديده است. موضوع امامت كه سرفصل ديگرى از اعتقادات ما را تشكيل مى‌دهد، تحقّق تداوم هدفهاى رسالت است كه باز هم به وسيله مردان الهى، امّا نه در كسوت پيامبرى بلكه در لباس امامت و خلافت، صورت مى‌گيرد. از اين رو پيامبر ما «الخاتِم لما سبق و الفاتِح لما انغلق» مى‌باشد. يعنى باب رسالت به وجود حضرتش بسته و راه بسته امامت به او گشوده گرديد. يا به تعبير ديگر كه در زيارت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم

وارد شده: «الخاتِم لما سبق و الفاتِح لما استقبل» يعنى: پيامبر به سلسله نبوت پايان بخشيده و راه امامت را براى آينده گشوده است.

از اين رو مبحث نبوّت در آستانه موضوع امامت طرح مى‌گردد. و بر اين اساس در محدوده ميان توحيد و امامت است كه مى‌توان به درستى ريشه‌هاى اعتقاد به نبوّت را بررسى نمود و شاهد شكوفايى و تحقّق آثار و ثمرات آن بود.

به اين جهت سعى ما در اين نوشتار بر آن است كه مطالب آن را مستند به آيات قرآن كريم و روايت معصومان عليهم‌السلام نماييم.

نبوّت و رسالت

معناى نبى و رسول

نبى در لغت از «نبأ»به معناى خبر مشتق است. در اين صورت نبى به معناى مُنْبِىء – يعنى مخبر – مى‌باشد؛ همچون نذير به معناى مُنْذِر. ولى به گفته برخى ديگر از لغت‌شناسان، اين كلمه از نَباوَت به معناى ارتفاع مشتق است. و در اين صورت نبى به معناى بلندمرتبه و ارجمند است.

عرب در لفظ نبى با اينكه از «نبأ» مشتق شده و مهموز مى‌باشد، ولى آن را به صورت مهموز يعنى «نبى ء» استعمال نكرده است جز اهل مكّه.

در معانى الاخبار/۱۱۳، از ابن‌عبّاس نقل مى‌كند كه گفت :

عربى به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلّم گفت: السلام عليك يا نبىءَ اللّه. حضرت فرمود: لَسْتُ بِنَبِىءَ اللّهِ وَلكِّنِى نَبِىُّ اللهِ. من نبىء خدانيستم بلكه نبىّ خداهستم.

و رسول از رسالت مشتق است و به معناى مبعوث و فرستاده و سفير مى‌باشد.

پس از نظر لغت نبى – بنا بر اينكه اصل آن نبأ باشد – شخصى است كه از چيزى خبر مى‌دهد و داراى خبر و پيام است. و رسول يعنى كسى كه براى رساندن پيامى به ديگران ارسال مى‌شود و او هم داراى پيام است، ولى با اين تفاوت كه نبى كسى است كه خبرى را دريافت كرده و از آن به اذن خدا اِخبار مى‌كند، بدون اينكه مأموريتى براى خبردادن در مفهوم آن لحاظ شده باشد، ولى رسول كسى است كه حامل رسالت و پيام است و از طرف كسى مأمور رساندن آن به ديگرى شده است.

اين در صورتى بود كه نبى از نبأ مشتق شده باشد. ولى بنابراينكه نبى از نَباوَت به معناى ارتفاع مشتق باشد، مفهوم نبى با رسول نسبتى نخواهد داشت.

بنابراين از نظر لغوى: معناى نبى مفهومى عام است كه شامل هر شخصى است كه حامل خبر بوده و از آن خبر مى‌دهد، اعمّ از اينكه خبر را از طريق وحى دريافت كرده باشد يا به وسيله حواس يا طرق ديگرى به آن رسيده باشد. و رسول هم كسى است كه از طرف ديگرى براى رساندن پيامى مأموريت پيدا كرده است، اعمّ از اينكه ارسال كننده خداى تعالى باشد يا كسى ديگر و اعم از اينكه فرستاده شده و رسول انسان باشد يا موجود ذى‌شعور ديگر.

ولى از نظر استعمال، نبى در كلام عرب، ظاهراً فقط در مورد كسى استعمال شده كه خبرى را از سوى خداى تعالى دريافت مى‌كند اعمّ از اينكه از آن اخبار كند يا نه، ولى رسول از نظر استعمال هم مانند مفهومش عام مى‌باشد.

نبى و رسول در قرآن و حديث

نبى در آيات قرآن كريم و روايات معصومان عليهم السلام همچون استعمال اعراب، در مورد خاص، يعنى انسانى كه از سوى خداى تعالى حامل نبوّت شده است، استعمال گرديده. و ما سراغ نداريم كه در آيه‌اى يا روايتى، حتّى در مورد فرشته‌اى كه رابط و واسطه ميان خدا و پيامبر است، كلمه نبى استعمال شده باشد، با اينكه او هم حامل خبر از سوى خدا به پيامبر مى‌باشد. ولى لفظ رسول همانطور كه در مورد انسان بكار رفته در مورد فرشتگان و ديگر موجودات هم به كار گرفته شده است.

براى نمونه آياتى ذكر مى‌شود :

«قَالَ المَلِكُ ائْتُونِىِ بِهِ فَلَمَّا جَاءَهُ الرَّسُولُ قَالَ ارْجِعْ اِلى رَبِّكَ فَسْئَلْهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ الَّتِى قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ».

پادشاه گفت: او را نزد من آوريد. پس هنگامى كه آن رسول نزد يوسف آمد گفت: نزد آقاى خويش برگرد و از او بپرس كه چه شد كه آن زنان دستهاى خود را بريدند؟

«أَللّهُ يَصْطَفِى مِنَ الْمَلائَكَةِ رُسُلاً وَ مِنَ النَّاسِ».

خدا از ميان فرشتگان رسولانى برمى‌گزيند و از مردم.

اِذَا جَاءَ أَحَدُكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا وَ هُمْ لاَ يُفَرِّطُونَ».

هنگامى كه يكى از شما را مرگ فرا رسد رسولان ما جانش بستانند در حالى كه كوتاهى نمى‌كنند.

در احتجاج ۱/۱۸۸، نقل مى‌كند كه طاووس يمانى سؤالاتى از امام باقر عليه السلام كرد و از جمله پرسيد :

فَأَخْبِرْنِى عَنْ رَسُولٍ بَعَثَهُ اللهُ تَعَالى لَيْسَ مِن َ الْجِنَّ وَ لا مِنَ الاِنْس وَ لا مِنَ الْمَلاَئِكَةِ ذَكَرَهُ اللهُ تَعالى فِى كِتابِهِ.

فَقَالَ: أَلْغُرابُ حِينَ بَعَثَهُ اللهُ عَزَّوَجَلَّ لِيُرِىَ قابِيلَ كَيْفَ يُوَارِى سَوْأَةَ أَخِيهِ هَابِيلَ حينَ قَتَلَهُ.

…. مرا خبر ده از رسولى كه خداوند او را فرستاده و نه از پريان است و نه از آدميان و نه از فرشتگان و خداى تعالى در كتابش او را ياد كرده است. حضرت فرمود: ]آن رسول[ كلاغ است آنگاه كه خداوند عزّوجلّ آن را فرستاد تا به قابيل ]آنگاه كه برادرش را كشته بود[ نشان دهد كه چگونه جسد برادرش را پنهان كند.

در گفتار راوى اين روايت، كلاغ رسول و فرستاده خدا به حساب آمده كه خداوند آن را براى رساندن پيامى به قابيل مبعوث كرده است. پس چنانكه مى‌بينيم

دايره كاربرد لفظ رسول خيلى وسيع است و در مقابل لفظ نبى در موردى ويژه به كار رفته است. حال بايد ديد آنگاه كه رسول در همان مورد خاص به كار مى‌رود، چه تفاوتى با نبى دارد.

فرق رسول و نبى

در روايات امامان معصوم عليهم‌السلام رسول از نظر مصداق اخصّ از نبى شمرده است. يعنى همه رسولان نبى هستند، ولى همه انبيا رسول نيستند. به ديگر سخن: رسولان الهى علاوه بر نبوّت چيزى را دارا هستند كه انبيا آن را ندارند. در خصال ۲/۵۲۴، از ابوذر نقل مى‌كند كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم پرسيد :

يَا رَسُولَ اللهِ كَمِ النَّبِيُّونَ؟ قَالَ: مِائَةُ أَلْفٍ وَ أَرْبَعَةٌ وَ عِشٌرُون أَلَفَ نَبِىّ. قُلْتُ: كَمِ الْمُرْسَلُونَ مِنْهُمْ؟ قَالَ: ثَلاَثْمِائَةٍ وَ ثَلاَثَةَ عَشَرَ جَمَّاءَ غَفِيرَاءَ.

اى رسول خدا، پيامبران چند نفرند؟ حضرت فرمود: يك صد و بيست و چهار هزار نفر. عرض كردم: مرسلين از آنها چند نفرند؟

فرمود: سى صد و سيزده نفر، جمعى كثير.

اين روايت در بحار ۱۱/۶۰، از كتاب اختصاص از امام صادق عليه السلام و در صفحه ۴۳ از ابن عبّاس نقل شده است. با اين تفاوت كه در نقل ابن عبّاس با تعبير «رُسُل» آمده كه جمع «رسول» است و در نقل امام عليه السلام با تعبير «مرسلين» آمده است.

اين روايت به صراحت دلالت دارد كه تعداد كمى از انبيا رسول بوده‌اند ولى جهت امتياز رسول از نبى از اين روايت به دست نمى‌آيد. درباره اين امتياز رواياتى ديگر وارد شده است كه در ذيل نقل مى‌شود.

در اصول كافى ۱/۱۷۶، از زراره نقل مى‌كند كه از امام باقر عليه السلام پرسيد : رسول كيست و نبى كيست؟ حضرت فرمود :

النِّبِىُّ الذِّى يَرَى فِى مَنَامِه وَ يَسْمَعُ الصَّوْتَ وَ لاَ يُعَايِنُ الْمَلَكَ. وَ الرَّسُولُ الَّذى يَسْمَعُ الصَّوْتَ وَ يَرَى فِى الْمَنَامِ وَ يُعَايِنُ الْمَلَكَ.

نبى كسى است كه در خواب مى‌بيند و صدا را مى‌شنود و فرشته را مشاهده نمى‌كند. و رسول كسى است كه صدا را مى‌شنود و در خواب مى‌بيند و فرشته را مشاهده مى‌نمايد.

و نيز از امام باقر عليه السلام نقل مى‌كند كه فرمود :

الرَّسُولُ الَّذِى يَأْتِيهِ جَبْرَئيلُ قُبُلاً فَيَراهُ وَ يُكَلِّمُهُ؛ فَهذَا الرَّسُولُ. وَ أَمَّا النَّبِىُ فَهُوَ الذَّى يَرَى فِى مَنَامِهِ نَحْوَ رُؤْيَا اِبراهيمَ وَ نَحْوَ مَا كانَ رَأى رَسُولُ اللهِ صلى الله عليه و آله و سلّم مِنْ أَسْبَابِ النُّبُوَّةِ قَبْلَ الْوَحْىِ حَتَّى أَتَاهُ جَبْرئِيلُ عليه السلام مِنْ عِنْدَ اللهِ بِالرِّسالَةِ. وَ كانَ مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله و سلّم حِينَ جُمِعَ لَهُ النُّبُوَّةُ وَ جَاءَتْهُ الرِّسَالَةُ مِنْعِنْدِ اللهِ يَجِيئُهُ بِهَا جَبْرَئِيلُ وَ يُكَلِّمُهُ بِهَا قُبُلاً.وَ مِنَ الأنْبِياءِ مَنْ جُمِعَ لَهُ النُّبُوَّةُ وَ يَرى فِى مَنامِهِ وَ يَأْتِيهِ الرُّوحُ وَ يُكَلِّمُهُ وَ يُحَدِّثُهُ مِنْ غَيْرِ أَنْيَكُوْنَ يَرَى فِى الْيَقْظَةِ.

رسول كسى است كه جبرئيل آشكارا پيش او مى‌آيد و او جبرائيل را مى‌بيند و با او سخن مى‌گويد. امّا نبى كسى است كه در خواب مى‌بيند مانند رؤياى ابراهيم عليه السلام و مانند اسباب نبوّت كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلّم پيش از وحى مى‌ديد تا اينكه جبرئيل عليه السلام رسالت را از جانب خدا به او آورد. و آنگاه كه محمّد صلى الله عليه و آله و سلّم را نبوّت گِرد آمد و از سوى خدا به رسالت رسيد، جبرئيل رسالت را براى او مى‌آورد و آشكارا با او سخن مى‌گفت. و برخى از انبيا را نبوّت گرد آمده و در خواب مى‌بيند و ]فرشته [روح پيش آنها مى‌آيد و با آنها سخن مى‌گويد و حديث مى‌كند بدون اينكه در بيدارى او را مشاهده كنند.

و همچنين از امام باقر و امام صادق عليهما السلام نقل مى‌كند كه فرمودند :

الرَّسُولُ الذَّى يَظْهَرُ لَهُ الْمَلَكَ فَيُكَلِّمُهُ. وَ النَّبِىُّ هوَ الذَّى يَرَى فِى مَنامِهِ. وَ رُبَّما اجْتَمَعَتِ النُّبُوَّةُ وَ الّرِسالَةُ لِواحِدٍ.

رسول كسى است كه فرشته براى او ظاهر مى‌شود و با او سخن مى‌گويد، و نبى كسى است كه در خواب مى‌بيند. و بسا مى‌شود كه نبوّت و رسالت براى كسى گرد مى‌آيد.

اين روايات به صراحت دلالت دارند كه رسول با داشتن همه امتيازهاى نبى، داراى امتيازى ويژه است؛ و آن اينكه فرشته وحى، رسالت را در حال بيدارى و به صورت آشكار هم به او مى‌آورد و رسول به هنگام تلقّى وحى او را مشاهده مى‌كند، ولى نبى چنين خصوصيتى را ندارد. پس با توجه به روايات هم به اين نتيجه مى‌رسيم كه همه رسولان الهى نبى هم هستند ولى چنين نيست كه همه انبياى الهى رسول هم باشند، بلكه خداى تعالى برخى از انبيا را براى رسالت برگزيده است.

پس نبوّت و رسالت هر دو نوعى ارتباط با خداوند متعال است كه خداى تعالى اين نوع ارتباط را با كسى كه خود برمى‌گزيند برقرار مى‌كند، با اين تفاوت كه رسول در اين ارتباط فرشته رابط را هم آشكارا مشاهده مى‌كند.

سؤال : آيا در رسول علاوه بر اين خصوصيّت مأموريت داشتن براى رساندن پيام هم لحاظ شده است چنانكه اقتضاى معناى لغوى آن هم هست يا نه؟

جواب : با توجّه به آيات قرآن كريم افتراق نبى و رسول از اين جهت منتفى است. زيرا در قرآن رسول و نبى، هر دو مأمور ابلاغ به حساب آمده‌اند. خداى تعالى مى‌فرمايد :

«مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لاَ نَبِىٍّ…».

هيچ رسول و نبيّى پيش از تو نفرستاديم….

«كَانَ النَّاسُ أُمَةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِّيينَ….».

مردم امّتى واحد بودند، پس خداوند انبيا را فرستاد…

با اين بحث علاوه بر اينكه تفاوت رسول و نبى روشن شد معرفتى هم به اجمال از نبوّت و رسالت به دست آمد. براى روشنتر شدن معرفت رسول و نبى بحث وحى و اقسام آن را در اينجا طرح مى‌كنيم.

كلام خدا و اقسام آن

خداى تعالى مى‌فرمايد :

«وَ مَا كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللّهُ اِلاَّ وَحْياً أَوْ مَنْ وَرَاء حَجابٍ أَوْ يُرْسَلَ رَسولاً فَيُوحِىَ باِذْنِهِ مَا يَشَاءُ اِنِّهُ عَلِىٌّ حَكِيمٌ.

هيچ بشرى را نرسد كه خدا با او سخن بگويد مگر در قالب وحى يا از پس حجاب و يا اينكه رسولى را نزد او بفرستد تا به اذن خدا به او وحى نمايد. كه خدا برتر و حكيم است.

خداى تعالى در آيه شريفه سخن گفتن خود را با بشر منحصر به سه نوع كرده است :

۱) وحى

وحى در اصل به معناى اشاره سريع است. در مفردات راغب/۵۱۵، آمده است :

«اصل الوحى الإشارة السريعة. و لتَضَمُّن السرعة قيل: امر وحىٌ.»: وحى به معنى اشاره سريع است. و به اعتبار سرعت گفته‌اند: «امر وحى». يعنى: كار سريع.

در معجم مقائيس اللّغه ۶/۹۳ مى‌نويسد: «وحى… أصل يدلّ على إلقاء علم فى إخفاء أو غيره إلى غيرك. فالوحى: الإشاره. و الوحى: الكتاب و الرّسالة. و كلّ ما ألقيته الى غيرك حتى علمه فهو وحى كيف كان… و الوحى: السريع. و الوحى: الصوت.» يعنى وحى در اصل القاى علم در پنهانى است يا القاى چيز ديگر به ديگرى است. وحى به معناى اشاره، كتاب و نامه است… به طور كلّى وحى يعنى هر چيزى كه به ديگرى القا مى‌شود و او آن را بفهمد به هر صورت كه باشد… و وحى به معنى سريع است، و به معنى صداست.

در قاموس قرآن ۷/۱۸۹ مى‌گويد: جامع تمام معانى «تفهيم خفى» است و اگر وحى و ايحاء را تفهيم خفى و كلام خفى معنا كنيم، جامع تمام معانى خواهد بود.

در بحار ۱۸/۲۶۸، نقل مى‌كند كه از امام صادق عليه السلام سؤال شد: آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلّم نمى‌گفت: جبرئيل گفت: و اين جبرئيل است كه مرا امر مى‌كند. آنگاه چگونه در حالى ديگر غش مى‌كرد. حضرت فرمود :

اِنِّهُ اذا كانَ الْوَحْىُ مِنَ اللهِ لَيْسَ بَيْنَهُمَا جَبْرَئِيلُ أَصابَهُ ذلِكَ لِثَقْلِ الْوَحْى مِنَ اللهِ. وَ اذا كانَ بَيْنَهُمَا جَبْرَئِيلُ، لَمْ يُصِبْهُ ذلِكَ، فَقَالَ: قَالَ لَى جَبْرَئِيلُ. لَمْ يُصِبْهُ ذلِكَ فَقَالَ: قَالَ لِى جَبْرِئِيلُ. وَ هَذا جَبْرَئِيلُ.

حالت اغماى پيامبر به جهت سنگينى وحى وقتى بود كه خدا بدون واسطه جبرئيل وحى مى‌نمود. و آنگاه كه جبرئيل واسطه مى‌شد چنين چيزى اتفاق نمى‌افتاد. و در اين صورت بود كه مى‌گفت: جبرئيل به من گفت. و اين جبرئيل است.

و در توحيد صدوق/۱۱۵، از امام صادق عليه السلام درباره عروض غش به پيامبر هنگام وحى نقل مى‌كند كه فرمود :

ذَاكَ إذا لَمْ يَكُنْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللهِ أَحَدٌ. ذَاكَ اذا تَجَلّى اللهُ لَهُ…

حالت غش وقتى اتفاق مى‌افتاد كه بين او و خدا كسى نبود آنگاه كه خداوند به او تجلى مى‌كرد…

اين يك نوع از تكليم الهى است كه خداوند متعال مستقيماً و بدون واسطه با پيامبر سخن مى‌گويد و شخص نبى در اين نوع، وحى الهى را از خداى تعالى بدون واسطه ملكى و بدون وجود حجابى دريافت مى‌كند. چون واسطه بودن ملك و از پس حجاب بودن دو نوع ديگر از تكليم الهى كه مقابل اين قسم قرار گرفته‌اند. ولى در تفسير اميرالمؤمنين عليه السلام قسم دوم جدا از قسم اوّل و در مقابل آن فرض نشده است كه در ذيل مى‌آوريم.

۲) از پس حجاب

نوع ديگر از تكليم الهى با بشر «مِنْ وَراءِ حِجابٍ» است. در اين قسم هم خود خداست كه با انسان سخن مى‌گويد ولى از پس حجاب نه مانند قسم اوّل كه حجابى هم در ميان نبود.

در تفسير علىّ بن ابراهيم ۲/۲۷۹، در تفسير آيه كريمه چنين نقل مى‌كند: «أَوْ مِنْ وَرَاءِ حِجابٍ» كما كلّم الله نبيّه صلى الله عليه و آله و سلّم و كما كلّم الله موسى عليه السلام من النار.يعنى: «از پس پرده» مانند سخن خداوند با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم و مانند سخن خداى تعالى با موسى عليه السلام از پس آتش.

در تفسير برهان ۴/۱۳۲، از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلّم نقل مى‌كند كه فرمود :

لَقَدْ أُسْرىَ بِى رَبّى عَزَّوَجَلَّ وَ أَوْحى اِلَىَّ مِنْ وَراءِ حِجَابٍ مَا أَوْحى وَ كَلَّمَنِى بِمَا كَلَّمَنِى…

پروردگارم عزّوجلّ مرا شبانه سير داد و از پس حجاب آنچه را مى‌خواست به من وحى كرد و با من درباره آنچه مى‌خواست سخن گفت…

امام اميرالمؤمنين عليه السلام هم در تفسير آيه كريمه مى‌فرمايد :

فَإنَّهُ مَا يَنْبَغِى لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اِلاَّ وَحْياً وَ لِيْسَ بِكَائِنٍ اِلاَّ مِنْ وَرَاءِ حِجَابٍ. أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِى بِاذْنِهِ مَا يَشَاءُ… قَدْ كانَ الرَّسُولُ يُوحى اِلَيْهِ مِنْ رُسُلِ السّمَاءِ فَيُبَلِّغُ رُسُلُ السَّمَاءِ رُسُلَ الاَرْضِ. وَ قَدْ كانَ الْكَلامُ بَينَ رُسُلِ الاَرْضِ وَ بَيْنَهُ مِنْ غَيْرِ أَنْ يُرْسِلَ بِالْكَلامِ مَعَ رُسُلِ أَهْلِ السَّمَاءِ.وَ قَدْ قَالَ رَسُولُ اللهِ صلى الله و عليه و آله و سلم. يَا جَبْرَئِيلُ، هَلْ رَأْيْتَ رَبَّكَ؟ فَقَالَ جَبْرَئِيلُ: أِنّ رَبّى لا يُرى. فَقَالَ رَسُولُ اللهِ صلى الله عليه و آله و سلّم فَمِنْ أَيْنَ تَأْخُذُ الْوَحْىَ؟

فَقَالَ: آخِذُهُ مِنْ اِسْرافِيلَ. قال: يَأْخُذُهُ مِنْ مَلَكٍ فَوْقَهُ مِنَ الرَّوْحانِيّينَ. قالَ: فَمِنْ أَيْنَ يَأْخُذُهُ ذَلِكَ الْمَلَكُ؟ قَالَ: يُقْذَفُ فِى قَلْبِهِ قَذَفاً. فَهذَا وَحْىٌ. وَ هُوَ كَلامُ اللهِ عَزَّوَجَلَّ. وَ كَلامُ اللهِ لَيْسَ بِنَحْوٍ واحِدٍ. مِنْهُ مَا كَلَّمَ اللهُ بِهِ الرُّسُلَ.وَ مِنْهُ وَحْىٌ تَنْزِيلٌ يُتْلى وَ يُقْرَأُ. فَهُوَ كَلام اللّهِ…مِنْهُ مَا يُبْلِّغُ بِهِ رُسُلُ السِّمَاءِ رُسُلَ الاَرْضِ.

كسى را نمى‌رسد كه خداى تعالى با او سخن گويد مگر در قالب وحى، و آن هم نمى‌شود جز از پس حجاب، و يا رسولى مى‌فرستد تا آن را كه مى‌خواهد به او وحى كند… گاهى رسول را رسولان آسمان، وحى مى‌كنند و رسولان آسمان به رسولان زمين مى‌رسانند. و گاهى خدا با رسولان زمين سخن مى‌گويد بى‌آنكه كلامش را به وسيله رسولان آسمانى بفرستد. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلّم گفت: اى جبرئيل آيا پروردگارت را ديدى؟ او گفت: بيقين پروردگارم ديده نمى‌شود. حضرت گفت: پس وحى را از كجا دريافت مى‌كنى؟ او گفت: از اسرافيل. حضرت گفت: اسرافيل از كجا دريافت مى‌كند؟ او گفت: از فرشته‌اى كه مافوق اوست و از روحانييّن است. حضرت گفت: پس آن ملك از كجا دريافت مى‌كند؟ جبرئيل گفت: در قلب او انداخته مى‌شود. و اين وحى است و اين كلام خداى عزّوجلّ است. سخن گفتن خدا به يك صورت نيست. گاهى با رسولان خود سخن مى‌گويد. و گاهى در دلهايشان مى‌اندازد. و گاهى در رؤيا به آنها مى‌نماياند. و گاهى وحى و تنزيل مى‌كند كه تلاوت و قرائت مى‌شود. پس اين كلام خداست… از كلام خداست آنچه رسولان آسمان به رسولان زمين مى‌رسانند.

در اين روايت چنانكه مى‌بينيم «من وراء حجاب» يك قسمى جداگانه از وحى حساب نشده است، بلكه صريح است كه وحى هم جز از پس از حجاب نمى‌شود. پس طبق اين فرمايش آيه كريمه در حقيقت دو قسم از كلام الهى را مطرح مى‌نمايد : وحى بى‌واسطه ملك، و وحى به واسطه ملك.

۳) با ارسال رسولان

گاهى تكليم الهى با بشر با فرستادن رسولان صورت مى‌گيرد. رسولان آسمانى وحى را از خداى تعالى دريافت كرده و به رسول زمينى مى‌رسانند. رسولى كه وحى را به پيامبر مى‌رساند جبرئيل است. خداى تعالى درباره او مى‌فرمايد :

«اِنِّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ ذِى قُوَّةٍ عِنْدَ ذِى الْعَرْشِ مَكِينٍ مُطَاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ».

قرآن سخن رسول ارجمندى است. پيش صاحب عرش نيرومند و داراى پايگاه و منزلت است. و در آنجا مطاع و امين است.

امام زين‌العابدين عليه السلام درباره‌اش مى‌فرمايد :

«وَ جَبْرَئِيلِ الأمِين عَلى وَحْيِكَ، الْمُطاَعِ فِى أَهْلِ سَمَاوَاتِكَ، الْمَكَينِ لَدَيْكَ، الْمُقَّرَبِ عِنْدَكَ.

و جبرئيل كه امين وحى تو است و در ميان آسمانيان مطاع و پيش تو صاحب پايگاه و منزلت، و مقرّب در نزد تو است.

اين فرشته بزرگوار با اين مقام و منزلت كه پيش خداى تعالى و در ميان آسمانيان دارد، وقتى وحى الهى را خدمت پيامبر مى‌آورد در مقابل او متواضع و فروتن است.

امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

كانَ جَبْرَئِيلُ إذا أَتى النَّبِىَّ صلى الله عليه و آله و سلّم قَعَدَ بَيْنَ يَدَيْهِ قَعْدَةَ الْعَبْدِ. وَ كانَ لاَ يَدْخُلُ عَلَيْهِ حَتّى يَسْتَأْذِنَهُ.

جبرئيل هرگاه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم مى‌آمد جلو روى او چون غلامان مى‌نشست. و هيچگاه بى‌اذن او بر او وارد نمى‌شد.

در بيان اميرالمؤمنين عليه السلام ديديم كه جبرئيل وحى را مستقيماً از خدا دريافت نمى‌كند بلكه او از اسرافيل و اسرافيل هم از فرشته‌اى ديگر – كه خداوند در دل او مى‌اندازد – اخذ مى‌كند و به رسول زمينى مى‌رساند.

پس خداى تعالى گاهى بيواسطه به پيامبر وحى مى‌كند و گاهى با واسطه. امّا اينكه دريافت وحى چگونه و به چه كيفيّت صورت مى‌گيرد، فهم و بيان آن در حدّ توان بشرى نيست كه خود دريافت كننده وحى الهى نبوده است. از اين رو كسانى كه ناآگاهانه قدم در اين وادى گذارده و به تجزيه و تحليل چگونگى وحى پرداخته‌اند، در دام اشتباهات اساسى و از جمله تحليل مادّى وحى گرفتار آمده‌اند؛ موضوعى كه اساساً با روح وحى و دريافت و تلقّى اديان از آن تفاوت آشكارى دارد. به عنوان نمونه يكى از اين قبيل اظهارنظرها را مى‌آوريم :

در كتاب بيست و سه سال مى‌خوانيم: «پس مسأله رسالت انبيا را بايد از زاويه ديگر نگريست و آن را يك نوع موهبت و خصوصيّت روحى و دماغى فردى غير عادى تصوّر كرد. مثلاً در بين جنگجويان گاهى به اشخاصى چون كورش، سزار، اسكندر، ناپلئون و نادر برمى‌خوريم كه بدون تعليمات خاصّى در آنها موهبت نقشه‌كشى و فنّ غلبه بر حريف موجود است. و يا در عالم دانش و هنر اشخاصى چون انيشتن، ارسطو، اديسون، هومر، ميكل‌آنژ، داوينچى، بتهوون… و صدها عالم، فيلسوف، هنرمند، مخترع و مكتشف ظهور كرده كه با انديشه و نبوغ خود تاريخ تمدّن بشرى را نور بخشيده‌اند. چرا نبايد در امور وحى و معنوى چنين امتيازى و خصوصيتّى در يكى از افراد بشر باشد؟ چه محظور عقلى در راه امكان پيداشدن افرادى هست كه در كنه روح خود به هستى مطلق انديشيده، و از فرط تفكر كم‌كم چيزى حس كرده و رفته رفته نوعى كشف، نوعى اشراق باطنى و نوعى الهام به آنان دست داده باشد. و آنها را به هدايت و ارشاد ديگران برانگيزد.»

ملاحظه مى‌نماييد كه نگرش مادّى به وحى و ورود در اين وادى سرانجام به تحليل وحى به نوعى خلّاقيت ذهن و برخوردارى از نبوغ معنوى و همرديف قراردادن پيامبران با سرداران و هنرمندان و نقّاشان و عالمان منجر مى‌گردد كه اين نتيجه‌اى بس ناصواب است.

و همين است كه اين نويسنده در صفحه ۱۲۹ همين اثر خود مى‌گويد: «مسلمّاً حضرت محمّد به آنچه مى‌گفته است ايمان داشته و آن را وحى خداوندى مى‌دانسته است.»

وحى كلام و فعل خداى تعالى است و تجزيه و تحليل فعل‌الهى از توان بشر خارج است. بنابراين هرگونه تحليل درباره وحى از سوى بشر، اعمّ از اينكه با فكر مادّى باشد يا تعقّل فلسفى يا ذوق عرفانى، ناصواب بوده و از حقيقت به دور خواهد بود. و تنها تحليل حق درباره وحى تحليلى است كه از سوى اهل بيت وحى و نبوّت بيان شده است.

اقسام وحى

واژه وحى در نگرش جامع به قرآن، ابتدا به دو بخش الهى و شيطانى تقسيم شده است كه بخش الهى آن داراى دو شاخه تكوينى و تشريعى مى‌باشد. آنگاه وحى تشريعى در سه شاخه الهام، ايجاد صدا و آمدن فرشته قرار گرفته و سپس الهام نيز در دو حالت خواب و بيدارى مطرح شده است. در بخش تكوينى گاه موجودات غير ذى‌شعور مورد نظر مى‌باشد كه خود شامل دو قسمت جمادات و حيوانات مى‌باشد و گاه وحى به موجودات ذى‌شعور مطرح گرديده است.

اينك براى هر يك از شاخه‌هاى بحث آياتى از قرآن مجيد را همراه با پاره‌اى توضيحات روايى يادآور مى‌شويم :

۱) وحى تشريعى

الف: الهام در خواب

قرآن در مورد مأموريت حضرت ابراهيم خليل عليه السلام در قربانى كردن فرزندش اسماعيل عليه السلام از زبان آن حضرت خطاب به پسر مى‌فرمايد :

«يَا بُنَىَّ اِنّى أرى فِى المَنَامِ أِنِّى أَذْبَحُكَ فَاْنظُرْ مَاذا تَرَى».

اى پسركم، من در خواب ديدم كه تو را مى‌كشم، پس بنگر چه به نظرت مى‌آيد.

و در مورد ورود پيامبر به مسجدالحرام مى‌فرمايد :

«لَقَدْ صَدَقَ اللهُ الرُّؤْيَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ اِنْ شَاءَ اللهُ…».

حقّا خداوند درستى خواب پيامبرش را محقّق ساخت كه شما بدون شك، به خواست خدا در مسجدالحرام در خواهيد آمد…

پيشتر در بحث فرق بين نبى و رسول از امام باقر عليه السلام نقل كرديم كه فرمود :

«أَمَّا النَّبِىُّ الذَّى يَرَى فِى مَنَامِهِ نَحْوَ رُؤْيَا إبْراهيمَ وَ نَحْوَ مَا كَانَ رَأى رَسُولُ اللهِ صلى الله عليه و آله و سلّم مِنْ أَسْبَابِ النُّبُّوة قَبْلَ الْوَحْىِ حَتّى أَتَاهُ جَبْرِئِيلُ عليه السلام مِنْ عَنْدِ اللهِ بِالرَّسالَةِ.»

امّا نبى كسى است كه در خواب مى‌بيند مانند رؤياى ابراهيم عليه السلام و مانند اسباب نبوّت كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلّم پيش از وحى ]در خواب[ مى‌ديد تا اينكه جبرئيل عليه السلام رسالت را از جانب خدا به او آورد.

امام عليه السلام در اين روايت در مقام بيان فرق نبى و رسول است و رؤياهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلّم را پيش از رسالتش نبوّت به حساب آورده است.

و از اميرالمؤمنين عليه السلام در توضيح آيه: «وَ مَا كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللهُ اِلّا وَحْياً…» نقل كرديم كه فرمود: تكليم الهى به صورتهاى متفاوتى صورت مى‌گيرد : «مِنْهُ رُؤْيَاً يَراهَا الرُّسُلُ.» يعنى گاهى در رؤيا به رسولان مى‌نماياند.

و امام صادق عليه السلام طىّ روايتى مفصّل داستان حضرت ابراهيم عليه السلام را بيان مى‌فرمايد و ضمن آن يادآور مى‌شود كه شيطان با تجسّم به صورت پيرمردى مى‌خواست حضرتش را با القائاتى از انجام اين امر الهى بازدارد و لذا به ابراهيم گفت: چگونه مى‌خواهى نوجوانى را كه هرگز معصيت خدا نكرده به دست خود از پاى درآورى؟ ابراهيم عليه السلام فرمود: «اِنَّ اللهَ أَمَرَنِى بِذلَكَ.»: خدا مرا به آن فرمان داده است. شيطان گفت: اشتباه مى‌كنى. اين خدا نبوده بلكه شيطان تو را به اين كار واداشته است. حضرت با تندى به او فرمود: «وَيْلَكَ إنَّ الذَّى بَلَغَنَى هذا الْمَبْلَغَ هُوَ الذَّى أَمَرَنِى بِهِ وَ الْكَلامَ الذّى وَقَعَ فِى أُذُنى.» واى بر تو! به يقين كسى كه مرا به اين مقام رسانده هموست كه مرا به اين امر فرمان داده است و ]هموست [كه اين سخن را در گوش من نهاده است.

اين بيان معصوم عليه السلام نشانگر آن است كه با اينكه به تصريح قرآن اين جريان در خواب اتفّاق افتاده است، امّا حضرت ابراهيم عليه السلام دقيقاً آن را مأموريتى حقيقى و خارجى از سوى خداى تعالى به حساب آورده و در آن هيچگونه شك و ترديدى به خود راه نداده است.

ب: الهام در بيدارى

پيشتر در بحث فرق بين نبى و رسول از معصوم نقل كرديم كه آنگاه كه خداوند متعال مستقيماً و بيواسطه فرشته به پيامبرش صلى الله عليه و آله و سلّم وحى مى‌كرد، به جهت سنگينى وحى غشيه بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم عارض مى‌شد. و آنگاه كه جبرئيل واسطه بود چنين اتّفاقى رخ نمى‌داد.

ج: ارسال رسل

گفتيم خداى تعالى گاهى به واسطه فرشته وحى جبرئيل عليه السلام به پيامبر وحى مى‌نمود. و از اميرالمؤمنين عليه السلام هم نقل كرديم كه فرمود: جبرئيل عليه السلام وحى را مستقيماً از خداى تعالى دريافت نمى‌كرد بلكه او از اسرافيل و اسرافيل از فرشته‌اى ديگر دريافت مى‌كرد كه خداى تعالى وحى را در دل او مى‌انداخت. و بيان شد كه وقتى جبرئيل عليه السلام وحى را به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم مى‌آورد، پيش او چون غلامان با خضوع و فروتنى مى‌نشست و بدون اذن هيچگاه بر ايشان وارد نمى‌شد.

د: خلق صدا

در اين نوع از وحى، صدايى را خلق نموده و از جهتى از جهات يا از ناحيه شىء خاصىّ آن را به گوش فرد مورد نظر مى‌رساند. قرآن در داستان حضرت موسى عليه‌السلام در آغاز گزينش نبوّت او، وى را مورد خطاب اين نوع وحى معرّفى كرده مى‌فرمايد :

«فَلَمّا آتَاهَا نُودِىَ مِنْ شَاطِىء الْوَادِ الأَيْمَن ِ فِى الْبُقْعَةِ الْمُبَارَكَةِ مِنْ الشَّجَرَة أَنْ يَا مُوسى اِنّى أَنَا اللهُ رّبُ الْعَالَمِينَ».

پس چون موسى به آن آتش رسيد، به او از جانب وادى ايمن در آن بارگاه مبارك و از آن درخت ندا شد كه: اى موسى، منم خدا پروردگار جهانيان.

سؤال : در اين نوع از وحى اگر صدايى در كار بود چرا ديگران نمى‌شنيدند؟ و يا در مورد آمدن فرشته وحى، اگر فرشته‌اى در كار بود پس چرا ديگران او را نمى‌ديدند؟

جواب :اگر گيرنده‌اى وجود نداشته باشد، آيا مى‌توان صورت و يا تصوير را از دل امواج موجود در فضاى اطراف خود به دست آورد؟ و حال آنكه همه داراى گوش و چشم هستند و اين امواج هم در همه جا موجود است.

اين مثال براى سهولت در فهم قضيّه است، نه اينكه واقعاً بخواهيم وحى الهى را از اين سنخ بدانيم، و صرفاً به منظور خروج از استبعاد علمى ذكر گرديد. نبى گيرنده وحى است و به خاطر ويژگيهايى كه در او نهاده شده، اين توانايى را دارد و ديگران از اين توان بهره‌مند نيستند.

منظور از تشريعى ناميدن اين اقسام، آن نيست كه اين چهار نوع از وحى فقط در تشريع شرايع و در مورد انبيا و رسولان وجود دارد. بلكه به تصريح آيات و روايات بعضى از اين اقسام در مورد غير نبى و رسول هم به كار گرفته شده است. از اين اشخاص در لسان روايات «مُحَدَّث» تعبير شده است.

۲) وحى تكوينى

قرآن مجيد اين قسم از وحى را هم در مورد انسان غير نبى و محدَّث و هم در مورد موجودات ديگر به كار برده است. در مورد انسان مى‌فرمايد :

«وَ أَوْحَيْنَا إلى أُمِّ مُوسى أَنْ أَرْضِعيهِ فَاِذْا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِى الْيَمِّ».

و ما به مادر موسى وحى كرديم كه او را شير بده و اگر بر او ترسيدى وى را به رود نيل بينداز.

و در مورد موجودات ديگر درباره زمين هنگام برپايى قيامت مى‌فرمايد :

«يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَها بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحى لَهَا».

آن روز زمين اخبار خود را بيان خواهد كرد كه خداى تو به او وحى كرده است.

و در زمينه حيوانات در مورد زنبور عسل مى‌فرمايد :

«وَ أَوْحى رَبُّكَ الى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذى مِنَ الْجِبَالِ بُيُوتاً».

و خداى تو به زنبور عسل وحى كرد كه خانه هايى از كوهها بگير.

۳) القاى شيطانى

قسم ديگر از وحى كه در قرآن مجيد به كار رفته است، در مورد القائات شيطانى است. خداى تعالى مى‌فرمايد :

«اِنَّ الشَّيَاطِينَ لَيُوحُونَ اِلى أَوْلِيَائِهِمْ لِيُجَادِلُوكُمْ».

قطعاً شياطين به دوستان خود وحى مى‌كنند تا با شما به مخالفت برخيزند.

از اين سنخ كلام و تفهيم خفى گونه‌اى ديگر نيز در قرآن آمده آنجا كه در توصيف نحوه عملكرد برخى از شياطين در ارتباط با اغواى انسانها مى‌فرمايد :

«وَ كَذَلِكَ جَعَلْنَا لِكُلِّ نَبِىّ عَدُوّاً شَيَاطِينَ الاِنْسِ وَ الْجِنِّ يُوحِى بَعْضُهُمْ اِلى بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً».

و اين چنين ما براى هر پيامبرى دشمنى از شياطين انس و جن قرار داديم بعضى از آنها به بعضى ديگر براى فريب سخنان آراسته القا مى‌كنند.

اقسام وحى از منظر ديگر

در بحار ۱۸/۲۵۴، گونه‌اى ديگر از تقسيم‌بندى وحى را از على عليه‌السلام با توجّه به آيات قرآن مجيد نقل كرده كه شامل هفت عنوان زيرين مى‌باشد :

الف: وحى رسالت و نبوّت :

«اِنَّا أَوْحَيْنَا اِلَيْكَ كَمَا أَوْحَيْنَا اِلى نُوحٍ و النَّبِييّنَ مِنْ بَعْدِهِ».

ما به تو وحى كرديم همانگونه كه به نوح و پيامبران پس از او وحى كرديم.

ب: وحى الهام :

«وَ أوْحى رَبُّكَ اِلى النَّحْلِ». «و پروردگار تو به زنبور عسل الهام نمود.»

و يا: «وَ أَوْحَيْنَا اِلى أُمِ مُوسى». «و ما به مادر موسى الهام كرديم.»

ج: وحى ارشاد :

«فَأَوْحى اِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةٍ وَ عَشِيّاً». «به آنها وحى كرد كه صبح و شام

تسبيح گويند.»

و يا

«أَنْ لا تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ اِلاَّ رَمْزاً». «اينكه با مردم ظرف سه روز جز به

اشاره هيچ سخنى نمى‌توانى بگويى.»

د: وحى تقدير :

«وَ أَوْحى فِى كُلِّ سَمَاءٍ أَمْرَهَا». «امر هر آسمانى را به او الهام نمود.»

هـ: وحى امر :

«اِذْ أَوْحَيْتُ اِلى الْحوارِيّينَ أَنْ آمِنُوا بِى وَ بِرَسُولى». «آنگاه كه به حواريّون

وحى كردم كه به من و فرستاده‌ام ايمان بياوريد.»

و: وحى دروغ :

«شَياطِينَ الاِنْسِ وَ الْجِنَّ يُوحِى بَعْضُهُمْ اِلى بَعْضٍ». «بعضى از شياطين انس

و جن به بعضى ديگر القا مى‌كنند.»

ز: وحى خير :

«وَ أَوْحَيْنَا اِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ». «انجام كارهاى خير را به آنها وحى

كرديم.»

لزوم نبوّت و رسالت

لزوم نبوّت و رسالت يا به اين معناست كه انسان در حيات خود نيازمند نبى و رسول است، و يا به اين معناست كه ارسال رسل و انبيا بر خداى تعالى لازم و واجب است. در اينجا هر دو معنا مورد بررسى و تحقيق قرار مى‌گيرد.

۱) ضرورت نبى و رسول براى انسان

براهمه هند منكر نبوّت و رسالت بوده و ارسال رسل و انبيا را از سوى خداى تعالى امرى نامعقول مى‌دانند: در كتاب قلمرو وجدان/۲۶۰، مى‌نويسد: «قول منسوب به براهمه در نفى نبوّات مبنى بر انكار ضرورت آن و اعتقاد به كفايت عقل در شناخت حسن و قبح وارد در شرايع است.

بر وفق اين قول، براهمه گفته‌اند: آنچه انبيا مى‌آورند يا با عقل موافق است يا مخالف. اگر مخالف است ردّ آن واجب است؛ و اگر موافق است، با وجود عقل ديگر به آن نيازى نيست». پاسخ اين مطلب با توضيحى كه پيرامون عقل مى‌دهيم

روشن مى‌گردد.

عقل چيست؟

مى‌دانيم طفلى كه از رحم مادر پا به دنيا مى‌گذارد، از موجودات اطراف خود هيچگونه شعور و دركى ندارد و يا داراى دركى بسيط است. بعد از مدّتى كه از زندگى او در اين دنيا سپرى مى‌شود، در او حقيقتى پيدا مى‌شود كه با آن خوبى و بدى، زشتى و زيبايى را درك مى‌كند. اين شناخت به تدريج در او زياد مى‌شود تا به مرحله‌اى مى‌رسد كه در جامعه انسانى براى خود جايگاه و موقعيّتى خاص پيدا مى‌كند و مردم كارهاى او را جدّى گرفته و بر مبناى دانش و خردش او را مورد بازخواست قرار مى‌دهند. آيا تا به حال فكر كرده‌ايم كه اين قوّه شناخت در انسان چگونه پيدا مى‌شود و چگونه به تدريج در او زياد مى‌شود؟ او كه هنگام ورود به دنيا چنين قوّه‌اى را دارا نبود. و چه بسيارند افرادى كه در طول عمرشان چنين قوه‌اى به آنها داده نمى‌شود. و چه بسيارند آنان كه در برهه‌اى از عمرشان اين قوّه را دارا هستند ولى بعد از مدّتى آن را از دست داده و دوباره چون طفلى شده‌اند كه از آن شعور عارى است. اين شعور عقل و خرد ناميده مى‌شود.

عقل و خرد انسان آنگاه شكوفا مى‌شود كه انسان در ميان همنوعان خود واقع شود كه از شكوفايى آن برخوردارند و او را از غفلت و فراموشى و اعمال خلاف آن برحذر داشته و متوجّه عقل و احكامش كنند. عقل در جامعه‌اى كه بر پايه مكارم اخلاق و عمل به وظايف انسانى استوار شده شكوفا مى‌شود و تكامل پيدا مى‌نمايد. خداوند متعال عقل را در افرادى كه به احكام آن پايبند بوده و از آن پيروى مى‌كنند، زياد كرده و كامل مى‌كند.

و برعكس كسى كه براى احكام عقلش ارزش قائل نشده و از آنها نافرمانى كند، خداوند متعال اين نور را در او كم فروغ كرده و ممكن است از او سلب نمايد به گونه‌اى كه كارهاى بد خويش را خوب پندارد.

بنابراين اگر انسان در جايى بدور از جامعه انسانىِ خردمند و متخلّق به مكارم اخلاق رشد كند، نه تنها تكامل عقلى نخواهد داشت، بلكه ممكن است بيشتر عمر خويش غافل از بديهيّات عقلى خود باشد.

شناخت وظايف و تكاليف به وجود خرد و شناخت استوار است. كسى كه از شناخت نفس خود و ديگر موجودات بهره‌اى ندارد، وظيفه خود را در مقابل خود و آنها نخواهد دانست. كسى كه دوست را از دشمن تشخيص ندهد، ممكن است خود را در چنگ دشمن خود بيندازد. كسى كه نفع خويش را از ضررش نمى‌شناسد ممكن است به جاى نفع، ضرر را برگزيند.

مهمترين و اساسى‌ترين شناختها شناخت خداى متعال، و برترين تكاليف و وظايف انسان اداى حقّ عبوديت و بندگى مولا و خالق يكتاست. و پيشتر بيان شد كه اين دو بدون وجود انبيا و رسولان براى انسان ميسّر نيست و انسان با نبود پيامبر و نبى از خداى خود غافل بوده و كفر و ايمان از او منتفى است و چنين انسانى را نه مى‌توان كافرش ناميد و نه مى‌توان در زمره مؤمنانش جاى داد.

درباره نياز انسان به وجود پيامبر در كتاب كافى ۱/۱۶۸، از امام صادق عليه السلام نقل است كه در جواب زنديقى كه درباره انبيا و رسولان سؤال كرده بود فرمود :

اِنَّا لَمَّا أَثْبَتْنَا أَنَّ خَالِقاً صَانِعاً مُتَعَالِياً عَنَّا وَ عَنْ جَمِيع مَا خَلَقَ وَ كَانَ ذلِكَ الصَّانِعُ حَكِيماً مُتَعَالِياً لَمْ يَجُزْ أَنْ يُشَاهِدَهُ خَلْقُهُ وَ لاَ يُلاَمِسُوهُ فَيُبَاشِرَهُمْ وَ يُبَاشِرُوهُ وَ يُحَاجَّهُمْ وَ يُحَاجّوهُ، ثَبَتَ أَنَّ لَهُ سُفَرَاءَ فِى خَلْقِهِ يُعَبِّرُونَ عَنْهُ اِلى خَلْقِهِ وَ عِبَادِهِ وَ يَدُلُّونَهُمْ عَلى مَصَالِحِهمْ وَ مَنَافِعِهِمْ وَ مَا بِهِ بَقَاؤْهُمْ وَ فِى تَرْكِهِ فَنَاؤُهُمْ…

وقتى ثابت كرديم كه ما را خالق و صانعى است كه از ما و همه مخلوقات متعالى است و ]معلوم شد كه[ او حكيم و بلندمرتبه است و چنين نيست كه خلقش او را مشاهده نموده و با او تماس برقرار كنند و او با آنها بيواسطه ارتباط برقرار كند و آنها هم] هرگاه خواستند[ بيواسطه با او ارتباط برقرار نمايند ]و چنين نيست كه [او با آنها و آنها با او مستقيماً مناظره و گفتگو كنند، پس ثابت مى‌شود كه او را در ميان خلقش سفيرانى است كه ]سخنان او را [براى خالق و بندگانش بيان مى‌كنند و آنها را به منافع و مصالحشان راهنمايى مى‌نمايند و اسباب بقا و هلاكشان را روشن مى‌كنند…

منصور بن حازم مى‌گويد: به امام صادق عليه‌السلام عرض كردم :

اِنَّ مَنْ عَرَفَ أَنَّ لَهُ رَبّاً فَيَنْبَغِى لَهُ أَنْ يَعْرِفَ أَنَّ لِذلَكَ الرَّبِّ رَضاً وَسَخَطاً وَ أَنَّهُ لاَ يَعْرِفُ رَضَاهُ وَ سَخَطَهُ اِلا بِوَحىٍ أَوْ رَسُولٍ.

فَمَنْ لَمْ يَأْتِهِ الْوَحىُ فَقَدْ يَنْبَغِى لَهُ أَنْ يَطْلُبَ الرُّسُلَ… فقال :

رحمك اللهُ.

كسى كه مى‌داند او را پروردگارى هست شايسته است بداند كه پروردگارش را رضايت و خشمى است و خشنودى و خشم او يا به وحى شناخته مى‌شود و يا به رسول. پس كسى كه به او وحى نمى‌شود بايد رسولان را جستجو كند. حضرت فرمود: خدايت رحمت كند.

امام رضا عليه السلام هم در اين زمينه مى‌گويد :

خلقت و قواى مردم به گونه‌اى نيست كه بتوانند به وسيله آن مصالح خود را كامل كنند. و خداى صانع هم برتر از آن است كه آنان او را مشاهده كنند. و معلوم است كه آنها از درك او ضعيف و ناتوانند. پس بين خدا و آنان رسولى معصوم لازم است تا امر و نهى و تربيت الهى را به آنان برساند و آنان را موظّف كند كه بتوانند با آن منافع خود را احراز كرده و ضرر و زيان را از خود دفع نمايند.

براى توضيح اين امر ويژگيهاى انسان را كه موجب نياز او به قانون و مربّى مى‌شود بررسى مى‌كنيم.

ويژگيهاى انسان و ضرورت قانون و مربّى

در نگاه اوّليّه به انسان – در ارتباط با هدايت – از ديدگاه انسان‌شناسى و نفس‌شناسى به پنج ويژگى اصلى برمى‌خوريم كه تمامى آنها انسان را ملزم به پذيرش قانون مى‌كند. و اين امر دستاورد تلاشهايى است كه اينك از رهگذر رشته‌هاى روانشناسى، جامعه‌شناسى و تحقيقات زيست‌شناسى و تشريح ساختمان بدن انسان به دست آمده است. اين پنج ويژگى عبارتند از :

۱٫ كشش‌هاى متضاد (اعم از مثبت و منفى)

۲٫ قدرت و اختيار

۳٫ محدوديت و ناتوانى

۴٫ حيات دو بعدى (مادّى و معنوى، روحى و جسمى)

۵٫ زندگى اجتماعى

تحقيق در هر يك از موارد پنجگانه فوق، اين واقعيّت را به دنبال خواهد داشت كه انسان با داشتن گرايشهاى گوناگون به جهات و اهداف مختلف و با تكيه بر دو پديده خدادادى قدرت و اختيار بايد متعهّد و پايبند به قانون و مقرّراتى باشد كه در سايه آن بتواند در مسيرى كه شايسته اوست به زندگى خويش ادامه دهد. و همچنين محدودّيت و ناتوانى بشر از يك سو و حيات گسترده و دو بعدى او در پهنه وسيع مادّى و معنوى از سوى ديگر، او را ملزم به پذيرش قانونى مى‌كند كه توان اداره و هدايت او را داشته باشد. و نيز توجّه به ضرورت زيست اجتماعى بشر با گرايشها، عقايد، كششها و دهها عامل ديگر، اين مسأله را ثابت مى‌كند كه انسان تنها و تنها در پناه سر سپردن به قانون است كه مى‌تواند به حيات خود ادامه دهد و بر مشكلات فايق آيد. بنابراين وجود قانون و مربّى براى انسان امرى ضرورى و لازم است.

راه ديگرى كه ضرورت قانون و مربّى و الزام انسان به تسليم و پيروى از آن را روشن مى‌كند، اين است كه: انسان همواره در مقابل مسائل تازه در جريان زندگى خويش قرار دارد و در اين پهنه وى همواره نيازمند راهگشايى سريع و تعيين‌كننده مى‌باشد. و اين امر بدون وجود قانون و مربّى ممكن نيست. پس تلفيق دو امر «مواجهه انسان با مسائل تازه» و «نياز به راهگشايى سريع» ضرورت قانون و مربّى و لزوم تسليم در مقابل آن را ثابت مى‌كند.

ماكس پلانك برنده جايزه نوبل در سال ۱۹۱۸ يكى از دانشمندان بزرگ معاصر است كه اين نياز را مطرح نموده و راه‌حلّى پيشنهاد كرده و مى‌گويد: «ما در هر لحظه ناگزير از اخذ تصميم هستيم و براى اين كار نمى‌توانيم به انتظار روزى بنشينيم كه داناى مطلق شده باشيم. چه، در جريان زندگى هستيم و غالباً بايد به تقاضاها و ضرروتهاى معاش با تصميم عاجل جواب دهيم، مشى و روشى را اختيار كنيم كه بارى اگر مدّتى دراز درباره آن تأمّل نشده به يمن آن رابطه باطنى كه ما را با خدا متّحد مى‌كند به دل وحى شده باشد تنها اين مشى است كه مى‌تواند طمأنينه و آرامش روحى را به ما ارزانى دارد كه بايد آن را خير اعلاى خويش بشماريم».

اميرالمؤمنين عليهم‌السلام در اين زمينه مى‌فرمايد :

«بَعَثَهُ وَ النَّاسُ ضُلاَّلٌ فِى حَيْرَةٍ وَ حَاطِبُونَ ]خابِطُونَ[ فِى فِتْنَةٍ قَدِ اسْتَهْوَتْهُمُ الأَهْواءُ، وَ اسْتَزَلَّتْهُمُ الْكِبْرِيَاءُ وَ اسْتَخَفَّتْهُمُ الْجَاهِليَّةُ الْجَهْلاَءُ، حَيَارى فِى زِلْزَالٍ مِنَ الأمْرِ وَ بَلاَءٍ مِنَ الْجَهْلِ. فَبَالَغَ صلى الله عليه و آله و سلّم فِى النَّصِيحَةِ وَ مَضَى عَلَى الطَّرِيقَةِ وَ دَعَا اِلى الْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ».

خداوند او را فرستاد در حالى كه مردم در حيرت و گمراهى سرگردان و در دل فتنه قرار گرفته بودند و هوا و هوسها آنها را به سوى خود جذب كرده و تكبّر و خودخواهى آنها را از جاده حق دور ساخته بود و جاهليّت شديد آنان را سبكسر نموده بود و در كار خويش پريشان حال، مضطرب و نگران بودند به جهل و نادانى مبتلا گشته بودند. پس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم در نصيحت ايشان كوشش فرمود و گام در راه راست نهاد و آنان را به حكمت و دانش و پند نيكو فراخواند.

حضرت در اين كلام به گمراهى، حيرانى، نادانى، هواپرستى، لغزش و اشتباه انسانها پيش از آمدن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلام ّشاره مى‌كند كه وجود اينها انسان را نيازمند قانون و مربّى مى‌كند. و در مقابل پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلّم را به عنوان انسانى الهى و نجاتبخش انسانها از اين مهالك معرّفى مى‌نمايد كه با نصيحت و حركت در مسيرى استوار آنان را به دانش و پند نيكو فرا مى‌خواند و طرحهاى روشن عملى در اين زمينه ارائه مى‌دهد.

خلاصه اينكه: اگر نظام و قانون در كار نباشد، انسان در مقابل مسائل تازه از حلّ آنها عاجز مى‌ماند. و اگر مربّى وجود نداشته باشد، بشر در بهره ورى صحيح از مواهب خدادادى كه همه جا او را احاطه كرده، دچار مشكل مى‌شود. على عليه السلام در جاى ديگر مى‌فرمايد :

حَتّى أَوْرَى قَبَسَ الْقَابِسِ وَ أَضَاءَ الطِّرِيقَ لِلْخَابِطِ، وَ هُدِيَتْ بِهِ الْقُلُوبُ بَعْدَ خَوْضَاتِ الْفِتَنِ وَ الآثَامِ…

تا اينكه مشعل هدايتى برافروخت و راه را براى گم‌كرده راهان روشن نمود، و در پناه اين راهگشايى او قلبها پس از فرورفتن در فتنه‌ها و گناهان هدايت يافت.

با دقّت در آنچه نقل شد، نياز قطعى و انكارناپذير بشر به قانون و قرار گرفتن زير چتر تربيتى مربى شايسته بخوبى روشن مى‌گردد. و بايد توجّه داشت كه بشر در برابر قانون دو وظيفه عمده را برعهده دارد :

الف : پذيرش كه كارى درونى است و بايد كه قانون ريشه در عمق جان انسانها داشته باشد.

ب : عمل كه نمود بيرونى است.

هر يك از اين دو بدون ديگرى نمى‌تواند كارايى درستى براى انسانها داشته باشد.

ويژگيهاى عمده قانونگذار

در يك نگاه كلّى مى‌توان خصوصيّات چهارگانه زير را به عنوان ويژگيهاى عمده قانونگذار مطرح كرد :

الف: آگاهى مطلق

قانونگذار بايد اوّلاً از موضوعى كه براى آن قانون وضع مى‌كند آگاهى كامل داشته باشد، و ثانياً به اثرات ناشى از اجراى قانون و بروز مسائل تازه و احتمالاً تعارضها و ديگر پديده‌هاى مربوط به آن در جهات فردى و اجتماعى، دانايى روشن داشته باشد. چرا كه ممكن است در مراحل اوليّه، وضع قانون و مقرّراتى ضرورى و مفيد تشخيص داده شود، ولى عدم آگاهى از پيامدهاى آن مشكلات فراوانى را به دنبال داشته باشد. به عنوان نمونه قوانين مربوط به حمل سلاح در آمريكا و مجاز بودن مصرف مشروبات الكلى در آن كشور و آزادى جنسى در سوئد، از جمله قوانينى هستند كه شخص قانونگذار بدون در نظر گرفتن پيامدهاى اجتماعى هر يك از اين قوانين به وضع آنها اقدام كرده است. و لذا امروزه در آمريكا امنيّت فردى و اجتماعى به مخاطره افتاده و هزينه‌هاى سنگينى به سيستم قضايى و بهداشت آن كشور تحميل شده است و در كشور سوئد نيز به اعتراف مسؤلان آموزش و پرورش مشكلات بزرگى – از جمله رشد منفى جمعيت و از هم پاشيدگى بنياد خانواده – پديد آمده است. و روشن است كه اين مشكلات به عدم آگاهى و كوتاه‌نگرى قانونگذار برمى‌گردد. و اين مشكلاتى است كه بدون درنظر گرفتن جنبه معنوى و هدايت انسان از اين سنخ قانونها بروز مى‌كند.

ب: توانايى مطلق

قانونگذار بايد قدرت راهگشايى در حلّ مسائل را داشته باشد. يعنى آگاهى اوّليه – كه اشاره شد – كافى نيست، بلكه بايد علاوه بر آگاهى بر مشكل، توانايى حل آن را نيز داشته باشد. زيرا در غير اين صورت شناخت تنهاى مسائل، هرچند هم كه گسترده و عميق باشد، گرهى را باز نمى‌كند. شاخه‌اى از اين بحث موضوع توان اجرايى قانونگذار در پياده كردن مقررّات و قوانينى است كه وضع مى‌نمايد كه در فرازهاى بعدى بحث – آنجا كه نقش پيامبر به عنوان الگو و نمونه و ارائه كننده عملى مكتب طرح مى‌شود – مورد بحث قرار مى‌گيرد.

ج: بى‌نيازى مطلق

قانونگذار بايد نسبت به قانون و آثار آن در شرايط بى‌نيازى قرار داشته باشد. زيرا كه در غير اين صورت كششها و تمايلات و نيازهاى او به طور طبيعى در وضع قوانين اثر خواهد گذاشت و چه بسا كه آنها را از جامعيّت خواهد انداخت. يعنى قانونگذارِ دانا و توانا اگر بى‌نياز نباشد، نخواهد توانست مجموعه‌اى خالى از نقص و گرايشهاى مختلف و نابجا را ارائه دهد.

د: تأثير ناپذيرى

چنانچه شرايط و عوامل خاصّى بتواند قانونگذار را تحت تأثير قرار دهد، بديهى است كه دستاورد قانونى چنين قانونگذار فاقد ارزش جامع خواهد بود. زيرا كه اگر افراد، محيط، عوامل درونى، انگيزه‌هاى بيرونى و عواملى از اين رديف بتواند در فكر و ذكر قانونگذار تأثير بگذارد، در نيتجه نخواهد توانست در شرايط عادى و بدور از اين گرايشها وضع قانون بنمايد.

قانون الهى و بشرى

با دقّت در ضرورتهاى چهارگانه قانونگذار، بخوبى روشن مى‌گردد كه اين مسأله در دو شاخه بشرى و الهى، از اساس قابل قياس با يكديگر نيست. آنچه در فلاسفه و قانونگذاران بشرى به چشم مى‌خورد، عدم آگاهى، ناتوانى، نياز و تأثيرپذيرى است و حال آنكه انبيا به عنوان فرستادگان خداوند سبحان درست در نقطه مقابل فلاسفه و مكتب‌داران بشرى قرار دارند. آگاهى انبيا به علم خداوندى منتسب است كه به فرموده قرآن: «لا يَخْفى عَلَيْهِ شَىْءٌ فِى الأَرْضَ وَ لا فِى السَّماء». «هيچ چيزى در زمين

و آسمان بر خداوند پوشيده نيست.»

قدرت آنان در راهگشايى همراه با علمى كه به نتايج و ابعاد مختلف طرحهاى پيشنهادى خود دارند نيز به اتّكاى توان الهى و خدادادى آنان در اين زمينه محقّق

مى‌گردد كه به فرموده قرآن: «يا قَوْمِ اتَّبِعُونِ أَهْدِكُمْ سَبيلَ الرَّشاد». «اى قوم من، از من

پيروى كنيد تا شما را به راه حق هدايت كنم.» اين توان هدايتى انبيا عليهم‌السلام درست در نقطه مقابل ناتوانى دست ساخته‌ها و فكر بافته‌هاى بشرى قرار دارد كه قرآن در اين باره مى‌فرمايد :

«اِنَّهُم لَيَصُدُّونَهُمْ عَنِ السَّبيلِ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ». «قطعاً آنها را باز مى‌دارند

از راه و مى‌پندارند كه آنان هدايت يافتگانند.»

بى‌نيازى آنان نسبت به قانون و آثار آن نيز به اتّكاى ارتباطى است كه با خالق جهان هستى و غناى وصف‌ناپذير او دارند. «وَ ما أَسْاَلكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ اِنْ أَجْرى الّا عَلى رَبِّ الْعالَمينَ». «من از شما بر رسالت خود هيچ مزدى نمى‌خواهم. مزد من

فقط بر پروردگار جهانيان است.» و نيز قرآن در بى‌نيازى در پذيرش يا عدم پذيرش مردم مى‌فرمايد: «وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شاءِ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاء فَلْيَكْفُرْ». «بگو حق

از پروردگار شماست. هر كه بخواهد ايمان آورد و هركس بخواهد كافر شود.»

تأثير ناپذيرى راهبران الهى نسبت به عوامل مختلف فردى و اجتماعى، درونى و بيرونى و موارد مشابه نيز امرى روشن و انكارناپذير است.

در يك نگاه كلّى به انسان و عكس‌العمل او نسبت به حوادث مختلف و مطالعه سير تحوّلى كه در نظرگاههاى او نسبت به يك مسأله در مقابل حالات مختلف جسمى و روحى وى پيدا مى‌شود، گواه روشنى بر تأثيرپذيرى انسان از اين عوامل است و حال آنكه رهبران الهى از ميدان اين تأثير و تأثر در جريان كار هدايتى خويش به دورند. قرآن براى اثبات اين نكته كه پيام وحى الهى (قرآن) از دخالت عواملى از آن رديف به دور است مى‌فرمايد :

«أَفَلاَ يَتَدَبَّرونَ الْقُرآنَ وَ لَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيِْر اللهِ لَوَجَدُا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً».

آيا در قرآن تدبّر نمى‌كنند؟ و اگر قرآن از نزد غير خدا بود قطعاً در آن اختلافى بسيار مى‌يافتند.

استقامت بى‌حدّ پيامبران الهى بويژه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلّم در جريان آغاز دعوت و تهديد و تطميع‌هاى مشركين نيز گواه روشن ديگرى بر اين تأثيرناپذيرى است. اين جمله كوبنده پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم خطاب به مشركين كه توسط عموى گرانقدرشان حضرت ابوطالب ابلاغ گرديد، سند ارزنده اين مسأله است: «عموجان، به خدا سوگند اگر خورشيد را در دست راستم و ماه را در دست چپم قرار دهند تا دست از اين دعوت بردارم، هرگز از آن دست برنخواهم داشت تا اينكه يا خداوند آن را پيروز گرداند و يا من در اين راه جان بسپارم».

روشن شد كه قانونگذاران بشرى اساساً توان راهگشايى اصولى براى بشر را ندارند واضحترين دليل بر اثبات اين حقيقت تغييرات دامنه‌دارى است كه همواره در قوانين و مقررّات پيشنهادى آنان بروز مى‌كند؛ و يقيناً اين تغيير و دگرگونى پايانى هم نخواهد داشت. لذا انسان در شرايط آزاد نمى‌تواند زمام اختيار خود را در كف فرد يا افرادى بسپارد كه فاقد آن جامعيّت مورد اشاره مى‌باشند. از اين رو انسان هنگامى اطمينان خاطر خواهد يافت كه سر در گرو پيروى از برگزيدگانى نهد كه نه تنها اين نقاط ضعف را نداشته، بلكه با اتّصال به منبع وحى توان دستگيرى همه جانبه از بشر را داشته باشند.

هدايت و نياز انسان در آن به انبيا

هدايت نسبت به تمامى موجودات با عنوان تكوينى و نسبت به خاصّ انسان – با دو ويژگى قدرت و اختيار – با عنوان تشريعى مطرح شده است. آيه «رَبُّنَا الَّذِى أَعْطى كُلَّ شَىْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى».

«پروردگار ما اوست كه به هر چيزى آفرينش آن را عطا كرد سپس هدايتش كرد» بيانگر هدايت عمومى و تكوينى تمامى موجودات است. و آيه «أِنّا هَدَيْنَاهُ السِّبِيلَ اَمَّا شَاكِراً وَ اِمَّا كَفُوراً». «ما او را به راه هدايت كرديم يا سپاسگزار خواهد شد يا

ناسپاس» نشان از هدايت تشريعى در انسان و عكس‌العمل متفاوت او دارد كه معمولاً انسانها در قبال اين هدايت است كه موضع مى‌گيرند. كارآيى تامّ و تمام هدايت الهى را نيز مى‌توان از اين آيه قرآنى بدست آورد كه: «قُلْ اِنَّ هُدَى اللهِ هو الْهُدَى». «بگو هدايت خدا فقط هدايت به حق است.»

هدايت تكوينى تمامى موجودات را دربرمى‌گيرد و هدايت تشريعى خاصّ انسان است. البتّه خداوند در طبيعت بشر نوعى هدايت تكوينى نيز به وديعت نهاده است، ولى اين هدايت به – تنهايى – او را كفايت نمى‌كند. چرا كه موجودى آزاد و مختار با امكان انتخاب، و داراى قدرت است. و وجود قدرت و اختيار و امكان حركت در دو سوى راستى و كژى، بشر را نيازمند هدايت تشريعى نيز نموده است تا انسانى را كه در آغاز مصداق «كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ». بوده و تحت تأثير

عوامل بيرونى منحرف شده، دوباره به راه اوّليه بازگشت دهد. و انسانهايى كه خود را در معرض اين هدايت تشريعى قرار داده و از ثمرات آن بهره‌مند شده‌اند – به بيان قرآن كريم – مى‌گويند :

«أَلْحَمْدُ لِلّهِ الذِّى هَدَانَا لِهذَا وَ مَا كُنَّا لِنَهْتَدِىَ لَوْلاَ أَنْ هَدَانَا اللّهُ لَقَدْ جَائَتْ رُسُلُ رَبِّنَا بِالْحَقِّ وَ نُودُوا أَنْ تِلْكُمْ الْجَنَّةُ أورِثْتُمُوهَا بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ».

سپاس خداى را كه ما را به اين جايگاه هدايت فرمود؛ كه اگر او ما را هدايت نكرده بود ما هدايت نمى‌يافتيم. بيقين پيامبران از سوى پروردگارمان به حق آمدند و آنان ندا مى‌شوند كه: اين است بهشتى كه با اعمال صالح خود به ارث برده‌ايد.

به بيانى ديگر: هدايت تكوينى حاكم بر حدود حيوانيّت بشر بوده و هدايت تشريعى راهگشاى او در خروج از اين حدود است. و در نتيجه نبى كسى است كه انسان را در اين زمينه يارى مى‌نمايد و نبوّت بستر تحقّق اين تحوّل است.

خداوند ضمن آنكه هدايت را كار خود مى‌شمارد و مى‌فرمايد: «اِنَّ عَلَيْنَا لَلْهُدى» : «قطعاً هدايت بر ماست» در عين حال در آياتى فراوان كافران، ظالمان،

فاسقان و… را مشمول اين هدايت ندانسته مى‌فرمايد: «وَ اللهُ لاَ يَهْدِى الْقَومَ الْفَاسِقيِنَ». «و خداوند بدكاران را هدايت نمى‌كند.»

اين بدان جهت است كه آنان با سوء اختيار خويش زمينه‌هاى هدايتى خود را نابسامان كرده و از اين نور چشم بسته و روى برتافته‌اند. قرآن درباره قوم ثمود مى‌فرمايد :

«أَمَّا ثَمُودَ فَهَديْنَاهُمْ فَاسْتَحَبُّوا عَلَى العَمى».

امّا قوم ثمود را هدايت كرديم ولى آنان گمراهى را بر هدايت ترجيح دادند.

گاهى اين سوء اختيار انسانها را تا آنجا مى‌برد كه در مواجهه با هدايت الهى، در عين آگاهى، از راه راست رويگردان شده و به گرايشهاى انحرافى متمايل مى‌گردند :

«اِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لاَ يُؤْمِنُوا بِهَا وَ اِنْ يَرَوْا سَبيلَ الرُّشْدِ لاَ يَتَّخِذُوهُ سَبيِلاً وَ اِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الْغَىّ يَتَّخَذُوهُ سَبِيلاً».

اگر همه آيات را ببينند به آنها ايمان نمى‌آورند. و اگر راه هدايت را ببينند آن را راه انتخاب نمى‌كنند. و اگر راه تجاوز را ببينند آن را راه مى‌گزينند.

انسانها بايد به فرموده على عليه‌السلام خطاب به فرزندش امام حسن عليه‌السلام به راهگشايى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم تن در دهند.

«فَارْضَ بِهِ رَائِداً وَ اِلَى النَّجاةِ قَائِداً». :

به پيشوايى او در سعادت و نجات و رستگارى راضى و خشنود باش.

آحاد بشر چون صفرهايى هستند كه هرچه بيشتر شوند موجوديتى را در سلسله ارقام نشان نمى‌دهند و نبى همانند رقمى است كه وقتى در كنار آن صفرها قرار مى‌گيرد، به آنان مفهوم مى‌بخشد و حيات و وجود واقعى ارزانى مى‌دارد. زيرا كه او اِمامُ مَنِ اتَّقَى وَ بَصِيرَةُ مَنِ اْهْتَدَى : پيشواى پارسايان و بينش و بصيرت راه‌يافتگان»

مى‌باشد. تن در دادن به هدايت او موجبات مصونيّت از هرگونه تضاد و دوگانگى و رنج و دردهاى ناشى از اين پديده‌هاى منفى را فراهم مى‌آورد. تنها تسليم به پيامبر به عنوان كارگزار خداى متعال در جهان هستى است كه هدايتى تام و تمام به بار مى‌آورد. نبى از رهگذر اتّصال و انتسابى كه با خالق هستى دارد به عنوان مربى الهى براى مردم، آنان را از حدود حيوانيّت خارج نموده و به تربيت نفسانى بشر مى‌پردازد كه اين كار به استقلال در توان بشر نيست. چرا كه :

ذات نايافته از هستى‌بخش كى تواند كه شود هستى بخش

خشك ابرى كه بود از آب تِهى كى شود بر صفت آبدهى

خلاصه اينكه تنها آن كس بر بلنداى هدايت الهى قرار دارد كه پذيراى اين راهگشاى على عليه‌السلام باشد كه فرمود: «وَ اقْتَدُوا بِهُدْىِ نَبِيَّكُمْ فَاِنَّهُ أَفْضَلُ الْهُدى. وَ اسْتنُّوا بِسُنَّتِه فاِنَّها أهْدَى السُنَنِ».

سر در پيروى از هدايت پيامبرتان نهيد كه والاترين هدايتهاست. و راه و روش او را پيشه كنيد كه هدايت‌گرترين راههاست.» وصول به قلّه پيروزى در پهن‌دشت هدايت تنها از راه پيامبر و ائمه حق امكان‌پذير است. «بِنَا اهْتَدَيْتُمْ فِى الظَّلْماءِ وَ تَسَنَّمْتُمْ ذُرْوَةَ العُلْيَاءِ». «در تاريكيها به طريق ما راه يافتيد و در پناه هدايت ما قلّه‌ها را فتح

نموديد.»

۲) لزوم ارسال رسل بر خداى تعالى

بديهى است كه خداى تعالى خلق را به فضل و احسان خود آفريده است و آفرينش هيچ موجودى بر خداى تعالى هيچگونه لزوم و وجوبى نداشته و ندارد و اگر هيچ موجودى هم خلق نمى‌كرد هيچ اشكالى متوجّه او نمى‌شد. و خلقت اگرچه بر اساس فضل و احسان است، ولى بى‌هدف و بى‌حكمت نيست. زيرا كه خداى تعالى دانا و قادر و مريد و حكيم است و كار لغو و عبث از او نشايد. و پيش از اين گفتيم كه هدف از خلقت انسان عبادت و پرستش خداى تعالى است. خداى عزّوجلّ مى‌فرمايد :

«وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الاِنْسَ اِلاَّ لَيَعْبُدُونِ».

جن و انس را نيافريدم جز براى اينكه عبادتم كنند.

خداى تعالى را هيچ نيازى به عبادت بندگانش نيست. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلّم مى‌فرمايد: در صحف موسى بن عمران عليهماالسلام آمده است :

«لَوْ اَنَّ جَميِعَ خَلْقِى مِنْ اَهْلِ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْضِ اجْتَمَعُوا عَلى طَاعَتِى وَ عِبادَتِى لاَ يَفْتَرُونَ عَنْ ذَلِكَ لَيْلاً وَ نَهَاراً، مَازَادَ ذلِكَ فِى مِلْكِى شَيْئاً. سَبْحَانِى وَ تَعَالَيْتُ عَنْ ذلِكَ.

اگر همه آسمانيان و زمينيان هيچ شب و روزى از عبادت و فرمانبرى من كوتاهى نكنند، اين كار آنان چيزى به سلطنت و ملك من نمى‌افزايد. من از اين امر منزّه و برتر هستم.

امر به عبادت به خاطر خود بندگان است. امام صادق عليه السلام در تفسير آيه :

«وَ لاَ يَزَالُونَ مُخْتَلِفيِنَ اِلاَّ مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ». مى‌فرمايد :

خَلَقَهُمْ لِيَفْعَلُوا مَا يَسْتَوْجِبُونَ بِهِ رَحْمَتَهُ فَيَرْحَمَهُمْ

خلقشان كرد تا كارى كنند كه مستوجب رحمتش شوند تا مورد رحمتش قرارشان دهد.

و روشن است كه عبادت خداى تعالى بدون معرفت او ممكن نيست. و پيشتر بيان كرديم كه خداوند متعال با لطف و فضل خويش اين مهم را هم برآورده كرده و خود را به آنها معرّفى نموده است و آنها خداى را به تعريف خود او شناختند. و تعريف با اينكه به مقتضاى حكمت براى عبادت امرى لازم بود، ولى با وجود اين در روايات از آن تعبير به «تطوّل» يعنى فضل و احسان شده است. بزنطى مى‌گويد : به امام رضا عليه‌السلام عرض كردم :

لِلَّناسِ فِى الْمَعْرِفَةِ صُنْعٌ؟

قَالَ: لاَ. قُلْتُ: لَهُمْ عَلَيْهَا ثَوَابٌ؟

قَالَ: يُتَطوَّلُ عَلَيْهِمْ بِالثَّوابِ كَمَا يُتَطَوَّلُ بِالْمَعْرِفَةِ

آيا مردم در معرفت نقشى دارند؟

فرمود: خير. گفتم: آيا براى آنها در قبال معرفت ثوابى هست؟

فرمود: ثواب به آنها تفضّل مى‌شود آنگونه كه معرفت به آنها تفضّل مى‌شود.

از اين تعبير استفاده مى‌شود كه اگر خداى تعالى با وجود آفرينش خلق، خودش را به آنها معرّفى نمى‌كرد و معرفت خويش را در آنها نمى‌گذاشت، هيچ مشكلى وجود نداشت و اعطاى معرفت فضل و احسانى ديگر است همانطور كه اصل خلقت آنها فضل و احسان بود. با توجّه به اين نكته در باب معرفت، امر در باب بعثت و نبوّت و تكليف هم روشن مى‌شود.

در بحث پيشين بيان كرديم كه: انسان همواره نيازمند وجود انبيا و رسولان الهى است و بدون وجود آنها نه تنها در اداره زندگى خويش دچار مشكل خواهد شد، بلكه از معرفت خداى تعالى هم كه در فطرت او به وديعت نهاده شده غافل خواهد ماند. و در اين صورت هدف خلقت كه عبادت و پرستش خداوند سبحان است محقّق نخواهد شد. و لذا خداى تعالى به اقتضاى حكمتش پيامبران را در ميان آنها مبعوث مى‌كند تا آنها را متوجّه معروف فطرى خود كنند تا حجّت بر آنها تمام شده و راه ابتلا و امتحان و ثواب و عقاب بر آنها هموار گردد. چنانكه خداوند متعال مى‌فرمايد :

«وَ رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ».

و پيامبرانى بشارت دهنده و بيم‌كننده ]فرستاد[ تا اينكه بعد از رسولان براى مردم بر خداوند حجتّى نباشد.

و نيز مى‌فرمايد :

«مَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولاً».

ما تا رسولى نفرستيم عذاب نمى‌كنيم.

پس به حكمت الهى، بعثت انبيا و رسولان و امر و نهى مردم بر خداى تعالى براى اتمام حجّت و هموار كردن راه عبادت خداى تعالى – كه هدف خلقت است – لازم و واجب مى‌نمايد. ولى در اين مورد نيز خداى تعالى از ارسال رسولش با عنوان «منّ» يعنى فضل و احسان تعبير نموده است آنجا كه مى‌فرمايد :

«لَقَدْ مَنَّ اللهُ عَلَى الْمُؤْمِنيِنَ اِذْ بَعَثَ فِيِهمْ رَسُولاً مِنْ اَنْفُسِهِمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمِهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ اِنْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِى ضَلاَلٍ مُبيِنٍ».

بيقين خداوند بر مؤمنين تفضّل كرده كه در ميان آنان رسولى از جنس خودشان مبعوث نموده كه آياتش را بر آنان مى‌خواند و آنها را تزكيه مى‌كند و كتاب و حكمت را به آنها تعليم مى‌دهد. و البته آنها پيش از آمدن او در گمراهى آشكار بودند.

ممكن است «منّ» و فضل و احسان خداى تعالى در اين آيه كريمه مربوط به قومى بوده باشد كه رسول را در ميان آنها مبعوث كرده است. در اين صورت آيه دلالتى نخواهد داشت كه اصل بعثت هم بر مبناى فضل و احسان صورت مى‌گيرد. ولى با آنچه در بحث معرفت الهى بيان شد امر در باب بعثت هم روشن است. زيرا وقتى اصل خلقت و معرفت فضل و احسان بود، بعثت هم كه به جهت يادآورى معرفت و اتمام حجّت انجام مى‌شود، فضل و احسان خواهد بود.

رواياتى كه در تفسير آيه: «كَانَ النَّاسُ اُمَّةً واحِدَةً». وارد شده – كه برخى از آنها

پيشتر نقل شد – دلالت دارد كه خداوند بعد از آدم و قبل از نوح عليهماالسلام پيامبرى نفرستاد و مردم در اين زمان امّت واحد بودند، نه كافر بودند و نه مؤمن. و همچنين بعد از خاتم پيامبران صلى الله عليه و آله و سلّم و پيش از او و پس از حضرت عيسى عليهماالسلام نيز زمين خالى از وجود پيامبر بود و هست.

استمرار وجود حجّت در زمين

آنچه به حسب روايات اهل بيت عليهم‌السلام قطعى و يقينى است، اين است كه زمين هيچ گاه از وجود حجّت خدا خالى نبوده و نخواهد بود. امام صادق عليه‌السلام مى‌فرمايد :

لَمَّا انْقَضَتْ نُبُوَّةُ آدَمَ وَ انْقَطَعَ أُكْلُهُ أَوْحى اللهُ اِلَيْهِ: يَا آدَمُ اِنَّهُ قَدِ انْقَضَتْ نُبُوَّتُكَ وَانْقَطَعَ أُكْلُكَ فَانْظُرْ اِلَى مَا عِنْدَكَ مِنَ الْعِلْمِ وَ الاِيمَانِ وَ مِيراَثِ النُّبُوَّةِ وَ آثارِ الْعِلْمِ وَ الاِْسْمِ الاَعْظَمَ فَاجْعَلْهُ فِى الْعَقِبِ مِنْ ذُرِّيَّتِكَ عِنْدَ هِبَةِ اللهِ. فَإنِّى لَنْ أَدَعَ الاَرْضَ بِغَيْرِ عَالِمٍ يُعْرَفُ بِهُ دِينِى وَ يُعْرَفُ بِهِ طَاعَتِى وَ يَكُونُ نَجَاةً لِمَنْ يُولَدُ مَا بَيْنَ قَبْضِ النَّبِىِّ اِلَى ظُهُورِ النَّبِىِّ الآخَرِ.

آنگاه كه نبوّت آدم تمام شد و مرگ او را فرا رسيد، خداى تعالى به او وحى كرد : اى آدم، نبوتّت تمام شد و مرگ تو را فرا رسيد، علم و ايمان و ميراث نبوّت و آثار علم و اسم اعظم كه نزدت هست آنهارا پيش ذريّه خود «هبة‌اللّه» قرار ده. زيرا كه من بيقين زمين را هيچگاه بدون عالمى نخواهم گذاشت كه دينم و اطاعتم به وسيله او شناخته مى‌شود و ]وسيله[ نجات كسانى گردد كه پس از رحلت پيامبرى تا ظهور پيامبرى ديگر به دنيا مى‌آيند.

امام باقر عليه السلام مى‌فرمايد :

پس از آنكه «هبة‌الله» پدرش آدم عليه‌السلام را به خاك سپرد، قابيل او را گفت: اى هبة‌الله، من پدرم آدم را ديدم كه علمى را به تو داد و به من نداد.و آن علمى است كه برادرت هابيل با آن دعا كرد و قربانيش قبول شد. و من او را كشتم تا او را فرزندانى نباشد كه به فرزندان من مباهات كنند و بگويند: ما فرزندان اوييم كه قربانيش قبول شد و شما فرزندان اوييد كه قربانيش قبول نشد. پس تو هم اگر چيزى از علمى كه پدرت به تو داده هويدا كنى تو را هم خواهم كشت همان طور كه برادرت هابيل را كشتم.

فَلَبِثَ هِبَةُ اللهِ وَ الْعَقِبُ مِنْهُ مُسْتَخْفِينَ بِمَا عِنْدَهُمْ مِنَ الْعَلْمِ وَ الاِيمَانِ وَ الاِسْمِ الاَكْبَرِ وَ مِيراثِ الْعِلْمِ وَ آثَارِ عَلْمِ النُّبُوَّةِ حَتّى بُعِثَ نُوحٌ…

هبة‌الله و فرزندان او عمرى خود را سپرى كردند در حالى كه علم و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم نبوّت را پنهان مى‌داشتند تا اينكه نوح مبعوث شد…

امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

كانَ بَيْنَ عِيسَى وَ بَيْنَ مُحَمَّدٍ عليهما السلام خَمْسُمِائَةِ عَامٍ مِنْهَا مَائَتَانِ وَ خَمْسُونَ عَاماً لَيْسَ فِيهَا نَبِىٌّ وَ لاَ عَالِمٌ ظَاهِرٌ.

قُلْتُ فَمَا كانُوا؟ قَالَ: كَانُوا مُتَمَسِّكِينَ بِدِينِ عِيسى عليه السلام.

قُلْتُ: فَمَا كَانُوا: قَالَ: كَانُوا مُؤْمِنينَ. ثُمَّ قَالَ عليه السلام: وَ لاَ يَكُونُ الاَرْضُ اِلّا وَ فَيهَا عَالِمٌ.

بين عيسى و محمد عليهماالسلام پانصد سال فاصله بود كه در دويست و پنجاه سال از آن نه پيامبرى وجود داشت و نه عالمى ظاهر.] راوى مى‌گويد[ عرض كردم: پس آنها چگونه بودند؟ فرمود: به دين عيسى عليه السلام چنگ زده بودند.

گفتم: چگونه بودند؟ فرمود: مؤمن بودند. سپس فرمود: زمين هيچگاه بدون عالم نمى‌شود.

و نيز امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

لاَ يَنْقَطِعُ الْحُجَّةُ مِنَ الاَرْضِ اِلاَّ أَرْبَعِينَ يَوْماً قَبْلَ الْقَيَامَةِ…

زمين تنها چهل روز پيش از قيامت بدون حجّت مى‌شود…

پس خداى تعالى را سنّت بر اين است كه زمين را خالى از حجّت نگذارد. ولى اين امر بر خداوند سبحان واجب نيست و اگر برخلاف آن كند – نعوذ بالله – كارى قبيح و لغو و بيهوده انجام داده است. خالى نگذاشتن او زمين را از حجّت، فضل و احسانى است از او و هيچگونه وجوبى بر او ندارد.

هدف رسالت

اگر بخواهيم در يك جمله هدف كلى رسولان را بيان كنيم، جامعترين تعبير سخن على عليه السلام است كه مى‌فرمايد :

فَبَعَثَ فِيهِمْ رُسُلَهُ وَ واتَرَ اِلَيْهِمْ اَنْبِياءَهُ لِيَسْتَأْدُهُمْ مِيثَاقَ فِطْرَتِهِ وَ يُذَكِّرُوهُمْ مَنْسِىَّ نِعْمَتِهِ وَ يَحْتَجُّوا عَلَيْهِمْ بِالتَّبْلِيغِ وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ

پيامبرانش را در ميان آنان مبعوث كرد و انبيايش را پى در پى به سوى آنان گسيل داشت تا پيمان فطرتش را از آنان مطالبه نمايند و نعمتهاى فراموش شده‌اش را به ياد آنها آورند و با تبليغ حجّت را بر آنان تمام كنند و گنجهاى پنهان عقلها را آشكار سازند.

تجديد عهد فطرى و تذكّر به نعمت فراموش شده توحيد و آشكار ساختن گنجهاى پنهان عقلها، اساسى‌ترين هدفى است كه پيامبران در دعوت خود آن را دنبال كرده و همواره كوشيده‌اند تا مردم خفته را در اين زمينه بيدار نموده و آنها را از گرايشهاى انحرافى بازداشته و به معبود واقعى كه معرفت او ريشه در فطرت انسانها دارد، بخوانند.

در اينجا تذكّر به نكته‌اى ضرورى مى‌نمايد و آن اينكه: در اين مباحث آنجا كه از مسائل انبياى پيشين مطلبى آورده شده، نوعاً از قرآن و مدارك اسلامى استخراج شده است. اين به آن جهت است كه :

اوّلاً : صرف نظر از منابع اسلامى – قرآن و روايات – مأخذ مطمئنى در اين زمينه در دست نيست. و با اندكى تحقيق و دقّت در كتب عهد عتيق و عهد جديد روشن مى‌شود كه هاله‌اى از ابهام، داستانسرايى، تناقض، پردازشهاى خيالى و… بر اثر تحريفى كه در اين كتب صورت گرفته، بر آنها سايه افكنده است.

ثانياً : با مراجعه به قرآن و روايات مى‌توان شمايى نسبتاً روشن از جوامع در آستانه ظهور پيامبران به دست آورد كه در موارد ضرورى از اين نمونه‌ها استفاده مى‌نماييم. ضمن آنكه مسائل دوران پيامبر اسلام هم از جهت نزديكى تاريخ به ما و هم از جهت مصونيّت نسبى از دستبرد و دگرگونى، مى‌تواند به عنوان شاهد مثال با قابليّت تعميم مورد استفاده قرار گيرد. چون در قرآن مجيد رسالت به صورت به يك خطّ واحد مشخّص معرّفى شده و در كلّيّات آن صرف‌نظر از عوامل جداكننده، نوعى اشتراك به چشم مى‌خورد، لذا مى‌توان با دريافت نكات مشترك ميان رسالت همه پيامبران مجوّز مطمئنى براى تعميم اين مسائل، تا آنجا كه ناقضى روشن ندارد، به دست آورد.

در يك نگرش اوّليّه ذيل واژه رسول و مشتقّاتش در قرآن مجيد كه بيش از ۵۸ بار تكرار شده، سه موضوع مشترك در نبوّت پيامبران صرف‌نظر از تعدّد آنان به چشم مى‌خورد كه در اينجا به عنوان نمونه براى هر موضوع تنها به ذكر يك آيه اكتفا مى‌نماييم :

هدف مشترك پيامبران چنين بيان شده است :

وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ اِلاَّ نُوحِى اِلَيْهِ أَنَّهُ لاِ اِلَه اِلاَّ أَنا فَاعْبُدُونَ

ما پيش از تو هيچ پيامبرى نفرستاديم مگر آنكه به او وحى كرديم كه هيچ الهى جز من نيست پس مرا بپرستيد.

و درباره برنامه انبيا مى‌فرمايد :

«وَ مَا نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ اِلاَّ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ»

ما پيامبران را نفرستاديم مگر آنكه بشارت دهنده و بيم‌كننده بودند.

و در مورد عكس‌العمل مشترك امتّها در برابر پيامبران چنين مى‌خوانيم :

«أَفَكُلَّمَا جَاءَكُمْ رَسُولٌ بِمَا لاَ تَهْوَى أَنْفُسُكُمْ اسْتَكْبَرْتُمْ فَفَرِيقاً كَذَّبْتُمْ وَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ».

آيا هرگاه رسول چيزى برخلاف هواى نفسانى شما به شما بياورد سركشى مى‌كنيد پس گروهى را تكذيب مى‌كنيد و گروهى را مى‌كشيد؟

رسالت و نبوّت امرى است كه خداوند بشر را در اين باره مرهون منّت خود شمرده است كه اين موضوع مى‌تواند نمايانگر اهميّت هدف رسالت باشد. چرا كه خداى جهان از ميان اينهمه نعمتهاى بى‌شمار در جهان هستى كه ما را در ميان گرفته هيچيك را شايسته آن ندانسته كه در قبال آن انسانها را مديون خويش قلمداد نمايد و تنها در موضوع رسالت است كه مى‌فرمايد :

«لَقَدْ مَنَّ اللهُ عَلَى المُؤْمِنينَ اِذْ بَعَثَ فَيْهِمْ رَسُولاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمَ آيَاتِهِ وَ يُزَكِيِّهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمْ الْكِتَابَ وَ الْحَكْمَةَ وَ اِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِى ضَلالٍ مُبيِنٍ»

بيقين خداوند بر مؤمنين تفضّل كرده كه در ميان آنان رسولى از جنس خودشان مبعوث نموده تا آيات او را بر آنان خوانده و تربيتشان نموده و كتاب و حكمت را به آنها تعليم كند. و البتّه آنها پيش از آمدن او در گمراهى آشكار بودند.

و قرآن مجيد آنگاه كه مردى اسلام خود را سزاوار منّت‌گذارى بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم مى‌داند، بر اين انديشه غلط خطّ بطلان كشيده، به پيامبرش مى‌فرمايد :

«يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلِمُوا قُلْ لاَ تَمَنُّوا عَلَىَّ اِسْلاَمَكُمْ بَلَ اللّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَدَاكُمْ لِلاِْيمَانِ».

اى پيامبر، از اينكه ايمان آورده‌اند بر تو منّت مى‌گذارند به ايشان بگو به اسلام آوردنتان بر من منّت مگذاريد؛ بلكه اين خداست كه بر شما منّت مى‌گذارد كه به وادى ايمان هدايتتان كرده است.

تحقيق در آياتى كه واژه «منّت» در آنها به كار رفته، اين واقعيت را روشن مى‌سازد كه از ميان اينهمه نعمتها تنها موضوع رسالت و هدايت بشر است كه شايسته منّت‌گذارى از سوى حق تعالى شده است كه اگر در يك كفّه تمامى نعمتهاى هستى و در كفّه ديگر نعمت هدايت الهى قرار گيرد كفّه دوّم بر اوّلى برترى و سنگينى دارد. و حال كه موضوع رسالت داراى چنين بار ارزنده و والايى است، در نتيجه هدف آن نيز ارج و ارزش بلندى خواهد داشت.

حال با توجّه به اين نكته براى تكميل مبحث هدف رسالت، سه مبحث «بررسى جوامع به هنگام بعثت پيامبران» و «دعوت اوّليّه پيامبران» و «شأن پيامبر» را به طور خلاصه بررسى مى‌كنيم.

بررسى جوامع به هنگام بعثت پيامبران

براى ترسيم شماى كلّى جامعه در آستانه ظهور پيامبران وضعيت مردم از نظر اعتقادى و عملى مورد مطالعه قرار مى‌دهيم.

اميرالمؤمنين عليه السلام مردم را از نظر اعتقادى در رابطه با خدا در آستانه بعثت چنين معرّفى مى‌نمايد :

وَ اصْطَفَى سُبْحَانَهُ مِنْ وُلْدِهِ أَنْبِياءَ… لَمَّا بَدَّلَ أَكْثَرُ خَلْقِهِ عَهْدَ اللّهِ اِلَيْهِمْ فَجَهِلُوا حَقَّهُ وَ اتَّخَذُوا الاَنْدَادَ مَعَهُ وَ اجْتَالَتْهُمُ الشَّيَاطِينُ عَنْ مَعْرِفَتِهِ وَ اقْتَطَعَتْهُمْ عَنْ عِبَادَتِهِ

خداوند سبحان از ميان فرزندان حضرت آدم پيامبرانى برگزيد… آنگاه كه اكثر مردم پيمان خدا را تبديل كرده بودند و حق او را نمى‌شناختند و براى او شريكانى قرار داده بودند و شياطين آنها را از معرفت خدا بازداشته و از عبادت و پرستش او جدا نموده بودند.

دقّت در اين كلام اين واقعيّت را روشن مى‌كند كه مردم در آغاز خداپرست بوده‌اند، حقّ او را به نداى فطرت و به هدايت پيامبران شناخته و پاس مى‌داشتند، امّا عواملى آنان را از اين فطرت توحيد و هدايت منصرف كرده و به راه باطل مى‌كشانيد. بعد از اين هم خداوند متعال به لطف و احسان خود پيامبران ديگرى فرستاد تا آنها را به حق بازگردانند.

اين واقعيت را از كلمه «بدّل» مى‌توان به دست آورد.

اميرالمؤمنين عليه‌السلام در اين كلامشان پنج ويژگى مردم را در آستانه بعثت انبيا بيان مى‌كند كه عبارت است از :

الف: عهدشكنى

ب: خدانشناسى

ج: شرك

د: انحراف از معرفت خدا

هـ: ترك عبادت خدا

از ديدگاه عملى به لحاظ فردى ويژگيهاى بد اخلاقى و به لحاظ اجتماعى پديده‌هايى چون كفر و نفاق و قطع رحم و نادانى و خونريزى و ظلم و ستم شيوه‌هايى است كه در جوامع بشرى در آستانه ظهور پيامبران به چشم مى‌خورد.

تذكّرات فراوان اخلاقى، اجتماعى و عملى در قرآن مجيد، نظير آنچه در سوره حجرات به عنوان توصيه به مردم مسلمان آمده است و طرح مسائلى چون رعايت احترام پيامبر، نحوه سخن گفتن با آن حضرت، تسليم نشدن به خبر فاجر و فاسق، نحوه رفع غائله‌هاى اجتماعى و برخوردهاى داخلى، پرهيز از تمسخر ديگران، گريز از تعيين لقبهاى بد براى مردم، دورى از ظنّ و گمان، غيبت و نظاير اين امور، همه

بيانگر اين واقعيّت است كه مردم پيش از ظهور پيامبر اكرم و در ايّام آغازين رسالت آن حضرت با انواع مشكلات فردى و اجتماعى مواجه بوده و به شدّت از زندگى شايسته انسانى به دور افتاده بودند.

اميرالمؤمنين عليه‌السلام در اين زمينه هم مى‌فرمايد :

وَ أَنْتُمْ مَعْشَرَ الْعَرَبِ… تَسْفِكُونَ دِمَاءَكُمْ وَ تَقْطَعُونَ أَرْحَامَكُمْ، الاَصْنَامُ فِيكُمْ مَنْصُوبَةٌ وَ الآثَامُ مَعْصُوبَةٌ.

]خداوند حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلّم را به رسالت مبعوث كرد [در حالى كه شما ملّت عرب… خون خويش را مى‌ريختيد و با خويشان بريده بوديد، بتها در ميانتان برپا شده بود و گناهان سراسر وجودتان را گرفته بود.

حضرت فاطمه عليهما السلام خطاب به مردمى كه پس از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلّم و به دنبال وقايع آن ايّام در مسجد مدينه گرد آمده بودند، با آن تألّمات شديد روحى، ابتدا بخشى از سوابق پيش از اسلام آنها را بيان نموده و ياد آن بدبختيها، انحرافها، كدورتها، كژيها، پليديها، شكستها و پايمال شدنها را با عبارات كوبنده و با تكيه بر آيات قرآنى در خاطره‌ها زنده نمود و فرمود :

وَ كُنْتُمْ عَلى شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِمُذقَةَ الشَّاربِ وَ نُهْزَةَ الطَّامِعِ وَ قبْسَةَ العَجْلاَنِ وَ مَوْطِىءَ الأَقْدامِ. وَ تَشْرَبُونَ الطَّرْقَ وَ تَفْتَانُونَ الوَرَقَ، أَذِلَّةً خَاسِئينَ، تَخَافُونَ اَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ النّاسُ مِنْ حَوْلِكُمْ.فَأَنْقَذَكُمُ اللّهُ بِرَسُولِهِ صلى الله عليه و آله و سلّم بَعْدَ اللَّتَيَّا وَ التِّى…».

شما بر لب پرتگاه آتش بوديد، جرعه هر آشامنده و فرصتى مناسب براى هر آزمند و شعله‌اى براى كسى بوديد كه به شتاب دنبال شعله‌اى بود. زير پاى ديگران لگدمال مى‌شديد و آبهاى گنديده مى‌آشاميديد و برگ درختان مى‌چيديد. ذليل و ناتوان و توسرى خور بوديد و از آن وحشت داشتيد كه مردم از اطراف به شما هجوم آورند. پس خداوند بعد از همه اينها شما را به وجود رسولش صلى الله و عليه و آله سلم نجات داد.

امام سجّاد در مناجات انجيليه عرض مى‌كند :

أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ الْكَرِيمُ وَ رَسُولُهُ الطَّهِرُ الْمَعْصُومُ، بَعَثَهُ و النَّاسُ فِى غَمْرَة الضَّلالَةِ سَاهُونَ وَ فِى غِرَّةِ الْجَهَالَةِ لاَهُونَ، لاَ يَقُولُونَ صِدْقاً وَ لاَ يَسْتَعْمِلُونَ حَقّاً قَدِ اكْتَنَفتْهُمُ الْقَسْوَةُ وَ حُقَّتْ عَلَيْهِمُ الشِقْوَةُ.

گواهى مى‌دهم كه محمّد بنده ارجمند و رسول پاك و معصوم خداى تعالى است. او را مبعوث كرد در حالى كه مردم در حيرت گمراهى پريشان فكر و در غفلت نادانى سرگرم بودند. راست نمى‌گفتند و به حقّ عمل نمى‌كردند. بى‌رحمى آنها را دربرگرفته بود و شقّاوت بر آنها ثابت شده بود.

به هر حال جامعه‌اى كه از خداى تعالى خالق و مالك خويش بريده شود، از كمالات و خوبيها و ارزشها دور شده و در بديها و زشتيها و بى‌بند و بارى غوطه‌ور خواهد شد و هدايت، رحمت، شفقت و انسانيّت از آن رخت بربسته و در دامن شيطان قرار خواهد گرفت و شقاوت و انسانيّت از آن و جنايت و درنده‌خويى بر آن احاطه خواهد كرد. خداى تعالى در چنين جوامعى پيامبران خويش را ارسال مى‌كند تا پيش از هر چيزى بندگانش را كه از او بريده‌اند با او مرتبط كنند.

دعوت اوّليّه پيامبران

آنچه در نگرش به تاريخ انبيا روشن مى‌شود آن است كه پيامبران به طور معمول در ميان امّتهايى كار خود را آغاز كرده‌اند كه سابقه ايمان در آنها بوده است امّا بر اثر عواملى از آن دور شده و به شرك و بت‌پرستى گرايش پيدا كرده بودند. از اين رو انبيا عليهم‌السلام پيش از هر چيزى سعى مى‌كردند مردم را بر فطرت اوّلى خود برگردانند. و به تعبير اميرالمؤمنين عليه السلام. «لِيَسْتَأْدُوهُمْ مِيثَاقَ فِطْرَتِهِ» : «تا ميثاق فطرت خدا را از آنها مطالبه نمايند». و سخن در ابتداى امر اين بود كه: «قُولُوا لا اِلَهَ اِلاَّ اللّه تُفْلِحُوا»:«لاَ اِلَهَ اِلاَّ اللهُ بگوييد تا رستگار شويد.

خلاصه آنكه محور در دعوت پيامبران از آغاز تا انجام خدا بوده است و همواره مردم را به سوى حق‌تعالى فرا مى‌خوانده‌اند و در اين راه رنج و تلاش فراوانى را متحمّل شده‌اند. در آغاز سوره شعرا به بيان داستان زندگى و جريان تبليغ هفت پيامبر بزرگ پرداخته و يكى پس از ديگرى – ضمن تأكيد بر جنبه مشترك و محورى دعوت كه فراخوانى به خداپرستى و پرواپيشگى است -، وقايع آنان را يادآور مى‌شود تا سرانجام به مسائل دوران پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلام اشاره كرده و در نهايت حضرتش را مورد خطاب قرار داده، مى‌فرمايد :

«فَلاَ تَدْعُ مَعَ اللّهِ اِلَهاً آخَرَ فَتَكُونَ مِنَ الْمُعَذَّبِينَ».

پس جز خداى يكتا معبودى ديگر را مخوان كه از عذاب شوندگان خواهى شد.

و اين واقعيّت در آيه: «وَ لَقَدْ بَعَثْنَا فِى كُلَّ أُمَّةٍ رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ» : «در ميان هر قومى پيامبرى فرستاديم كه خدا را عبادت كنيد و از

طاغوت بپرهيزيد» به نحو تمام و كمال به چشم مى‌خورد و به عنوان راه و روشى همگانى براى تمامى پيامبران در منطق قرآنى تلقّى شده است.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلّم فرمود :

أَدْعُوكُمْ اِلَى كَلِمَتَيْنِ خَفيفَتَيْنِ فِى اللِّسانِ وَ ثَقَيلَتَيْنِ فِى الْمِيزَانِ: شَهادَةِ لاَ اِلَه الا اللهُ وَ أَنِّى رَسُولُ اللهِ.

من شما را به دو كلمه فرا مى‌خوانم كه به زبان سبك و در ميزان سنگين است : شهادت بر اينكه خدايى جز الله نيست و اينكه من پيامبر خدايم.

و در نامه خويش به نصاراى نجران و دعوت آنان به اسلام مرقوم فرمود :

اِنِّى أَدْعُوكُمْ اِلَى عِبَادَةِ اللّهِ مِنْ عِبَادَة العِبَادِ. وَ أَدْعُوكُمْ إلى وِلاَيَةِ اللهِ مِنْ وِلاَيَةِ الْعِبَادِ

من شما را از عبادت بندگان به پرستش خداوند و از ولايت آنان به ولايت خداوند فرا مى‌خوانم.

و اميرالمؤمنين عليه‌السلام به همين جنبه محورى اشاره كرده، و مى‌فرمايد :

فَبَعَثَ اللهُ مُحَمّداً صلى الله عليه و آله و سلّم بِالْحَقِّ لِيُخْرِجَ عِبَادَهُ مِنْ عِبَادَةِ الاْوثانِ اِلى عِبادَتِهِ وَ مِنْ طاعَةِ الشَّيْطانِ اِلى طاعَتِهِ

خداوند محّمد صلى الله و آله و سلّم را به حق برانگيخت تا بندگان او را از پرستش بتها به عبادت خدا و از اطاعت شيطان به پيروى خدا فرا خواند.

بايد توجّه داشت كه سخن ما در اين بخش درباره دعوت اوّليّه رسولان و بررسى محور اساسى دعوّت آنان بود. بديهى است كه اين مطلب با اهداف ديگر آنان كه در جريان نهضتهاى الهى پيامبران دنبال شده نه تنها تضادّى نداشته و آنها را نفى نمى‌كند، بلكه در اين ميان همگرايى نيز دارد. چرا كه در تمامى آن تلاشها نظير تكامل بخشى انسانها، برپايى جامعه‌اى آراسته به زيور عدل و داد، گسترش نظام تعليم و تربيت، برنامه‌ريزى تزكيه نفس، احياى مفاهيم فراموش شده اخلاقى، رفع اختلافات، نظام برادرى و برابرى و امورى ديگر از اين قبيل، اگر خدا محور باشد، اين عناوين مفهوم راستين خود را پيدا خواهد كرد و تحقّق واقعى و خارجى آنها به مفهوم تام و تمام كلمه نيز جز در پناه اعتقاد به خدا و دعوت به او امكان‌پذير نخواهد بود.

شأن پيامبران

اگر بخواهيم شأن يك پيامبر را در يك كلمه جامع خلاصه كنيم بايد بگوييم: شأن انبيا «تذكّر» است. چنانكه قرآن خطاب به پيامبر مى‌فرمايد :

«فَذَكِّرْ اِنَّما أَنْتَ مُذَكِّرٌ لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِرٍ»

اى پيامبر تذكّر ده كه تو تنها مذكّر هستى. سيطره و تسلّط بر آنها ندارى.

انبيا در موضوع خداپرستى كه محور اصلى و اساسى دعوتشان بوده، شأنشان متذكّر نمودن انسانها مى‌باشد و بيش از آن وظيفه‌اى ندارند. آنها موظّفند تا آنچه مردم از خاطر برده‌اند و در نهادشان ريشه دارد، با تذكّرات خود يادشان آورند و بار ديگر آنان را به ساحت مقدّس خداوند فرا خوانند.

آنان براى انجام اين تذكّر بلاغهاى روشن و بيانهاى گويا دارند كه شامل مجموعه اعتقادات، اصول، فروع، احكام، امثال، قصص و امورى ديگر مى‌باشد. خداى تعالى مى‌فرمايد :

«فَهَلْ عَلَى الرُّسُلِ اِلاَّ الْبَلاَغُ الْمُبِينُ»

پس آيا جز بلاغ روشن چيزى بر عهده پيامبران نهاده شده است؟!

و آنان در اين راه با دو ابزار «بشارت» و «انذار» قدم مى‌گذارند.

ويژگيهاى پيامبران

۱) بررسى و شناخت خلق و خوى فردى و جمعى پيامبر

خلق و خوى انسانها از جمله عمده‌ترين عوامل در جذب و يا طرد افراد ديگر نسبت به خود مى‌باشد. از اين رو ضرورى است كه پيامبر از چنان ويژگيهاى بلندى در اين باب برخوردار باشد كه بتواند افراد را به خود جلب نمايد. خداى تعالى درباره پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلّم مى‌فرمايد :

«اِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ»

بيگمان تو بر خُلقى بزرگ هستى.

و در آيه‌اى ديگر با بيان پيامد تندخويى مى‌فرمايد :

«وَ لَوْ كُنْتَ فَظّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَ نْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ»

و اگر تندخو و سخت‌دل بودى مردم از اطرافت پراكنده مى‌شدند.

و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم مى‌فرمايد :

«بُعِثْتُ بِمَكارِمِ الأَخْلاقِ وَ مَحَاسِنِهَا

من به اخلاق شرافتمندانه و نيكو مبعوث شده‌ام.

و صورت ديگر اين حديث تعبير مشهورِ «بُعِثْتُ لأتمِّم مَكَارِمَ الاَخْلاَقِ» است كه در بحارالانوار ۱۶/۲۱۰، از تفسير مجمع‌البيان نقل شده است.

مى‌دانيم كه منشأ و اساس همه فضايل و خوبيها عقل و خرد انسانى است. امام صادق عليه‌السلام در روايتى وجود خصال و ويژگيهايى را براى كمال عقل در انسان لازم دانسته و با بيان اينكه خداوند متعال عقل را هفتاد و پنج لشكر و ياور قرار داده، آنها را شماره مى‌كند و از جمله اميد، عدل و داد، رضا، شكر، رأفت، مهربانى، بردبارى، برادرى، دوستى، وفادارى، افتادگى، راستى، شهامت مداراكردن، نيكى به پدر و مادر، عمل به معروف، پاكيزه و باوقار بودن، انس و الفت داشتن و دست و دل باز بودن را از آن خصلتها قرار داده مى‌فرمايد :

فَلاَ تَجْتَمِعُ هذِهِ الْخِصَالُ كُلُّهَا مِنْ أَجْنَادِ الْعَقْلِ اِلاَّ فِى نَبِىّ أَوْ وَصِىّ نَبِىّ أَوْ مُؤمِنٍ قَدِ امتْحَنَ اللهُ قَلْبَهُ لِلاِيمَانِ

همه اين خصلتها و ويژگيها كه لشكريان و ياوران عقل و خرد هستند جز در پيامبر يا وصىّ يا مؤمنى كه خداوند متعال ايمان قلبى او را مورد امتحان قرار داده، جمع نمى‌شود.

بنابراين همه پيامبران الهى همه فضايل و كمالات انسانى را دارا بوده و عقل و خرد در آنها به كمال رسيده است. و به همين جهت است كه خداوند متعال آنان را به عنوان الگو براى مردم معرّفى كرده مى‌فرمايد :

قَدْ كَانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِى اِبْراهيِمَ وَ الذَّينَ مَعَهُ»

در ابراهيم و همراهان او براى شما اسوه و سرمشقى نيكو هست.

و درباره پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلّم مى‌فرمايد :

«لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِى رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةُ»

بيقين براى شما در رسول خدا اسوه و سرمشقى نيكو هست.

پيامبران عموماً و پيامبر اسلام خصوصاً، قبل از بعثت سابقه‌اى روشن، اخلاقيّات و ويژگيهاى مثبت و فضايلى را داشته‌اند كه زمينه را براى مقبوليّت در ميان مردم فراهم مى‌نمود. و بعد از بعثت نيز به صورت انسانهايى راهگشا، توانا، دلسوز، پابرجا، فداكار و داراى انبوهى از كرامتهاى انسانى جلوه‌گر شده‌اند كه اين

برتريها خود پشتوانه توفيق آنان شد و سرانجام موجب تحقّق هدفهاى مكتب آنان گرديد.

على عليه‌السلام خلق و خوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم را چنين بيان مى‌دارد :

حَتّى بَعَثَ اللّهُ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله و سلّم شَهيداً وَ بَشيِراً وَ نَذيراً، خَيْرُ الْبَرِيَّةِ طِفْلاً، وَ أَنْجَبُهَا كَهْلاً، وَ أَطْهَرُ الْمُطَهَّرِينَ شِيمَة وَ أَجْوَدُ الْمُسْتَمْطِرِينَ دِيمةً

تا اينكه خداوند محّمد صلى الله عليه و آله و سلّم را مبعوث ساخت كه گواه و بشارت دهنده و بيم كننده باشد. در كودكى بهترين مخلوق و در كهولت و پيرى نجيبترين آنها بود. اخلاقش از همه پاكان پاكتر و باران وجود و بخشش او بى سر و صدا و از همه بادوامتر بود.

و نيز مى‌فرمايد :

كَانَ أَجْوَدَ النَّاسِ كَفّاً وَ أَجَرَأَ النَّاسِ صَدْراً وَ أَصْدَقَ النَّاسِ لَهْجَةً وَ أَوْفاهُمْ ذِمَّةً وَ أَلْيَنَهُمْ عَريكَةً وَ أَكْرَمَهُمْ عِشْرَةً. وَ مَنْ رَآهُ بَدِيهَةً هَابَهُ. وَ مَنْ خَالَطَهُ فَعَرَفَهُ أَحَبَّهُ. لَمْ أَرَمِثْلَهُ قَبْلَهُ وَ لاَ بَعْدَهُ

] رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم[ بخشنده‌ترين مردم در سخاوت، و دلاورترين آنان در شيردلى و راستگوترين مردم در گفتار، پايبندترين در اداى تعّهد و نرمترين ايشان در خلق و خوى و گراميترين آنان در نشست و برخاست بود. هر كه او را به ناگاه مى‌ديد هيبتش او را فرا مى‌گرفت. و آنگاه كه با حضرتش درآميخته و او را مى‌شناخت وى را دوست مى‌داشت. همانند او پيش از وى و بعد از حضرتش نديده‌ام.

۲) پيامبر آيه علم الهى

پيامبران آموختگان علم الهى هستند و جز از علم خداوندى از منشأ ديگرى در اين زمينه برخوردار نشده‌اند. آنان با اين علم وَهَبى الهى چنان توانايى و شايستگى پيدا مى‌كنند كه مسؤوليتهاى ناشى از وحى و ابلاغ آن را تحمّل مى‌كنند.

البتّه معلوم است كه علم لازمه رهبرى است. يعنى ميان هدايت و آگاهى پيوندى ناگسستنى است و با توجّه به آنچه در باب هدايت الهى پيش از اين گفته شد، مفهوم اين آيه معلوم مى‌شود كه :

«أَفَمَنْ يَهْدِى اِلَى الْحَقِّ أَنْ يُتَّبَعْ أَمَّنْ لاَ يَهِدّىَ اِلّا أَنْ يُهْدى فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ».

آيا آن كس كه مردم را به حق هدايت مى‌كند شايسته پيروى است يا او كه خود راه نمى‌يابد مگر آنكه راهنمايى شود. شما را چه شده است؟! چگونه حكم مى‌كنيد؟!

يعنى پشتوانه پيامبران در اين راهنمايى به سوى خداوند، هدايتى است كه خود از پروردگار گرفته و از سرچشمه فيض الهى سود جسته‌اند. و طبيعى است كه اين هدايت آگاهانه با پشتوانه الهى پيوند خورده و هرگز از رهگذر اكتساب به دست نيامده است. و نتيجه گريز از چنين هدايت عالمانه و آگاهانه با پيشوانه الهى، غلتيدن در ورطه ظنّ و گمان است كه راه به حقيقتى نمى‌برد و نجاتى براى انسانها به دنبال ندارد.

«وَ مَا يَتَّبِعُ أَكْثَرُهُمْ اِلاَّ ظَنّاً اِنَّ الظَّنَّ لاَ يُغْنِى مِنَ الْحَقٍّ شَيْئاً»

و بيشترشان جز از ظنّ و گمان پيروى نمى‌كنند. و قطعاً ظنّ هيچ راهى به حقّ ندارد.

نتيجه اينكه پيامبر معلّمى است كه دانش خود را از غير بشر آموخته. يعنى معلم غير متعلّم از بشر است و تجلّى‌گاه علم خداوند مى‌باشد. چرا كه داراى علم وهبى الهى است. و آيات قرآن به فراوانى درباره انتساب علم پيامبران به خداوند داد سخن داده است: درباره حضرت داوود و سليمان عليهماالسلام مى‌فرمايد :

«وَ كُلاًّ آتَيْنَا حُكْماً وَ عِلْماً»

و ما آنان را حكم و علم داديم

و درباره حضرت يوسف عليه‌السلام مى‌فرمايد :

«اِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِمَا عَلَّمْنَاهُ»

او به آنچه كه ما وى را آموخته‌ايم آگاه و عالم است.

و در داستان حضرت نوح عليه السلام مى‌فرمايد :

«وَ أَعْلَمُ مِنَ اللهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ»

و من از خداوند چيزى را مى‌دانم كه شما نمى‌دانيد.

و در داستان حضرت خضر عليه السلام هم مى‌فرمايد :

«وَ عَلَّمْنَاهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً»

و ما او را دانشى از نزد خود آموختيم.

و درباره پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلّم هم مى‌فرمايد :

«عَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ»

آنچه را كه نمى‌دانستى به تو آموخت.

آيات مذكور نمونه‌هايى از آيات فراوان در اين باب است كه پيامبران را داراى علم‌الهى معرّفى مى‌كند.

امّيّت پيامبر اسلام صلى الله و عليه و آله و سلم

واژه امّى و مشتقّاتش شش بار در قرآن به كار رفته است: دوبار به صورت لفظ امّى و صفت اختصاصى پيامر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلّم آنجا كه مى‌فرمايد :

«الذَّينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىَّ الأُمِّىَّ»

كسانى كه از پيامبر امّى پيروى مى‌نمايند.

«فِآمِنُوا بِاللهِ وَ رَسُولِهِ النَّبِىّ الأُمِّىّ»

پس به خدا و رسولش كه پيامبر امّى است ايمان بياوريد.

و يك بار به صورت «أُمّيّون» درباره برخى از يهود به كار رفته است :

«وَ مَنْهُمْ أُمِّيّونَ لاَ يَعْلَمُونَ الكِتَابَ اِلاَّ أَمَانِىّ»

و از ايشان گروهى امّى هستنئد كه كتاب تورات را جزو آرزوها نمى‌دانند.

و سه مورد هم به صورت جمع درباره مشركين و اعراب ساكن حجاز :

«وَ قُلْ لِلَّذِينَ أُوتُوا الكِتابَ وَ الأُمِّيّنَ…»

و بگو به يهود و نصارا و مشركان عرب….

«ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا لَيْسَ عَلَيْنَا فِى الأُمِّيّنَ سَبِيلٌ»

اين بدان جهت است كه گفتند: ما را به اميّين – مشركان عرب – راهى نيست.

«هُوَ الذّى بَعَثَ فِى الأُمِّيّنَ رَسُولاً مِنْهُمْ».

اوست كسى كه در ميان امّيين فرستاده‌اى از خودشان مبعوث كرد.

موارد ياد شده در مجموع نشان مى‌دهد كه امّى به معناى درس ناخوانده مى‌باشد. و اين مطلب به وسيله آيات ديگر نيز تأييد مى‌شود.

زيرا در منطق قرآن، داشتن سابقه درس خواندن براى پيامبر همپاى بروز ترديد در نبوّت وى تلقّى شده و ضمن بيان برخى از نسبتهاى ناروا از سوى مشركان به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم به طور كلّى موضوع امّيّت در زمينه پيشگيرى از بروز شبهات ترديدآميز در صحّت ادّعاى پيامبر طرح گرديده است. قرآن مى‌فرمايد :

«وَ مَا كُنْتَ تَتْلُو مِنْ قَبْلِهِ مَنْ كِتابٍ وَ لاَ تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ اِذا لاَرْتَابَ الْمُبْطِلُونَ»

و تو پيش از اين كتاب نمى‌خواندى و با دست خود نمى‌نوشتى. چرا كه در غير اين صورت باطل‌گرايان به ترديد مى‌افتادند.

در اينجا مشاهده مى‌شود درس خواندن احتمالى پيامبر عامل بروز ترديد در نبوّت وى تلقّى شده است. و در آيه‌اى ديگر وقوع تحوّل در پيامبر پس از بعثت منتسب به دريافت وحى الهى شده است :

«وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنَا اِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا مَا كُنْتَ تَدْرِى مَا الِكتَابُ وَ لاَ الاِيمانُ»

ما اينچنين از رهگذر امرمان روحى به سوى تو وحى كرديم – كه پيش از اين نمى‌دانستى كه كتاب و ايمان چيست.

در لسان كفّار قريش منابع مختلفى براى‌آموزش پيامبر قبل از بعثت نقل شده كه قرآن گاهى به صورت تلويحى به آنها اشاره كرده است. از جمله سخنانى كه در آن روزها گفته مى‌شد و بعدها نيز در آثار مستشرقين به عنوان دستاويزى براى حمله به پيامبر مورد استفاده قرار گرفته و نويسندگانى هم در قالب روشنفكرى همان مطالب موهوم و مغرضانه را بر قلم خود جارى نموده‌اند، اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم سخن خود را از سلمان پارسى، بِلعام رومى، غلام عبداللّه خضرمى به نام جبريا يعيش و بَحيراى راهب و… گرفته است. قرآن درباره برخى از اين نسبتها

مى‌فرمايد :

«وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ اِنَّمَا يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِسَانُ الذَّى يُلْحِدُونَ اِلَيْهِ أَعْجَمِىٌّ وَ هَذالِسَانٌ الذَّى يُلْحِدُونَ اِلَيْهِ أَعْجَمِىٌّ وَ هَذا لِسَانٌ عَرَبِىٌّ مُبِينٌ»

ما نيك مى‌دانيم كه آنان مى‌گويند: جز اين نيست كه او را بشرى آموخته است. زبان آن كس كه تعليم قرآن را به او مى‌دهند عجمى است و اين قرآن به زبان عربى روشن است.

در اين آيه عدم ارتباط زبان عجمها، اعم از پارسى و هر زبان ديگرى غير از عربى با زبان عربى روشن و گويا، مبناى پاسخ قرآن به شبهه كسانى شده است كه سرچشمه‌اى غير از وحى خداوندى براى نبوّت پيامبر قائل شده‌اند. و در آيه ديگر مى‌فرمايد :

«ثُمَّ تَوَلَّوْا عَنْهُ وَ قَالُوا مُعَلَّمٌ مَجْنُونٌ»

سپس از او روى گرداندند و گفتند: او آموخته شده‌اى جن‌زده مى‌باشد.

در آياتى از سوره فرقان ابتدا سخنان مشركان و كافران درباره خدا مطرح گرديده و سپس به ذكر حرفهاى نادرست و احتمالهاى نارواى آنان درباره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم پرداخته شده و عواملى از قبيل آموزش، قصّه‌پردازى و دريافت از ديگران، زندگى مانند مردم عادى، عدم همراهى فرشته، نداشتن گنجينه گرانبها و سحرزدگى را برشمرده و در پايان مى‌فرمايد :

«اُنْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ الاَمْثَالَ فَضَلُّوا فَلاَ يَسْتَطِيعُونَ سَبِيلاً»

بنگر كه چگونه مثلهايى را براى تو مى‌زنند پس گمراه شده و توان پيداكردن راه را ندارند.

چنانكه ملاحظه گرديد در آيات مورد اشاره از يك سو حكمت امّى بودن پيامبر بيان شده و از سوى ديگر شبهات مخالفان مطرح و پاسخ داده شده است.

همانگونه كه گفتيم اين شبهه‌ها منحصر به مشركين زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم نبوده و در آثار نويسندگان روشنفكر معاصر هم سخنانى از اين قبيل يافت مى‌شود. براى نمونه به فرازهايى از كتاب بيست و سه سال اشاره مى‌نماييم: در صفحه ۲۳ و ۲۴ اين كتاب آمده است: «در سنّ يازده سالگى با ابوطالب به شام رفت و مايه‌اى بدين حركت و غوغاى درونى رسيد؛ دنيايى تازه و روشن كه اثرى از جهالت و خرافت و نشانى از زمختى و خشونت ساكنان مكّه در آن نبود. در آنجا با مردمان مهذّبتر، محيطى روشنتر، عادات و آدابى برتر مواجه شد كه مسلّماً تأثيرى ژرف در جان وى گذاشت… تحقيقاً معلوم نيست در اين سفر با اهل ديانتهاى توحيدى تماس گرفته است يا نه. شايد سنّ او اقتضاى چنين امرى را نداشته است، ولى مسلّماً در روح حسّاس و رنج كشيده او اثرى گذاشته است. و همين اثر او را به سفرى ديگر تشويق كرده باشد و بر حسب اخبار متواتر در سفر بعد چنين نبوده و فكر تشنه و كنجكاو او بهره‌اى وافر از ارباب ديانات گرفته…»

و در صفحه ۳۷ و ۳۸ هم مى‌نويسد: «اين حالت در حضرت محّمد در دوران صباوت بوده. از اين رو در مسافرت خود به شام به تجارت اكتفا نكرده بلكه با راهبان و كشيشهاى مسيحى تماسهاى متعدّد گرفته و حتّى هنگام گذشتن از سرزمينهاى عاد و ثمود و مَدْيَن به اساطير و روايات آنها گوش داده و در خود مكّه با اهل كتاب آمد و شد داشته و در دكّان حبر ساعتها مى‌نشسته و با ورقة بن نوفل پسرعموى خديجه كه مى‌گويند قسمتى از انجيل را به عربى كرده، در معاشرت دائم بوده است… قرائن و اماراتى كه مى‌توان از آيات قرآنى به دست آورد هم اين معنا را تأييد مى‌كند كه يك حركت و جنب و جوش غير اختيارى در روح حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلّم پيدا شده و او را مسخّر عقيده‌اى ساخته بود تا سرانجام منتهى به رؤيا يا اشراق يا كشف باطنى و نزول پنج آيه نخستين سوره علق گرديد…»

قرآن مجيد علاوه بر آنچه گذشت در برخى آيات خود پاسخهايى تحليلى به اين نسبتها مى‌دهد. گاهى پيشينه پيامبر را مطرح نموده و با نگرش به تاريخ آن جامعه از مردم مى‌خواهد كه عقل و خرد خويش رابه كار بيندازند و ببينند كه در اين جامعه نه تنها امكانى براى آموزش و پرورش وجود نداشت كه اساساً تمايلى هم در اين زمينه به چشم نمى‌خورد. اوج پرواز ادبى آنان در شعرهاى امرؤالقيس بوده كه درباره مسائل مضحك و مبتذل سروده شده و در معرض ديد همگان قرار مى‌گرفته است. خلاصه آنكه قرآن در اين پاسخ تحليلى خود روى زيستن پيامبر با همين مردم و در ميان چنين جامعه منحطّ و بدور از علم و دانش پافشارى نموده و از آنان درخواست انديشيدن در اين امر مهم را مى‌نمايد كه چگونه اين گل زيبا در آن خارستان پهناور روييد :

«قُلْ لَوْ شَاءَ اللّهُ مَا تَلَوْتُهُ عَلَيْكُمْ وَ لاَ أَدْرَاكُمْ بِهِ فَقَدْ لَبِثْتُ فِيكُمْ عُمْراً مِنْ قَبْلِهِ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ»

بگو: اگر خدا مى‌خواست من قرآن را بر شما نمى‌خواندم و شما را بدان آگاه نمى‌كرد. قطعاً من سالها پيش از آن در ميان شما زيسته‌ام و آيا تعقّل نمى‌كنيد؟

و گاهى نيز رابطه امّيّت با تحدّى پيامبر را مطرح مى‌كند كه اگر مى‌توانيد مجموعه‌اى مثل قرآن را از همچون شخصى بياوريد :

«وَ اِنْ كُنْتُمْ فِى رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلى عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَدَاءَكُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ اِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ»

و اگر در آنچه بر بنده خويش فرو فرستاده‌ايم، شكّ و ترديد داريد، پس سوره‌اى از مثل او (پيامبر) بياوريد و گواهان خود را غير از خدا بخوانيد، اگر راستگوييد.

و در جاى ديگر با حديث و نو خواندن قرآن از مخالفان مى‌خواهد كه اگر راست مى‌گويند مانند قرآن چيزى نو و تازه بياورند :

«فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ اِنْ كَانُوا صَادِقِينَ»

پس سخنان تازه‌اى همانند آن بياورند اگر راستگويند.

(در اينجا آوردن سخن نو همانند تازه‌هاى قرآن، به عنوان تحليل بحث امّيّت مطرح شد و بحث مستقل قرآن و بررسى آن از اين ديدگاه در بخشهاى بعدى خواهد آمد.) خلاصه آنكه پيشينه پيامبر و تحدّى آن حضرت، دو پاسخ تحليلى در موضوع امّيّت و شبهات طرح شده از سوى منكران است. ضمن آنكه نگاه به تاريخ جاهليّت و دور بودن مردم آن عصر و ديار از هرگونه درخشش علمى نيز، خود مى‌تواند راهگشاى ما در مبحث امّيّت باشد.

آيا پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلّم خواندن و نوشتن مى‌دانست؟

در پاسخ به اين سؤال بايد گفت كه روايات نسبت به پس از دوران نبوّت پاسخ

مثبت مى‌دهند. در بحارالانوار ۱۶/۱۳۴، در حديثى از امام رضا عليه‌السلام و در روايتى ديگر از امام باقر عليه‌السلام نقل شده كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلّم قادر به خواندن و نوشتن بود. و در هر دو حديث به آيه دوم سوره جمعه استناد شده كه چگونه فردى كه مى‌خواهد تعليم كتاب و حكمت دهد خود از خواندن و نوشتن محروم باشد. و در هر دو حديث موضوع امّى بودن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم هم مطرح شده، ولى با بيان اينكه «اُمّى» يعنى منسوب به «امّالقرى» – مكّه- معنايى كه براى امّى بودن پيش از اين بيان شد، از پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلّم منتفى مى‌دانند.

و در پاره‌اى از روايات مى‌گويند كه حضرت مى‌خواندند ولى نمى‌نوشتند. در بحارالانوار ۱۶/۱۳۲، از امام صادق عليه‌السلام نقل شده كه درباره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم فرمود :

كانَ مِمَّا مَنَّ اللهُ عَزَّوَجَلَّ بِهِ عَلى نَبِيّهِ صلى الله عليه و آله و سلّم أَنَّهُ كانَ أُمِّيّاً لا يَكْتُبُ وَ يَقْرَأُ الْكِتابَ.

از جمله الطاف خداوند بر پيامبرش صلى الله عليه و آله و سلّم اين بود كه حضرتش امّى بود و نمى‌نوشت امّا مى‌خواند.

مرحوم مجلسى رحمة الله عليه نيز در جمع اين روايات مى‌گويد: حضرت مى‌توانست بنگارد امّا بنا به مصالحى نمى‌نوشت.

مى‌توان روايات عدم كتابت را بر عدم تعلّم حمل نمود. زيرا كه در عرف مردم اين دو با هم پيوند خورده است. حضرت هم بر خواندن و هم بر نوشتن به اعجاز الهى قادر بوده است.

خلاصه آنكه پيامبر مظهر علم وهبى خداى تعالى است و امّيّت او شاهدى صادق بر اين واقعيت است. چرا كه دو روى سكّه قبل و بعد از نبوّت نشان از اين واقعيّت انكارناپذير دارد كه حضرتش علم خود را نه از محيط و كسان اطراف خود بلكه از خداى جهان گرفته است.

عصمت پيامبران

صدوق رحمة الله عليه در رساله اعتقادات مى‌نويسد:

اعتقادنا فى الانبياء و الرسل و الائمة و الملائكة صلى الله و عليه و آله و سلم أنّهم معصومون مطهرّون من كلّ دَنَس و أنّهم لا يذنبون ذنبا صغيراً و لا كبيراً و لا يعصون اللّه ما أمرهم و يفعلون ما يؤمرون. و من نفى عنهم العصمة فى شىء من أحوالهم فقد جهلهم.

يعنى: اعتقاد ما درباره انبيا و رسولان و امامان و فرشتگان – كه درود خدا بر ايشان باد – اين است كه آنان معصوم و پاك از هر پليدى هستند. و آنان هيچ گناه كوچك و بزرگى را انجام نمى‌دهند و خدا را در فرمانهايش نافرمانى ننموده و به اوامر خداوند عمل مى‌نمايند. و هر كس در گوشه‌اى از احوال آنان موضوع عصمت را نفى نمايد، پس آنان را نشناخته است.

اين اعتقاد روشن و قاطع و همه جانبه شيعه درباره پيامبران و امامان و فرشتگان به خاطر پشتوانه سنگين آيات و روايات و دليلهاى عقلى سبب شده است كه مرحوم مجلسى رحمة‌الله و عليه از آن به عنوان امرى ضرورى در اعتقادات شيعه نام برده است. او مى‌گويد «بدان: عمده مطالبى كه اماميّه در زمينه پاكى پيامبران و امامان از هر گناه و پستى و نقص قبل و بعد از نبوّت اقرار داشته و اختيار كرده‌اند، سخن پيشوايان ما – كه درود خدا بر ايشان باد – است. از اين رو اين مطلب به اجماع اماميّه بر ما معلوم شده است همراه با تأييدى كه به نصوص فراوان بر اين موضوع ارائه شده است تا اينكه عصمت در شمار مسائل ضرورى در مذهب اماميّه قرار گرفته است.

مفهوم عصمت

ريشه اين كلمه عَصم به معناى امساك و حفظ و منبع مى‌باشد. اين لغت و

مشتقّاتش در قرآن كريم سيزده بار به كار رفته و تقريباً در همه موارد به معناى حفظ و منع است. به عنوان نمونه چند مورد نقل مى‌شود :

«وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ»

و خداوند تو را از شرّ مردم حفظ مى‌كند.

«مَا لَهُمْ مِنَ اللّهِ مِنْ عَاصِمٍ»

آنها را هيچ چيزى نيست كه از خدا حفظ كند.

«قُلْ مَنْ ذَا الذَّى يَعْصِمُكُمْ مِنَ اللّهِ اِنْ أَرادَ بِكُمْ سُوءً أَوْ أَرَادَ بِكُمْ رحمة»

بگو: كيست آنكه شما را از خداوند نگه دارد اگر به شما اراده بدى كند يا اراده رحمت به شما نمايد؟

بنابراين عصمت گوهرى است كه خداوند به فضل خويش به پيامبرش

مى‌دهد تا در پناه آن ضمن دورى از گناه، بتواند مأموريت خطيرش را

به انجام رساند.

راغب اصفهانى مى‌گويد: «عصمت انبيا به معناى حفظ خداوند است آنان را در مرحله اوّل به وسيله آنچه كه از صفاى باطن به آن مختص شده‌اند، و سپس به آنچه كه خداوند ايشان را در فضايل جسمى و نفسى برترى بخشيده است، و سپس به يارى رساندن و ثبوت قدمشان، و در پايان به فرو فرستادن سكينه و آرامش بر ايشان و به نگهدارى دلهاى آنان و به توفيقى كه ايشان را داده است.»

امام صادق عليه‌السلام معصوم را اينگونه تعريف مى‌كند :

أَلْمَعْصُومُ هُوَ الْمُمْتَنِعُ مِنْ جَمِيعِ الَْمحَارِم. وَ قَدْ قَالَ اللّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالى: «وَ مَنْ يَعْتَصِمُ بِاللّهِ فَقَدْ هُدِىَ اِلى صِرَاطِ مُسْتَقِيمٍ»

معصوم كسى است كه توسّط خدا از همه گناهان حفظ مى‌شود. و خدا فرموده است: «هركس به حفظ الهى بپيوندد به يقين به راه راست هدايت شده است.»

رابطه علم و عصمت

ميان علم و عصمت پيوندى ناگسستنى وجود دارد. به عنوان مثال كافى است در رفتار خود دقّت كنيم كه در مواجهه با برخى از گناهان، از نوعى عصمت نسبى برخورداريم. اگر به اين مسأله دقّت شود موضوع عصمت پيامبران به صورت امرى عجيب و دور از باور جلوه نخواهد كرد. اين امر بدان جهت است كه ما به برخى از گناهان آگاهى كامل داريم و پيامدهاى سوء آنها را مى‌دانيم و اين آگاهى موجب مى‌شود ما از آن امور ناشايسته دورى كنيم. البتّه بايد توجّه داشت كه منظور در اينجا اصالت بخشيدن به علم به عنوان عامل قطعى پرهيز و دورى جستن از اينگونه اعمال ناشايست نيست، بلكه مقصود نشان دادن نقش آن در مواجهه با گناهان است.

به هر حال همانگونه كه اشاره شد ما نسبت به برخى گناهان از نوعى عصمت برخورداريم. مثلاً از خوردن سم كشنده خوددارى مى‌كنيم و دورى مى‌جوييم، ولى چه بسا نسبت به صفت زشت غيبت كه در مثال قرآنى به عنوان «خوردن گوشت مردار بردار» معرّفى شده، چنين مصونيت و عصمتى نداشته و از آن دورى نكنيم.

اين مثال و موارد مشابه آن بيانگر اصل مورد اشاره در رابطه با علم و عصمت است.

پس اگر انسانها نسبت به عواقب همه رفتارها و كردارهاى خود همانند مورد مثال علم و آگاهى داشته باشند، طبيعى است كه كنترل شديدى روى آنها خواهند داشت به طورى كه حوزه اين عصمت نسبت به گناه به مرور زمان گسترده‌تر مى‌شود. انبياى الهى چون از علم وَهَبى الهى برخوردارند، يقيناً اين آگاهى از چگونگى و واقعيّت كارها، در اجتناب آنان از گناه مؤثّر است.

در اينجا توجّه به دو مطلب ضرورى است :

الف : در منطق قرآن علم و تقوا با يكديگر پيوند خورده‌اند. بدين معنا كه علم موجب خوف و خشيت خدا مى‌شود. خداى تعالى مى‌فرمايد :

«اِنِّمَا يِخْشَى اللّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ»

به درستى كه تنها عالمان هستند كه از خدا مى‌ترسند.

و تقوا ورزيدن موجب زيادتى علم از سوى خداوند مى‌شود. خداى تعالى در اين زمينه مى‌فرمايد :

«وَ اتَّقُوا اللّهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اللّهُ»

از خدا پروا كنيد تا خدا شما را بياموزد.

«اِنْ تَتَّقُوا اللّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقَاناً»

اگر از خدا پروا كنيد خداوند براى شما فرقان – يعنى هدايتى كه با آن حق و باطل جدايى افكنيد – قرار مى‌دهد.

اين رابطه متقابل بين تقواپيشگى و دور ماندن از گناه – عصمت – تا علم، همان مطالبى است كه ما را به موضوع ريشه داشتن مسأله عصمت در علم آگاه مى‌سازد.

ب : منظور از اينكه گفتيم: «انبياى الهى چون از علم وَهَبى الهى برخوردارند يقيناً اين آگاهى از چگونگى و واقعيّت كارها آنان را از مبادرت به گناه حفظ مى‌كند» اين نيست كه امكان اكتسابى بودن عصمت به مفهوم تامّ و تمام آن اثبات گردد و يا اينكه گفته شود عصمت پيامبران از اين رهگذر به دست آمده، بلكه فقط بيان رابطه علم و و عصمت است.

دليل عصمت

با توجّه به اينكه پيامبران صلوات الله عليهما اجمعين و آله و سلّم سفيران خداى تعالى در ميان مردمانند و خداوند متعال دستورات و فرامين خود را به وسيله آنها به مردم مى‌رساند، پس آنها بايد مرتبه عالى كمالات انسانى را دارا بوده و هيچگونه نقص و عيب و زشتى در آنها يافت نشود تا مأموريت خود را به نحو احسن انجام دهند و مردم را هيچ حجّت و دستاويزى در عدم پذيرش گفتار آنها نباشد.

بنابراين وقتى خداوند مى‌خواهد كسى را مقام نبوّت و رسالت دهد، ابتدا بايد او را نورى دهد كه بتواند با آن نور سخن خدا را از سخن غير او تشخيص داده و با وجود آن نور راه نفوذ شيطان بسته شود. و همچنين او را در حفظ وحى نياز به آن نور است تا از سهو و نسيان مصون گردد. و در مقام ابلاغ فرامين و دستورات الهى هم بايد در مرتبه عالى از كمالات و غناى نفسانى و اخلاص و عبوديّت و اطاعت باشد تا – نعوذ باللّه – دخل و تصرّفى در وحى الهى ننموده و دروغى به خداى تعالى نبندد و وحى الهى را همانطور كه دريافت كرده به مردم برساند.

پس اگر كسى كوچكترين احتمال صدور كذب و تغيير و تحريف در وحى الهى يا سهو و نسيان يا نفوذ شيطان در سفيران الهى بدهد، مأموريّت پيامبران دچار مشكل شده و ترديد و شبهه در قوانين و احكام تمام اديان الهى راه پيدا خواهد كرد و هيچ حكم و قانونى به قطع و يقين به خداى تعالى مستند نخواهد گرديد.

بدين ترتيب عصمت و مصونيّت پيامبران در حوزه مأموريت خود روشن شد. ولى اين مقدار از عصمت براى كسى كه سفير خداوند متعال و حجّت او بر خلايق و مربّى و معلّم و اسوه و الگو براى مردم از ناحيه خداى تعالى است، امرى لازم ولى كافى نيست؛ و براى اين منظور او بايد علاوه بر اين از همه گناهها، بديها، زشتيها، ناپاكيها، پليديها و عيبها در همه لحظه‌هاى عمرش به دور باشد – و به تعبير مشهور معصوم باشد – تا وقتى مردم را به پاكى و طهارت و اطاعت و فرمانبرى و زدودن هرگونه بدى و پليدى از وجودشان، دعوت مى‌كند، با اطمينان خاطر و آرامش خيال آن را بپذيرند و به او از صميم قلب گرويده، سخنان او را به جان و دل بخرند و از او حمايت كرده، از احكامش دفاع كنند.

پدرى كه اندكى عطوفت و مهربانى براى فرزندش دارد، هيچگاه راضى نمى‌شود فرزندش رابه دست مربّى و معلّمى بسپارد كه از فضايل و مكارم اخلاقى و كمالات انسانى به دور است و سعى مى‌كند بهترين شخص را براى او انتخاب نمايد. پس با وجود اين چگونه ممكن است خداوند متعال كه رحمت و مهربانى و شفقت او قابل قياس با بشر نيست، نسبت به مربّى و معلم بندگانش بى‌مبالات باشد؟! آيا هيچ عاقلى چنين امرى را به خداى تعالى روا مى‌دارد؟!

شبهاتى درباره عصمت پيامبران

تا آنجا كه به نظر آمده مسائل مربوط به هفت پيامبر حضرت آدم، يونس، يوسف، داوود، ابراهيم، موسى و پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله و سلّم در هفده آيه از قرآن مورد سؤال واقع گرديده است. بديهى است كه طرح تمامى اين آيات و پاسخگويى آنها خود نياز به بحثى مستقل دارد. طالبان رجوع كنند به بحارالانوار ۱۱/۷۲ – ۹۶ و ص ۱۵۵ – ۲۰۳ و ج ۱۷/۳۴ – ۹۷ و كتاب تنزيه الانبياء تأليف سيد مرتضى قدس سره.

اهل سنّت و ترديد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم در رسالت خويش

اهل سّنت در آثار خود با موضوع رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم چنين برخورد كرده‌اند كه گويا حضرتش پس از بعثت دچار آنچنان تشويش و اضطرابى شد كه همسر ايشان خديجه عليها السلام نگران شد و او را نزد پسر عموى خود «ورقة بن نوفل» برد و ورقه از آن حضرت سؤالهايى كرد و آنگاه به خديجه اطمينان داد كه جاى نگرانى نيست و مطمئن باشد كه محمّد صلى الله عليه و آله و سلّم به رسالت برگزيده شده است.

مطالب عامّه در اين زمينه حكايت از تلقّى نادرست آنان از موضوع وحى و رسالت دارد. و پيامد چنين مطالبى جز بى‌اعتبار كردن موضوع و زير سؤال بردن اين اصل الهى براى فرد محقّقى كه به آن آثار مراجعه مى‌كند چيز ديگر نيست. به اين جهت است كه اسلام شناسانى كه اين گونه مطالب را مبناى شناخت خود درباره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم قرار داده‌اند، نوعاً در داورى خود دچار لغزش و اشتباه شده‌اند. و بسى جاى تأسّف است كه اين مطلب در برخى كتب شيعيان نيز از روى تساهل رسوخ كرده است.

در اينجا به عنوان نمونه به مواردى چند از تأليفات اهل سنّت در اين زمينه اشاره نموده، پس از آن به نمونه‌اى از كتب شيعه كه حاوى اين مطالب است تذكرّ مى‌دهيم. و آنگاه به بيان گوشه‌اى از آراى اصيل علماى شيعه در اين باب خواهيم پرداخت تا اين دو گونه تلقّى بخوبى از همديگر بازشناخته شود.

در آغاز كتاب صحيح بخارى – كه از جمله شش كتاب اصلى نزد اهل سنّت است – بعد از ذكر نحوه بازگشت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلّم از غار حِرا و دريافت اوّلين وحى و آيات نخستين سوره علق، موضوع ساختگى رهسپارى حضرت خديجه عليها السلام نزد ورقة بن نوفل و همراه بردن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم را در آن حال، از قول عايشه يادآور مى‌شود و نقل مى‌كند كه ورقه پس از آگاهى از حال، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم و سؤال و جوابهايى، با ايشان گفت :

«هذا ناموس الذّى نزّل اللّه على موسى. يا ليتنى فيها جذعاً. ليتنى اكون حيّاً اذ يخرجك قومك»

اين همان ناموس است كه خداوند بر حضرت موسى فرو فرستاد. اى كاش من جوان بودم. اى كاش آن هنگام كه قومت تو را از اين شهر مى‌رانند من زنده باشم.

در كتاب سيره رسول اللّه – كه ترجمه فارسى سيره ابن هشام است – جلد اوّل صفحه ۲۱۰ -۲۱۳، در موضوع مورد بحث يعنى آغاز دريافت وحى پس از نقل مطلب به گونه‌اى خاص، داستان ساختگى ديگرى هم در ارتباط با خود خديجه عليها السلام است به اين صورت كه: خديجه پس از شنيدن واقعه بعثت از زبان پيامبر برخاست و چادر اندر سرگرفت و به مكّه شد پيش ورقة بن نوفل كه ابن عمّ وى بود. و اين ورقه كه دين ترسايى داشت و در علم انجيل و تورات رنج بسيار برده بود و احوال پيامبر ما صلى الله عليه و آله و سلّم بدانسته بود. و خديجه عليها السلام حكايت سيّد عليه‌السلام با وى بكرد و احوال كه بديده بود جمله پيش وى شرح باز داد. ورقه… گفت: اى خديجه… بدان كه اين كسى كه محمّد او را بديد جبرئيل بود كه از نزد خداى تعالى به وى فرود آمده بود، همچنانكه به موسى و عيسى فرود آمد… خديجه عليها السلام از پيش وى برخاست و باز غار حرا رفت پيش سيّد عليه السلام و آنچه ورقه گفته بود با وى به او گفت. و سيّد عليه السلام تمام ماه رمضان در غار حرا بود. چون ماه رمضان بگذشت برخاست و باز مكّه آمد. و پيشتر چنانكه قاعده وى بود به طرف خانه كعبه رفت. چون طواف خانه كعبه مى‌كرد، ورقه بن نوفل او را بديد و گفت: يابن أخى، مرا بگو تا چه ديدى و چه شنيدى؟ آنگاه سيّد عليه السلام او را حكايت كرد… چون ورقه حكايت از سيّد عليه السلام بشنيد، سوگند خورد و گفت: اى محمّد، به آن خدايى كه جان ورقه در يد قدرت اوست كه آنچه تو ديدى جبرائيل بود، همچنانكه از نزد حق تعالى بر موسى مى‌آمد بر تو آمد. و تو آنچه از وى شنيدى وحى خداى بود. و تو پيغمبر آخرالزمانى و بهتر عالميانى… چون ورقه اين سخنها بگفت، سيّد عليه السلام از طواف فارغ شد و به خانه رفت. و جبرئيل به قاعده خود فرود آمدى و سيّد عليه السلام او را بديدى و سخن وى بشنيدى، لكن سيّد را عليه السلام هنوز يقين نمى‌شد كه وى جبرئيل است و او را انديشه‌هاى ديگرى مى‌افتاد و احوال خود با كسى نمى‌گفت الّا با خديجه. يك روز از بس متفكّر بود پيش خديجه رفت و گفت: يا خديجه، من از يك حال بر خود مى‌ترسم و نمى‌دانم كه اين كيست كه من او را مى‌بينم و اين چيست كه از وى همى شنوم. خديجه گفت: اى ابن عمّ من، هيچ توانى كه چون او پيش تو آيد – يعنى جبرئيل عليه السلام – تو ما را خبر دهى؟ سيّد عليه السلام گفت: بلى مى‌توانم و اين بار كه بر من آيد تو را خبر دهم. پس چون جبرئيل عليه السلام درآمد خديجه را خبر داد و گفت: يا خديجه، اينك صاحب من آمد كه هر بار بر من مى‌آمد. يعنى جبرئيل.

آنگاه خديجه گفت: اى پسر عمّ من، برخيز و بر زانوى من نشين. سيّد عليه السلام برخاست و به زانوى چپ وى نشست. خديجه او را گفت: اكنون او را مى‌بينى؟ گفت: بلى. خديجه گفت: به زانوى راست من نشين. سيّد عليه السلام برخاست و به زانوى راست وى نشست. گفت: اكنون او را مى‌بينى؟ گفت: بلى. خديجه گفت: برخيز و بركنار من نشين. سيّد عليه السلام برخاست و بر كنار وى نشست و خديجه مقنعه از سر بيفكند و موى سر خود مكشوف گردانيد. در حال كه او موى خود مكشوف گردانيد جبرئيل عليه السلام غايب شد. ديگر پيغمبر را عليه السلام گفت او را مى‌بينى؟ گفت: نه. پس خديجه آواز برداشت و گفت: يا محمّد، خوش دار كه آنچه تو آن را مى‌بينى فرشته است نه ديو. و آنچه تو از وى مى‌شنوى وحى رحمان است نه وسواس شيطان. و سيّد عليه السلام اگر چه واثق بود از قِبَل حقّ جلّ جلاله، اما چون مبادى وحى بود او را استيناس هنوز به وحى نيافته بود. از انديشه و تفكّر خالى نمى‌بود تا آن زمان كه وحى متواتر شد و قرآن آيت و سورت به وى فرود آمد استيناس تمام او را حاصل شد و آن انديشه‌ها به كلّى از وى برخاست و دل وى راست بايستاد و تحمل أعباء نبوّت بكرد.

جالب اينجاست نويسنده‌اى كه اين مطالب ساختگى را با چنين آب و تابى نقل كرده، خود در همين كتاب پيش از ذكر جملات بالا آورده است: «دوم از مبادى وحى او را آن بودى كه چون به واديهاى مكّه گذر كردى، جمله سنگها و چوبها به آواز در آمدندى و گفتندى: «السلام عليك يا رسول‌اللّه. و چندين سال بدين حال مى‌بود تا جبرئيل به وى فرود مى‌آمد.»

آيا اين نويسنده هرگز از خود سؤال نكرده كه: اگر واقعيت رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم چنان بود كه سنگ و چوب مسير پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم مدّتها قبل از بعثت ظاهرى به زبان آمده و حضرتش را با عنوان «رسول‌اللّه» مورد سلام و كلام قرار مى‌دادند، آيا ديگر جايى براى اين ساختن و پرداختن‌ها باقى خواهد ماند تا لازم شود كه گره كار به دست ورقة بن نوفل و بعد از آن با آزمايش تجربى خديجه عليها السلام حل گشته و رسالت حضرتش اثبات گردد؟

نكته ديگر اينكه هر چند نويسنده در بخش اخير مطالب خود آن حضرت را واثق به واقعيّت وحى قلمداد نموده، امّا در عين حال ضمن عبارتهاى بعدى تصريح نموده كه آن حضرت مدّتهاى طولانى انس و همخويى لازم را با وحى نداشت تا بعدها به دنبال تواتر وحى آن انديشه‌هاى باطل از او دور شد. لازمه اين سخن آن است كه – نعوذ باللّه – پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم مدّتى نسبتاً طولانى از دوران آغازين رسالت خود در چنين ورطه هولناكى به سر مى‌برد.

در كتاب الطبقات البكرى ۱/۱۹۴ و ۱۹۵، موضوع نزول وحى طى پنج نقل تاريخى از اشخاص مختلف آورده شده است كه بنا به يكى از آنها پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم در قبال تحمّل وحى خديجه عليهالسلام را مورد خطاب قرار داد و فرمود: «انّى لأخشى أن أكون كاهناً.» «من بر خود مى‌ترسم كه كاهن شده باشم.» و متقابلاً خديجه ايشان را اطمينان مى‌دهد كه: «كلّا يابن عمّ لا تقل ذلك.» «چنين نيست اى عموزاده و چنين حرفى مگوى.» آنگاه خود نزد ورقه رفته و داستان را به او مى‌گويد. ورقه پس از شنيدن مطالب مى‌گويد: «واللّه ابن عمّك لصادق. و أنَّ هذا لبدء نبوّة. و انّه ليأ قيه الناموس الاكبر فمُريه أن لا يجعل فى نفسه الّا خيراً.»: «به خدا سوگند كه عموزاده‌ات راست مى‌گويد. و اين آغاز نبوّت است. او را ناموس اكبر آمده است. نزد او بازگرد و بگو كه در نهاد خود جز خير قرار ندهد.»

بسى جاى تعجب و شگفتى است كه شخصى كه از سوى خداى تعالى به پيامبرى و رسالت برگزيده مى‌شود اين چنين معرّفى مى‌شود كه نمى‌تواند كهانت و رسالت را از هم تشخيص دهد و دچار شكّ و ترديد مى‌شود ولى ورقة بن نوفل به عنوان متخصّصى آشنا به نبوّت معرّفى مى‌گردد كه پيامبر را به دريافت وحى و آمدن جبرئيل مطمئن مى‌نمايد.

اينگونه جريانات و داستانهاى ساختگى به صورتهاى مختلف در كتابهاى سيره و تفسير اهل سنّت به فراوانى موجود است. و اين سبب شده كه گاهى در ميان كتب نويسندگان شيعى نيز اين گونه مطالب رسوخ كرده و مبناى تحليل در اين زمينه قرار گيرد. در اينجا به ذكر دو نمونه از اين كتابها اكتفا مى‌شود :

۱٫ در تفسير ابوالفتوح رازى ۱۲/۱۲۸، در تفسير «اقرء باسم ربّك» مى‌نويسد :

«زهرى روايت كرد از عروه از عايشه كه اوّلِ كار رسول خواب بود؛ خوابهاى راست. هيچ چيز در خواب نديد الّا هم بر وفق آنكه ديده بودى پديد آمدى. آنگه چون تنها بودى او را ندا كردندى. تا يك روز بر كوه حرا نشسته بود جبرئيل آمد و او را گفت: يا محمّد اقرأ. بخوان. رسول صلى الله عليه و آله و سلّم گفت: «ما أنا بقارئ» : من نه خواننده‌ام. رسول صلى الله عليه و آله و سلّم گفت مرا بگرفت و بيفشرد سخت. پس بازگشت و گفت: بخوان. گفتم: يا جبرئيل، من خواننده نه‌ام. بار ديگر مرا بيفشرد و بازگشت. و بار سه ديگر همچنين.

آنگه اين آيات بر او خواند: «اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبَّك» اِلى قوله: – «مَا لَمْ يَعْلَمْ» و برفت. رسول صلى الله عليه و آله و سلّم گفت: از آن رنج و تعب مرا تب آمد و بترسيدم و لرزه بر من افتاد. با حجره خديجه رفتم و گفتم: «زمّلونى. و دثّرونى.»: بپوشيد مرا. خديجه جامه بر من افكند و من بخفتم. جبرئيل عليه السلام دگرباره آمد و آيه: «يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأْنْذِرْ» آورد. برخاستم و اين حال با خديجه بگفتم و گفتم: من مى‌ترسم تا اين حال سودايى است مرا. خديجه گفت: «حاشاك!» دور باد از تو اين حديث. خدا تو را از اين آفت دور بدارد؛ كه مردم را دستگيرى و صله رحم كنى و رنج از مردمان بازدارى و مهمان را طعام دهى و مردم را بر نوائب روزگار معاونت كنى. آنگه گفت: برخيز تا نزديك عمّ من رويم و اين حديث با وى بگوييم تا او در اين چه گويد. برخاستم و نزديك ورقة بن نوفل شديم. و او كتاب اوائل خوانده بود. چون اين حديث بشنيد گفت: «هنيئاً لك يا محمّد. أنت الناموس الاعظم.»: تو ناموس اعظمى كه مادر كتب اوائل خوانده‌ايم از تورات و انجيل. و تو پيغمبر آخرالزمانى كه ختم نبوّت به تو كند خداى تعالى. و كاشكى من در روزگار تو بودمى تا تو را نصرت كردمى تمام. پندارى در آن مى‌نگرم كه تو را از اين شهر بيرون كنند و برنجانند تو را. گفت: مرا بيرون كنند؟ گفت: آرى. و هيچ پيغمبر خداى نفرستاد الّا او را برنجانيدند. آنگه رسول صلى الله عليه و آله و سلّم گفت: هرگه كه بر خلوتى و بر كوهى بودمى، جبرئيل عليه السلام مرا پيش آمدى، من خواستمى تا خود را بينداختمى، او مرا بگرفتى. پس برفتم ديگر باره ورقه را خبر كردم. مرا گفت: يا محمّد، چون اين ندا بشنوى مگريز، بر جاى باش تا چه مى‌گويد تو را. آنچه گويد بشنو و يادگير. گفت : برفتم و ديگر نوبت كه آمد گفت: «يا محمّد، انَّك نَبىّ حقّاً.» تو پيغمبرى بدرست. بخوان. گفتم: چه خوانم؟ گفت: «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبَّ الْعَالَمِينَ» – تا به آخر سوره. من ياد گرفتم و برفتم ورقه نوفل را خبر دادم. مرا گفت: «أَبْشِرْ فَإَنَّكَ أَنْتَ النَّبِىُّ الذَّى بُشّرَ بِهِ.» موسى و عيسى عليهما السلام به تو بشارت دادند. و تو را جهاد فرمايند. و اگر من در روزگار تو بودمى در پيش تو جهاد كردمى…»

۲٫ در كتاب تحليلى از تاريخ اسلام ۱/۳۲ در اين باره مى‌خوانيم: «نوشته‌اند وى در آغاز نزول وحى بر خود ترسيد و نزد خديجه آمد و گفت: مى‌ترسم ديو مرا گرفته باشد. خديجه او را دلدارى داد و گفت: هرگز چنين نخواهد شد… سپس او را نزد پسرعموى خود ورقة بن نوفل كه مردى نصرانى و عالم بود برد و او را از حال محمّد خبر داد. ورقه به وى گفت كه: مژده باد تو را كه او پيغمبر اين امّت خواهد بود.»

به هر حال آنچه نقل شد گوشه‌اى از نقلهاى عامّه بود كه برخى از خاصّه هم به پيروى از آنها در كتابهاى خود آورده‌اند. و خلاصه اين سخنها اينكه پيامبرى كه اهل سنّت به جهان و جهانيان معرّفى مى‌كنند شخصى است كه خود نمى‌داند پيامبر شده و براى تشخيص امر او را بايد نزد حكيم برد، و نيز همسرش بايد او را آزمايش كند و آنگاه پس از درستى نتيجه آزمايش به وى اطمينان دهد كه نگران نباشد و بداند كه پيامبر شده و خود او نيز ترس از اين داشته باشد كه نكند به رغم ميل و علاقه باطنى خويش كاهن شده است.

بديهى است كه چنين گزارشهايى مى‌تواند مبناى برداشتهاى ناصحيح ديگران شود كه مسأله رسالت الهى را نيز همانند ديگر پديده‌ها تحليل نموده و از ديدگاههاى مادّى مردم‌شناسى، جامعه‌شناسى، روانكاوى اجتماعى و… بر آن بنگرند و بر همين اساس آثارى مكتوب عرضه كنند كه كمترين اثرش القاى شبهه در ذهنها و قراردادن وحى الهى در كنار مسائلى ديگر است كه در اصل هيچگونه همخوانى با يكديگر ندارند.

در اينجا نظرى به روايات امامان اهل بيت عليهم‌السلام انداخته و اشاره‌اى كوتاه به آراى پرورش يافتگان مكتب آن امامان بزرگوار مى‌نماييم تا تفاوت دو ديدگاه در برخورد با مسائل اصولى دين و بويژه نبى‌شناسى روشن گردد :

على عليه السلام پس از ذكر حراست خداوند متعال پيش از بعثت نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلّم و با اشاره به رابطه خود با ايشان و نحوه پرورش خويش در دامان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم و چگونگى پيروى تّام و تمام از آن حضرت در آن دوران، به ذكر وقايع آغازين دريافت وحى پرداخته و مى‌فرمايد :

وَ لَقَدْ كَانَ يُجَاوِرُ فِى كُلِّ سَنَةٍ بِحَراءَ فَأَرَاهُ وَ لاَ يَرَاهُ غَيْرِى. وَ لَمْ يَجَمْعُ بَيْتٌ وَاحِدٌ يَوْمَئِذٍ فَى الاِسْلامِ غَيْرَ رَسُولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلّم وَ خَديجَةَ وَ أَنَا ثَالِثُهُمَا؛ أَرَى نُورَ الْوَحْى وَ الرِّسَالَةِ وَ أَشُمُّ رِيحَ النُّبُّوَةِ. وَ لَقَدْ سَمِعْتُ رَنَّةَ الشَّيْطَانِ حِينَ نَزَلَ الْوَحىُ عَلَيْهِ صلى الله عليه و آله و سلّم فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللّهِ، مَا هذِهِ الرَّنَّةُ؟ فَقَالَ: هذا الشَّيْطانُ قَدْ أَيسَ مِنْ عِبَادَتِهِ. اِنِّكَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ وَ تَرَى مَا أَرَى اِلاَّ أَنَّكَ لَسْتَ بِنَبِىّ وَ لكَنَّكَ لَوَزِيرٌ وَ اِنَّك لَعَلى خَيرٍ

وى مدّتى از سال را در كوه حرا مجاور مى‌شد. تنها من او را مى‌ديدم و كسى ديگر او را نمى‌ديد. در آن روزگار جز خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلّم خانه‌اى كه اسلام در آن راه يافته باشد وجود نداشت. تنها خانه آن حضرت بود كه او و خديجه و من – كه سومى آنها بودم – اسلام را پذيرفته بوديم. من نور وحى را مشاهده مى‌كردم و بوى خوش نبوّت را حس مى‌نمودم در آغاز وحى ناله شيطان رابه گوش خود شنيدم و آنگاه كه از حضرتش از آن ناله پرسيدم فرمود: اين ناله شيطان بود كه از پرستش خويش نااميد شده است. هر آنچه من مى‌شنوم تو نيز مى‌شنوى و هر آنچه من مى‌بينم تو نيز مشاهده مى‌كنى. جز اينكه تو پيامبر نيستى، ولى تو ياور و وزير من هستى و همواره در راه خير قرار دارى.

امام هادى عليه السلام در اين زمينه در بخشى از بيانات مفصّل خود، پس از ذكر چگونگى آغاز دريافت وحى مى‌فرمايد :

وَ قَدْ اشْتَدَّ عَلَيْهِ مَا يَخَافُهُ مِنْ تَكْذِيبِ قُرَيْشِ فِى خَبَرِهِ وَ نِسْبَتِهِمْ اِيَّاهُ اِلى الْجُنُونِ وَ أَنَّهُ يَعْتَرِيِه الشَّيَاطِينُ.وَ كَانَ مِنْ أَوَّلِ أَمْرِهِ… أَبْغَضُ الاَشيْاءِ اِلَيْهِ الشَّيْطانُ وَ أَفْعَالُ الَمجَانِينَ وَ أَقْوَاُلهِمْ فَأَرَادَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ أَنْ يَشْرَحَ صَدْرَهُ وَ يُشَجِّعَ قَبْلَهُ فَأَنْطَقَ اللّهُ الْجِبَالَ وَ الصُّخُورَ وَ الْمَدَرَ وَ كُلَّمَا وَصَلَ اِلى شَىءٍ مِنْهَا نَادَاهُ: السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مُحَمَّدُ. السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَلِىَّ اللّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللّهِ…

]آنگاه كه نخستين وحى را دريافت كرد[ از اينكه قريش خبر رسالتش را تكذيب كنند و او را به جنون نسبت داده و بگويند مبتلا به شياطين شده است، سخت در هراس افتاد. چرا كه از كودكى… از شيطان و كردار و گفتار ديوانگان خيلى بدش مى‌آمد. پس خداى عزّوجلّ خواست سينه‌اش را گشايش دهد و دلش را بى‌باك كند. بدين جهت كوهها و صخره‌ها و سنگريزه‌ها رابه سخن درآورد چنانكه وقتى بر يكى از آنها گذر مى‌كرد وى را ندا مى‌نمود: سلام بر تو اى محمّد. سلام بر تو اى ولىّ خدا. سلام بر تو اى رسول خدا…

علىّ بن ابراهيم قمى كه از جمله بزرگان راويان حديث و مفسّرين قرآن و از مشايخ بزرگوار شيعه به شمار مى‌آيد، در اين زمينه چنين آورده است: «پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم در سنّ سى و هفت سالگى گهگاه در خواب كسى را مى‌ديد كه به سويش آمده و به او مى‌گويد: اى رسول خدا. روزى آن هنگام كه در ميان كوهها به چراى گوسفندان مشغول بود، شخصى را ديد كه با او مى‌گويد: اى رسول خدا. از او پرسيد: تو كيستى؟ پاسخ داد: من جبرئيل هستم. «أَرْسَلَنِى اللّهُ اِلَيْكَ لِيَتَّخِذَكَ رَسُولاً.» خدا مرا به سوى تو فرستاد تا تو را به عنوان پيامبر برگزيند. حضرتش اين مطلب را از ديگران پنهان داشت تا روزى جبرئيل با آبى از آسمان فرود آمد و به وى دستور وضو گرفتن داد…

جالب اينجاست كه در برخى روايات، از امامان معصوم عليهم‌السلام درباره اينكه پيامبر چگونه سخن الهى را تشخيص مى‌دهد و وحى رحمانى با وحى شيطانى بر وى مشتبه نمى‌شود، سؤال شده است در دو روايت به اين پرسش جواب داده شده كه ما هر دو را نقل مى‌كنيم. امام صادق عليه السلام در جواب مى‌فرمايد :

اِنَّ اللّهَ اِذَا اتَّخَذَ عَبْداً رَسُولاً، أَنْزَلَ عَلَيْهِ السَّكِينَةَ وَ الْوَقَارَ، فَكَانَ ]الذَّى [يَأْتِيهِ

مِنْ قِبَلِ اللّهِ مِثْلَ الذَّى يَرَاهُ بِعَيْنِهِ

خداوند آنگاه كه مى‌خواهد بنده‌اش را رسول نمايد، به او سكينه و وقار فرو مى‌فرستد، پس براى او آنچه از سوى خدا مى‌رسد همانند چيزى مى‌شود كه به ديده‌اش مشاهده مى‌كند.

و همو در روايت ديگر چنين پاسخ مى‌فرمايد :

كُشِفَ عَنْهَا الْغِطَاءُ

از رسولان ]آنگاه كه به رسالت مى‌رسند[ پرده‌ها برداشته مى‌شود.

و امام رضا عليه السلام در روايتى مى‌فرمايد :

اِنَّ اللهَ عَزَّوَجَلَّ أَيَّدنَا بِرُوحٍ مِنْهُ مُقَدَّسةٍ مُطَهَّرِةٍ لَيْسَتْ بِمَلَكٍ، لَمْ تَكُنْ مَعَ أَحَدٍ

مِمَّنْ مَضى اِلاَّ مَعَ رَسُولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلّم وَ هِىَ مَعَ الاَئِمَّةِ مِنَّا

تُسَدّدُهُمْ وَ تُوَفِّقُهُمْ. وَ هُوَ عَمُودٌ مِنْ نُورٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ

خداى عزّوجلّ ما را با روحى مقدّس و پاك از ناحيه خود تأييد مى‌كند كه آن روح فرشته نيست و با كسى از پيشينيان وجود نداشت مگر با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم. و آن با همه امامان از خاندان ما هست و آنها را راه مى‌نمايد و موفّق مى‌كند. و آن عمودى از نور است كه بين ما و خداى عزّوجلّ قرار دارد.

حال با توجّه به اين روايات كه از امامان اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم نقل كرديم، آيا مى‌شود – العياذ باللّه – گفت كه: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم وحى الهى را تشخيص نمى‌داد و در مورد نخستين وحى دچار شبهه و ترديد شد و اين ترديد تا آنگاه كه وحى به تواتر نرسيده بود ادامه داشت؟ و آيا مى‌شود گفت كه وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم آيات الهى را براى مردم مى‌خواند شيطان بر زبان ايشان – نعوذباللّه – چيزهايى را القا كرد؟! چنانكه طبرى و ديگر مفسّرين و علماى اهل سنّت به اين گونه سخنان تفوّه كرده‌اند. ما در اينجا در اين زمينه هم روايتى از طبرى از كتاب نقش ائمّه در احياى دين، سلسله درسهاى علامه بزرگوار عسكرى نقل مى‌كنيم و خوانندگان عزيز را به مطالعه درس نهم اين كتاب كه تحليلى مفصّل در اين زمينه است و نيز درس هشتم كه تحليلى درباره نزول نخستين وحى الهى بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلام ّست، و همچنين به مطالعه تفسير مناهج‌البيان جزء ۳۰ صفحه ۴۱ – ۵۳ و ۲۱۱ – ۲۱۷، تأليف مرحوم آية اللّه حاج شيخ محمّد باقر ملكى ميانجى، توصيه مى‌كنيم. و اينك متن روايت از كتاب نقش ائمّه در احياى دين، درس نهم :

طبرى نقل مى‌كند: روزى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلّم در مجمعى از مجامع پر جمعيّت قريش حضور به هم رسانيد. او در آن روز در دل تمّنا مى‌كرد چيزى بر او نازل نشود كه باعث تنفّر و انزجار قريشيان گردد، امّا خداوند در آن حال سوره «والنجم» را نازل فرمود. پيامبر آن را همچنان قرائت كرد تا به آيه: «أَفَرَأَيْتُمُ اللاَّتَ وَ الْعُزِّى وَ مَنَاةَ الثَّالِثَةَ الأُخْرَى» رسيد. در اينجا شيطان دو كلمه «تِلْكَ الْغَرَانِقَةُ الْعُلَى وَ اِنَّ شَفَاعَتَهُنَّ لَتُرْجَى» را بدو القا نمود. او نيز آنها را بر زبان راند. سپس از آن گذشته و باقيمانده سوره را قرائت فرمود. در پايان سوره سجده كرد و همه مردم حاضر نيز سر بر خاك نهاده و با او سجده كردند. همه به آنچه خوانده شده بود خشنود شدند. مشركان قريش گفتند ما مى‌دانيم كه خداوند زنده مى‌كند و مى‌ميراند و او خلق و رزق به دست دارد، وليكن اين خدايان ما نزد او شفاعت مى‌نمايند. حال كه تو نيز براى اينها سهمى قرار داده‌اى، ما با تو همراه هستيم. اين دو را وى گفتند : شب هنگام جبرئيل به نزد آن حضرت آمد و او سوره را بر جبرئيل عرضه داشت. چون به آن كلمه كه شيطان بدو القا كرده بود رسيد، جبرئيل عرض كرد: من اين دو را بر تو نازل نساخته‌ام. پيامبر فرمود: پس آن را من بر خداوند افترا بسته‌ام، و چيزى

به خداوند نسبت داده‌ام كه نگفته است…

۳) پيامبر آيه قدرت الهى

قدرت يك پيامبر همانند علم او وهبىِ الهى است. و هركس با اندكى توجّه در حالات پيامبران الهى بروشنى مى‌يابد كه هيچ پيامبرى تا قبل از بعثت و طرح دعوت خود چنين قدرتى را نداشته و آنگاه كه به نبوّت و رسالت برگزيده مى‌شود بدون هيچگونه تمرين يا آموزش، و به طور كلّى بدون هرگونه اكتسابى، تنها در پرتو گزينش الهى اين قدرت را پيدا مى‌كند؛ قدرتى كه همه قدرتها مقهور آن مى‌شود و هيچ قدرتى را ياراى مقابله با آن نيست. و چون اين قدرت و موهبتى است كه خداوند برخلاف سير طبيعى و روال عادى به برگزيدگانش مى‌دهد، به اين جهت مواردى كه اين قدرت به كار گرفته شده و پيامبران با استفاده از آن كارى را انجام داده‌اند، يا به تعبير صحيحتر خداوند كارى را از طريق پيامبرانش انجام داده است، به عنوان «آيه روشن» تعبير شده است كه بتفضيل مورد بحث قرار خواهد گرفت.

رابطه علم و قدرت

ميان علم و قدرت رابطه نزديكى وجود دارد به طورى كه مى‌توان گفت: اساساً علم به بار آوردنده قدرت است.

در كتاب تنبيهات حول المبدأ و المعاد/۱۴۰، در اين باره آمده است :

«الظاهر أنّ القدرة من كمال هذا النور ]أى العلم[ كما يؤيّد أنّ الانسان ربما يكون عالماً بشىء مع عدم القدرة عليه و لا يكون قادراً عليه الّا أن يكون عالماً به».

ظاهر اين است كه قدرت حاصل كامل شدن نور علم است. و مؤيد اين مطلب آن است كه انسان بسا اوقات چيزى را مى‌داند ولى قادر بر آن نمى‌باشد. ولى تا چيزى را عالم نشود قدرت به آن پيدا نمى‌كند.

و به همين جهت است كه امام صادق عليه السلام زنده كردن مرده‌ها و بينا نمودن كور مادرزاد و به طور كلى همه آيات پيامبران الهى را علم مى‌نامد؛ آنجا كه در توصيف پيامبران خدا عليهم‌السلام مى‌فرمايد :

مُؤَيِّدِينَ مِنْ عِنْدِ الْحَكيمِ الْعَليمِ بِالْحَكْمَةِ وَ الدَّلاَئِلَ وَ الْبَرَاهِينِ وَ الشَّواهِدِ مِنْ اِحْيَاءِ الْمَوْتَى وَ اِبْرَاءِ الاَكْمَهِ وَ الاَبْرَصِ.

فَلاَ تَخْلُو أَرْضُ اللّهِ مِنْ حُجَّةٍ يَكُونُ مَعَهُ عِلْمٌ يَدُلُّ عَلى صِدْقِ مَقَالِ الرَّسُولِ وَ

وُجُوبِ عَدَالَتِهِ

انبيا از سوى حكيم دانا به وسيله حكمت و دليلها و براهين و شواهدى از قبيل زنده نمودن مرده‌ها و شفادادن نابيناى مادرزاد و شخص پيس‌دار، مؤيد شده‌اند. پس زمين خدا خالى از حجّتى نخواهد بود كه او را علمى باشد كه به راستى گفتار رسول و ثبوت عدالتش دلالت كند.

و نيز مؤيّد اين مطلب رواياتى است كه درباره اسم اعظم وارد شده است. در يكى از اين روايات امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

اِنَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ جَعَلَ اسْمَهَ الأَعْظَمَ عَلى ثَلاَثَةٍ وَ سَبْعِينَ حَرْفاً. فَأَعْطى آدَمَ مِنْهَا خَمْسَةً وَ عِشْرِين حَرْفاً. وَ أَعْطى نُوحاً مِنْهَا خَمْسَةً وَ عَشْرِينَ حَرْفاً. وَ أَعْطى مِنْهَا اِبْراهِيمَ عليه السلام ثَمَانِيَةَ أَحْرُفٍ. وَ أَعْطَى مُوسَى مِنْهَا أَرْبَعَةَ أَحْرُفٍ. وَ أَعْطِى عِيسَى مِنْهَا حَرْفَيْنِ. وَ كَانَ يُحْيِى بِهِمَا الْمَوْتَى وَ يُبْرِى الاْكْمَهَ و الاْبَْرصَ. وَ أعْطى مُحَمّدآ اْثَنْينِ وَ سَبْعينَ حَرْفاً وَ احْتَجَبَ حَرْفاً لِئَلاَّ يُعْلَمَ مَا فِى نَفْسِهِ وَ يَعْلَمَ مَا فِى نَفْسِ الْعِبَادِ

خداى عزّوجلّ اسم اعظم خويش را هفتاد و سه حرف قرار داد. از آن بيست و پنج حرف به حضرت آدم داد. و بيست و پنج حرف هم به نوح عطا كرد. و به ابراهيم عليه السلام هشت حرف عطا فرمود. و موسى را چهار حرف داد. و عيسى را دو حرف عطا نمود. و او با آن دو حرف مرده‌ها را زنده مى‌كرد و كور مادرزاد و شخص مبتلا به پيسى را شفا مى‌داد. و محمّد صلى الله عليه و آله و سلّم را هفتاد و دو حرف داد. و يكى را ]از همه [مخفى داشت تا آنچه پيش اوست دانسته نشود و آنچه را كه بندگان دارند، بداند.

بدين ترتيب ارتباطِ آيات و براهين داده شده به انبيا با علم آنان كه علم وهبى الهى است روشن مى‌گردد. و چنانكه ديديم حضرت عيسى عليه السلام وقتى مرده‌اى را زنده مى‌كند، به واسطه علمى است كه از ناحيه خداوند سبحان دريافت كرده است.

آيه يا معجزه

در فرهنگ قرآن و نيز در بيان معصومان عليهم‌السلام از آثار نشان دهنده اين قدرت وهبى الهى به پيامبران صلى الله عليه و آله و سلّم به واژه‌هاى آيه و بيّنه تعبير گرديده است. دقّت در بارِ فرهنگى اين كلمات و مطالعه تاريخ پيامبران، ما را از گفتگو در پيرامون موضوع سحر و تفاوت آن با آيات انبيا و بحثهاى زيادى كه در اين زمينه‌ها طرح شده، بى‌نياز مى‌سازد.

بايد توجّه داشت كه واژه معجزه، به طور كلّى در موضوع مورد بحث در اينجا – يعنى اثبات كننده حقّانيت پيامبر – در قرآن كريم به كار نرفته است. عجز و مشتقّاتش در قرآن ۲۵ بار آمده است. در اين ميان حتّى يك بار هم لفظ معجزه به كار نرفته است. به نظر مى‌رسد كه اين لفظ به معناى خاص و مصطلح ريشه در كتب كلامى دارد و چنانچه در برخى روايات شيعه نيز به چشم مى‌خورد، نظر بر اين است كه در آن مورد نقل به معنا شده است، به عنوان نمونه در كتاب بحارالانوار ۱۱/۷۱، وقتى ابوبصير از امام صادق عليه السلام سؤال مى‌كند كه: «لأَىِّ عِلَّةٍ أَعْطَى اللهُ عَزَّوَجَلَّ أَنْبِيَاءهُ وَرُسَلَهُ وَ أَعْطَاكُمُ الْمُعْجِزَةَ؟»

علّت اينكه خداى عزّوجلّ پيامبران و رسولان و شما را معجزه عطا فرموده چيست؟ حضرت در جواب مى‌فرمايد: «لِيَكُونَ دَلِيلاً عَلى صِدْقِ مَنْ أَتَى بِهِ. وَ الْمُعْجِزَةُ عَلاَمَةٌ لِلّهِ لاَ يُعْطِيْهَا اِلاَّ أَنْبِيَاءَهُ وَ رُسُلَهُ وَ حُجَجَهُ لِيُعْرَفَ بِهِ صِدْقُ الصَّادِقِ مِنْ كِذْبِ الْكَاذِبِ»: ]خداوند معجزه را عطا مى‌كند[ تا دليل بر راستى آورنده آن باشد. معجزه علامت خداست. خداوند آن را نمى‌دهد مگر به انبيا و رسولان و حجّتهايش تا با آن راستى صادق از دروغ كاذب شناخته شود. در اين روايت هم مى‌بينيم كه امام عليه السلام معجزه را به معناى علامت و آيه گرفته است و نظر به مضمون و معناى قرآنى آن نموده است.

بنابراين در اينجا نيازى به طرح بحثهايى نظير سحر و معجزه و بررسى تفاوتهاى آنها وجود ندارد. چرا كه سحر اكتسابى است و بر مبناى آموزش، تمرين رياضت و پيداكردن قدرتهاى نفسى براى ساحر پيدا مى‌شود به طورى كه بررسى در زندگى ساحر اين واقعيّت را نشان مى‌دهد.

يعنى موضوع سحر از اساس در حوزه علم و قدرت وهبى الهى قرار ندارد كه ضرورت طرح آن در ارتباط بامقوله نبوّت باشد. در حالى كه در برخى كتب نظير مقدّمه ابن خلدون، دائرة‌المعارف فريد وَجْدى، رسائل اخوان‌الصفا و كتب ديگر آنقدر در اين باره مطلب نگاشته شده و احتمالات مختلف مورد بررسى قرار گرفته كه حّد ندارد. مثلاً مى‌نويسند: سحر يا با تحدّى است يا نه. اگر بدون تحدّى باشد مشكلى ايجاد نمى‌كند. امّا اگر همراه با تحدّى بود، يا استدلال پيامبر دروغين در دعوتش به اين تحدّى است يا نه ؛ اگر استدلال به تحّدى است، يا سامع مى‌داند كه دروغ مى‌گويد يا نمى‌داند. اگر نمى‌داند، يا براى او منبّهى هست يا نيست. و اگر منبّهى نيست، قاعده لطف ايجاب مى‌كند كه خداوند مدّعى را رسوا نموده و مردم را از ضلالت و گمراهى باز دارد.

ملاحظه مى‌نماييد كه چه مقدّماتى پشت سر هم رديف شده و در نهايت با ايجاب لطف بر خداوند سبحان كار خاتمه يافته است؛ با اينكه بساط برخى مدّعيان نبوّت و حتى الوهيّت ساليانى بس دراز گسترده بوده و هست و خداوند چنين بايدى را در حقّ مريدانشان عملى نكرده و نمى‌كند. در حالى كه اگر بگوييم: پيامبر بايد داراى آيه علم و قدرت وهبى الهى باشد، اساساً هيچگونه جايى براى طرح اين احتمالات باقى نمى‌ماند. چرا كه آيه و بينّه يعنى دليل روشن و با وجود اين ديگر جاى هيچ انكارى براى نفوس پاك باقى نمى‌ماند.

واژه «بينّه» ۱۹ بار و جمع آن «بيّنات» ۵۲ بار در قرآن آمده و همه جا به معناى دليل روشن و آشكار و بيشتر راجع به پيامبران و موضوع دعوت و آيات آنهاست. و در بعضى موارد نيز صفتِ كلمه «آيه» قرار گرفته است. چنانكه مى‌فرمايد :

«وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَى تِسْعَ آيَاتٍ بَيِّناتٍ»

همانا به موسى نه آيه آشكار داديم.

در يك نگاه كلّى به آيات قرآن در اين زمينه، پيوند ميان دعوت پيامبران و ارائه آيه و بيّنه به چشم مى‌خورد و قرآن روى اين حقيقت پافشارى دارد كه اوّلاً: «لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلْنا بِالْبَيّنَاتِ وَ أَنْزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَ الْمِيزانَ» : «ما فرستادگان خود را با

دلايل روشن فرستاديم و با آنها كتاب و ميزان فرو فرستاديم.»

و ثانياً: پيامبران هر يك به تناسب حوزه و محدوده مكانى و زمانى مأموريت خود گونه‌هاى مختلفى از اين آيات روشن را همراه داشته‌اند. و ثالثاً: انبيا توان ارائه بينّات خويش را فقط به خدا نسبت داده‌اند و هر گونه قدرت و اختيار استقلالى در اين زمينه و حركت در مدار درخواستهاى بى‌مورد مردم را از خود سلب نموده‌اند. چنانكه حضرت موسى عليه‌السلام مى‌فرمايد: «قَدْ جِئْتُكُمْ بِبَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ» «براى

شما دليلى روشن از سوى پروردگارتان آورده‌ام.» و خداى تعالى خود نيز مى‌فرمايد : «وَ مَا كَانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِىَ بِآيَةٍ اِلاَّ بِإذْنِ اللّهِ» : «و هيچ پيامبرى را نيست كه آيه‌اى

بدون اجازه و اذن خدا بياورد.»

خلاصه اينكه خداى متعال به پيامبران خود تواناييهايى را در ارتباط با دعوتشان عطا مى‌كند تا اين قدرت وهبى الهى براى آنان در ميان مردم به بارآورنده مشروعيّت و مقبوليّت باشد و راستى گفتارشان و حقّانيّت ادّعايشان و انتساب مأموريتشان به خداوند متعال را اثبات نمايد.

ضرورت آيه و بيّنه

با توجّه به آنچه در گذشته بيان شد كه اصل كار انبيا دعوت به سوى معروف فطرى است، انسانها همينكه سخن پيامبران را منطبق بر فطرت بسيط خود يافته و از رهگذر بيدار باش آنان به معرفت تركيبى خداى متعال راه يافتند، صدق دعوت پيامبر را با دقّت در اين انطباق مى‌يابند. از اين رو در دعوت و تذّكر نياز به بيّنه نيست. چون پيامبر در اين مرحله هنوز چيزى مطرح ننموده است. امّا آنجا كه او مى‌خواهد خود را به خدا نسبت داده و خويش را مأمور از ناحيه او معرّفى نمايد و مسائلى را از جانب پروردگار مطرح كند، بديهى است كه در اين مرحله ارائه بينه ضرورى مى‌گردد.

اين مطلب را مى‌توان بخوبى از نحوه رويارويى امّتها با پيامبرانشان به دست آورد كه آنان نسبت به موضوع ارتباط با خداى جهان و وعده و وعيدهاى پيامبران ترديد داشته و در اين موارد از آنان دليل مطالبه مى‌كردند. يعنى معمولاً در اصل دعوت انبيا كه تذكّر به معروف فطرى است، چندان درخواست آيه و بيّنه نمى‌كردند، بلكه آنجا كه سخن از انذار و امر و نهى و انتساب به خدا و اين قبيل مسائل مطرح بوده، از ايشان مطالبه دليل مى‌شده است.

آيه و بيّنه و ارتباط آن با زمانه

ابن سِكّيت مى‌گويد: به امام رضا عليه السلام عرض كردم: چرا خداى تعالى موسى بن عمران عليه السلام را با عصا و يد بيضا و ابزار و آلات و سحر، و حضرت عيسى عليه السلام را با ابزار طب، و محمّد صلى الله عليه و آله و سلّم را با كلام و خطبه‌ها مبعوث كرد؟ حضرت در جواب فرمود :

اِنَّ اللّهَ لَمَّا بَعَثَ مُوسَى عليه‌السلام كَانَ الْغَالِبُ عَلى أَهْلِ عَصْرِهِ السِّحْرَ. فَأَتَاهُمْ مِنْ عِنْدِ اللّهِ بِمَا لَمْ يَكُنْ فِى وُسْعِهمْ مِثْلُهُ وَ مَا أَبْطَلَ بِهِ سِحْرَهُمْ وَ أَثْبَتَ بِهِ الْحُجَّةَ عَلَيْهِمْ. وَ اِنَّ اللّهَ بَعَثَ عِيسَى عليه‌السلام فِى وَقْتٍ قَدْ ظَهَرَتْ فِيهِ الزّمَانَاتُ وَ احْتَاجَ النَّاسُ اِلى الطِّبّ، فَأتَاهُمْ مِنْ اللّهِ بِمَا لَمْ يَكُنْ عِنْدَهُمْ مِثْلُهُ وَ بَمَا أَحْيَى لَهُمُ الْمَوْتَى وَ أَبْرَأَ الأَكْمَهَ وَ الأَبْرَصَ بِاءِذْنِ اللّهِ وَ أَثْبَتَ بِهِ الْحُجَّةَ عَلَيْهِمْ.

وَ اِنَّ اللّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله و سلّم فِى وَقْتٍ كَانَ الْغَالِبُ عَلى أَهْلِ عَصْرِهِ الْخُطَبَ وَ الْكَلاَمَ – وَ أَظُنُّهُ قَالَ: الشِّعْرَ – فَأَتَاهُمْ مِنْ عِنْدِ اللّهِ مِن مَوَاعِظِهِ وَ حِكَمِهِ مَا أَبْطَلَ بِهِ قَوْلَهُمْ وَ أَثْبَتَ بِهِ الْحُجَّةَ عَلَيْهِمْ…

آنگاه كه خداى متعال حضرت موسى عليه السلام را مبعوث كرد، روش رايج و غالب ميان مردم آن عصر سحر و جادو بود. از اين رو خداوند – توسّط موسى براى ايشان – آيه‌اى را ارائه فرمود كه آنان توان ارائه مانند آن را نداشتند. و به حضرت موسى چيزى را داد كه با آن سحر آنان را باطل نمود و حجّت خدا را بر آنها ثابت نمود. و خدا عيسى عليه السلام را هنگامى مبعوث كرد كه مردم دچار مرضهاى مزمن بودند و نياز به طبّ داشتند. از اين رو خداوند توسّط عيسى عليه السلام براى آنان آيه‌اى را ارائه فرمود كه توان هماوردى با آن را نداشتند؛ آيه‌اى كه با آن مردگان را زنده و كوران مادرزاد و اشخاص پيس‌دار را به اذن خدا شفا مى‌بخشيد و بدينسان حجّت را بر آنان ثابت مى‌نمود.

و خدا محمّد صلى الله عليه و آله و سلّم را در زمانى فرستاد كه در ميان مردم زمانه‌اش خطابه و سخنورى – و به گمانم فرمود: شعر – رايج بود. پس از ناحيه خدا براى آنان، مجموعه‌اى از مواعظ و حكمتهايش را آورد كه سخنورى آنان را باطل نموده و حجّت را بر ايشان ثابت كرد…

نتيجه‌اى كه از اين روايت مى‌گيريم اين است كه اوّلاً هدف و حكمت آيه و بيّنه اتمام حجّت بر مردم است. و ثانياً اين آيات و بيّنات معمولاً در ارتباط با آگاهيهاى مردم بوده و با زمانه تناسب دارد. يعنى در همان رشته‌اى كه مردم به ظاهر كار آمدند، در مقابل پيامبر خويش و بيّنات او ناتوان مى‌شوند.

قرآن، آيه و بيّنه پيامبر خاتم

بنا به عقيده ما قرآن بيّنه ماندگار پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلّم است كه همواره مى‌تواند شاهد صادقى بر صحّت ادّعاى آن حضرت باشد. آنچه در اينجا مورد بحث است بررسى برخى ويژگيهاى قرآن به عنوان بيّنه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم مى‌باشد و منظور قرآن‌شناسى به طور مطلق و بررسى همه علوم و اسرار آن نيست. زيرا كه اين مهم نيازمند كتابها و تحقيقات و تتبّع فراوان و طاقت فرساست كه از وسع و توان ما خارج است.

با تحقيق و بررسى آثار محقّقين و مفسرين گذشته و حال درباره بيّنه بودن قرآن، به اين نتيجه مى‌رسيم كه بيش از تمامى موضوعات مسأله فصاحت و بلاغت قرآن مورد توجّه بوده است. و اين ويژگى ممتاز قرآن به عنوان وجه اساسى در زمينه بيّنه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم مطرح شده است. و به دنبال آن تحدّى قرآن هم به همين خصيصه بازگردانده شده است. به طورى كه اين مسأله به عنوان جزء غالب بر فضاى اكثر كتب تفسيرى و تحقيقى پيرامون قرآن – اعمّ از شيعه و سنّى – به چشم مى‌خورد، تا جايى كه موضوعها و ويژگيهاى ديگر قرآن را تحت‌الشعاع خود قرار داده است.

در اينجا به عنوان نمونه به چند مورد اشاره مى‌كنيم :

«تحدّى به يك سوره جز از جنبه بلاغت قرآن نمى‌تواند باشد. زيرا معانى آيات و سور قرآن مختلف است، ولى كيفيّت بيان و اعجاز لفظى در آنها مشترك و موجود است برخلاف معجزات ديگر كه هر كدام در يك سوره هست و در يك سوره نيست.»

چنانچه ملاحظه مى‌شود روح سخن در اين كلام آن است كه در عنوان تحدّى با منكران برآوردن سوره‌هاى مشابه از جنبه لفظى و تركيب صورىِ سخن – نه معانى آن – مورد نظر است.

در مقدّمه يكى از تفاسير آمده است: «قرآن كريم به خاطر اعجاز در بلاغت بهترين دليل بر اعراب است. زيرا كه از آوردن مثل آن و حتّى سوره‌اى از آن ناتوان هستند.»

برخى كه روى اين جنبه قرآن يعنى موضوع فصاحت و بلاغت بيش از حدّ لازم پافشارى دارد، به تصريح قرآن در اين آيه استناد مى‌كند كه مى‌فرمايد: «هذا لِسَانٌ عَرَبِىٌّ مُبيِنٌ» : «آين، زبان عربى روشن است.» اين نويسنده با توجّه به اين آيه

مى‌نويسد: «در حقيقت عربى مبين به معناى فصيح و بليغ است و در قرنهاى بعد كه علم معانى و بيان به منظور درك مزايا و محاسن لفظى قرآن وضع شد، لفظ فصاحت و بلاغت را براى روشنى و رسايى كلام اصطلاح كردند…

با اين توضيحات شكّى نيست كه تحدّى قرآن در مكّه و بويژه در اوايل امر جز به اعجاز بيان و بلاغت آن نبوده است.»

و در ترجمه «الاتقان فى علوم القرآن» ج ۲/۳۷۱-۳۹۱، ذيل عنوان فصلى در چگونگى اعجاز قرآن، بياناتى از مفسّرين مختلف و عمدتاً سنّى نظير فخررازى، قاضى ابوبكر، مراكشى، سكّاكى، قاضى عياض و ديگران نقل كرده كه نوعاً به همين جنبه لفظى و ادبى قرآن تكيه نموده‌اند.

پس آنچه در اين نمونه‌ها مشخص است اين است كه تلاش فراوان صورت گرفته تا موضوع فصاحت و بلاغت در قرآن به عنوان زمينه اصلى تحدّى و مبارزه‌طلبى پيامبر و بيّنه ماندگار – و گاه منحصر به فرد – از سوى حضرتش براى تمامى قرون و عصرها تلقّى گردد؛ هر چند كه گاهى محقّقان و مفسّرانى نيز در اين ميان پيدا شده‌اند كه با اين نوع برخورد با بيّنه پيامبر به مخالفت برخاسته‌اند. به عنوان نمونه در تفسير الميزان ۱۳/۲۰۱، ذيل آيه «قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعتِ الْجِنُّ وَ الاِنْسُ…». چنين آمده

است: «… هى ظاهرة فى أنّ التحدّى بجميع ماللقرآن من صفات الكمال الراجعة الى لفظه و معناه لا بفصاحة و بلاغته… على أنّ الاية ظاهرة فى دوام التحدّى و قد انقرضت العرب العرباء أعلام الفصاحة و البلاغة اليوم فلا أثر منهم و القرآن باق على اعجازه متحدّ بنفسه كماكان.»…اين آيه بيانگر آن است كه تحدّى قرآن به تمامى صفات كمال آن است كه به لفظ و معنى هر دو راجع است نه اينكه فقط به فصاحت و بلاغت آن باشد… علاوه بر اينكه آيه صريح در ماندگارى اين تحدّى است و حال آنكه اعراب خالص آن زمان كه بزرگان فصاحت و بلاغت بودند همه امروز از بين رفته‌اند و اثرى از آنان باقى نيست ولى قرآن بر اعجاز خود باقى مانده و همچنان تحدّى و مبارزه‌طلبى آن وجود دارد.

اشكالات انحصار وجه تحدّى به فصاحت و بلاغت

پذيرش موضوع فصاحت و بلاغت به عنوان تنها و يگانه وجه تحدّى قرآن، پيامدها و مشكلاتى را به دنبال دارد؛ تا جايى كه گفته شده: «بيشتر علماى صاحب نظر برآنند كه وجه اعجاز در قرآن از لحاظ بلاغت است ولى تفصيل آن بر آنها دشوارشده و بر حكم ذوق متمايل گشته‌اند.»

يعنى گرايش به تحليل‌هاى سليقه‌اى و ذوقى نتيجه انكارناپذير اين نوع تلّقى است. و در همين ارتباط است كه پيامد نادرست ديگر در اين موضوع به بار مى‌آيد. بدين معنا كه فصحا و بُلغا در برخورد با پاره‌اى از آيات قرآن و به كارگيرى سليقه‌هاى ادبى، ناچار به طبقه‌بندى آيات شده برخى را فصيح و برخى را غيرفصيح و برخى را فصيح‌تر دانسته‌اند. تا جايى كه شاعرى به خود اجازه مى‌دهد و مى‌گويد :

در كلام حىّ سبحانى كه وحى منزل است كى بود تبّت يدا مانند يا أرض ابلعى

و يا حدّاقل اينكه كلمات و عبارات قرآن را به فصيح و فصيح‌تر تقسيم نموده و در اين زمينه سخنها را نده‌اند.

به هر حال با اندكى دقّت مى‌توان دريافت كه موضوع فصاحت و بلاغت آنقدر كه گفته مى‌شود نمى‌تواند مبناى اعجاز و تحدّى قرآن قرار گرفته باشد كه از جمله دلايل روشن آن عبارت است از :

۱٫ قرآن خود چنين ادّعايى ندارد و آنجا كه اين كتاب الهى در آياتى درخواست ارائه مجموعه‌اى مثل خود الاسراء ](۱۷)/ ۸۸[ يا همانند سوره‌اى البقره ](۲)/ ۲۳[ يا ده سوره مانند آن هود ](۱۱)/ ۱۳[ را از معارضان نموده است، به هيچ وجه حتّى به اشاره روى جهت فصاحت و بلاغت تأكيد نكرده است، اگرچه اين جهت نيز در تحدّى قرآن مورد نظر است. و با اندك دقّت به نظر مى‌رسد اين جهت نظر كسانى بوده كه از ديد ادبى و اعجاز لفظى به قرآن مى‌نگريسته‌اند و تركيب و تأليف صورىِ زيبا و موزون قرآن آنان را به حدّى به خود جلب نموده كه هماوردخواهى قرآن را به حوزه فصاحت و بلاغت كشانيده و گهگاه آن را در همين محدوده متوقّف نموده‌اند.

۲٫ مى‌دانيم كه همواره ميان ادّعا و دليل بايد رابطه و هماهنگى برقرار باشد، به گونه‌اى كه دليل به روشنى مدّعا را اثبات كند. مثلاً اگر كسى مدّعى دانش پزشكى است نمى‌تواند دليل اثبات ادّعايش را ترسيم تابلوهاى نقّاشى زيبا و بديع قرار دهد. حال با توجّه به اين مطلب آيا مى‌توان گفت تحدّى در فصاحت و بلاغت دليل ادّعاى نبوّت است؟ فردى آمده و مى‌گويد من از جانب خدا آمده‌ام و شريعتى آورده‌ام كه تا پايان عمر جهان پايدار خواهد ماند، آنگاه از او خواسته شود براى ادّعاى خود دليلى اقامه كند و او به اين كمال خود اشاره نمايد كه مى‌تواند در حوزه يك زبان خاص فصيح و بليغ سخن گويد. آيا ميان آن ادّعاى بزرگ و مهم و اين دليل ارتباط و هماهنگى به چشم مى‌خورد؟! مسلّم است كه خير.

۳٫ آيا انحصار تحدّى قرآن به فصاحت و بلاغت و تكيه تامّ و تمام به رواج ادبيات و فنّ خطابه و كلام در عصر ظهور اسلام و هماوردى قرآن با آن ادبيّات – كه گاهى به لحاظ مفاهيم چنان بى‌ارزش و پوچ بود كه تا پايين‌ترين درجه ممكن سقوط مى‌نمود – نوعى كوچك نمودن قرآن و توهين به شأن آورنده‌اش نيست؟! بيقين اگر ما كلام الهى پيامبر را در ميدانى ارائه كنيم كه هماوردش مانند امرؤالقيس و معلّقات سبع باشد، در حقّ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم جفا نموده‌ايم؛ هرچند كه برترى قرآن را در اين رويارويى قبول داشته باشيم.

۴٫ اينك با چشم پوشى از سه مطلب پيش – كه هر يك در جاى خود صحيح و غيرقابل خدشه است – مى‌گوييم: بر فرض كه چنين باشد، زيباييهاى قرآن حدّاكثر مى‌تواند براى عرب زبانها، آن هم اعراب آگاه به ادبيّات عرب و فرهنگ جارى زمانه، قابل لمس باشد. امّا قرآنى كه دعوتش جهانى است و خود را فراتر از مكان و زمان معرّفى مى‌كند، چگونه مى‌تواند با اين سلاح به ميدان كارزار علمى آمده و صحّت و سنديّت خود را مبرهن سازدّ! براى غير عرب و نيز براى عرب غيرآگاه به ادبّيات جارى عرب، فصاحت و بلاغت و لطائف و ظرائف كلام عرب ملموس نيست تا بتوان با آن در چنان ميدان وسيعى درستى ادّعاى پيامبر را اثبات كرد :

تحدّى قرآن به معانى

قرآن مجيد در ضمن آياتى خود را چنينن توصيف مى‌كند كه كلام الهى است و داراى آنچنان توانى است كه به فرموده خودش و به عنوان مثال :

«لَوْ أَنْزَلْنَا هذَا الْقُرآنَ عَلى جَبَلٍ لَرَأيْتَهُ خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللّهِ»

اگر اين قرآن را بر كوهى فرو مى‌فرستاديم، بيقين آن كوه را از خشيت و خوف خدا، متلاشى و خاضع مى‌ديدى.

دقّت در برخى از صفتهاى قرآن كه در خود قرآن آمده، نظير هدايت علم، حكمت، برهان، بصائر، نور، شفا، موعظه، بيّنه، ذكر و دهها صفت ديگر نظير اينها، بخوبى روشنگر اين واقعيّت است كه قرآن داراى علم و حكمت است. و توضيح يكايك و ارتباط اين عناوين و تعبيرها با يكديگر نشان مى‌دهد كه تحدّى قرآن به علوم و معارف آن است. البتّه اين مطلب به هيچ وجه نافى فصاحت و بلاغت قرآن نيست. بلكه بايد گفت: هرچند كه فصاحت و بلاغت لباس زيبايى است كه بر قامت علوم و معارف والاى قرآن پوشانيده شده، امّا تحدى قرآن به همين علوم و معارفش است نه به آن فصاحت و بلاغت كه در بافت صورى آن ملموس است. از اين روست كه قرآن به صفاتى كه خود براى خودش بيان مى‌كند، تحدّى كرده و خود را كتاب علم در مقابل جهل، هدايت در برابر گمراهى، حكمت در مقابل خيالبافى بشر، نور در مقابل ظلمت و اوهام بشرى، برهان در مقابل هذيان بشرى، روح در مقابل بى حقيقتى كلام بشر، و بصائر در مقابل كوردلى بشر معرّفى كرده، به صفاتى ديگر از اين قبيل مى‌ستايد و مى‌گويد كه من مايه حيات بشر و خارج كننده او از تاريكيهاى ضلالت و به بارآورنده هدايت استوار او هستم.

در اينجا به دو نكته مهم در فهم موضوع تحدّى قرآن اشاره مى‌كنيم :

۱٫ خود قرآن مدّعى است كه سخن تازه و نوآورده است. يعنى در آياتى از قرآن روى اين مطلب پافشارى شده كه سخنى بديع و بى‌سابقه و نو ارائه كرده است كه برخى از آنها را ذكر مى‌كنيم :

«اللّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثَ كِتاباً مُتَشَابِهاً تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الذَّينَ يَخْشُونَ رَبَّهُمْ».

خداوند نيكوترين سخن نو را فرو فرستاد. كتابى كه آياتش همانند يكديگر و مكرّر است كه از شنيدن آن پوست آنان كه از پروردگارشان مى‌ترسند به لرزه مى‌افتد.

«أَفَبِهذا الْحَدِيثِ مُدْهِنُونَ»

آيا به اين سخن تازه شما بى‌اعتنايى مى‌كنيد؟

«فَبِأَىِّ الْحَدِيثَ بَعْدَ اللّهِ وَ آيَاتِهِ يُؤْمِنُونَ»

پس به كدام سخن تازه بعد از ]سخنِ[ خدا و آياتش ايمان مى‌آورند.

ملاحظه مى‌شود كه در اين آيات تكيه‌گاه اصلى تازگى سخن قرآن است نه بافت لفظى آن. يعنى اينكه قرآن حرفهايى دارد كه تازه و بى‌سابقه است.

۲٫ مردم در قبال اين ادّعاى قرآن عكس‌العملى كه نشان مى‌دادند اين بود كه مفاهيم و مطالب قرآن رابه خيال خود مورد اعتراض قرار داده و از سر ناآگاهى مى‌گفتند: «اِنْ هذَا اِلاَّ أَساطِيرُ الأَوَّلِينَ» : اين نيست مگر افسانه‌هاى پيشينيان. و يا

مى‌گفتند: «اِنْ هذا اِلاَّ اِفْكٌ افْتَرَاهُ» : اين نيست مگر دروغى كه خودش بافته است.

از اين آيات معلوم مى‌شود كه آنها مفاهيم و آورده‌هاى قرآن را – نه بافت لفظى آن را – هدف حمله و اعتراض خود قرار داده بودند و به غلط به آن تكرار سخنان گذشتگان و بافته خود پيامبر، مى‌گفتند.

حال در چنين شرايطى و در مقابل چنين اعتراضهايى، وقتى قرآن سرفرازانه به تازگى آورده‌هاى خود استناد جسته و تحدّى مى‌كند، به روشنى معلوم مى‌شود كه موضوع تحدّى مفاهيم و معانى است نه قالب آنها. خداى تعالى اين تازگى را در قرآنش موضوع تحدّى قرار داده مى‌فرمايد :

«فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ اِنْ كانُوا صَادِقينَ»

پس اگر راست مى‌گويند سخنى تازه مانند قرآن بياورند.

يعنى: پيامبر مفاهيم و معانى بديع و تازه‌اى را – البتّه در قالب زيبا و جذّاب – آورده است پس اگر مى‌توانيد و در ادّعايتان صادق هستيد – كه اين سخن پيشينيان و بافته گروهى است – مجموعه‌اى تازه چون قرآن ارائه كنيد.

مبحث بيّنه بودن قرآن را با كلامى پرمعنا و در نوع خود بى‌نظير از استاد معارف قرآنى مرحوم آية الله آقا ميرزا مهدى غروى اصفهانى به نقل از كتاب بيان الفرقان ۲/۱۹۷، به پايان مى‌بريم. ايشان مى‌فرمايد :

«پس نيتجه اين شد كه قرآن يعنى علوم و حِكَم و معارف الهى، و فصاحت و بلاغت آن كه در اعلا درجه است بالاترين لباس زيبايى است كه بر قامت علوم و معارف الهى پوشانيده، ولكن تحدّى به علوم و معارف است نه به فصاحت و بلاغت. زيرا كه تحدّى به فصاحت و بلاغت در مقابل شعر امرؤالقيس و لبيد و صاحبان قصايد سبعه معلّقه و احزاب آنهاست. لكن كمال احتياج بشر به علوم و معارف الهيّه و ترقّى علوم و معارف و حكم بشرى از زمان حكماى يونان الى زماننا هذا و الى آخرالدهر كه روز به روز به سخنهاى مختلف و مذاهب متشتّت از بشر ظهور مى‌يابد، با نهايت وضوح به ما مى‌فهماند كه بزرگترين شأن پيغمبر خاتم همانا معارضه به علوم و حكم و معارف است در مقابل علوم بشرى نه معارضه با امرؤالقيس و امثال او در امر فصاحت و بلاغت.

و تحدّى و تعجيز بشر به كسوه الفاظ قرآن براى شخص خاتم انبيا صلى الله عليه و آله و سلّم با علوم و معارفى كه قرآن خود را به آن معرّفى كرده، تنزّل رتبه حضرت خاتم و قرآن مجيد است. و نسبت نقص و ظلم است كه قرآن به حقايق و علوم خود در مقابل علوم مختلفه بشر من اوّل ظهور العلم الى يومنا هذا، تحدّى نكند و فقط به قسمت فصاحت اكتفا كند در قبال چند نفر فصيح و بليغ. بنابراين متحدّى به فصاحت نيست اگر چه عرب از اتيان به مثل فصاحت قرآن هم عاجز بودند، بلكه متحدّى – چنانكه صريحاً در آيات خواهد آمد – همانا علوم و معارف و حكم است در مقابل كلّ بشر…

پيغمبرى كه خود را خاتم انبيا معرّفى فرموده، و خداى بى‌همتا او را بر تمام عالميان و كافّه ناس مبعوث فرموده، با سابقه حكمت و معارف يونان و ساير فِرَق عالم، چگونه ممكن است خدايى را كه بشر به فطرت اوّليه خود پى او مى‌گردند و مى‌خواهند به هر وسيله او را پيدا كنند، آن خدا و اين پيغمبر به كلّى ساكت باشند و هيچگونه تصديقى يا انتقادى از معارف بشرى ]با اين همه اختلاف كه در معرفت خدا و ديگر معارف دارند[ ننمايند…

به اين صفات جليّه تحدّى و معارضه كرد با افهام و فلسفه بشرى از اوّل ظهور دانش بشر تا به آخرالدهر و به نداى بلند به تمام مسامع رسانيده كه من مُخرج از ظلمات به نورم و من مايه حيات علمى بشرم و من هدايت قويمه الهيّه‌ام. مردم شروع به طعن كردند گاهى گفتند: «اِنْ هذا اِلَّا أَساطِيرُ الأَوَّلِينَ»… و معلوم است كه طعن طاعنين راجع به علوم و معارف و سخنان حكمتى كه قرع سمع آنها مى‌كرد بود نه مسأله فصاحت و بلاغت. زيرا رواج فصاحت در عهد حضرت رسول بود نه قرون سابقه قديم و اساطير اوّلين. يعنى كليّه طعن جامعش به صريح آيات اين بود كه اين سخنان سابقين را نشانه نبوّت قرار داده. لهذا قرآن مجيد جدّاً انكار اين طعن فرموده و فرمود: سخنان قديم نيست بلكه سخنان تازه است. يعنى علوم و معارف تازه در قبال علوم و معارف كهنه بشرى آورده…

پس از آنكه بيان مى‌فرمايد كه قرآن اقتباس و تقليد از علوم كهنه خيالى بشر نيست بلكه در قبال آنها علوم و معارف تازه است و در مقام تحدّى و مبارزه مى‌فرمايد: «فَلْيَأتُوا بِحَدِيث مِثْلِهِ اِنْ كَانُوا صَادِقِينَ». اين آيه مباركه صريح است كه تحدّى به علوم و معارف جديده و تازه و غير معهوده است. و در آيه ديگر به هدايت قرآن كه عين علوم و معارف است تحدّى فرموده…«قُلْ فَأتُوا بِكتابٍ مِنْ عِنْدِ اللّهِ أَهْدَى أَتَّبِعْهُ اِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ». ]منظور از «منهما» كتاب تورات و قرآن است[ اين آيه صريح است در تحدّى به قرآن از جهت هدايت و علم قرآن…»

در اينجا ممكن است كسى بگويد: در روايتى كه از ابن سِكّيت از امام رضا عليه‌السلام درباره اختلاف آيه‌ها و بيّنه‌هاى حضرت موسى و عيسى و محمّد صلى الله عليه و آله و سلّم نقل شد حضرت فرمود: «چون در زمان حضرت موسى عليه‌السلام سحر و جادو رايج بود بدين جهت… و چون در زمان حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلّم خطبه و كلام – يا شعر- رايج بود او را با موعظه و حكم مبعوث كرد.» در اين روايت چنانكه مى‌بينيم نظر به امر شايع در زمان بعثت يعنى فصاحت و بلاغت شده، پس معلوم مى‌شود تحدّى هم به فصاحت و بلاغت بوده است.

در جواب اين سؤال مرحوم آية اللّه محقّق حاج شيخ محمد باقر ملكى ميانجى فرموده است: «روايت هيچگونه دلالتى بر ادّعاى مزبور ندارد. زيرا روايت شريف از سنّت حكيمانه الهى در زمينه آيات و معجزات پيامبران سخن گفته، يادآور مى‌شود كه خداوند متعال براى هر يك از پيامبران، معجزه‌اى متناسب با شرايط زمان برمى‌گزيند و اين بدان معنا نيست كه معجزه حضرت موسى عليه‌السلام از سنخ سحر – ولو در حدّ اعلاى آن – و معجزه حضرت عيسى عليه‌السلام از سنخ طبابت، و معجزه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلام ّز سنخ كلام بشرى است. بنابراين، روايت بر اعجاز فصاحتى و بلاغتى قرآن صحّه نمى‌گذارد، بلكه بيانگر اين نكته است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلام ّز سوى خداوند مواعظ و حِكَمى آورده است كه سخنان مردم را از رونق انداخته است. زيرا عدول آن حضرت از تعبير خُطَب و كلام به مواعظ و حكم دلالت تام دارد كه معجزه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم را سنخ موعظه و حكمت است نه كلام و خطب تا وجه اعجاز نيز فصاحت و بلاغت باشد.

محكهاى شناخت مدّعيان دروغين

پيش از شروع به مبحث محكهاى شناخت مدّعيان دروغين نبوّت و رسالت، كلامى از استاد معارف قرآنى حضرت آية اللّه آقا ميرزا مهدى غروى اصفهانى نقل مى‌كنيم تا جايگاه موضوع بحث و هدف از عنوان كردن آن در اينجا روشن شود. ايشان مى‌فرمايد :

الباب الرابع و العشرون من أبواب الهدى معرفة اختصاص حجّيّة الخوارق للعادات لاشخاص الانبياء و خلفاء الله تعالى، و أنّ صدورها من غيرهم امتحان للناس و لنفس هذا الشخص. فنقول: و من غرائب العلوم الالهيّة فى باب النبوّة و الرسالة و الامامة ما أنزل اللّه تعالى فى كتابه من امتحان الناس بفعل السامرىّ. فيظهر أنّ مجرّد خرق العادة لا يكون حجّةً من اللّه تعالى على صدق المدّعى الّا اذا حكم العقل ببرهانيّة ذلك. و أمّا اذ حكم العقل بأنّ الدّعوة باطلة أو أنّ صاحب الدّعوة لا يليق بالرسالة و الخلافة، لا يكون خرق العادة الّا امتحاناً و احتباراً…

ترجمه «باب بيست و چهارم از ابواب الهدى درباره اين است كه حجّيّت افعال خارق‌العاده اختصاص به شخص پيامبران و خلفاى الهى دارد و اينكه صدور افعال خارق‌العاده از ديگران به جهت امتحان خود آنها و ديگر مردمان است. پس مى‌گوييم: از شگفتيهاى علوم إلهى در باب نبوّت و رسالت و امامت، امتحان مردم با فعل سامرى است كه خداوند متعال در كتابش ]بر پيامبرش[ نازل كرده است. از اين معلوم مى‌شود كه فعل خارق‌العاده به تنهايى دليل بر راستى مدّعى نمى‌شود، بلكه فعل خارق‌العاده آنگاه حجّت اليه است كه عقل به دليل و برهان بودن آن حكم كند. امّا اگر عقل حكم كرد كه اصل دعوت باطل است و دعوت كننده لياقت و شايستگى رسالت و خلافت الهى را ندارد فعل خارق‌العاده از چنين شخصى جز امتحان و ابتلا چيز ديگرى نخواهد بود.»

جريان سامرى و گوساله‌اى كه به دست او ساخته شده بود و صدايى كه از او توليد مى‌شد كه بنى‌اسرائيل با آن به گمراهى و ضلالت افتادند، در سوره اعراف (۷)/۱۴۸، و نيز در سوره طه (۲۰)/۸۵-۹۷، آمده است.

و نيز در اين زمينه رواياتى وارد شده كه توليد صدا در گوساله به جهت ابتلا و امتحان صورت گرفته است.

وجود مدّعيان دروغين از مسيلمه كذّاب در زمان پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله و سلّم تا باب و بها و به نوعى هم كسروى در اين دوران اخير، و حمايت گروهى از دنيا دوستان، شكم پرستان و پيروان هواى نفس، و تعدادى از مردم عوام و مستضعف از آنها و در مواردى حمايت سياستمداران و حاكمان خود سر و مستبّد، به صورت يك واقعيت عينى تلخ در بستر تاريخ بشرى خودنمايى مى‌كند. و روشن است كه تن دادن به چنين دعوتهاى دروغين كه متأسفانه در تاريخ سابقه زيادى هم داشته و هم اكنون نيز آثار آن گرايشهاى غلط در گوشه و كنار جامعه انسانى به چشم مى‌خورد، گام گذاردن در بيراهه و گمراهى و افتادن در دام شيطان و پيروى از اوست.

بديهى است انسان براى اينكه اين بيراهه و گمراهى را بشناسد، بايد محكهايى را در دست داشته باشد تا در موارد لزوم با بهره‌گيرى از آنها از افتادن در دامان شيطان دورى كند. خداوند متعال در اين خصوص مى‌فرمايد :

«وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللّهِ كَذِباً أَوْ قَالَ أُوْحِىَ اِلَىَّ وَ لَمْ يُوحَ اِلَيْهِ شَىْءٌ وَ مَنْ قَالَ سَأُنْزِلُ مِثْلَ مَا أَنْزَلَ اللّهُ وَ لَوْ تَرَى اِذْ الظَّالِمُونَ فِى غَمَراتِ الْمَوْتِ وَ الْمَلائِكَةُ بَاسِطُوا أَيْدِيهِمْ أخْرِجُوا أنْفُسَكُمْ الْيَوْمَ تُجْزَوْن عَذَابَ اْلهَْونِ بِمَا كُنْتُمْ تَقُولُوْنَ عَلَى اللهِ غَيْرَ الْحقِّ وَ كُنْتُمْ عَنْ آيَاتِهِ تَسْتَكبِرُونَ»

و كيست ستمكارتر از آن كس كه بر خدا دروغ بندد و يا اينكه وحى به او نرسيده مدّعى دريافت وحى باشد و كسى كه بگويد همانند آنچه خدا نازل مى‌كند نازل مى‌نمايم. اگر اين ستمكاران را در كشاكش مرگ شاهد باشى، مى‌بينى كه فرشتگان دست به سوى آنان گشوده و مى‌گويند: جان از تن خود بيرون كنيد. امروز طعم عذاب خواركننده را خواهيد چشيد به خاطر نسبتهاى ناحق به خدا و به خاطر آنكه از آيات او رويگردان بوديد.

در اين آيه ابتدا سه موضوع اصلى در زمينه مورد بحث به شرح زير مطرح شده است :

الف: دروغ بستن به خدا.

ب: ادّعاى دروغين دريافت وحى.

ج: ادعاى كذب نازل كردن همانند آنچه خدا نازل مى‌كند.

آنگاه انجام كار اين گروه را كه در تلّقى قرآن با عنوان ظالم و ستمكار برشمرده شده‌اند – به خاطر افترا بستن بر خداوند سبحان و رويگردانى از آيات الهى، عاقبتى سخت و خواركننده بويژه در مواجهه با مسأله مرگ بيان مى‌كند.

در برخى تفاسير نزول آيه را درباره دعوت دروغين مسيلمه كذّاب و مدّعى دروغين ديگرى به نام اسود عنسى دانسته‌اند كه اين دو تن به خيال خود سوره‌اى همانند سوره كوثر و بر همان وزن و سياق ساخته و پرداخته بودند.

بايد دانست كه به طور معمول كالا و متاع ارزنده است كه نوع تقلّبى آن نيز در بازار ساخته و پرداخته مى‌شود و اگر نبوّت متاعى ارزنده نبود كسى به فكر ارائه نوع نادرست و دروغين آن هم نمى‌افتاد. و ما چون شاهد پيداشدن اين مدّعيان دروغين بوده و هستيم، به ناچار بايد محكهايى هم براى ارزيابى و شناخت ادّعاى صحيح از ناصحيح و دروغ از راست، داشته باشيم. در اين زمينه هم به كلام خدا و روايات معصومان مراجعه مى‌كنيم.

در نگرش اوّليّه اين محكها در سه دسته: اعتقادى، عملى، سلبى قرار مى‌گيرند.

۱) محك اعتقادى

عمده‌ترين ويژگى انبياى الهى در اين زمينه به دو موضوع توحيد و معاد برمى‌گردد. در آيات قرآن نيز مشاهده مى‌شود كه بخش عمده‌اى از اين كتاب الهى به اين دو امر مربوط است؛ تا آنجا كه در زمينه مورد بحث يعنى ادعاى نبوّت مى‌فرمايد :

«مَا كَانَ لِبَشرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللّهُ الْكِتَابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولُ لِلنَّاسِ كُونُوا عِبَاداً لِى مِنْ دُونِ اللّهِ»

هيچ انسانى را نيست كه خداوند او را كتاب و حكم و پيامبرى دهد پس آنگاه مردم را گويد كه به جاى بندگى خدا بندگان من باشيد.

اگر مردمى به غلط و بر اساس باورى نادرست بخواهند پيامبرى را در جايگاه الوهيّت قرار دهند، خداوند و همان پيامبر به ميدان آمده و با اين حرف و اعتقاد نادرست به شدّت معارضه كرده، آن را نفى خواهند كرد.

قرآن مجيد درباره اعتقاد به الوهيّت حضرت عيسى عليه السلام مى‌فرمايد :

«وَ اِذْ قَالَ اللّهُ يَا عِيسَى بْنَ مَرْيَمَ أَأَنْتَ قُلْتَ لَلنَّاسِ اتَّخَذُونِى وَ أَمِّى اَلهَيْنَ مِنْ دُونِ اللّهِ قَالَ سُبْحَانَكَ مَا يَكُونُ لِى أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِى بَحَقٍّ اِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْعَلِمْتَهُ تَعَلَمُ مَا فِى نَفْسِى وَ لاَ أَعْلَمُ مَا فِى نَفْسِكَ… مَا قُلْتُ لَهُمْ اِلاَّ مَا أَمَرْتَنِى بِهِ أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ رَبِّى وَ رَبُّكُمْ…»

يادكن زمانى را كه خداوند فرمود: اى عيسى، آيا تو به مردم گفته‌اى كه من و مادرم را دو خدا – غير از اللّه – اتّخاذ كنيد. عيسى گفت: پاك و منزّهى تو. خدايا، مرا نرسد سخنى بگويم كه حقّ من نيست. اگر چنين سخنى گفته بودم تو مى‌دانستى. تو مى‌دانى آنچه در نفس من است ومن نمى‌دانم آنچه در نزد تو است… من به آنان سخنى جز آنكه تو مرا به آن امر امر كردى نگفته‌ام و آن اينكه خدا را بپرستيد همو كه پروردگار من و شماست.

پيامبر اكرم نيز پيشاپيش و به منظور پيشگيرى از بروز پديده غلو درباره خود مى‌فرمايد :

«لاَ تَرْفَعُونِى فَوْقَ حَقِّى فَأِنَّ اللّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالى اتَّخَذَنِى عَبْداً قَبلَ أَنْ يَتَّخِذَنِى‌نَبِيّاً»

مرا بالاتر از مقام و جايگاهى كه دارم قرار ندهيد؛ كه خداى تبارك و تعالى پيش از آنكه مرا به پيامبرى بپذيرد، مرا به بندگى خود پذيرفته است.

اين نشان دهنده اين حقيقت است كه پيامبران شيوه‌اى جز خداپرستى و دعوت به خداى تعالى نداشته‌اند. و از همين‌جا و با تكيه بر احوال تاريخى نوع مدّعيان دروغين و ملاحظه ادعاى الوهيّت آنان و دعوت به سوى خود، ارزندگى اين محك اعتقادى در شناخت پيامبران راستين از مدّعيان دروغين آشكار مى‌شود كه آنان مردم را به خدا و اينان مردم را به خود مى‌خواندند.

نكته ديگرى را كه در زمينه محك اعتقادى بايد به آن توجّه داشت آن است كه مسأله معاد در بين مدّعيان دروغين نوعاً دستخوش انكار، تحريف و يا توجيه شده؛ به طورى كه از اين موضوع كه نقش ارزنده‌اى در تعاليم پيامبران در تزكيه و تهذيب مردم و برحذر نگاهداشتن آنان از گناه – به جهت وجود آينده‌اى قطعى جهت پاسخگويى به خداى متعال – دارد، در دعوت مدّعيان دروغين خبر صحيحى وجود ندارد. البتّه در يك تحليل روشن مى‌توان حكمت اين بى‌توجّهى را هم شناخت. زيرا چنانكه در بخش بعدى خواهد آمد لازمه اباحى‌گرى در رفتارها انكار معاد و حسابرسى مى‌باشد.

در مقابل همه پيامبران راستين الهى از اصول دعوتها و تعاليم آنها وجود عالم آخرت و زنده‌شدن انسان بعد از مرگ براى حسابرسى است كه اين مطلب از قطعيّات بلكه از ضروريّات آيات قرآن و روايات معصومان عليهم‌السلام مى‌باشد. پيامبر از سوى خداى تعالى به نبوّت و رسالت برگزيده نشده است مگر اينكه ايمان به توحيد و روز جزا و معاد داشته و همواره پرستش خدا مى‌كرده، و توجّه به آخرت داشته است و هميشه امّت خويش را توصيه به ايمان به خدا و روز جزا مى‌كرده و آنها را به عبادت خداى تعالى مى‌خوانده و از عبادت شيطان برحذر مى‌داشته است.

جريان زنده شدن قتيل بنى اسرائيل و زنده شدن ارميا يا عزير از پيامبران الهى بعد از صد سال از مردنش، و زنده شدن پرندگان براى حضرت ابراهيم عليه‌السلام و زنده كردن حضرت عيسى عليه السلام مردگان را به اذن الهى، از مواردى است كه قرآن به صراحت آنها را بيان كرده است كه همه اينها حاكى از اعتقاد محكم به معاد از ناحيه پيامبران و امتّهايشان است.

و در آيه‌اى از قرآن كريم خداى تعالى از حضرت شعيب عليه السلام حكايت مى‌كند كه وقتى او را پيامبر اهالى مَدْيَن قرار داد او به مردم چنين گفت :

يَا قَومِ اعْبُدُوا اللّهَ وَ ارْجُوا الْيَوْمَ الآخِرَ وَ لاَ تَعْثَوا فِى الاَرْضِ مُفْسِدِينَ»

اى قوم من، خدا را بپرستيد. و روز بازپسين را اميدوار باشيد. و گناه نكنيد در روى زمين در حالى كه فساد كننده‌ايد.

بنابراين توحيد و معاد اصل دعوت پيامبران راستين و انكار و توجيه اين دو، كار مدّعيان دروغين نبوّت است. و اين محكى است كه با آن مى‌توان راست و دروغ در ادّعا را شناخت.

۲) محك عملى

قرآن ويژگى بارز عملى كسانى را كه به دروغ ادعاى نبوّت كنند چنين مى‌شمارد :

الف: تناقض‌گويى

فرد مدّعى از آنجا كه به دروغ خود را به خدا نسبت مى‌دهد، نوعاً در جريان كار و گذران زمان دچار تناقض گويى مى‌شود؛ به طورى كه يكى از ملاكهاى شناخت اصالت قرآن و اثبات الهى بودن آن تناقض و تهافت نداشتن آن بيان شده است. خداى تعالى مى‌فرمايد :

«أَفَلاَ يَتَدَبَّرُونَ الْقُرآنَ وَ لَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً»

آيا در قرآن نمى‌انديشند؟ اگر اين كتاب از ناحيه غير خدا آمده بود در آن اختلافهاى زيادى مى‌يافتند.

ب: ادّعاى استقلال

پيامبران هر كارى را كه در زمينه ارائه بيّنات و آيات انجام مى‌دهند، به اذن الهى و تكيه بر قدرت خداوندى است و هرگز در ارائه آيات و بيّنات تابع درخواست مردم و يا متّكى به توان و تمايل خود نيستند. قرآن از زبان تمامى پيامبران خطاب به مردم مى‌فرمايد :

«قَالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ اِنْ نَحْنُ اِلّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ وَلكِنَّ اللّهَ يَمُنُّ عَلى مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ مَا كَانَ لَنَا أَنْ نَأْتِيَكُمْ بِسُلْطانِ اِلاَّ بِإذْنِ اللّهِ وَ عَلَى اللّهِ فَلْيَتَوكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ»

پيامبرانشان به آنان گفتند: ما بشرى همانند شماييم امّا خداوند بر هر يك از بندگانش كه بخواهد منّت مى‌گذارد. ما را نرسد كه آيه‌اى جز به اذن خداوندى بياوريم. و مؤمنان در هر حال به خدا توكّل مى‌كنند.

در بررسى تاريخى حيات پيامبران دروغين نيز دو ويژگى «بى‌ثباتى در دعاوى» و «اباحى‌گرى در احكام» به صورت روشن به چشم مى‌خورد. به طورى كه هر يك در جاى خود دروغين بودن ادّعاى آنان را اثبات مى‌كند.

چرا كه مطالعه حالات پيامبران راستين در اين موضوع نشاندهنده ثبات قدم آنان در زمينه دعوت خود و ايستادگى تا پاى جان بوده و هرگز تخلّف و يا تغيير جهتى از آنان در اين باره به چشم نخورده است. و در زمينه دوم نيز تلاشى پيگير داشته‌اند تا همگان را با پايبندى به احكام خداوندى از سقوط در ورطه گناه برهانند؛ و حال آنكه مدّعيان دروغين در هر دو باب راهى برخلاف آنچه پيامبران راستين پيموده‌اند، مى‌روند. و انسان عاقل وقتى اين دوگانگى در عمل را از اين دو گروه از مدّعيان مى‌بيند و همين طور دوگانگى در اعتقاد را كه پيش از اين مورد بحث قرار گرفت، درك مى‌كند كه نمى‌شود هر دو گروه صادق در ادّعا باشند و با اندكى توجّه مى‌فهمد آنكه ثبات در دعوت دارد و حرمت الهى را نگه مى‌دارد و اعتقاد به توحيد و معاد دارد در ادّعاى خود صادق است. و اصولاً عقل حجّت الهى است در انسان كه در اين موارد كه امر براى انسان مشتبه مى‌شود پاى به ميدان مى‌گذارد و انسان را از حال ترديد و شبهه بيرون مى‌آورد. چنانكه در حديث ابن سكّيت از امام رضا عليه‌السلام مى‌خوانيم :

فَمَا الْحُجَّةُ عَلَى الْخَلْقِ الْيَومَ؟ قَالَ عليه السلام:الْعَقْلُ يُعْرَفُ بِهِ الصَّادِقُ عَلَى اللّهِ فَيُصَّدِّقَهُ وَ الْكَاذِبُ عَلَى اللّهِ فَيُكَّذِبَهُ

ابن سكّيت پرسيد: امروز حجّت الهى بر خلق چيست؟ حضرت فرمود: عقل، با آن كسى كه بر خدا راست مى‌گويد شناخته مى‌شود و تصديق مى‌گردد و كسى كه بر خدا دروغ مى‌بندد شناخته شده و تكذيب مى‌شود.

۳) محك سلبى

منظور از عنوان فوق اين است كه پيامبران ويژگيهايى داشته‌اند كه مدّعيان دروغين فاقد آن هستند. و در اين ميان به دو ويژگى «بشارت» و «آيه و بيّنه» اشاره مى‌شود. زيرا در بينش اسلامى هيچ پيامبرى به نبوّت و رسالت برگزيده نشده مگر اينكه پيامبر بعدى خود را معرّفى كرده و بشارت به آمدن وى داده است. و اصولاً همه پيامبران يكديگر را مورد تأييد قرار داده‌اند. موضوع بشارات در بحثهاى آينده مورد بررسى قرار خواهد گرفت. و در مورد آيه و بيّنه هم گفتيم كه آيه و بيّنه فعل الهى است كه براى تأييد پيامبرانش بعد از نبوّتشان آن فعلش را به دست پيامبرانش به وجود مى‌آورد. البتّه چنانكه از مرحوم ميرزا مهدى غروى اصفهانى نقل كرديم ممكن است در مواردى خداوند متعال همين فعل خود را براى امتحان و ابتلاى برخى از خلايق به دست ديگران هم اظهار كند. در اين صورت اين ويژگى و محك به تنهايى كارساز نخواهد بود.

اصول تعاليم پيامبران

الف: در بعد اعتقادى دعوت به توحيد و معاد چنانچه پيش از اين نيز اشاره شد اساس دعوت پيامبران را دعوت به سوى توحيد و معاد تشكيل مى‌دهد. دعوت به خدا در دعوت پيامبران همواره جنبه ريشه‌اى داشته است. و اين كار را همه جا بر مبناى بينش و بصيرت كامل انجام داده‌اند. خداى تعالى مى‌فرمايد :

«قُلْ هذِهِ سَبِيلِى أَدْعُوا اِلَى اللّهِ عَلى بَصَيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِى وَ سُبْحَانَ اللّهِ وَ مَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ»

بگو: اين راه من است. مى‌خوانم به سوى خدا بر اساس بصيرت و بينشى كه خود و پيروانم داريم. پاك و منزّه است خدا. و من از مشركان نيستم.

اين دعوت پيامدهايى دارد وانسانهايى كه با اين دعوت به فطرت توحيدى خويش متوجّه و متذكّر مى‌شوند، بايد برخاسته و قدم در وادى عمل – آن هم بر اساس همين بينش توحيدى – گذارند و دريابند كه پيامبرشان آنان را آگاهانه به راهى فرا مى‌خواند. و به دنبال آن ايشان را به معاد و زنده شدن پس از مرگ و روز جرا و محاسبه اعمال هشيار نموده و هشدار مى‌دهد كه :

«قُلْ اِنَّمَا أَعِظُكُمْ بِوَاحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلّهِ مَثْنَى وَ فُرَادَى ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا مَا بِصَاحِبِكُمْ مِنْ جِنَّةٍ اِنْ هُوَ اِلاَّ نَذِيرٌ لِكُمْ بَيْنَ يَدَى عَذَابٍ شَدِيدٍ»

بگو: من شما را به يك امر فرا مى‌خوانم؛ اينكه براى خدا يكى يكى يا دوتا دوتا

به پا خيزيد آنگاه بينديشيد كه در پيامبرتان جنون و ديوانگى نيست. او نيست مگر ترساننده‌اى كه شما را از عذابى سخت كه پيش رو داريد بيم مى‌دهد.

ب: در بعد عملى

۱) در ارتباط با خدا

وقتى در تعاليم پيامبران زيربناى فكرى و اعتقادى را مسأله توحيد و معاد تشكيل مى‌دهد، در اين صورت در نخستين گام، در مسير فردى كه خود را پيرو نظام توحيد قرار داد بايد رابطه او با خدا روشن شود.

در اينجا به طور خلاصه گفته مى‌شود كه چنين فرد در رابطه با خدا خود عهده‌دار دو موضوع معرفت و عبادت است. او بايد در آغاز خدا رابه معرّفى حق‌تعالى بشناسد و آنگاه كه او را به خود او شناخت در مقابلش خاضع و فروتن گردد و سر بر آستان بندگيش نهد. امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد: روزى امام حسين عليه‌السلام نزد يارانش آمد و پس از حمد و ثناى خداى تبارك و تعالى و صلوات بر محمّد صلى الله عليه و آله و سلّم فرمود :

يَا أَيُّهَا النّاسُ، اِنَّ اللّهَ – وَ اللّهِ – مَا خَلَقَ الْعِبَادَ اِلاَّ لِيَعْرِفُوهُ، فَاِذَا عَرَفُوهُ عَبَدُوهُ فَاِذا عَبَدُوهُ اسْتَغْنَوا بِعِبَادَتِهِ عَنْ عِبَادَةِ مَن ْ سِوَاهُ

اى مردم، به خدا سوگند خداوند مردم را نيافريد مگر آنكه او را بشناسند و آنگاه كه او را شناختند عبادتش كنند و آنگاه كه او را پرستش كردند از عبادت هر كه غير اوست بى‌نياز شوند.

پس معرفت خداى تعالى عبادت او را لازم ساخته و بندگى و عبادت خداوند نيز انسان را از پرستش و بندگى ديگران بى‌نياز مى‌كند. به اين جهت است كه انسانها در مكتب نبوت موظّف به معرفت و عبادت – آن هم با آن كيفيّتى كه در مكتب پيامبران هست – مى‌باشند. و اين دو امر مهم، چگونگى ارتباط انسان را با خدا در دو بعد اعتقادى و عملى روشن مى‌نمايد.

۲) در ارتباط با خود

پيامبران صلوات الله عليهم كوشيده‌اند تا با ارائه خودشناسى عميق و جامع، انسانها را از خواب غفلت بيدار كرده به خود آورند و حقيقت آنها را به آنان تفهيم نموده و از اين بينش و آگاهى در جهت اصلاح حركتهاى آنان در طول زندگى بهره برند؛ با هشدارهايى از قبيل :

«وَ فِى أَنْفُسِكُمْ أَفَلا تُبْصِرُونَ»

و در خودتان ]آياتى است براى يقين دارندگان[. آيا نمى‌بينيد؟!

«بَلِ الاِنْسَانُ عَلى نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ وَ لَوْ أَلْقَى مَعَاذِيرَهُ»

بلكه انسان به خودش آگاه است اگر عذرها را كنار نهد.

«يَا أَيُهَّا الاِنْسانُ مَا غَّرَكَ بِرَبَّكَ الْكَرِيمِ»

اى انسان، چه چيز تو را نسبت به پروردگار كريمت مغرور ساخته است؟

اين هشدارها و دهها نمونه ديگر از همين قبيل همه در اين راستاست كه انسان رابه خود بياورد. و اين كوشش از سوى پيامبران الهى عمدتاً براى آن است كه :

اوّلاً: به انسانها شناختى عميق و صحيح از خودشان بدهند. توانشان را ارزيابى كرده و نقاط ضعفشان را يادآور شوند.

ثانياً: به او توان برداشت و تلقّى و درك صحيحى از دنيا بدهند. آن را به عنوان گذرگاه به وى معرّفى نموده، از وابستگى و طول امل برحذر دارند.

ثالثاً: براى وى شناختى عميق و درست از آخرت به عنوان اقامتگاه و محلّ حسابرسى و نتيجه‌گيرى، به دست دهند.

روشن است كه تلقّى صحيح از اين سه موضوع مى‌تواند انسان را در حالت توازن و تعادل و تلاش و سرانجام بهره‌ورى و آرامش در جريان حيات دنيوى و اخروى خويش قرار دهد.

خودشناسى از جهت ديگرى هم در اين زمينه قابل بررسى و تحقيق است و آن اينكه :

انسان وقتى به خود توجّه مى‌كند درمى‌يابد كه او هيچ چيزى از خود ندارد. فقير محض و مملوك صِرف است. زيرا وقتى هر يك از اجزاى ساختمان وجوديش را مى‌نگرد مى‌بيند كه به وجود آورنده و خالق هيچ يك از آنها او نيست، و كسى ديگر آنها را خلق كرده است. پس مى‌فهمد كه مالك حقيقى هيچيك از آنها هم خود او نيست. چون روشن است مالك حقيقى كسى است كه آنها را آفريده است.

و از طرفى مى‌بيند همه اين اعضا – كه ملك كسى ديگر است – در اختيار او گذاشته شده و اراده او در آنها حاكم است و او هرگاه بخواهد مى‌تواند در آنها هرگونه كه دلش خواست تصرّف كند و از آنها استفاده نمايد، البتّه در حدّ كارآيى هر يك از آنها و محدوديّتى كه گاهى اوقات در بهره‌بردارى از آنها در خود مى‌يابد.

حال آيا او مى‌تواند بگويد: اگر چه مالك اينها كسى ديگر است ولى همينكه او آنها را در اختيار من قرار داده و مرا به آنها مسلّط كرده است پس من مجاز هستم در آنها هرگونه كه دلم خواست تصرّف كرده و از آنها بهره‌بردارى نمايم؟

مسلّم است كه او چنين حقّى را ندارد. چون مسلّط كردن مالك كسى را بر ملكش و در اختيار او نهادن آن اباحه مطلق و همه جانبه نيست، خصوصاً آنجا كه مالك شخصى حكيم و دانا باشد، و شخصى كه ملك در اختيارش گذاشته شده آگاهى كامل از آنچه در اختيارش نهاده شده نداشته باشد و در نتيجه توان بهره‌بردارى صحيح از آن را نداشته باشد. و بويژه آنجا كه انسان احتمال امتحان از سوى مالك را هم بدهد، و هيچ شاهدى هم بر تمليك نداشته باشد.

در چنين مواردى با وجود چنين شرايطى، عقل انسان را از تصرّف در چنين ملكى باز مى‌دارد، تا مبادا برخلاف رضاى مالك باشد و تصرّف در ملك غير بدون اذنش حساب شود، و انسان را ملزم مى‌كند كه اگر خواست تصرّفى در آن نمايد، نخست به سراغ مالك رفته و از او در استفاده از آن كسب اجازه كند.

بحث در مورد ما هم از همين قرار است. و آنچه در اينجا كار را دشوار مى‌كند اين است كه انسان علاوه بر همه آنچه گفته شد از مالك حقيقى هم اطّلاع كافى ندارد بلكه هيچ اطّلاعى در حال حاضر ندارد و در نتيجه راهى هم به سوى او نمى‌تواند پيدا كند تا از او كسب اجازه نمايد. ولى آن مالك حقيقى و آن خالق مهربان و آن داناى حكيم، احسانى ديگر در حقّ بنده‌اش نموده و پيامبران و رسولانى به سوى بندگانش گسيل داشته و فرامينش را به آنها وحى كرده و آنان را موظّف نموده تا ابتدا او را به بندگانش يادآورى كنند و آنگاه احكام و فرامينش را به آنها برسانند و دستورات لازم در استفاده از اعضاى وجودى خودشان و همه انچه در اختيارشان گذاشته شده به آنها ابلاغ نمايند.

امام صادق عليه السلام حقيقت عبوديّت را در سه چيز دانسته مى‌فرمايد :

حقيقت عبوديّت سه چيز است :

– عبد آنچه را خدا برايش داده ملك خود نپندارد. زيرا كه بندگان و بردگان را ملكى نباشد. همه اموال را مال خدا دانسته و آنجايش نهد كه خدايش فرمان داده است.

– بنده براى خود تدبيرى از پيش خود نينديشد.

– تمام مشغوليّت خود را در اوامر و نواهى خداى تعالى قرار دهد.

پس اگر بنده خود را مالك عطايا و بخششهاى خداى تعالى نداند، مصرف آنها در مواردى كه خدايش دستور داده، برايش آسان آيد.

و اگر بنده‌اش تدبير امورش را به خداى مدبّر واگذارد، مصيبتها و حوادث ناگوار دنيا برايش سهل گردد. و اگر اوقات خود را مشغول به اوامر و نواهى خداى تعالى كند، ديگر او را وقتى براى جدال با مردم و فخرفروشى به آنها باقى نمى‌ماند.

و اگر خداى تعالى اين سه را به بنده‌اى كرامت كند، دنيا و شيطان و تمامى خلايق در مقابل ديدگانش چيزى به حساب نيايند. و دنيا را براى فخرفروشى و زياده‌طلبى نخواهد، و مال مردم را براى توانمندى و برترى‌جويى خود طلب نكند، و دنياى چند روزه خود را به تنبلى از دست ندهد.

همه اينها درجه اوّل از درجات تقواست. خداى تعالى مى‌فرمايد :

«تِلْكَ الدَّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لاَ يُرِيدُونَ عُلُوّاً فِى الأرْضِ وَ لاَ فَسَاداً وَ الْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ»

آن، سراى بازپسين است؛ آن را براى آنان قرار مى‌دهيم كه اراده برترى و فساد در زمين نمى‌كنند. و سرانجام خوب از آنِ متّقين است

۳) در ارتباط با جامعه

انسانى كه در مكتب انبيا به توحيد متذكرّ و به معاد متوجّه شده و خود را شناخته و با تلّقى صحيح از دنيا، روى به سوى آخرت نهاده، اينك در جريان زندگى با مردم و جامعه مرتبط است. به اين جهت او همواره هم نيازمند اخلاق فردى است و هم آنجا كه پاى جامعه و مردم در ميان مى‌آيد، نيازمند اخلاق اجتماعى است تا بداند و بتواند كه از اين ميدان موفّق و سربلند بيرون آيد. پس او بايد در ارتباط با جامعه از اصول اخلاق فردى و بنيانهاى اخلاق اجتماعى صحيح و بالايى برخوردار باشد. و در اين زمينه دين او را يار راه شده و نظام نبوّت به مددش آمده است و آنچه برايش در اين خصوص لازم است پيامبران برايش آورده‌اند.

روش انبيا در تبليغ دين

اميرالمؤمنين عليه السلام مى‌فرمايد :

فَبَعَثَ فِيهِمْ رُسُلَهُ و وَاتَرَ اِلَيْهِمْ أَنْبِياءَهُ لِيَسْتُأْدُوهُمْ مِيثَاقَ فِطْرَتِهِ وَ يُذَكِّرُوهُمْ مَنْسِىَّ نِعْمَتِهِ وَ يَحْتَجُّوا عَلَيْهِمْ بِالتَّبْلِيغِ…

در ميان مردمان رسولانش را مبعوث ساخت و پيامبرانش را پى در پى گسيل داشت تا عهد و پيمان فطرتش را از آنها مطالبه كنند و نعمت فراموش شده‌اش را به آنها يادآورى كنند و با تبليغشان بر آنها حجّت را تمام نمايند…

يكى از وظايف مهم و اساسى پيامبران و رسولان الهى رساندن فرامين و پيامهاى پروردگار عالم به بندگانش مى‌باشد. خداى تعالى مى‌فرمايد :

«فَهَلْ عَلَى الرُّسُلِ اِلاَّ الْبَلاَغُ الْمُبِينُ لَقَدْ بَعَثْنَا فِى كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ»

بر عهده رسولان جز رساندن آشكار چيزى نيست. و ما در ميان هر امتّى رسولى فرستاديم ]كه به آنها بگويند[ كه خدا را عبادت كنيد و از طاغوت دورى جوييد.

خداى تعالى در سوره اعراف در آيات ۵۹ تا ۶۲ جريان حضرت نوح عليه السلام را با قومش چنين بيان مى‌كند :

ما نوح را به سوى قومش فرستاديم. او گفت: اى قوم من، خدا را پرستش كنيد؛ كه شما را خدايى جز او نيست. من بر شما از عذاب روزى بزرگ هراس دارم. گروهى از قومش گفتند: ما تو را در گمراهى آشكار مى‌بينيم. او گفت: من گمراه نيستم بلكه رسول پروردگار عالميان هستم. پيامهاى پروردگارم را به شما مى‌رسانم و شما را نصيحت مى‌كنم. و مى‌دانم از سوى خدا آنچه شما نمى‌دانيد.

و در همين سوره آيات ۶۵ تا ۶۸ تبليغ و رساندن پيامهاى الهى را توسّط حضرت هود عليه السلام چنين بيان مى‌كند :

به سوى قوم عاد برادرشان هود را فرستاديم. او گفت: اى قوم من، خدا را پرستش كنيد؛ كه براى شما خدايى جز او نيست. آيا پروا نمى‌كنيد؟ گروهى از قومش كه كافر بودند گفتند: قطعاً ما در تو سفاهت و كم‌عقلى مى‌بينيم. و بيقين تو را از دروغگويان مى‌پنداريم. او گفت: اى قوم من، من سفاهتى ندارم. من رسولى از سوى پروردگار عالميان هستم. پيامهاى پروردگارم را به شما مى‌رسانم و من براى شما ناصحى امين هستم.

و نيز در اين سوره، در آيه ۷۹ از حضرت صالح عليه السلام چنين حكايت مى‌كند كه به قومش فرمود :

اى قوم من، به حقيقت پيام پروردگارم را به شما رساندم و شما را نصيحت كردم، ولى شما نصيحت‌كنندگان را دوست نمى‌داريد.

و در آيات ۸۵ تا ۹۵ جريان تبليغ حضرت شعيب عليه السلام را حكايت مى‌كند كه قومش را به سوى خدا مى‌خواند ولى آنها به سخنان او ترتيب اثر ندادند و كافر شدند و عذاب الهى آنها را فراگرفت و شعيب عليه السلام از آنها روى برگرداند و فرمود :

اى قوم من، پيامهاى پروردگارم را به شما رساندم و شما را نصيحت كردم پس چگونه بر ]نابودى[ قومى كه كافر شده‌اند اندوه بخورم.

اميرالمُؤمنين على عليه السلام يار هميشه ثابت و استوار پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلّم درباره تبليغ وى چنين مى‌فرمايد :

«فَبَلَّغَ رِسَالاَتِ رَبِّهِ غَيْرَ وَ انٍ وَ لاَ مُقَصَّرٍ»

او بدون هيچ گونه سستى و كوتاهى پيامهاى پروردگارش را ]به مردم[ رسانيد.

پس همه رسولان الهى آنگاه كه به رسالت برگزيده شدند و از سوى خداى تعالى مأموريت يافتند كه دستورات او را به امتّهايشان برسانند، به اين وظيفه خطير خود قيام كردند و از عهده آن به خوبى برآمدند و پيامهاى پروردگارشان را به اقوامشان رساندند و حجّت خدا را بر آنها تمام كردند.

قرآن مجيد پس از آنكه اين سنّت الهى را يادآور مى‌شود كه پيامبران در جريان رسانيدن معالم دين و فرايض آيين به مردم نبايد ملاحظه پاره‌اى محظورها را بنمايند كه در نتيجه ايشان را از بيان حق باز دارد، آنگاه به روشنى چهره تلاش عملى آنان را ترسيم نموده مى‌فرمايد :

«أَلَذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالاَتِ اللهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لاَ يَخْشَوْنَ أَحَداً اِلاَّ اللهَ وَ كَفَى بِاللهِ حَسِيباً»

آنان كه پيامهاى خدا را مى‌رسانند و از او مى‌ترسند و از كسى غير از خدا نمى‌ترسند. و خداوند براى حسابرسى كافى است.

پس تبليغ كار اصلى پيامبران را تشكيل مى‌دهد كه خود در دو شاخه علمى و عملى خلاصه مى‌شود :

تبليغ علمى

در بررسى علمى روى قرآن سرفصلهاى موضوع تبليغ علمى را مى‌توان در موارد زير خلاصه كرد :

۱٫ توحيد و معاد

۲٫ رسالت پيامبران پيشين و سرنوشت امّتهاى آنها.

۳٫ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلّم و بحثهاى توحيدى و جدال با مشركين

۴٫ مواجهه و برخورد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم با طوايف مختلف مردم.

۵٫ جهاد و امر به معروف و نهى از منكر.

۶٫ احكام، اعمّ از اخلاقى و فقهى، ارشادى و مولوى.

با كمى دقّت در اين سرفصلها با الهام از قرآن آگاهى از عملكرد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم مى‌توان اولويّتهايى را به دست آورد كه تعيين كننده خط مشى علمى در تبليغ مى‌باشد. يعنى آنجا كه هنوز بنيان عقايد در دلها استوار نگشته، سخن از احكام گفتن كارى ناصواب است. البتّه منظور از احكام در اينجا احكام مولوى تعبّدى است كه فرع بر اعتقاد به خدا و نبوّت و معاد است، نه احكامى كه عقل به تنهايى و بدون نياز به چيزى آنها را درك مى‌كند. در اين موارد كار انبيا ارشاد و تذكّر به حكم عقل است و هيچ لزومى ندارد كه اين ارشاد و تذكّر پيش از تذكّر به توحيد باشد يا بعد از آن يا همراه با آن. ولى احكام مولوى تعبّدى نه تنها بعد از استوارى عقايد مطرح شده است، بلكه در همه آنها رعايت زمان و مكان و حال مردم شده وبه تدريج و به مرور زمان و گذشت ايّام يكى پس از ديگرى به آنها ابلاغ شده است.

تبليغ عملى

خداى تعالى مى‌فرمايد :

«يَا أَيُّها الذَّينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لاَ تَفْعَلُونَكَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللّهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لاَ تَفْعَلُونَ»

اى مؤمنين، چرا مى‌گوييد آن را كه انجام نمى‌دهيد؟! بزرگ است از جهت بيزارى و خشم نزد خدا اينكه بگوييد آن را كه انجام نمى‌دهيد.

و اميرالمؤمنين عليه السلام مى‌فرمايد :

مَنْ نَصَبَ نَفْسَهُ لِلنَّاسِ اِماماً، فَلْيَبْدَأْ بِتَعْلِيمِ نَفْسِهِ قَبْلَ تَعْليِمَ غَيْرِهِ وَلْيَكُنْ تَأْدِيْبُهُ بِسِيَرتِهِ قَبْلَ تِأْدِيبِهِ بِلِسَانِهِ. وَ مُعَلِّمُ نَفْسِهِ وَ مُؤَدِبُهِا أَحَقُّ بِالاِجْلاَلِ مِنْ مُعَّلِمِ النَّاسِ وَ مُؤَدِّبِهِمْ

كسى كه خود را پيشواى مردم قرار داده است، بايد پيش از تعليم ديگران خود را تعليم دهد. و بايد تأديب او به عملش پيش از تأديبش به زبانش باشد. كسى كه معلّم و مربّى خودش است سزاوارتر است به احترام كسى كه معلّم و مربّى ديگران است.

امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

كُونُوا دُعَاةَ النَّاسِ بِغَيْرِ أَلْسِنَتِكُمْ لِيَروْا مِنْكُمُ الاِجْتِهادَ وَ الصِدّقَ وَ الْوَرَعَ

فراخوان مردم ]به دين[ از غير راه زبانتان باشيد. بايد از شما كوشش و درستى و پارسايى را شاهد باشند.

روشن است تأثير تبليغ عملى خيلى بيش از تبليغ زبانى و علمى است. و فرا خواندن مردم به دين و اعمال نيكو و پسنديده و دفاع از حريم الهى و ترك منكرات و بديها، آنگاه مى‌تواند در آنها تأثير اساسى بگذارد كه تجلّى عينى آن در اخلاق فردى و جمعى مبلّغ آشكار باشد. آنسان كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلّم و امامان معصوم از اهل بيت او و اصحاب و ياران ويژه ايشان، چنين بودند. كسى كه سرتا پا آلوده باشد چگونه مى‌تواند ديگران را امر به پاكى و طهارت كند. كسى كه خود در درياى گناه و معصيت و بى‌مبالاتى غرق باشد چگونه مى‌تواند ديگران را از افتادن در معصيتها حفظ كند. خداوند سبحان داناى حكيم و عزيز است و به هيچ وجه كسى را براى رساندن پيامها بر نمى‌گزيند مگر اينكه در عمل به موارد تبليغى‌اش از همگان مقدّم باشد. پيامبران و اوصيايشان كسى را به سوى خدا و پيروى از او و تقواى الهى نمى‌خوانند مگر اينكه خودشان پيش از آن خداشناس و خداترس بوده، تسليم در مقابل فرامين الهى هستند.

ختم نبوّت

پيشتر گفتيم كه خداى تعالى به فضل و احسانش پيامبران را در ميان امّتها مبعوث مى‌كند نه اينكه ارسال رسولان امرى لازم و واجب براى خداوند سبحان بوده باشد. و گفتيم كه مسلّم است كه برخى امّتها را پيامبرى نبوده است. بنابراين ختم رسالت و شريعت امرى است كه منوط و وابسته به اراده خداى تعالى است و هر وقت بخواهد و مصلحت بداند دستگاه نبوّت و شريعت را خاتمه مى‌دهد. پس اين امرى نيست كه بتوان با عقل و خرد به آن راه برد و راه رسيدن به آن منحصر در سخن وحى و روايات معصومان عليهم‌السلام مى‌باشد. خداوند در قرآن كريم مى‌فرمايد :

«مَا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِنْ رِجَالِكُمْ وَلكِنْ رَسُولَاللّهِ وَ خَاتَمَ النَّبِيّينَ»

محمّد پدر هيچيك از مردان شما نيست ولى رسول خدا و خاتم پيامبران است.

در مجمع‌البيان مى‌نويسد: تنها عاصم «خاتم» را به فتحه قرائت كرده است و بقيّه قرّا همه به كسره قرائت نموده‌اند.

در لسان العرب ۱۲/۱۶۴ مى‌گويد: ختام القوم و خاتِمهم و خاتَمهم آخرهم. يعنى: ختام و خاتِم و خاتَم قوم آخر آن است.

بدين صورت خداوند متعال رسالت و نبوت را با حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلّم مختومه اعلام مى‌كند و با ختم نبوّت و رسالت تشريع و قانونگذارى الهى هم خاتمه مى‌يابد و شريعت پيامبر خاتم شريعتى جهانى و ابدى مى‌شود؛ شريعتى كه گذشت ايّام در آن تأثيرى نمى‌گذارد و هميشه تازه باقى مى‌ماند. زيرا ختم نبوّت و رسالت دلالت بر ختم شريعت مى‌كند هرچند ختم شريعت دلالت بر ختم نبوّت نمى‌كند و چه بسيارند پيامبران و رسولان الهى كه شريعتى جديد نياورده و به شريعت پيامبران پيشين پايبند بوده‌اند. درباره ختم نبوّت و شريعت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم مى‌فرمايد :

وَ سَمَّانِى الْعَاقِبَ أَنَا عَقِبُ النَّبِيّينَ لَيْسَ بَعْدِى رَسُولٌ

و مرا عاقب ناميد. چرا كه من در پايان سلسله پيامبران قرار دارم و پس از من پيامبرى نخواهد آمد.

و نيز رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلّم به هنگام وفات، خطاب به مردمى كه در كنارش گرد آمده بودند فرمود :

أَيُّهَا النَّاسُ، اِنَّهُ لاَ نَبِىَّ بَعْدِى. وَ لاَ سُنَّةَ بَعْدَ سُنَّتِى. فَمَنِ ادَّعَى بَعْدَ ذلِكَ… فَاقْتُلُوهُ وَ مَنِ اتَّبَعَهُ فَاِنَّهُ فِى النّارِ

اى مردم، قطعاً پيامبرى بعد از من نخواهد بود. و شريعتى بعد از شريعت من وجود ندارد. كسى كه بعد از اين ادّعاى نبوّت كند.. او را بكشيد. و هركس از او پيروى كند آتش جايگاه او خواهد بود.

اميرالمؤمنين عليه السلام مى‌فرمايد :

اِلَى أَنْ بَعَثَ اللهُ سُبْحَانَهُ مُحَمِّداً رِسُولَ اللهِ صلى الله عليه و آله و سلّم لاِنْجَازِ عِدَتِهِ وَ اِتْمَامِ نُبُّوَتِهِ

تا اينكه خداوند سبحان محمّد رسول خويش را صلى الله عليه و آله و سلم براى وفاى به عهد خود و تمام كردن نبوّتش، مبعوث كرد.

و نيز مى‌فرمايد :

فَقَفِّى بِهِ الرُّسُلَ وَ خَتَمَ بِهِ الْوَحْىَ

او را به دنبال رسولان فرستاد و وحى را با او ختم كرد.

و آن هنگام كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم را غسل مى‌داد و كفن مى‌كرد، دردمندانه حضرتش را خطاب كرده مى‌گفت :

بِأَبِى أَنْتَ وَ أُمّى يَا رَسُولَ اللّهِ لَقَدِ انْقَطَعَ بِمَوْتِكَ مَا لَمْ يَنْقَطِعْ بِمَوْتِ غَيْرِكَ مِنَ النُّبُوَّةِ وَ الاِنْبَاءِ وَ أَخْبَارِ السَّمَاءِ

پدر و مادرم فدايت باد اى رسول خدا! با مرگ تو چيزى قطع شد كه با مرگ هيچ كسى غير از تو قطع نگشت؛ و آن، نبوّت و اخبار آسمان است.

امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

اِنَّ اللهَ خَتَمَ بِنَبَيِّكُمُ النَّبِيّينَ فَلاَ نَبِىَّ بَعْدَهُ أَبَداً. وَ خَتَمَ بِكِتابِكُمُ الْكُتُبَ فَلاَ كِتَابَ بَعْدَهُ أَبَداً

خداوند با پيامبر شما پيامبرانش را ختم كرد. پس بعد از او تا ابد پيامبرى نخواهد بود. و به كتابتان كتابها را خاتمه داد. پس كتابى بعد از آن تا ابد نخواهد بود.

امام رضا عليه السلام در بيان خلاصه اسلام براى مأمون خليفه عباسى چنين مى‌فرمايد :

اِنِّ مُحَمّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَفِيُّهُ وَ صَفْوَتُهُ مِنْ خَلْقِهِ وَ سَيِّد الْمُرْسَلِينَ وَ خاتَمُ النَّبِيّينَ وَ أَفْضَلُ الْعَالَمِينَ. لاَ نَبِىَّ بَعْدَهُ. وَ لاَ تَبْدِيلَ لِمَلَّتِهِ. وَ لاَ تَغْييِرَ لِشَريعَتِهِ

محمّد بنده و رسول و امين و برگزيده و انتخاب شده خداست از ميان خلقش. و او آقاى رسولان و خاتم پيامبران و بهترين خلق عالميان است. پيامبرى بعد از او نيست. و آيين او را تبديلى وجود ندارد. و شريعتش هيچ تغيير نمى‌كند.

و در حديث منزلت كه بين شيعه و سنّى معروف است پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم خطاب به على عليه السلام مى‌فرمايد :

أَنْتَ مِنّى بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى اِلاَّ أَنَّهُ لاَ نَبِىَّ بَعْدِى.

]اى على[ تو نسبت به من چون هارون نسبت به موسى هستى جز اينكه بعد از من پيامبرى نيست.

ختم نبوّت و شريعت بدين معنا نيست كه بعد از پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله و سلّم هيچگونه ارتباطى ميان خدا و خلق نباشد. با ختم نبوّت فقط ارتباط وحيانى و تشريع قطع مى‌شود. و از جمله روابطى كه ميان خدا و انسان بعد از ختم نبوّت قطعاً پابرجاست تداوم نزول فرشتگان و نزول تقديرات الهى در شب قدر به امام و پيشواى مؤمنان است كه خداى تعالى بدان اشاره كرده مى‌فرمايد :

«تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيهَا بِاذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلٍّ أَمْرٍ»

فرشتگان و روح در آن شب به اذن پروردگارشان هر امرى را فرو مى‌آورند.

سخن درباره تداوم رسالت و وجود ارتباط ميان خدا و خلق را در بخش بعدى پى خواهيم گرفت.

تداوم رسالت

اميرالمؤمنين عليه السلام مى‌فرمايد :

وَ لَمْ يُخْلِ سُبْحَانَهُ خَلْقَهُ مِنْ نَبِّىٍ مُرْسَلٍ أَوْ كِتابٍ مُنْزَلٍ أَوْ حُجَّةٍ لاَزِمَةٍ أَوْ مَحَجَّةٍ قَائِمَةٍ

خداى سبحان مردم را از پيامبرى مرسل يا كتابى فرو فرستاده شده، يا دليلى روشن يا راهى مستقيم خالى نگذارده است.

مرحوم صدوق در كتاب كمال‌الدين/۲۱۱، بابى تحت عنوان «تداوم و اتصال وصيّت از زمان حضرت آدم عليه السلام و خالى نماندن زمين از حجّت خدا تا روز قيامت» طرح كرده و در آن باب روايات زيادى در اين زمينه نقل نموده است. در بعضى از آنها دارد كه :

اگر در روى زمين تنها دو نفر باقى بمانند حتماً يكى از آنها حجّت خداست و اگر يكى از آن دو بميرد، قطعاً او كه باقى مانده حجّت خداست.

و در بعضى اينگونه مى‌فرمايد :

حجّت پيش از مردم و با مردم و بعد از مردم وجود دارد.

در ديگرى مى‌فرمايد :

زمين خالى از حق نمى‌ماند.

و در برخى مى‌فرمايد :

خداوند برتر و بزرگتر از آن است كه زمين را بدون امام عادل رها كند.

و در بحارالانوار ۲۳/۲۱، نقل مى‌كند كه :

اگر زمين ساعتى بدون امام باشد فرو مى‌رود.

و در روايتى ديگر مى‌فرمايد :

اگر زمين به اندازه يك چشم به هم زدن خالى از حجّت باشد مردم را فرو

مى‌برد.

و اميرالمؤمنين عليه السلام مى‌فرمايد :

زمين هرگز از كسى كه به حجّت الهى قيام مى‌كند خالى نمى‌ماند؛ خواه

ظاهر و مشهور باشد و خواه ترسان و پنهان.

فترت و تنافى آن با تداوم رسالت

فترت در اصل به معناى ضعف و سستى در شىء است.

و در لسان‌العرب ۵/۴۳، فترت را به شكستن و ضعف و سكون و ملايمت بعد از تندى و شدّت، معنا مى‌كند. و نيز از صحاح نقل مى‌كند كه فترت بين دو رسول از رسولان خداوند متعال زمانى است كه رسالت در آن زمان منقطع و بريده مى‌شود.

خداى تعالى مى‌فرمايد :

«يَا أَهْلَ الْكِتَابِ قَدْ جَاءَكُمْ رَسُولُنَا يَبَيَّنُ لَكُمْ عَلى فَتْرَةِ مِنَ الرُّسُلِ»

اى اهل كتاب فرستاده ما در زمان فترت و انقطاع رسولان به سوى شما آمده است و براى شما ]حقايق را[ بيان مى‌كند.

على عليه السلام به مبعوث شدن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم پس از يك دوران فترت و انقطاع رسولان اشاره كرده مى‌فرمايد :

أَرْسَلَهُ عَلى حِينَ فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ وَ طُولِ هَجْعَةٍ مِنَ الاُّمَمِ و انْتِقَاضٍ مِنَ الْمُبْرَمِ

او را در آن هنگام كه پيامبران قطع شده بودند و مردمان به خواب رفته بودند و تار و پود حقايق از هم گسسته بود، ارسال كرد.

و نيز مى‌فرمايد :

أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ… أَضَاءَتْ بِهِ الْبِلاَدُ بَعْدَ الْضَّلاَلَةِ الْمُظْلَمَةِ… وَ النَّاسُ يَسْتَحِلُّونَ الْحَرِيمَ وَ يَسْتَذِلُّونَ الْحَكِيمَ، يَحْيَونَ عَلى فَتْرَةٍ وَ يَمُوتُونَ عَلى كَفْرَةٍ

گواهى مى‌دهم كه محمد بنده و فرستاده اوست… شهرها به وجود او روشن شدند بعد از آنكه گمراهى تاريك كننده‌اى همه جا را فرا گرفته بود… و مردم حرام را حلال مى‌شمردند و حكيم را تحقير مى‌كردند و در زمان انقطاع پيامبران زندگى مى‌كردند و در حال تاريكى مى‌مردند.

بنابر آنچه از كلمات اميرالمؤمنين عليه السلام به دست مى‌آيد، عمده‌ترين ويژگيهاى بارز فكرى در جامعه‌اى كه دچار فترت و انقطاع رسول شده، بروز پديده خواب‌زدگى و جهل «هَجْعَةٍ مِنَ الاءُمَمِ» و «غَبَاوَةٍ مِنَ الأمَمِ» و پيدايش تحريف در

حقايق دينى «اِنْتِقَاضٍ مِنَ الْمُبْرَمِ» مى‌باشد. و در پهنه عملى نيز منتشر شدن اعمال خلاف با انواع آن و شيوع فتنه‌گرى «اغْتِرَامٍ مَنَ الْفِتَنِ» و گريز از نيكى و اعمال

صالح «هَفْوَةٍ عَنِ الْعَمَلِ» و درگيرى و تضاد و رويارويى «تَنَازُعِ مِنَ الألسُنِ» از

جمله پيامدهاى دوران فترت به شمار مى‌آيد. از اين روست كه على عليه السلام زبان به نكوهش مردم عصر فترت گشوده و روشهاى جاهلانه آنان را در هر دو پهنه فكر و عمل تقبيح مى‌نمايد.

و نيز از كلمات آن حضرت استفاده مى‌شود با وجود شيوع امور ذكر شده در زمان فترت، بندگانى هم در آن زمان يافت مى‌شوند كه عنايت خداوندى شامل حالشان مى‌شود و آنها را از افتادن در گمراهى و جهالت و كفر و بى‌دينى، حفظ مى‌كند. يعنى اگر چه در چنين زمانى ارتباط خدا با خلق از طريق رسالت قطع شده و در روى زمين رسولى وجود ندارد، ولى چنين نيست كه هيچگونه ارتباطى بين خالق و مخلوق در جهت هدايت آنها وجود نداشته باشد، بلكه در اين زمان نيز خداوند متعال عدّه‌اى رابه صورتهاى گوناگون در پوشش حمايت خود قرار داده و در مواردى به آنها امورى را الهام مى‌كند و راه نفوذ شيطان به آنها را مى‌بندد.

اميرالمؤمنين عليه السلام مى‌فرمايد :

مَا بَرِحَ لِلّهِ عَزَّتْ آلاَؤْهُ فِى الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ وَ فِى أَزْمانِ الْفَتَرَاتِ، عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِى فِكْرِهِمْ وَ كَلَّمَهُمْ فِى ذَاتِ عُقُولِهِمْ فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقَظَةٍ فِى الاَبْصَارِ وَ الاَسْمَاعِ وَ الأفْئِدَةِ، يُذَْكِّرُونَ بِأَيَّامِ اللهِ وَ يُخَوِّفُونَ مَقَامَهُ، بِمَنْزِلَةِ الأدِلَّةِ فِى الْفَلَواتِ… وَ كَانُوا كَذَلِكَ مَصَابِيحَ تِلْكَ الظُّلُماتِ وَ أَدِلَّةِ تِلْكَ الشْبُهَاتِ

خداوند – كه نعمتهايش بزرگ باد – در هر عصر و زمانى و در اوقات فترت همواره بندگانى داشته كه به فكر آنها الهام مى‌كند و در خردهايشان با آنان سخن مى‌گويد و به اين صورت چراغ فهم و بينايى در چشمها، گوشها و دلهايشان روشن مى‌شود. روزهاى خاص الهى را يادآورى مى‌كنند و از مقام او بيم مى‌دهند. آنان همچون راهنمايان در بيابانها هستند… و آنان همين گونه چراغهاى آن تاريكيها و راهنمايان آن شبهاتند.

معناى فترت از ديدگاه مرحوم صدوق

صدوق رحمة الله عليه در كتاب كمال‌الدين/۶۵۶، در باب «نوادرالكتاب» روايتى از امام صادق عليه السلام در تفسير سوره عصر نقل مى‌كند كه در آن امام عليه السلام مى‌فرمايد :

«وَ تَوَاصُوا بِالْحَقِ» يَعْنِى بِالاِمَامَةِ.«وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ» يَعْنِى فِى الْفَتْرَةِ

«و همديگر را به حق» يعنى امامت «توصيه كنند.» «و همديگر را به صبر توصيه نمايند.» يعنى در زمان فترت.

مرحوم صدوق بعد از نقل اين روايت مى‌فرمايد: «گروهى قائل به فترت بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلّم شده و به اين روايت استدلال مى‌كنند. و گمان مى‌نمايند كه امامت هم قطع مى‌شود همچنانكه نبوّت و رسالت بعد از رحلت پيامبرى تا آمدن پيامبر ديگر و بعد از رحلت رسولى تا آمدن رسولى ديگر قطع مى‌شود.»

بعد در جواب مى‌نويسد: «اين سخن برخلاف حق است. زيرا روايات زيادى نقل شده كه زمين تا روز قيامت از حجّت خالى نمى‌ماند و از زمان آدم تا حال زمين از حجّت خالى نمانده است. اين روايات در طوايف و طبقات مختلف شيعه از چنان شيوعى برخوردار است كه هيچ گروهى از آنها وجود اين روايات را انكار نكرده است و هيچ منكرى هم آنها را منكر نشده است. و قطعاً زمين از امامى زنده و شناخته شده، خواه آشكار و مشهور باشد خواه ترسان و پنهان، خالى نمى‌شود. و همواره اجماع شيعيان تا زمان ما بر اين امر قائم است. پس امامت قطع نمى‌شود و ممكن هم نيست قطع شود. زيرا كه امامت چون شب و روز به هم پيوسته است…»

آنگاه مى‌نويسد: «فالفترات جائزة بين الرسل عليهم‌السلام و فى الامامة غير جائزة. فلذلك وجب أنّه لابّد من امام محجوج به» : فترت و انقطاع ميان رسولان عليهم‌السلام جائز است، ولى در امامت جائز نيست. به همين جهت است كه مردم را امامى لازم است تا حجّت خدا بر آنها باشد…»

بعد مى‌فرمايد: «وقتى بين دو رسول فاصله افتاد و فترت بين آنها واقع شد لازم است امام و وصيّى باشد تا حجّت خدا بر خلق تمام شود و از طرف رسول آنچه را كه از جانب خدا آورده به خلق برساند و مردم را از خواب غفلت بيدار كرده و جهالت و نادانى آنان را برايشان روشن كند… نبّوت و رسالت امرى مستحب از سوى خداى جل و جلاله است و امامت واجب است. و مستحبات قطع مى‌شود و ترك آنها در حالاتى جايز است ولى فرايض و واجبات را نمى‌شود قطع كرد و بعد از محمّد صلى الله عليه و آله و سلّم هم قطع نشده است…».

بعد مى‌نويسد: «اخبارى كه در آنها روايت شده كه بين عيسى عليه السلام و محمد صلى الله عليه و آله و سلّم فترت بود كه در آن زمان نه پيامبرى بود و نه وصيّى، ما اين اخبار را انكار نمى‌كنيم و مى‌گوييم: اين اخبار صحيحند ولى تأويل اينها آن است كه مخالفين ما گفته‌اند مبنى بر اينكه انبيا و امامان و رسولان عليهم‌السلام همه در اين زمان قطع شده‌اند، بلكه معناى فترت اين است كه ميان آن دو نه رسولى بود نه پيامبرى و نه امامى آشكار و مشهور مانند آنان كه پيش از او بودند. و قرآن مُنزَل هم بر اين مطلب دلالت دارد كه خداوند عزّوجلّ «بَعَثَ مُحَمّداً صلى الله عليه و آله و سلّم عَلى حِينِ فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ» : محمّد صلى الله عليه و آله و سلّم را به هنگام فترت و انقطاع رسولان مبعوث كرد، نه فترت انبيا و اوصيا. و ميان محمّد و عيسى عليه السلام انبيا امامانى پنهان و ترسان بودند…»

صدوق رحمة الله و عليه سپس رواياتى در مورد آخرين وصىّ حضرت عيسى عليه السلام نقل كرده و در صفحه ۶۶۵ مى‌نويسد: آنچه نقل شد دلالت مى‌كند كه فترت همان اختفا و پنهان شدن و خوددارى از آشكار گشتن و اعلان دعوت است نه از ميان رفتن و نابودشدن ذات و خود شخص… «فالفترة انّما هى الكفّ عن اظهار الامر و النهى.»: فترت عبارت است از خوددارى از آشكار نمودن امر و نهى. و سپس مى‌فرمايد: «وَ لِكُلّ قَوْمٍ هَادٍ» دلالت دارد كه زمين را در هر عصر و قومى هدايتگرى

از پيامبران و اوصيا وجود دارد كه حجّت خدا را بر بندگانش تمام مى‌كند…

بدين ترتيب روشن شد كه: فترت به اين معنا نيست كه زمين در فاصله ميان دو رسول يا بعد از رسول خاتم حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلّم خالى از حجّت الهى باشد، بلكه سنّت خداى سبحان بر اين قرار گرفته كه رسولانش را پى در پى به سوى بندگانش ارسال كند و آنگاه كه ميان آنها فاصله‌اى قرار داد اهداف آنها را به وسيله اوصيايشان تداوم بخشد. بلى در اين اثنا زمانهايى وجود داشته كه پيامبران و اوصيايى در زمين موجود بودند ولى از ترس مردمان جاهل و نادان و پيروان شيطان، نبوّت و وصايت خود را پنهان مى‌كردند، يا مخفيانه و به طور پنهانى در ميان آنها زندگى مى‌كردند و جز عدّه‌اى اندك از مؤمنين از وجود آنها در ميان مردم اطّلاعى نداشت. به اين معنا كه عموم مردم محلّ اختفاى آنها را نمى‌دانستند با اينكه براى آنها معروف و شناخته شده بودند.

البتّه گاهى مى‌شد كه در اثر طولانى شدن دوران زندگى مخفيانه، يا در اثر جهات ديگرى غير از آن، مردم وجود آنها را در ميان خودشان فراموش مى‌كردند، و يا در اثر دورى از آنها به حالت خمود و خواب زدگى و جهالت گرفتار مى‌شدند و كسى هم نبود كه آنها را به خدايى كه همه، معرفت او را در فطرت و نهاد خويش دارند متذكّر كند. در چنين حالتى آنها را نه مى‌شود كافرشان دانست و نه مؤمن بلكه انسانهايى هستند كه به تعبير ائمه عليهم‌السلام «ضُلّال»اند. يعنى در خود گم‌اند حقّ را نمى‌شناسند تا با انكار آن كافر و با تصديق آن مؤمن شوند. چنانكه روايات در ذيل آيه ۲۱۳ سوره بقره بر همين مطلب دلالت دارد كه در مقدّمه كتاب به آنها اشاره رفت. چنين مردمانى در روايات در رديف ديوانگان و بى‌خردان و اطفال قرار داده شده‌اند كه برخى از آنها را نقل مى‌كنيم :

امام باقر عليه السلام مى‌فرمايد :

اِذَا كَانَ يَوْمَ الْقِيامَةِ جَمَعَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ الاَطْفَالَ وَ الذَّى مَاتَ مِنَ النَّاسِ فِى الْفَتْرَةِ وَ الشَّيْخَ الْكَبيِرَ الذَّى أَدْرَكَ النَّبِىَّ صلى الله عليه و آله و سلّم وَ هُوَ لاَ يَعْقِلُ، وَ الاْصَمَّ وَ الأبْكَمَ الذَّى لاَ يَعْقِلُ، وَ الَْمجْنُونَ وَ الأبْلَهَ الذَّى لاَ يَعْقِلُ، وَ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ يَحْتَجَّ عَلَى اللّهِ عَزَّوَجَلَّ. فَيَبْعَثُ اللّهُ اِلَيْهِمْ مَلَكاً مِنَ الْمَلائِكَةِ

فَيَؤَجِّجُ لَهُمْ نَاراً ثُمَّ يَبْعَثُ اللّهُ اِلَيْهِمْ مَلَكاً فَيَقُولُ لَهُمْ: إنَّ رَبَّكُمْ يَأمُرُكُمْ أنْ تَثِبُوا فِيهَا،فَمَنْ دَخَلَها، كَانَتْ عَلَيهِ بَرْداً وَ سَلاَماً وَ أُدْخِلَ الْجَنَّةَ. وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا، دَخَلَ النَّارَ

خداى عزّوجلّ اطفال و مردمانى كه در زمان فترت از دنيا رفته‌اند، و پيرمردانى كه زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم را در حال بى‌خردى، درك كرده‌اند، و كران و لالان و ديوانگان و سبك سرانى كه از خرد بهره‌اى ندارند، خداوند همه اينها را روز قيامت جمع مى‌كند و همه آنها بر خداى تعالى احتجاج مى‌نمايند ]كه ما از خرد بى‌بهره بوديم يا رسولى براى ما نفرستاده بودى[. پس خداى تعالى فرشته‌اى را به سوى آنها مى‌فرستد و وى آتشى براى آنها مى‌افروزد. سپس فرشته‌اى به سوى آنها مى‌فرستد و او به آنها مى‌گويد: پروردگارتان شما را دستور مى‌دهد كه خود را در آتش اندازيد. در اين صورت هر كس كه داخل آتش مى‌شود آتش براى او سرد و سلام شده و به بهشت وارد مى‌شود، و هركس از واردشدن در آتش تخلّف كند به جهنّم داخل مى‌شود.

و نيز امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

ثَلاثَةٌ يُحْتَجُّ عَلَيْهِمْ: أَلأَبْكَمُ وَ الطِّفْلُ وَ مَنْ مَاتَ فِى الْفَتْرَةِ فَتُرْفَعُ لَهُمْ نَارٌ فَيُقالُ لَهُمْ :

اُدْخُلُوهَا. فَمَنْ دَخَلَهَا كَانَتْ عَلَيْهِ بَرْداً وَ سَلاَماً. وَ مَنْ أَبَى قَالَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى : هذا قَدْ أَمَرْتُكُمْ فَعَصَيْتُمُونِى.

سه نفرند كه حجّت بر آنها ]در روز قيامت[ تمام مى‌شود: لال، طفل و شخصى كه در زمان فترت از دنيا رفته باشد. براى اين سه نفر آتشى افروخته مى‌شود و گفته مى‌شود: وارد آتش شويد. هر كس وارد آتش شود، آتش براى وى سرد و سلام مى‌شود. و هر كس امتناع كند، خداوند تبارك و تعالى مى‌گويد: پس ]ديديد [كه دستورتان دادم و عصيانم كرديد.

بشارات

انبيا در طول تاريخ مردم زمانهاى بعد از خويش را به آمدن رسولان بعدى خبر مى‌دادند كه از اين اطّلاع رسانى در زبان مذهبى با واژه «بشارات» ياد شده است. على عليه السلام در اين باره، روند به هم پيوسته انبيا را اينچنين معرّفى مى‌فرمايد :

مِنْ سَابِقٍ سُمِّىَ لَهُ مَنْ بَعْدَهُ أَوْ غَابِرٍ عَرَفَهُ مَنْ قَبْلَهُ

پيامبر سابقى كه ناميده شده براى او آن كه بعد از او خواهد، يا پيامبر

گذشته‌اى كه به وسيله پيامبر پيش از خود معرّفى شده است.

در اين صورت اميرمؤمنان على عليه السلام پيوند ميان پيامبران را بيان مى‌كند. به اين صورت كه پيامبر پيشين از پيامبرى كه بعد از خود برگزيده مى‌شود خبر مى‌دهد و او را معرّفى مى‌كند.

البتّه بايد توجّه داشت كه دين در قاموس موحّدان حقيقى واحد است و هرچند كه در ارتباط با دو عامل زمان و مكان، اديان گوناگون نمايانده مى‌شود، امّا در هر حال نام كلّى تمام اديان در لسان قرآن مجيد اسلام است. آنجا كه مى‌فرمايد :

«اِنَّ الدَّينَ عِنْدَ اللّهِ الاِسْلاَمُ وَ مَا اخْتَلَفَ الذَّينَ أُوتُوا الْكِتابِ اِلاَّ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمْ الْعِلمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ»

دين نزد خدا اسلام است و بس. اهل كتاب اختلاف نكردند مگر پس از آنكه ]به حقّانيت آن[ آگاه شدند و اختلافشان به خاطر حسد در ميان آنها بود.

در اين روند به هم پيوسته پيامبرانى كه هم يك مأموريت دارند و هم از يك مبدأ حكم گرفته‌اند و اساس دعوتشان هم به سوى خداست، مردم را به آمدن همكاران خود در آينده بشارت مى‌دهند. يعنى كه در اين بستر پيامبران مأمورينى هستند كه موضوع رسالت را تداوم مى‌بخشند. اين به هم پيوستگى در آيات زيادى از قرآن به چشم مى‌خورد :

«شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ الذَّى أوْحَيْنَا اِلَيْكَ وَ مَا وَصَّيْنَا بِهِ اِبْراهِيمُ وَ مُوسَى وَ عِيس أَنْ أَقِيمُوا الدَّينَ وَ لاَ تَتَفَّرقُوا»

خداوند از دين تشريع كرد براى شما چيزى را كه به نوح سفارش كرده بود. و آنچه به تو وحى كرديم و آنچه به ابراهيم و موسى و عيسى سفارش نموديم اين است كه دين را برپا داريد و از هم جدا نشويد.

و از زبان حضرت عيسى عليه السلام مى‌فرمايد :

«اِنّى رَسُولُ اللّهِ اِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدىَّ مِنَ التَّوْرَاةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يأْتِى مِنْ بَعْدِى اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمَّا جَاءَهُمْ بِالبَيَّناتِ قَالُوا هذا سِحْرٌ مُبِينٌ»

من فرستاده خدا به سوى شمايم. تورات را كه پيش از من آمده تصديق مى‌كنم و شما را به پيامبرى با نام احمد كه پس از من مى‌آيد بشارت مى‌دهم. آنگاه كه اين پيامبر با بينّات بر ايشان آمد گفتند سحرى آشكار است.

در حدود ۲۵ آيه در قرآن مجيد پيامبر اسلام را با همين ويژگى يعنى تصديق پيامبران پيشين معرّفى مى‌كند كه از مجموع آنها مى‌توان به روشنى روند به هم پيوسته اديان را نتيجه گرفت. على عليه السلام نيز درباره پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلّم مى‌فرمايد :

فَجَاءَهُمْ بِتَصْدِيقِ الذَّى بَيْنَ يَدَيْهِ وَ الْنُّوِر الْمُقْتَدى بِهِ

محتواى رسالت او براى مردم تصديق كتابهاى پيشين بود و نورى كه بايد به آنها اقتدا شود.

بشارات در مورد پيامبر اسلام آنقدر روشن بود كه به فرموده قرآن مجيد «الذيّن آتيناهم الكتاب يعرفونه كما يعرفون أبناءهم» : كسانى كه كتاب برايشان داديم او را

چون فرزندان خود مى‌شناسند.

در روايتى ذيل آيه شريفه آمده است كه خليفه دوم از عبداللّه بن سلام – كه از علماى اهل كتاب بود – مى‌پرسد: آيا شما محمّد صلى الله و عليه و آله را در كتابتان ]به حقانيت و صدق[ مى‌شناسيد؟ او پاسخ مى‌دهد: آرى. «وَاللّهِ نَعْرِفُهُ بِالنِّعْتِ الذَّى نَعْتَهُ اللّهُ لَنَا اِذَا رِأَيْنَاهُ فِيْكُمْ كَمَا يَعْرِفُ أَحْدُنَا ابْنَهُ اِذا رَاهُ مَعَ الْغِلْمَانِ. وَ الذَّى يَحْلِفُ بِهِ ابنُ سَلاَمٍ، لأنا بِمُحَمَّدٍ هَذا أَشَدُّ مَعْرِفَةً مِنّى بِابْنِى.»: به خدا سوگند ما او را به همان صفتى كه خدا برايمان توصيف كرده مى‌شناسيم. ما وقتى او را در ميان شما مى‌بينيم مانند آن است كه يكى از ما پسرش را در ميان پسران مى‌بيند. به آن كس كه ابن سلام به او سوگند ياد مى‌كند شناسايى ما پيامبر را به مراتب از معرفتمان به فرزندانمان شديدتر است.

روايات در اين زمينه زياد است و مرحوم مجلسى در همين جلد ۱۵ صفحه ۱۷۴-۲۴۸، ذيل عنوان «البشارة بمولده و نبوّته» همه را جمع كرده است.

چنين تعاريف روشن از سوابقى نشأت مى‌گيرد كه در كتب الهى پيشين وجود داشته است. دسته‌اى از اين بشارات قبل از ظهور اتفاق مى‌افتد تا به صورت علامت تلقّى گردد و دسته‌اى نيز همراه با ظهور واقع مى‌شود تا نشان صدق وى و انطباق او با پيشگوييهاى پيامبران قبل گردد كه بررسى تاريخ اديان الهى به خوبى درستى اين نكات را روشن مى‌كند.

در كتاب تورات پيامبر اسلام ابتدا با دو ويژگى فرزند اسماعيل و داراى ديانت آتشين، معرّفى مى‌گردد و سپس مى‌خوانيم :

براى اينان پيامبرى را برمى‌انگيزانم از نزديكان برادران ايشان كه مانند تو است و كلام خود را به دهان او مى‌نهم و او به ايشان آنچه را كه من به او امر مى‌كنم مى‌گويد.

و در جاى ديگر مى‌گويد :

خداوند نبىّ عهدى دارد كه عهد او جاويد و ابدى است. او داراى شريعت جديدى است. بر تمام ملل و امم مبعوث مى‌شود و شاهد بر همه امم جهان است.

و حضرت عيسى عليه السلام نيز براى پيشگيرى از گرفتار شدن مردم ناآگاه در دام شيّادان آنها را هشدار مى‌دهد كه :

كسى شما را به اسم من گمراه نكند و بسيارى به اسم من مى‌آيند و خلق را گمراه مى‌كنند.

بحث درباره بشارات خيلى مفصّل است. در اينجا به همين اندازه اكتفا مى‌كنيم و خوانندگان گرامى را به مطالعه كتابهاى: انيس الاعلام و محضرالشهود و بشارات عهدين و نقش ائمّه در احياى دين درس ۸ صفحه ۳۱۷ – ۳۵۸ و پيوست شماره ۴ در آخر كتاب كه عين متون كتب عهد قديم و جديد را در آن آورده است، توصيه مى‌كنيم.

بخش دوم

معرفت امام

معناى لغوى امام

امام در لغت به معناى پيشوا و پيشرو و مقتدا است اعمّ از اينكه فردى گمراه و ستمكار باشد يا فردى هدايت يافته و مؤمن و عادل. در معجم مقاييس اللّغة مى‌گويد :

«الامام كلّ من اقتدى به و قدّم فى الامور»

يعنى: كسى كه به او اقتدا شود و در امور مقدم داشته شود امام است.

و در لسان العرب مى‌گويد :

«اَمّ القوم و أمّ بهم، تقدّمهم؛ و هى الامامة. و الامام كلّ من ائتمّ به قوم كانوا على الصراط المستقيم أو كانوا ضالّين»

قوم را امامت كرد يعنى بر آنها مقدّم شد؛ و امامت هم همين است. و امام كسى است كه قومى به اقتدا كنند اعم از اينكه بر راه هدايت باشند يا بر ضلالت و گمراهى. امام به اين معنا در قرآن كريم و احاديث شريف هم به كار رفته است.

خداى تعالى مى‌فرمايد :

«يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِامامِهِمْ

روزى كه هر كسى را با امامشان بخوانيم.

«فَقاتِلُوا اَئِمَّةَ الْكُفْرِ اِنَّهُمْ لاَ أَيْمانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنْتَهُونَ »

با امامان كفر كارزار كنيد – زيرا كه آنها به عهد و پيمان خود وفادار نيستند – تا اينكه باز ايستند.

و اميرالمؤمنين – عليه السلام – درباره شيطان مى‌فرمايد :

«فَعَدُوُّ اللهِ اِمامُ الْمُتَعَصِّبينَ

]ابليس[ دشمن خدا امام متعصبّان است.

و در نامه خود به محمد بن ابى بكر آنگاه كه فرمانروايى مصر را به او سپرد نوشت :

«فَاِنَّهُ لاَ سَواءَ اِمامُ الهُدَى وَ اِمامُ الرَّدَى وَ وَلِىُّ النَّبِىِّ وَ عَدُوُّ النَّبِىِّ»

پس پيشواى هدايت و پيشواى هلاكت هيچگاه يكسان نيستند. و همين طور دوستدار پيامبر و دشمن او با هم مساوى نمى‌باشند.

امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

اِنَّ الاَئِمَّةَ فى كِتابِ الله عَزَّوَجلَّ امامانِ. قالَ الله تَبارَكَ وَ تَعالى :

«وَ جَعَلْناهُمْ أَئَمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا » لا بِأَمْرِ النّاسِ، يُقَدِّمُونَ أَمْرَ الله قَبْلَ أَمْرِهِمْ وَ

حُكْمَ الله قَبْلَ حُكْمِهِمْ. قالَ: «وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ اِلَى النّارِ » يُقَدِّمُونَ

أَمْرَهُمْ قَبْلَ أَمْرِ الله وَ حُكْمَهُمْ قَبْلَ حُكْم الله وَ يَأْخُذُونَ بِأَهْوائِهِمْ خِلافَ مَا فِى كِتابِ الله عَزَّوَجَلَّ».

پيشوايان در كتاب خدا دو قسم‌اند: خداى متعال مى‌فرمايد: آنها را امامانى قرار داديم كه به امر ما راهنمايى مى‌كنند» نه به امر مردم. امر خدا را بر امر خود مقدّم مى‌دارند و حكم او را پيش از حكم خود قرار مى‌دهند. و مى‌فرمايد: آنها راپيشوايانى قرار داديم كه به سوى آتش مى‌خوانند. امر خود را بر امر خدا مقدم داشته و حكمشان را پيش از حكم خدا قرار مى‌دهند و به خاطر هواى نفسشان چيزى را كه برخلاف كتاب خداست اخذ مى‌كنند.

بنابراين از نظر لغت و استعمال، امام يك معناى عامّى دارد كه شامل امام هدايتگر و امام گمراه كننده مى‌شود، ولى در اينجا بحث از امام و پيشوايى است كه بعداز پيامبر گرامى اسلام – صلى الله و عليه و آله و سلم – رهبرى امّت را به دست مى‌گيرد. چنين شخصى از نظر شيعه بايد منصوب از ناحيه خداى تعالى و رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم بوده و خليفه خدا و پيامبر بر روى زمين مى‌باشد. و بايد معصوم بوده و از علم و قدرت الهى برخوردار باشد تا حجّت خداى تعالى بر همه خلايق به ويژه بر مسلمانان گردد. و او داراى مقام وجوب طاعت از ناحيه خداى سبحان مى‌باشد. اين خلاصه ويژگيهايى است كه از نظر شيعه امام مسلمين بايد داراى آن باشد. ما در اين بخش سعى مى‌كنيم درباره اين ويژگيها به تفصيل بحث كنيم. و نيز با اشاره به نظريّه‌هاى علماى اهل سنّت در برخى از اين ويژگيها، سعى مى‌كنيم شبهات مربوط به بحث امامت را برطرف كرده، مخاطب خود را به حقيقت امر مطلّع سازيم و اعتقاد صحيح را در اين باره روشن كنيم.

ويژگيهاى امام

۱) لزوم پيروى از امام به طور مطلق

يكى از ويژگيهاى مهم و اساسى امام مسلمين اين است كه خداوند متعال اطاعت او را بر همه امّت به طور مطلق واجب كرده است. امام صادق عليه السلام در اين باره مى‌فرمايد :

يُنْكِرُونَ الاِمامَ الْمُفْتَرَضَ الطّاعَةُ وَ يَجْحَدُونَ بِهِ. وَ الله ما فِى الاَرْضِ مَنْزِلَةً أَعْظَمُ عِنْدَالله مِنْ مُفْتَرَضِ الطَّاعَةِ. فَقَدْ كانَ اِبراهيمُ دَهْراً يَنْزُلُ عَلَيْهِ الاَمْرُ مِنَ الله وَ ما كانَ مُفْتَرَضَ الطّاعَةِ حَتّى بَدَا لله أَنْ يُكْرِمَهُ وَ يُعَظِّمَهُ فَقالَ: «انّى جاعِلُكَ لِلنَّاسِ اِماماً

امامى را كه پيرويش واجب است انكار مى‌كنند و به او ايمان نمى‌آورند. سوگند به خدا، در روى زمين مقام و منزلتى بزرگتر از وجوب طاعت وجود ندارد.همانا بر ابراهيم روزگارى از سوى خدا امر نازل مى‌شد ولى پيرويش واجب نشده بود تا اينكه رأى خدا بر اين قرار گرفت كه او را تكريم و تعظيم كند پس فرمود : همانا تو را براى مردم امام قرار مى‌دهم.

چنين نيست كه وجوب اطاعت و پيروى از نبى و رسول لازمه نبوت و رسالت بوده باشد. زيرا چه بسا پيامبران و رسولانى بودند كه مقام وجوب طاعت يعنى امامت را در تمام عمر خود دارا نشده‌اند. و چه بسا پيامبرانى بودند كه در ابتداى نبوّتشان فاقد اين مقام و منزلت بوده و بعدها واجد آن شده‌اند. امام صادق عليه‌السلام مى‌فرمايد :

پيامبران و رسولان بر چهار طبقه‌اند :

پيامبرى كه نبوتّش از خودش تجاوز نمى‌كند. و پيامبرى كه ]مَلك را[ در خواب مى‌بيند و صدايش را مى‌شنود ولى در بيدارى او را مشاهده نمى‌كند و به كسى هم مبعوث نشده است و او را پيشوا و امامى هست مانند پيشوايى ابراهيم بر لوط عليه السلام. و پيامبرى كه ملك را در خواب مى‌بيند و صدايش را مى‌شنود و در بيدارى هم او را مشاهده مى‌كند و رسول گروهى كم يا زياد هم است. مانند يونس كه خداى تعالى درباره او مى‌فرمايد : «وَ أَرْسَلْناهُ اَلَى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزيدُونَ» او را به صد هزار

نفر يا زيادتر فرستاديم.

حضرت فرمود: زيادى آنها سى هزار نفر بودند. و بر يونس ]با وجود اين رسالت[ پيشوا و امامى بود. و پيامبرى كه ملك را در خواب مى‌بيند و صدايش را مى‌شنود و در بيدارى او را مشاهده مى‌كند و داراى مقام امامت هم است؛ مانند پيامبران اولوالعزم. همانا ابراهيم عليه السلام زمانى پيامبر بود ولى مقام امامت را دارا نبود تا اينكه خداى تعالى فرمود: «همانا من تو را براى مردم پيشوا قرار دادم».

پس مقام و منزلت امامت و وجوب طاعت چنان بلند و رفيع است كه بسيارى از پيامبران و رسولان الهى با اينكه مقامى بس بالا نزد خداوند متعال داشتند، فاقد اين مقام بودند. پيامبران و رسولانى به اين مقام نائل مى‌شدند كه امتحانات و ابتلائات سخت و دشوار الهى را با صبر و شكيبائى به توفيق الهى پشت سر مى‌گذاشتند و اراده خود را فانى در اراده خداوند متعال مى‌كردند. و به همين جهت است كه اطاعت و پيروى از امام، پيروى از خداى تعالى و نافرمانى او، نافرمانى خداوند متعال به حساب مى‌آيد: بُرَيد عِجْلى مى‌گويد: از امام باقر عليه السلام درباره آيه :

«فَقَدْ آتَيْنا آلَ اِبْراهيمَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظيماً»

پرسيدم. آن حضرت فرمود :

المُلكُ الْعَظيمُ أَنْ جَعَلَ فِيهِمْ أَئِمَّةً مَنْ أَطاعَهُمْ أَطاعَ الله وَ مَنْ عَصاهُمْ عَصَى اللّهَ. فَهُوَ الْمُلْكُ العَظيمُ

ملك و سلطنت بزرگى كه خداى تعالى براى آل ابراهيم عطا فرموده اين است كه در ميان آنها امامانى قرار داده كه هركس اطاعتشان كند، خدا را اطاعت كرده و هركس آنها را معصيت كند، خدا را معصيت كرده است. اين است معناى ملك عظيم.

امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

اِنَّ الله عَزَّوَجَلَّ أَدَّبَ نَبِيَّهُ عَلَى مُحَبَّتِهِ فَقَالَ: «وَ اِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيمِ ثُمَّ فَوَّضَ

اِلَيْهِ فَقَالَ: «وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَانَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا » وَ قالَ عَزَّوَجَلَّ :

«مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّهَ» و

خداوند پيامبرش را بر محبّت خود تربيت كرد و فرمود:

و همانا تو داراى خلقى بس بزرگ هستى. سپس امور مردم را به او تفويض كرد و فرمود: «آنچه رسول برايتان آورد اخذ كنيد و آنچه رسول شما را از آن نهى كرد پرهيز كنيد.» و فرمود: «هركس اطاعت رسول كند، به يقين خدا را اطاعت كرده است».

بديهى است مقام امر و نهى از ويژگيهاى مولا و مالك حقيقى است و هيچ فردى از افراد انسانها نسبت به فرد يا افراد ديگر چنين مولوّيت و مالكيّتى را دارا نيستند، بكله كسى كه خود را مخلوق خالق يگانه مى‌داند، به هيچ وجه براى خود در قبال خداى خويش مالكيت و مولوّيتى حتّى نسبت به اعضاى وجود خودش هم قائل نمى‌باشد و تنها او را مالك و مولاى خود مى‌شناسد و فقط اطاعت او را بر خود واجب و لازم مى‌داند.

خداوند متعال طبق سنّت خويش از ميان همين انسانها عدّه‌اى را براى رساندن فرامين خود برگزيده است. و با توجه به روايات رسيده از اهل بيت عليهم‌السلام مقام و منزلت بيشتر پيامبران الهى از اين امر تجاوز نمى‌كرده است. كار اصلى اين پيامبران دعوت به خدا و رساندن فرامين و احكام پيامبران الهى بر مردمان بود. و وظيفه مردم در قبال آنان پذيرش دعوتشان و گردن نهادن به وظايفى بود كه آنان از سوى خداوند تعالى مى‌آوردند.

ولى خداوند متعال از ميان پيامبرانش برخى را اضافه بر اين مقام، مقام وجوب اطاعت و امامت و سلطنت عطا فرمود. و پيامبر با دارا شدن به اين مقام، با تمليك خداى تعالى، حقّ امر و نهى و تصرّف در امور مردم را پيدا مى‌كند و مردم را لازم است از دستورات او فرمان برده و هيچگاه با او مخالفت نكنند. و چون اين مقام را به تمليك خداوند متعال دارا شده است، پس اطاعت او اطاعت از خدا و مخالفت او مخالفت خداى تعالى محسوب مى‌گردد.

بايد توجّه داشت كه وجود اين مقام در شخصى مبتنى بر داشتن نبوّت نيست. زيرا مى‌دانيم كه در زمان بيشتر انبياى بنى‌اسرائيل خداوند متعال نبوّت را در خانواده‌اى و سلطنت را در خانواده‌اى ديگر قرار داده بود.

بعد از حضرت موسى عليه السلام قوم بنى‌اسرائيل دچار حاكمان ستمگر شدند تا اينكه از ستم آنها به ستوه آمده به سراغ پيامبر زمان خود آمدند و به او گفتند: ملك و پادشاهى براى ما برانگيز تا با او در راه خدا پيكار كنيم. پيامبر خدا به آنها گفت : خداوند طالوت را براى زمامدارى شما برانگيخته است. آنان گفتند: او چگونه مى‌تواند زمامدار و پادشاه ما باشد در حالى كه ما به زمامدارى سزاوارتريم و او ثروت زيادى هم ندارد. پيامبرشان گفت: خداوند او را براى شما برگزيده است و او را در علم و جسم توانايى زياد داده است. خدا ملك و پادشاهى خود را به هر كس بخواهد عطا مى‌كند.

امام باقر عليه السلام مى‌فرمايد:

طالوت از خانواده نبوّت و حكومت نبود.

و نيز مى‌فرمايد :

نبوّت در بنى‌اسرائيل در خانواده‌اى بود و پادشاهى و حكومت هم در خانواده‌اى ديگر. خداوند پادشاهى و پيامبرى را در بنى‌اسرائيل در يك خانواده قرار نداده بود. و به همين جهت بود كه بنى‌اسرائيل به پيامبرشان گفتند: «ابعَثْ لَنا مَلَكاً…» و چون پيامبرى در فرزندان «لاوى» و پادشاهى در فرزندان «يوسف» بود و طالوت از فرزندان «بن يامين» برادر مادرى يوسف بود نه از خانواده نبوت و پادشاهى، پس آنان ناراحت شده و گفتند: او چگونه مى‌شود زمامدار ما بشود در حالى كه ما به پادشاهى و زمامدارى از او سزاوارتريم و او ثروت زيادى ندارد؟ پيامبرشان هم در جواب فرمود: خداوند او را براى شما برگزيده است و در علم و جسم به او توانايى زياد داده است. و خدا پادشاهى خود را به هر كس بخواهد عطا مى‌كند… و طالوت از همه آنها عالمتر و تنومندتر و شجاع و قوى بود ولى ثروتى نداشت.

امام صادق عليه السلام هم در اين زمينه مى‌فرمايد :

پادشاهى در آن زمان از آنِ كسى بود كه لشكريان را همراهى مى‌كرد و پيامبر امر او را استوار مى‌ساخت و اخبار الهى را به او مى‌رساند.

پس با توجه به آنچه گذشت معلوم مى‌شود امامتى كه مورد درخواست حضرت ابراهيم عليه‌السلام در آيه شريفه «وَ مِنْ ذُرِّيَّتى»است، مقام نبوت نيست كه بيشتر مفسّران اهل سنّت بر آن اصرار دارند. نيشابورى در تفسير آيه مذكور مى‌نويسد: «و الا كثرون على أنّ الامام هاهنا النّبى. يعنى اكثر مفسّران مى‌گويند كه امام در اين آيه

به معناى نبى است. زيرا همانطور كه معلوم شد حضرت ابراهيم عليه السلام اين درخواست را آنگاه از خداوند متعال كرد كه خداوند به او مقام امامت يعنى پادشاهى و وجوب اطاعت را عطا فرمود و او از سالها قبل نبوّت را دارا بود. و نيز روشن گرديد كه مقام ابراهيم و پادشاهى لازمه مقام نبوّت نيست تا كسى بگويد دعاى حضرت ابراهيم در مورد آن فرزندانش بود كه مقام نبوّت به آنها داده شده بود.

خداوند متعال در پيامبر گرامى اسلام مقام نبوّت و امامت را جمع كرد و همه مسلمانان را به اطاعت او و پس از او به اطاعت صاحبان امر دستور داد :

«أَطيعُوا الله و أَطيعُو الرَّسُولَ وَ أُولِى الاَمْرِ مِنْكُم»

از خداوند اطاعت كنيد. و از رسول و صاحبان امر از خودتان، فرمان بريد.

در اين آيه شريفه اطاعت صاحبان امر همچون اطاعت رسول قرار داده شده است. و اطاعت از هر دو به طور مطلق بر مردم واجب شده است. امام صادق عليه السلام درباره آيه كريمه مى‌فرمايد :

وَ صَلَ الله طاعَةَ وَلِىِّ أَمْرِهِ بِطاعَةِ رَسُولِهِ وَ طَاعَةَ رَسُولِهِ بَطاعَتِهِ. فَمَنْ تَرَكَ طاَعَةَ وُلاةِ الاَمْرِ، لَمْ يُطِعِ الله وَ لا رَسُولَهُ

خداوند اطاعت ولىّ امر را به اطاعت رسولش و اطاعت رسولش را به اطاعت خودش متّصل كرده است. پس هر كس اطاعت واليان امر را ترك كند، خدا و رسولش را اطاعت نكرده است.

حسين بن ابى العلا مى‌گويد: ]به امام صادق عليه السلام عرض كردم :

ما معتقديم كه اطاعت و پيروى از اوصياى پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم واجب است. حضرت فرمود: آرى. خداوند در حقّ آنان مى‌فرمايد :

«اَطيعُوا الله وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِى الاَمْرِ مِنْكُمْ».

و نيز مى‌فرمايد:

«اِنَّما وَلِيُّكُمُ الله وَ رَسُولُه وَ الذَّينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ رَاكِعُونَ

يعنى: سرپرست و ولى شما تنها خدا و رسولش و آنها كه ايمان آورده‌اند؛ همانها كه نماز را برپا مى‌دارند و در حال ركوع زكات مى‌دهند.

بدين‌ترتيب روشن شد كه خداوند متعال امامت را به معناى وجوب اطاعت و حرمت مخالفت و مقام امر و نهى بعد از پيامبر گرامى اسلام صلى الله و عليه و آله و سلم را در عدّه‌اى خاص قرار داده و مسلمانان را بعد از رسول گرامى به اطاعت و پيروى آنها به طور مطلق فرا خوانده است.

]و اين بدان معنا نيست كه خداى تعالى مردم را ملك مطلق اولى الامر نموده باشد، به طورى كه آنها هر تصرّفى را بخواهند در ملك خود انجام دهند يعنى مردمان بردگان زرخريد آنها نيستند كه هرگاه بخواهند آنها را بفروشند. و اين معنا اصلاً در مورد آنان صحيح نيست زيرا كه خريد و فروش در صورتى درست است كه شخص ديگرى به عنوان خريدار وجود داشته باشد.[

به همين منظور است كه امام رضا عليه السلام به اسحاق بن عيسى فرمود :

اى اسحاق، مرا رسيده كه مردم گمان مى‌كنند ما مى‌گوييم: مردم بنده ما هستند. نه، سوگند به قرابتم با رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم من به هيچ وجه چنين چيزى نگفته‌ام و از پدرانم هم نشنيده‌ام، و از كسى هم نشنيده‌ام كه از پدرانم چنين سخنى را نقل كند. ولى من مى‌گويم: النّاسُ عِبيدٌ لَنا فِى الطّاعَةِ مَوالٍ لَنا فِى الدّين. يعنى: مردم در اطاعت بنده ما، و در دين دوستدار ما هستند

مأمون رقّى مى‌گويد :

نزد مولايم امام صادق عليه السلام بودم كه سهل بن حسن خراسانى وارد شد و به حضرت سلام كرد و سپس نشست و گفت: اى فرزند رسول خدا، شما رئوف و مهربانيد و اهل بيت امامت شماييد. پس چه مانعى داريد كه براى حقّ خود قيام نمى‌كنيد در حالى كه صد هزار شيعه شمشير به دست و آماده داريد؟ حضرت به او فرمود: اى خراسانى، بنشين خدا حقّ تو را حفظ كند. سپس فرمود: اى حنفيه، تنور را بيافروز. و او آن را افروخت تا اينكه مانند اخگرى شد كه بعد از سرخ شدن روى آن سفيد مى‌شود. آنگاه به خراسانى فرمود: اى خراسانى، بلندشو و در تنور آتش بنشين. خراسانى گفت: اى آقاى من، اى فرزند رسول خدا، مرا به آتش عذاب مكن! از من درگذر؛ خدا از تو درگذرد! حضرت فرمود: از تو گذشتم.

در همين حال بوديم كه هارون مكّى نعل به دست رسيد و گفت: سلام بر تو اى فرزند رسول خدا. امام صادق عليه السلام به او فرمود: نعل از دست بيانداز و در تنور بنشين. او نعل را از دست بينداخت و در تنور نشست. امام رو به خراسانى كرد و با او درباره خراسان به صورتى سخن مى‌گفت كه گويا در آنجا حاضر بوده است. آنگاه گفت: بلند شو اى خراسانى و بنگر در تنور چه مى‌بينى؟ گفت: بلند شدم و هارون مكّى را ديدم كه چهار زانو در تنور نشسته است. آنگاه او از تنور بيرون آمد و بر ما سلام كرد. پس امام به خراسانى گفت: مانند اين مرد در خراسان پيدا نمى‌شود. امام فرمود: سوگند به خدا، يك نفر هم پيدا نمى‌شود.

با توجّه و دقّت در اين روايت، عظمت و منزلت و مقام امامت روشن مى‌شود. زيرا روشن است كه امام با داشتن اين مقام امر و نهى او را به داخل شدن در آتش امر كرد. راستى كدام امام و پيشوايى جرأت مى‌كند چنين دستورى به پيروانش بدهد؟ و راستى كدام پيروى اين همه از امامش فرمان مى‌برد؟ البته بايد توجه داشت كه امام كه طاعتش به طور مطلق واجب است هيچگاه چيزى را كه خدا حلال كرده حرام نمى‌كند و چيزى را كه خدا حرام كرده حلال نمى‌نمايد. زيرا چنانكه گفتيم كسى به اين مقام نمى‌رسد مگر اينكه مشيّت او فانى در مشيّت خداى تعالى شده باشد. امام باقر عليه السلام در تفسير آيه: «أَطيعُوا الله وَ… أُولِى الاَمْرِ مِنْكُمْ» مى‌فرمايد :

هِىَ فِى عَلِىٍّ وَ فِى الاَئِمَّةِ جَعَلَهُمُ الله مَواضِعَ الاَنْبِياءِ، غَيْرَ أَنَّهُمْ لاَ يُحِلُّونَ شَيْئاً وَ لا يُحَرِّمُونَهُ.

اين آيه درباره على و ائمه نازل شده است. خداوند آنها را در جايگاه پيامبران قرار داده است جز اينكه آنها نه چيزى را حلال مى‌كنند و نه حرام.

پس وجوب طاعت و مقام امر و نهى از خصايص و ويژگيهاى مهم و اساسى امامت است، بلكه داخل در حقيقت و معناى امامت است.رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم مى‌فرمايد :

و سُمِّىَ الإمامُ اءِماماً لاَِنَّهُ قُدْوَةٌ لِلّناسِ، مَنْصُوبٌ مِنْ قَبِلِ الله تَعَالى ذِكْرُهُ مُفْتَرَضُ الطّاعَةِ عَلَى الْعِبادِ

امام به آن جهت امام ناميده مى‌شود كه مقتداى مردم است، و از سوى خداى تعالى منصوب شده است و اطاعتش بر بندگان فرض است.

درباره مقام امر و نهى و وجوب طاعت، امورى ديگر شايان ذكر است كه به طور فشرده به آنها اشاره مى‌شود :

الف: وجوب طاعت به عنوان اوّلى و ثانوى

بديهى است تمليك خداى تعالى مقام امر و نهى را به كسى، به اين معنا نيست كه او در عرض خداى تعالى داراى اين مقام شود و خداوند از سلطنت خود معزول گردد. پيامبر گرامى اسلام صلى الله و عليه و آله و سلم مى‌فرمايد :

اَلله مَوْلاىَ أَوْلَى بِى مِنْ نَفْسى لا أَمْرَلى مَعَهُ. وَ أَنَا مَوْلَى الْمُؤمِنينَ، أَوْلَى بِهَمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ، لاَ أَمْرَ لَهُمْ مَعِى. وَ مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ أَوْلى بِهِ مِنْ نَفْسِهِ لاَ أَمْرَ لَهُ مَعِى، فَعَلِىُّ بْنُ أَبِى طالِبٍ مَوْلاهُ، أَوْلَى بِهِ مِنْ نَفْسِهِ، لاَ أَمْرَ لَهُ مَعَهُ.

خدا مولاى من است و از من به خود من سزاوارتر است. و با وجود او مرا هيچ امرى نيست. و من مولاى مؤمنانم و به آنها از خود آنها سزاوارترم، و با وجود من هيچ امرى براى آنها نيست. و هر كس كه من مولاى اويم و سزاوارتر از او به اويم و هيچ امرى براى او با وجود من نيست، پس علىّ بن ابى طالب مولاى اوست و سزاوارتر از او به خود اوست، و براى او با وجود على هيچ امرى نيست.

منظور از «معه» اين است كه براى رسول خدا هيچگاه و به هيچ وجه در كنار خداى سبحان و در عرض او و در مقابل امر او، امرى نيست. يعنى پيامبر گرامى اسلام در همه فرامين و دستورهايى كه از او صادر مى‌شود مأذون و مجاز از سوى خداوند متعال و هيچ امرى از او بدون استناد به خداى تعالى به هيچ وجه از او صادر نمى‌شود. و به همين جهت است كه او براى سرپرستى همه امور مؤمنين از خود آنها سزاوارتر است و خواسته او درباره همه شؤون آنها از خواسته خود آنها براى خودشان، مقدّم مى‌باشد. و مؤمن آنگاه ايمانش كامل مى‌شود كه بتواند خواسته خدا و رسول و صاحبان امر را در تمام جهات بر خواسته خود مقدّم كند.

پس همانطور كه فرامين پيامبر و صاحبان امر در حقيقت فرامين خداى سبحان است، اطاعت از فرامين آنها هم اطاعت از فرامين خداى تعالى است. و وجوب اطاعت خداى تعالى هم امرى است كه عقل سليم هر انسانى با توجه به معرفت خدا، حاكم بر آن است. و چنانكه گفتيم ما از اين وجوب اطاعت تعبير به وجوب اطاعت به عنوان اوّلى كرديم. امّا وجوب طاعت به عنوان ثانوى. مقصود از آن طاعت سلاطين و امرايى است كه فرامين و دستورهاى آنها به خداى تعالى مستند نيست؛ يعنى كسانى كه به ناحق و به زور بر مسند حكومت تكيه مى‌كنند و بر مردم امر و نهى مى‌كنند. مردمى كه تحت سلطه، چنين حاكمانى قرار مى‌گيرند، براى حفظ جان و عرض و ناموس خود، لازم است از فرامين آنها به مقدارى كه ضرر با آن دفع مى‌شود، اطاعت كنند.

رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم مى‌فرمايد :

طاعَةُ السُّلطانِ واجِبَةٌ. وَ مَنْ تَرَكَ طاعَةَ السُّلطانِ، فَقَدْ تَرَكَ طاعَةَ الله عَزَّوَجَلَّ وَ دَخَلَ فِى نَهْيِهِ. اِنَّ الله عَزَّوَجَلَّ يَقُولُ: «و لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُم اِلى التَّهْلُكَةِ ».

اطاعت سلطان واجب است. و هر كس اطاعت سلطان نكند خدا را اطاعت نكرده و حرام الهى را مرتكب شده است. زيرا كه خداى تعالى مى‌فرمايد: خود را با دستان خود به هلاكت نيافكنيد.

بديهى است اطاعت از سلطان ظالم و ناحقّ از باب حقّ مولوّيت و مقام امر و نهى داشتن او نيست، بلكه اين از باب وجوب حفظ نفس است كه خداى تعالى و اوليايش بندگان الهى را امر به آن كرده‌اند. بنابراين كسى كه با توجّه به اين امر الهى از دستورات سلطان ظالم فرمان مى‌برد، در حقيقت اطاعت از امر الهى به حفظ نفس مى‌كند و به هيچ وجه تخطّى از حدودى كه براى حفظ نفس مقرّر شده جايز نيست.

در صورتى كه اطاعت از اولياى الهى و امام به حقّ به طور مطلق واجب است و اين وجوب و لزوم اطاعت هم به جهت مولويّتى است كه آنان از ناحيه مولاى حقيقى دارا شده‌اند.

ب: وجوب اطاعت امام و عصمت

يكى از ادلّه عصمت امام وجوب اطاعت اوست كه در بحث عصمت در اين باره به تفصيل بحث خواهد شد.

ج: وجوب اطاعت امام در نظر علماى اهل سنّت

علماى اهل سنّت در وجوب اطاعت از اولوالامر اختلاف دارند. برخى آن را به طور مطلق واجب مى‌دانند. و برخى آن را مقيّد به اوامرى مى‌كنند كه مطابق حقّ و عدل باشد.

زمخشرى در تفسير آيه «أَطيعُوا الله وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ أولِى الأمر مِنْكُمْ» مى‌گويد :

المراد بأولى الأمر منكم، أمراء الحقّ. لأنّ أمراء الجور، الله و رسوله برئيان منهم فلا يعطفون على الله و رسوله فى وجوب الطاعة لهم.

يعنى: مقصود از اولوالامر حاكمان و سلاطين حق هستند، زيرا خداوند و رسولش از حاكمان ستمگر بيزارند پس نمى‌شود آنان را در وجوب طاعت با خدا و رسول يكى دانست.

بيضاوى هم در تفسير آيه كريمه مى‌نويسد:

أمر الناس بطاعتهم بعد ما أمرهم بالعدل، تنبيهاً على أنّ وجوب طاعتهم ماداموا على الحقّ.

يعنى: خداى تعالى بعد از آنكه حاكمان را امر به عدل و داد كرده، مردم را امر به اطاعت آنها نموده است تا بفهماند كه اطاعت از حاكمان تا موقعى واجب است كه بر حق باشند.

طبرى نيز بعد از ذكر اقوالى در معناى اولوالامر مى‌نويسد:

و أولى الأقوال فى ذلك بالصّواب قول من قال: هم الأمراء و الولاة لصّحة الأخبار عن رسول الله (ص) بالأمر بطاعة الأئمّة و الولاة فيما كان طاعة و للمسلمين مصلحة.

يعنى: نزديكترين قول به حقّ در معناى اولوالامر گفته كسى است كه مى‌گويد : أولى الامر همان اميران و واليانند. زيرا روايات صحيحى از رسول خدا (ص) رسيده كه در آنها امر به اطاعت امامان و واليان در امورى كرده كه طاعت باشد و مصلحت مسلمين هم در آن باشد.

توجّه به اين نكته لازم است كه: اطاعت رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم و اولوالامر در آيه شريفه، هر دو به يك امر واجب گرديده است. يعنى در آيه شريفه خداى تعالى مردم را دوبار امر به اطاعت كرده است. در نوبت اول اطاعت خود را بر مردم واجب كرده و در نوبت دوم اطاعت از رسول و اولوالامر را لازم نموده است. و چنانكه مى‌بينيم براى هر يك از رسول و اولوالامر، امر جداگانه‌اى ذكر نكرده است. و از اين فهميده مى‌شود كه هيچ فرقى در نحوه وجوب اوامر رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم و اولوالامر وجود ندارد. در حالى كه اين مفسّرين كه قائل به وجوب امر رسول خدا به طور مطلق هستند، همين وجوب امر را درباره اولوالامر مقيّد به اوامرى مى‌كنند كه مطابق حقّ و عدل باشد. علاوه بر اينكه اگر وجوب اطاعت اولوالامر مقيّد به اوامر به حق باشد و منظور از حق هم مطابق بودن دستورات اولوالامر با كتاب و سنّت باشد، در اين صورت وجوب اطاعت اولوالامر در حقيقت همان وجوب اطاعت خدا و رسول خواهد بود و بر ذكر آن فايده‌اى مترتّب نخواهد شد. در حالى كه ذكر اولوالامر در كنار رسول خدا – چنان كه ذكر گرديد – حاكى از آن است كه خداوند متعال اطاعت رسول و اولوالامر را به طور مطلق واجب كرده است.

نكته ديگرى كه در اين باره توجّه به آن لازم است اينكه: تشخيص حقّ و ناحقّ بودن بر عهده چه كسى است؟ به يقين مى‌توان گفت اين امر بر عهده همه افراد امّت اسلام نمى‌تواند باشد. زيرا فقط عالمان به احكام و قوانين الهى مى‌توانند حقّ و ناحق بودن دستورى را تشخيص دهند، و چون همه عالمان دينى غير از امامان معصوم عليهم‌السلام حق بودن تمام برداشتهاى خود را نمى‌توانند به طور كامل تشخيص دهند، به اين جهت چاره‌اى نيست جز اينكه بگوييم: مراد از صاحبان امر همان امامان معصوم است.

چنانچه مى‌بينيم اين اشكالها متوجّه كسانى است كه اولوالامر را به حاكمان و سلاطين ناحق و ستمگر هم تعميم داده و اطاعت آنها را فقط در صورت حقّ بودن واجب شمرده‌اند، ولى كسانى كه مانند زمخشرى از اوّل اولوالامر را منحصر به حاكمان حقّ كرده‌اند، اين اشكالها بر آنان وارد نيست. و اين در صورتى است كه منظور آنها از حاكمان حق همان امامان معصوم باشد كه خداى تعالى به آنها حكومت و سلطنت عطا فرموده است نه سلاطين عادلى كه ممكن است گاهى برخلاف قوانين و احكام الهى دستورهايى صادر كنند.

برخى ديگر از مفسّرين عامّه با توجّه به اين اشكالها، قول به وجوب اطاعت اولوالامر را به طور مطلق پذيرفته و به همين جهت قائل به عصمت اولوالامر هم شده‌اند، ولى در تطبيق اولوالامر بر مصداق آن دچار اشتباه شده‌اند.

فخر رازى يكى از علماى بزرگ اهل سنّت مى‌نويسد:

ثبت أنّ الله تعالى أمر بطاعة أولى الأمر على سبيل الجزم. و ثبت أنّ كلُ من امَرَ الله بطاعته على سبيل الجزم، وجب أن يكون معصوماً عن الخطاء. فثبت قطعاً أنّ أولى‌الأمر المذكور فى هذه الآية لابدّ و أن يكون معصوماً.

يعنى: ثابت شد كه خداى تعالى به صورت قطعى امر به اطاعت اولوالامر كرده است و هر كسى كه خدى تعالى به صورت قطعى امر به اطاعت او كرده است بايد معصوم از خطا باشد. پس ثابت مى‌شود كه اولوالامر كه در آيه ذكر گرديده بايد معصوم باشد.

نيشابورى هم در تفسيرش مقصود از اولوالامر را اجماع اهل حلّ و عقد دانسته و همچون فخررازى دلالت آيه را بر عصمت آنها برهانى كرده است.

اشكال اين سخن هم پرواضح است. زيرا وقتى هر يك از افراد اهل حلّ و عقد به تنهايى عصمت نداشته باشد، چگونه مى‌تواند اجماعى كه از اجتماع اينگونه افراد شكل مى‌گيرد معصوم باشد؟ به اضافه اينكه از اول اسلام كجا چنين اهل حلّ و عقدى تشكيل يافته كه نظام امور جامعه اسلامى را بر عهده گرفته باشد و هميشه در صحنه حضور داشته باشد؟! مگر شوراى چند نفر كه در سقيفه به هنگام

رحلت پيامبر بزرگوار اسلام صلى الله و عليه و آله و سلم تشكيل شد، تداوم و استمرار يافت كه نظارت بر كار خليفه تعيين شده از سوى آن شورا را داشته باشد و او را از مخالفت با احكام و قوانين الهى برحذر دارد؟!

اگر مقصود از اولوالامر كه در آيه شريفه وجوب اطاعتش با وجوب اطاعت رسول يكى فرض شده است اهل حلّ و عقد باشد، خلافت هيچيك از خلفايى كه بعد از پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم بر مردم حكم رانده‌اند، خلافت صحيح و حقّ نخواهد بود. زيرا يا به وسيله شورا به خلافت نرسيده بودند و يا اگر در موردى چند نفرى به عنوان اهل حلّ و عقد چند ساعتى جمع شده‌اند، فقط براى تعيين شخصى براى خلافت بوده است نه اينكه به عنوان «اولوالامر» صاحب اختيار مردم بوده باشد.

بنابراين هيچيك از اين اقوال در معناى اولوالامر صحيح نيست و حقّ آن است كه مراد از اولوالامر امامان معصوم است؛ همانطور كه روايات اهل بيت عليهم‌السلام بر آن تأكيد دارد. و چون خداوند متعال آنان را مقام عصمت بخشيده، اطاعتشان را به مانند اطاعت رسول به طور مطلق واجب كرده است.

ممكن است كسى بگويد: درست است كه خداوند متعال ابتدا امر به اطاعت اولوالامر به طور مطلق كرده است، ولى در ذيل آيه در صورت تنازع، مؤمنين را امر به رجوع به خدا و رسول كرده است و اسمى از اولوالامر به ميان نياورده است. و اين حاكى از آن است كه اولوالامر اطاعتش به طور مطلق واجب نيست.

جواب اين است كه: خداوند متعال در صدر آيه مؤمنين را امر به اطاعت خدا و اطاعت رسول و اولوالامر مى‌كند. و بديهى است كه اولوالامر در اينجا داخل در مخاطبين نمى‌باشد. پس در خطاب: «فَاِنْ تَنازَعْتُمْ فِى شَىْءٍ فَرُدُّوهُ اِلَى الله وَ الرَّسُولِ» هم داخل نيستند. امام باقر عليه السلام در اين باره مى‌فرمايد :

كَيْفَ يَأْمُرهُمْ الله – عَزَّوَجَلَّ – بِطاعَةٍ وُلاةِ الاَمْرِ وَ يُرَخِّصُ فِى مُنازَعَتِهِمْ؟ اِنَّما قِيلَ ذَلِكَ لَلْمَأمُورينَ الذَّينَ قِيلَ لَهُمْ: «أَطيعُوا الله وَ…».

چگونه مى‌شود خداوند متعال مؤمنين را امر به اطاعت واليان امر كند و براى آنها اذن در مخالفت واليان امر دهد؟! همانا منظور از تنازع كنندگان همان كسانى هستند كه به آنها امر شده است كه: «اطاعت كنيد خدا راو…»

پس معلوم مى‌شود ذكر نكردن اولوالامر در ذيل آيه، نه به خاطر آن است كه اطاعت آنها فقط در غير موارد تنازع واجب است، بلكه بر مؤمنين لازم است در موارد تنازع به خدا و رسول يعنى كتاب و سنّت رجوع كنند و چون ممكن است تنازع آنها در برداشت از كتاب و سنّت هم باشد، پس چاره‌اى نيست جز اينكه براى رفع اختلاف خود به كسى مراجعه كنند كه عالم به همه علوم قرآن و سنّت باشد تا رافع اختلاف آنها باشد. و او بعد از پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم جز امامان معصوم عليهم‌السلام كسى ديگر نيست. خداى تعالى مى‌فرمايد :

«وَ لَوْ رَدُّوهُ اِلَى الرَّسُولِ وَ اِلَى أولِى الاَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الذَّينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ

اگر بازگردانند آن را به رسول و اولى‌الامر از خودشان قطعاً مى‌داند كسانى كه استنباط مى‌كنند آن را از آنها.

پس رجوع به كتاب و سنّت در حقيقت رجوع به اولوالامر را هم در برگرفته است. چون عالم به همه علوم كتاب و سنّت – چنانچه در آينده خواهد آمد – تنها اولوالامر هستند.

د: وجوب اطاعت در روايات اهل سنّت

روايات اهل سنّت در اطاعت اولوالامر و به طور كلّى در اطاعت امام و خليفه و فرمانده مختلف است. در بعضى از آنها به طور مطلق امر به اطاعت آنها شده است. از رسول خدا نقل كرده‌اند كه فرمود: آيا نمى‌دانيد كه من فرستاده خدا به سوى شما هستم؟ گفتند: آرى؛ گواهى مى‌دهيم كه شما رسول خداييد. فرمود: آيا نمى‌دانيد كه هركس مرا اطاعت كند خدا را اطاعت كرده است؟ گفتند: آرى، اطاعت شما از اطاعت خداست. فرمود: اطاعت من از اطاعت خداست. و از اطاعت من اين است كه شما فرماندهان خود را اطاعت كنيد، و اگر آنها نشسته نماز خواندند شما هم نشسته نماز بخوانيد.

در روايت ديگر نقل شده كه رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم فرمود : كسى كه مرا اطاعت كند، خدا را اطاعت كرده است. و كسى كه مرا نافرمانى كند، خدا را نافرمانى كرده است. و كسى كه فرماندهى را اطاعت كند، مرا اطاعت كرده است. و كسى كه او را نافرمانى كند، مرا نافرمانى كرده است.

و در حديث ديگر نقل شده كه حضرت فرمود: هميشه از فرماندهان خود اطاعت كنيد. اگر شما را به چيزى كه موافق احكام الهى است امر كردند، آنها مأجور خواهند بود و شما هم به اطاعت آنها مأجور خواهيد شد. و اگر به چيزى كه موافق احكام الهى نباشد، اين امر بر ضرر آنها تمام خواهد شد و شما از آن برى خواهيد بود. زيرا وقتى شما خدا را ملاقات كرديد مى‌گوييد: پروردگارا، تو كه ستم روا نمى‌دارى؟ مى‌گويد: ستمى در كار نيست. پس مى‌گوييد:

رَبَّنا أَرْسَلْتَ اِلَيْنا رُسُلاً فَأَطَعْناهُم بِاذْنِكَ. وَ اسْتَخْلَفْتَ عَلَيْنا خُلَفاءَ فَأَطَعْناهُمْ بِاذْنِكَ. وَأَمَّرْتَ عَلَيْنا أَمَراءً فَاَطَعْناهُمْ لَكَ. فَيَقُولُ: صَدَقْتُمْ هُوَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتُمْ مِنْهُ بَرَاءٌ.

يعنى: پروردگارا، رسولانى را براى ما فرستادى و ما به اذن تو از آنها اطاعت كرديم. و خلفايى براى ما قرار دادى و ما به اذن تو از آنها پيروى كرديم. و فرماندهانى براى ما قرار دادى و ما به خاطر تو از آنها اطاعت نموديم.

پس خداى تعالى خواهد گفت: راست گفتيد. اين امر به عهده آنهاست و شما از آن برى هستيد.

در اين روايات اطاعت فرماندهان و اميران را به طور مطلق واجب شمرده است. و در اين روايت اخير با وجود تصريح به عدم عصمت اميران، باز هم اطاعت آنها در دستورهايى كه موافق احكام الهى نيست لازم شمرده شده است.

در روايت ديگر از حضرت نقل شده كه فرمود:

تَمَسَّكُوا بِطاعَةِ أَئِمَّتِكُمْ وَ لا تُخالِفُوهُمْ فَانَّ طاعَتَهُمْ طاعَةُ الله وَ مَعْصِيَتَهُمْ مَعْصُيَةُ اللّهِ.

يعنى: اطاعت امامان خود را پيشه كنيد و با آنها مخالفت نكنيد زيرا اطاعت آنها اطاعت خدا و معصيت آنها معصيت خداست.

در اين روايت – بر خلاف روايات پيشين كه درباره اميران و فرماندهان بود – امر به اطاعت امامان و پيشوايان به طور مطلق كرده و مردم را از مخالفت آنان برحذر داشته است.

روايات ديگرى نيز به اين مضمون در كتب روايى اهل سنّت وجود دارد و در اينجا به ذكر اين مقدار اكتفا مى‌گردد.

در اين روايات چنانچه ديديم اطاعت رسولان و خلفا و امامان و اميران – با اختلاف تعابير – به طور مطلق واجب و لازم دانسته شده بود. ولى در مقابل اينها روايات زيادى وجود دارد كه اطاعت هيچ امام و خليفه و اميرى را به طور مطلق واجب و لازم نمى‌داند بلكه وجوب اطاعت آنها را فقط در صورت موافقت با كتاب و سنّت لازم مى‌شمارد. برخى از اين روايات نيز ذكر مى‌گردد :

در روايتى از پيامبر گرامى صلى الله و عليه و آله و سلم نقل شده كه فرمود: من أمركم من الولاة بمعصية فلا تطيعوه. يعنى: هر كدام از واليان شما را امر به انجام

معصيت كند و او را اطاعت نكنيد.

و در روايات زيادى وارد شده است كه رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم شخصى را فرمانده لشكرى كرد و به آنها دستور داد كه از او اطاعت كنند. سپس آن امير به آنها دستور داد داخل آتش روند و آنها را امتناع كردند و خدمت رسول خدا برگشتند. حضرت اين عمل آنها را تأييد كرد و فرمود: اِنَّما الطّاعَةُ فِى الْمَعْرُوفِ : همانا اطاعت فقط در مورد معروف لازم است.

خليفه دوم مى‌گويد: گوش به فرمان باش و اطاعت كن اگرچه حكمفرماى تو غلام نوجوان حبشى باشد… اگر محرومت كرد صبر كن. و اگر ستم نمود شكيبايى پيشه كن. و اگر خواست دينت را ناقص كند بگو: جانم فداى دينم. و از جماعت مفارقت نكن.

ابوبكر مى‌گفت: همانا رسول خدا (ص) با وجود وحى الهى معصوم بود. و من آدمى هستم كه گاهى درست و صحيح حكم مى‌كنم و گاهى خطا مى‌نمايم. هرگاه گفته و حكم من درست بود خدا را سپاس گوييد و هرگاه خطا بود اصلاحم كنيد.

با توجه به اين دو دسته از روايات كه يكى از اطاعت امام و خليفه را به طور مطلق واجب مى‌شمرد و ديگرى آن را در موارد عدم مخالفت با احكام الهى لازم مى‌دانست. نتيجه مى‌گيريم كه از ديدگاه اهل سنّت امامى كه بايد رهبرى جامعه اسلامى را به عهده بگيرد هيچگونه مصونيّت و عصمتى از خطا در احكام و دستورات خود ندارد و ممكن است بيشتر احكام و دستوراتى كه بر اساس اجتهاد و برداشتهاى خود از دين صادر مى‌كند، مخالف احكام الهى بوده باشد؛ و او از درستى و نادرستى آن اطلاعى نداشته باشد. و بر فرد فرد مسلمانان لازم است هرگاه تشخيص دادند او بر خلاف قوانين الهى حكم صادر كرده به مخالفت برخاسته و از اطاعت او سرپيچى كنند. و با توجه به اينكه بيشتر برداشتها از دين متفاوت بلكه متخالف است و رهبر و پيشواى امّت هم در اين جهت هيچ فرقى با ديگران ندارد، پس قطعاً امّت اسلامى روز به روز از دينى كه مايه اتّحاد و الفت و دوستى و رافع اختلاف آنها بود، فاصله گرفته، دوباره اختلاف و دودستگى بين آنها پديد خواهد آمد. پس بديهى است كه براى حفظ اتّحاد و رفع اختلاف چاره‌اى نيست جز اينكه رهبرى امّت بر عهده كسى باشد كه از هرگونه خطايى مصون باشد تا بتواند احكام و قوانين الهى را از تحريف و تغيير حفظ نمايد و حكم او همچون حكم پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم در ميان امّت نافذ بوده و احدى حقّ مخالفت با او نداشته باشد. و اين نه تنها دستور خداى تعالى و رسول گرامى اسلام است، بلكه حكم بديهى عقلى است كه امامان شيعه و علماى مذهب حقّه جعفرى در طول قرون متمادى بر آن تأكيد كرده و غير آن را باطل و نادرست مى‌دانند.

۲) امام خليفه خداست

اميرالمؤمنين عليه السلام مى‌فرمايد :

لاَ تَخْلُوا الأرْضُ مِنْ قائِمِ لله بِحُجَّةٍ اِمّا ظاهِراً مشهُوراً وَ اِمّا خائِفاً مَغْمُوراً، لِئَلّا تَبْطُلَ حُجَجُ الله وَ بَيِّناتُهُ… يَحْفَظُ الله بِهِمْ حُجَجَهُ وَ بَيَنِّاتِهِ حَتَّى يُودِعَها نُظَراءَهُمْ وَ يَزْرَعُوها فِى قُلُوبِ أَشْباهِهِمْ…أُولئِكَ خُلَفاءُ الله فِى أَرْضِهِ وَ الدُّعاةُ اِلَى دِينِه. آه آه شَوْقاً اِلى رُؤْيَتِهِمْ

هرگز زمين خالى نمى‌ماند از كسى كه حجّت الهى را به پا دارد، خواه ظاهر و مشهور باشد و خواه ترسان و پنهان؛ تا اينكه حجّتهاى الهى و دلايل روشن او باطل نشود… خداوند به وسيله آنها حجت‌ها و دلايل روشن خود را حفظ مى‌كند تا آنها به كسانى كه مانند خودشان هستند بسپارند و بذر آنها را در دلهاى افرادى همانند خودشان بكارند… آنان خلفاى خدايند در روى زمين و داعيان به سوى دين اويند. آه آه از شوق ديدار آنها!

و امام رضا عليه السلام مى‌فرمايد :

اِنَّ الاِمامَةَ خِلافَةُ الله وَ خِلافَةُ الرَّسُولِ صلى الله و عليه و آله و سلم.

همانا امامت خلافت خدا و خلافت رسول صلى الله و عليه و آله و سلم است.

خليفه در لغت كسى را گويند كه به دنبال ديگرى مى‌آيد و به جاى او مى‌نشيند و كارهاى او را انجام مى‌دهد.

ابن اثير مى‌گويد: الخليفة مَنْ يقوم مقام الذاهب و يسدّ مسدّه. يعنى: خليفه كسى است كه به جاى ديگرى در صورت رفتن او مى‌نشيند و بر مسند او تكيه مى‌كند.

ابن منظور مى‌گويد: زجّاج گفته است: جاز أن يقال للأئمّة خلفاء الله فى أرضه؛ بقوله عزّوجلّ: «يا داوُدُ انّا جَعْلناكَ خَلِيفَةً فِى الاَرْضِ». و قال غيره: الخليفة، السلطان الأعظم. يعنى: صحيح است كه به امامان خلفاى الهى در زمين گفته شود زيرا خداى تعالى فرموده است: «اى داود ما تو را در زمين خليفه قرار داديم، و ديگرى گفته‌اند: خليفه سلطان بزرگ را مى‌گويند.

فيّومى مى‌گويد: خليفه سلطان بزرگ را مى‌گويند… بعضى گفته است: خليفه خدا جز به حضرت آدم و داود نمى‌شود گفت، چون خدا فقط آن دو را خليفه خود ناميده است. و گفته شده كه اطلاق خليفه خدا به ديگران اشكال ندارد زيرا خلافت و سلطنت آنها هم از خداست.

بدون هيچگونه شكّ و ترديدى مى‌دانيم كه سلطنت و حكومت و سرپرستى امور مردم فقط از آن خداى تعالى مى‌باشد. خداوند متعال مى‌فرمايد :

«فَتَعالى الله الْمَلِكُ الْحَقُّ لاَ اِلَهَ اِلّا هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْكَريمِ»

خدا كه پادشاه به حقّ است، متعالى و بلند مرتبه مى‌باشد. هيچ خدايى جز او نيست. پروردگار عرش كريم است.

«اِن الْحُكْمُ اِلّا لله عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ عَلَيْهِ فَلْيَتَوكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ».

حكم فقط از آن خداست. به او توكّل مى‌كنم. و همه توكل‌كنندگان هم بايد به او توكّل كنند.

«قُلْ مَنْ رَبُّ السَّماواتِ و الأرْضِ قُلْ الله قُلْ أَفَاتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِهِ أَوْلياءَ لا يَمْلِكُون لاَِنْفُسِهِمْ نَفْعاً وَ لا ضَرّاً

بگو: چه كسى پروردگار آسمانها و زمين است؟ بگو: خدا. بگو: پس آيا براى خود غير از خداپرستان و اوليايى برگزيده‌ايد كه حتّى سود و زيان خود را مالك نيستند؟!

روشن است كسى كه چيزى پديد مى‌آورد مالك آن مى‌شود و مالك هر چيزى حاكم و سرپرست آن است. و به يقين مى‌دانيم انسان آنگاه كه متوجّه خداى تعالى شد و او را به معرفت حقيقى شناخت، مى‌يابد كه او خالق و مالك همه است. خداوند متعال هم به اين امر تذكّر داده مى‌فرمايد

«وَ اِلَى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا الله مالَكُمْ مِنْ اِلَهٍ غَيْرُهُ هُوَ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الأرْضِ وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فِيَها»

و به سوى قوم «ثمود» برادرشان صالح را فرستاديم. گفت: اى قوم من. خدا را پرستش كنيد. معبودى جز او براى شما نيست. اوست كه شما را از زمين آفريد و عمارت در آن را به شما واگذار كرد.

«قُلْ هُوَ الذَّى أَنْشَأَكُمْ وَ جَعَلَ لَكُمْ السَّمْعَ وَ الأبْصارَ وَ الأفْئِدَةَ قَليلاً ما تَشْكُروُنَ قُلْ هُوَ الذَّى ذَرَأَكُمْ فِى الأرْضِ وَ اِلَيْهِ تُحْشَرُونَ»

بگو: او كسى نيست كه شما را آفريد و براى شما گوش و چشم و دل قرار داد. خيلى كم او را سپاس مى‌گذاريد. بگو: او كسى است كه شما را در زمين آفريد و به سوى او محشور مى‌شويد.

يكى از شؤون و وظايف مهم پيامبران الهى متوجه نمودن انسانهاست به خالق متعال. و يكى از راههاى مهم تذكّر و يادآورى خالق متعال اين است كه انسان متوجّه مخلوقيّت و فقر و نياز خود شود و بداند كه همه مملوك خدايند و چيزى از خود ندارند.

اميرالمؤمنين عليه السلام در تفسير «اِنّا لله وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ » مى‌فرمايد :

اِنَّ قَّوْلَنا: «اِنّا لِلّهِ» اِقْرارٌ عَلَى أَنْفُسِنا بِالْمُلْكِ. وَ قَوْلَنا: «وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ» اِقْرارٌ عَلى أَنْفُسِنا بِالْهُلْكِ.

ما با گفتن «ما از براى خداييم» اقرار به مملوكيّت خود مى‌كنيم. و با گفتن «و به سوى او باز خواهيم گشت» اقرار به هلاكت و فناى خود مى‌نماييم.

و نيز مى‌فرمايد :

فَإنَّما أَنَا وَ أَنْتُمْ عَبيدٌ مَمْلُوكُونَ لِرَبٍّ لا رَبَّ غَيْرُهُ. يَمْلِكُ مِنَّا ما لا نَمْلِكُ مِنْ أَنْفُسِنا.

همانا من و شما بندگانى هستيم كه همه ملك پروردگارى مى‌باشيم كه جز او پروردگارى نيست. او از خود ما چيزى را مالك است كه ما خود مالك آن نيستيم.

در اينكه همه خلايق عبد و مملوك خدايند هيچ ترديدى وجود ندارد. و در اين جهت فرقى هم ميان اشرف خلق عالم پيامبر خاتم صلى الله و عليه و آله و سلم و فردى ضعيف و ناتوان وجود ندارد. بلكه كمال انسان به اين است كه افتخار به بندگى خداى تعالى كند و خود را چون بنده‌اى بداند كه از خود هيچ ندارد و همه را از آن او بداند و او را واقعاً سرپرست و مولاى خود قرار دهد و از دستورات او سرپيچى نكند و در جريان همه امورش، احكام و قوانين او را سرلوحه قرار دهد.

بنابراين هيچ كسى در هر مرتبه‌اى از كمال كه بوده باشد در عرض خداى تعالى – حقّ مولويّت و سلطنت و حكومت بر كسى ديگر ندارد و مولا و حاكم و سلطان – حقيقى و واقعى فقط خداى سبحان است و همگان بنده و ملك اويند و اطاعت از – ديگرى در قبال او گناهى بزرگ و كفرى آشكار و استكبار بر خداوند سبحان است. استاد بزرگوار مرحوم آية الله ملكى ميانجى در اين باره مى‌فرمايد: روشن است كه – مردم به حقيقت بنده خدا و ملك او هستند و همه متقوّم به اويند. پس هيچ كسى به – استقلال و استبداد نمى‌تواند در امور مردم مداخله كند و سرپرستى امور آنها را به – عهده بگيرد جز خداى سبحان كه خالق و آفريننده آنهاست و آنان كه از سوى – خداى تعالى در تصدّى امور مردم مأذونند و خداى سبحان به آنها حقّ سلطنت عطا فرموده است. پس اطاعت خداى تعالى واجب است و همين طور اطاعت صاحبان امر هم از سوى او مأذون در مالكيّت امر مردم هستند لازم است. امّا ستمگران و فرعونها كه به زور بر مردم تسلّط پيدا كرده و بدون اينكه از سوى خدا اذنى داشته باشند به امر و نهى و نظم امور و تشريع قوانين براى مردم اقدام كرده و مى‌كنند، اطاعت آنها واجب نيست و فرمانبرى از آنها لزومى ندارد، گرچه دستورهاى آنان در واقع هم مطابق احكام الهى بوده باشد، تا چه رسد به اوامرى كه مايه ستم و فساد است. چرا كه عدل و داد از آنها فساد بر روى زمين است. البته بايد توجّه داشت اينكه مى‌گوييم اطاعت از آنها واجب نيست منظور به عنوان حكم اوّلى است و ممكن است به جهت برخى اعتبارات اطاعت از آنها به عنوان ثانوى واجب گردد.

داود بن فرقد مى‌گويد:

از امام صادق عليه السلام درباره آيه: «قُلِ اللّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِى الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ» پرسيدم و گفتم: آيا ملك و سلطنت را به بنى‌اميّه خدا داده

است؟ حضرت فرمود :

لَيْسَ حَيْثُ تَذْهبُ النّاسُ اِلَيْهِ. اِنَّ الله آتَانَا الْمُلْكَ وَ أَخَذَهُ بَنُوا أُمَيَّةَ. بِمَنْزِلَةِ الرَّجُلِ يَكُونُ لَهُ الثَّوْبُ وَ يَأْخُذُهُ الآخَرُ فَلَيْسَ هُوَ لِلَّذى يَأْخُذُهُ.

چنين نيست كه مردم مى‌گويند. خداوند متعال ملك و سلطنت را به ما عطا فرمود و بنى‌اميّه آن را به زور از ما گرفتند. و اين مانند آن است كه كسى لباس داشته باشد و ديگرى آن را به زور از او بگيرد. در اين صورت لباس مال كسى كه آن را غصب كرده نخواهد شد.

و امام موسى بن جعفر عليهما السلام مى‌فرمايد :

الْمُلْكَ مُلْكانٌ: مُلْكٌ مَأخوذٌ بِالْغَلَبَةِ وَ الْجَوْرِ وَ اِخْتيارِ النّاس؛ وَ مُلْكٌ مَأخُوذٌ مَنْ قِبَلِ الله تَبارَكَ وَ تَعالى، كَمُلْكِ آلِ ابراهيمَ وَ مُلْكِ طالُوتَ وَ ذِى الْقَرْنَيْنِ

سلاطين دو قسمند: قسمى سلطنت شان به زور و ستم و انتخاب مردم است؛ و قسمى از ناحيه خداى تبارك و تعالى است، مانند سلطنت آل ابراهيم و سلطنت طالوت و ذى‌القرنين.

شيخ صدوق قده، نقل مى‌كند كه مأمون به امام رضا عليه السلام گفت: به نظرم رسيده كه خود را از خلافت معزول كنم و با تو بيعت نمايم. حضرت به او فرمود :

اِنْ كَانَتِ الخِلافَةُ لَكَ وَ جَعَلَهَاالله لَكَ، فَلا يَجُوزُ أَنْ تَخْلَع لِباساً أَلْبَسَكَ الله و تَجْعَلَهُ لِغَيْرِكَ. وَ اِنْ كانَتِ الْخِلافَةُ لَيْسَتْ لَكَ، فَلا يَجُوزُ لَكَ أَنْ تَجْعَلَ لى ما لَيْسَ لَكَ.

اگر خلافت از براى تو است و خداوند آن را براى تو قرار داده، پس جايز نيست كه لباسى را كه خداوند آن را براى تو پوشانده بركنى و به ديگرى واگذارى. و اگر خلافت از براى تو نيست، پس جايز نيست كه چيزى را كه از آن تو نيست به من واگذارى.

بنابراين اگر خداوند متعال كسى را مقام امامت و خلافت و ولايت بخشيد، سلطنت و ولايت واقعى و حقيقى از آن اوست و اطاعت او بر همه لازم و واجب خواهد بود. و اگر با وجود خليفه الهى كسى غير او را اطاعت كرده و فرمان برد، با خداى تعالى به مخالفت برخاسته و از بندگى خدا بيرون رفته بندگى ديگرى را

اختيار كرده است. امام صادق عليه السلام در تفسير آيه «وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ الله آلِهَةً لِيَكونُوا لَهُمْ عَزّاً كَلاَّ سَيَكْفُرونَ بِعَبادَتِهِمْ وَ يِكوُنوُنَ عَلَيْهِمْ ضِدّاً» فرمود :

آنان كه غير از خداى تعالى براى خودشان خدايانى قرار داده‌اند، در روز رستاخيز خدايانشان با آنان به مخالفت برخاسته، از آنان و عبادتشان بيزارى خواهند جست. سپس فرمود: پرستش و عبادت، به سجده و ركوع نيست، بلكه پرستش همان اطاعت است. هركسى مخلوقى را در معصيت خداى تعالى اطاعت كند، او را پرستش كرده است.

و نيز از امام صادق عليه السلام در تفسير جهات ولايت نقل شده كه فرمود :

ولايت را دو جهت است: يكى ولايت واليان عدل؛ آنان كه خداى تعالى آنها را سرپرست مردم قرار داده است و همينطور ولايت واليان آنها و ولايت واليان واليان آنها تا ولايت پاينترين والى كه از طرف آنان به ولايت بر مردم منصوب مى‌شود… جهت دوم ولايت واليان ظلم و ستمگر، و ولايت واليان آنهاست تا آخرين والى كه از طرف آنان به ولايت بر مردم گمارده مى‌شود…

جهت حلال از اين ولايات، ولايت والى عدل است كه خداوند متعال معرفت او و لايتش را واجب نموده است…

ولى وجه حرام از ولايت، ولايت والى ظالم و ستمگر، و ولايت واليان اوست…و كسب و كار با آنان اگرچه به جهت ولايتشان باشد حرام است. و هركس با آنان كار كند، براى كوچكترين تا بزرگترين عملش عذاب خواهد شد. زيرا هر چيزى كه به عنوان كمك به آنان باشد، معصيت و نافرمانى خداى تعالى حساب شده و از گناهان بزرگ شمرده خواهد شد…و به همين جهت است كه كسب و كار با آنان و يارى كردن آنها حرام است، جز آنچه به خاطر ضرورت و اضطرار باشد.

پس خلافت از نظر قرآن و روايات به معناى ولايت و سلطنت و سرپرستى امور انسان‌هاست. و خليفه الهى كسى است كه از سوى خداى تعالى به سرپرستى امور مردم و رسيدگى به نظام زندگى آنها تعيين مى‌شود و به همين جهت اطاعت او اطاعت خدا و معصيت او معصيت خدا محسوب مى‌گردد. و چون اطاعت نوعى عبادت و خشوع در مقابل شخص خليفه و سلطان است، پس مسلمان اگر كسى را كه از سوى خداى تعالى به خلافت تعيين نشده اطاعت كند، او را در قبال خداوند متعال عبادت كرده است.

خليفه در روايات اهل سنّت

در روايتى نقل شده است كه به ابوبكر گفته مى‌شود: اى خليفه خدا، و او در جواب مى‌گويد: لست خليفة‌اللّه، ولكنّى خليفة رسول اللّه. و أنا راض بذلك. يعنى : من خليفه خدا نيستم، و لكن من خليفه رسول خدايم. و من به همين راضى و خشنودم

ابن اثير هم نقل مى‌كند كه باديه نشينى پيش ابوبكر آمد و به او گفت: تو خليفه رسول خدا (ص) هستى؟ ابوبكر گفت: خير. پرسيد: پس تو چه كاره‌اى؟ گفت: «أنا الخالفة بعده» ابن اثير در ادامه مى‌نويسد: خليفه كسى را گويند قائم مقام ديگرى باشد و به جاى او تكيه زند… و أما خالفه كسى را گويند كه غنا و ثروتى نزد او نباشد و خيرى در او وجود نداشته باشد.

در روايت اول ابوبكر از اينكه او را خليفه خدا بخوانند ابا دارد، ولى از خليفه رسول خدا بودن خشنود است. چگونه مى‌شود كسى معرفت خدا و رسول را داشته باشد و خلافت و سلطنت رسول را از سوى خدا بداند و عملاً تكيه به مسند خلافت و سرپرسيتى مسلمين زند و با وجود اين خود را فقط خليفه رسول بخواند و از خليفه خدا خواندن ابا داشته باشد؟! اگر انتساب به رسول صحيح باشد، انتساب به خدا هم صحيح خواهد بود و هيچ مشكلى نخواهد داشت. و اين امر در آن زمان هم از امور روشن و واضح بوده است و لذا در روايت هم مى‌بينيم ابوبكر خليفه خدا خوانده مى‌شود. و چنانچه مى‌بينيم امامان شيعه چون خلافت خود را به حق مى‌دانستند و آن را به اعطاى الهى و تعيين گزينش او مى‌شناختند، به همين جهت خود را همانطور كه خليفه رسول مى‌خواندند خليفه خدا هم معرّفى مى‌كردند.

در روايت ديگرى از اهل سنّت مى‌خوانيم: خلافت نبوّت سى سال است. بعد از آن خداوند ملك و سلطنت را به هر كه بخواهد عطا مى‌كند.

گويندگان و نويسندگان اين روايت چون به خوبى مى‌دانستند كه سلطنت و حكومت معاويه و سلاطين بعد از او هيچ ربطى به خدا و رسول ندارد و آنها خود را به شيطنت و زور بر مسلمين تحميل كرده‌اند، به اين جهت خواسته‌اند خلافت خلفاى چهارگانه را از اين امر جدا كنند. در حالى كه مى‌بينيم روايات فراوانى نقل مى‌شود كه:

«يَكُونَ بَعْدِىِ اِثْنا عَشَرَ خَليفَةً…» يعنى: بعد از من دوازده نفر خليفه خواهد بود.

يا مى‌گويد:

«يَمْلِكُ هذِهِ الأمَّةُ اِثْنا عَشَرَ خَليفَةً». يعنى: دوازده خليفه بر اين امّت حكومت خواهد كرد.

و در روايت ديگر مى‌گويد:

«يَكون بعدى اثنا عشر خليفة كلّهم من قريش». يعنى: بعد از من دوازده خليفه خواهد بود كه همه از قريش‌اند.

و نيز مى‌فرمايد:

اين دين تا قيامت باقى است تا دوازده نفر خليفه بر شما حكومت كند.

روايات زياد ديگرى نيز به همين مضامين با تعبيرهاى مختلف در كتب معتبر اهل سنّت وجود دارد. پس با وجود اين همه روايت چگونه مى‌شود اين روايت را – كه خلافت سى سال است و بعد از آن ملك و سلطنت خواهد بود – پذيرفت؟! امّا اينكه اين دوازده خليفه كه همه هم از قريش‌اند چه كسانى هستند، بحث ديگرى دارد كه در آينده از آن سخن خواهيم گفت.

۳) امام حجّت خداست

حجّت در لغت به معناى دليل و برهان است. و در روايات اهل بيت عليهم السلام مصاديق مختلفى براى آن ذكر شده است. يكى از مصاديق حجّت از نظر ائمّه عليهم السلام عقل است. در روايتى نقل شده كه ابن سكيّت از امام رضا عليه السلام پرسيد: امروز حجّت بر خلق چيست؟ حضرت فرمود

العَقْلُ يُعْرَفُ بِهِ الصّادِقُ عَلَى الله فَيُصَدَّقُهُ وَ الكاذِبُ عَلىَ الله فَيُكَذَّبُهُ.

عقل (امروز حجّت خداست بر خلق). با عقل راستگو را شناخته تصديق مى‌كند؛ و دروغگو را شناخته، تكذيب مى‌كند.

يكى ديگر از مصاديق حجّت در روايات اهل بيت عليهم‌السلام قرآن است. اميرالمؤمنين عليه السلام مى‌فرمايد :

فَالْقُرآنُ آمِرٌ زاجِرٌ وَ صامِتٌ ناطِقٌ، حُجَّةُ الله عَلَى خَلْقِهِ.

قرآن امر و نهى مى‌كند؛ و ساكت است و ناطق. حجّت خداست بر خلقش.

ديگر از مصاديق حجّت در روايات پيامبران و اوصياى الهى هستند.

امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

حُجَّةُ الله عَلَى العِبادِ النَّبِىُّ. وَ الْحُجَّةُ فِيَما بَيْنَ الْعِبادِ وَ بَيْنَ الله الْعَقْلُ.

پيامبر حجّت خداست بر بندگانش. و عقل ميان خدا و بندگانش حجّت است.

منصور بن حازم مى‌گويد:

به امام صادق عليه السلام عرض كردم: خداوند بزرگتر و كريمتر از آن است كه به خلقش شناخته شود بلكه خلق به خدا شناخته مى‌شوند (يا خلق به وسيله خدا مى‌شناسند). حضرت فرمود: راست گفتى. عرض كردم: كسى كه پروردگارش را شناخت سزاوار است بداند كه پروردگارش رضا و سخط دارد و رضا و سخط او هم جز از راه وحى يا رسول شناخته نمى‌شود. پس كسى كه وحى به او نمى‌شود لازم است به جستجوى رسولان باشد. وقتى آنان را ملاقات كرد، مى‌شناسد كه آنان حجّت خدايند و اطاعتشان بر مردم فرض و لازم است.

]او مى‌گويد :[ به مردم گفتم: آيا مى‌دانيد كه رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم حجّت خدا بر خلق بود؟ گفتند: آرى.

گفتم: پس بعد از رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم حجّت خدا بر خلق كيست؟

گفتند: قرآن.

گفتم: من به قرآن كه نگاه مى‌كنم مى‌بينم مرجئه و قدريّه و زنديقى كه به قرآن ايمان ندارد، با قرآن احتجاج كرده و بر ديگران غلبه مى‌كند. پس فهميدم كه قرآن در حجّيتش نياز به قيّم دارد تا هرچه درباره آن گفت حق باشد. پس به آنها گفتم: پس قيّم قرآن كيست؟

گفتند: ابن مسعود قرآن را مى‌دانست، و عمر و حُذيفه هم مى‌دانستند.

گفتم: آيا همه قرآن را مى‌دانستند؟

گفتند: خير.

پس من كسى را نيافتم كه بگويند او همه قرآن را مى‌داند جز على عليه السلام. زيرا هرگاه ميان قوم مشكلى پيش مى‌آمد اين يكى مى‌گفت :

من نمى‌دانم. و آن يكى هم مى‌گفت: من نمى‌دانم. و آن سومى هم مى‌گفت: من نمى‌دانم. ولى على عليه السلام مى‌گفت: من مى‌دانم.

پس گواهى مى‌دهم كه على عليه‌السلام قيّم قرآن است و طاعتش بر همه واجب است. و او بعد از رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم حجّت بر مردم است و هرچه درباره قرآن بگويد حقّ است.

]امام عليه السلام بعد از شنيدن حرف‌هاى منصور[ فرمود: خداى رحمتت كند.

قرآن كريم از دو قسمت تشكيل شده است: يك قسمت آن – كه اصل كتاب هم مى‌باشد – محكمات است. دلالت اين قسمت از قرآن صريح و احتمال خلاف در آن وجود ندارد. و قسمت ديگر كه متشابهاتند، آنها را فقط راسخان در علم يعنى اهل بيت پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم اطلاع دارند. پس اين سخن منصور بن حازم كه كسى جز على عليه السلام علم همه قرآن را نداشت، سخن صحيحى است و كسى هم جز او و اولاد طاهرينش چنين ادّعايى نداشته است. و آنها هم علوم قرآن از پيامبر اكرم صلى الله و عليه و آله و سلم به ارث برده‌اند.

پس حجّيت كلّ قرآن بر امّت پيامبر خاتم صلى الله و عليه و آله و سلم وقتى درست خواهد شد كه اهل بيت پيامبر (ص) كه عالمان علوم قرآنند در كنار قرآن قرار گيرند و علوم قرآن از آنها اخذ شود. بنابرانى كسى كه نداى «حَسبنا كتاب اللّه» مى‌دهد و خود قرآن را در بيان حقايقش كافى مى‌داند، سخنى بى‌دليل و بى‌پايه مى‌گويد. و لازمه چنين سخنى آن است كه همه معارف و احكام الهى در قرآن براى همگان قابل فهم باشد؟!

و امّا عقل و علم، بايد دانست كه حجّيت عقل و علم در علوم بديهى عقلى اعم از خوبى و زشتى و حسن و قبح و بديهيات علمى يعنى امتناع اجتماع نقيضين و ارتفاع آنها جاى هيچگونه شبهه و ترديد نيست. ولى نور پرفروغ عقل در بسيارى از معارف عالى الهى و احكام تعبّدى دينى و حتّى در شناخت حقّ متعال – چنانكه در جاى خود به تحقيق ثابت شده است – از فروغ افتاده و راه نفوذى به آنها پيدا

نمى‌كند مگر اينكه از جانب حقّ متعال به تذكير و تنبيه پيامبران و اوصياء و عالمان الهى كه علمشان را از رسول و اوصيايش گرفته باشند منوّر شده باشد. و به همين جهت است كه خواست الهى بر اين قرار گرفته كه زمين را خالى از حجّت قرار ندهد اگرچه از ديده‌ها پنهان باشد. او را در اتمام حجّت الهى در روى زمين بر انسانها و ديگر موجودات وظايفى است كه بايد آنها را انجام دهد و حقّ را ابلاغ كند و باطل را به بندگان الهى تذكّر دهد اگر چه خود شناخته نشود.

اميرالمؤمنين عليه السلام مى‌فرمايد :

لاَ تَخْلُوا الارْضُ مِنْ قائِم لله بِحُجَّةٍ اِمّا ظاهراً مَشْهُوراً وَ اِمّا خائِفاً مَغْمُوراً. لِئَلّا

تُبْطَلُ حُجَجُ الله وَ بَيَّنَاتُهُ… .

هرگز زمين خالى نمى‌شود از كسى كه حجّت خدا را به پا دارد، خواه ظاهر باشد و مشهور و يا ترسان باشد و پنهان. تا اينكه حجتها و دلائل روشن الهى باطل نشود…

ابوبصير از امام باقر يا امام صادق عليهماالسلام نقل مى‌كند كه فرمود :

اِنَّ الله لَمْ يَدَعِ الأرْضَ بِغَيْرِ عالِمٍ. وَ لِولا ذَلِكَ لَمْ يُعْرَفُ الْحَقُّ مِنَ الباطِلِ.

همانا خداوند زمين را بدون امام رها نمى‌كند. در غير اين صورت حق از باطل شناخته نشود.

در نامه‌اى كه از ناحيه مقدّسه به شيخ مفيد (ره) صادر شده آمده است :

ما گرچه در جايى دور از محل سكونت ستمگران اقامت كرديم. و اين به خاطر آن است كه خداى تعالى مصلحت ما و شيعيان ما را – تا وقتى كه دولت در دنيا در دست فسّاق باشد – در اين ديده است. ولى با وجود اين ما به اخبار شما آگاه هستيم و هيچيك از اخبار شما از ما پوشيده نيست… ما در رعايت شما اهمال نمى‌كنيم و ياد شما را فراموش نمى‌كنيم و اگر غير از اين بود سختيها بر شما فرو مى‌آمد و دشمنان بر شما غلبه مى‌كردند.

پس حجّت گرچه به خاطر برخى مصالح و حكمتها از ديده‌ها غايب مى‌شود، ولى فيض وجودش بر مؤمنان و همه موجودات شامل است. و به امورى كه از ناحيه خداى تعالى بر او محوّل گشته به طور كامل عمل مى‌كند.

پس امامت و خلافت و حجّت بودن امام، اختصاص به زمان بسط يد ندارد، بلكه در هر حالى و در هر زمانى اين صفات بر او ثابت است و با قبض يد و غيبت از او زايل نمى‌شود. و مهم آن است كه مسلمانان و مؤمنان در هر زمانى و در هر حالى به وظايف عام و خاص زمان و حال خود عمل نمايند. يعنى اينكه براى آنها در زمان شهود و بسط يد وظايفى خاصّ وجود دارد كه آن وظايف در زمان قبض يد و غيبت به جهت خصويّت زمانش وجود ندارد. و همچنين در زمان غيبت وظايفى است كه در زمان شهود وجود ندارد. و وظايفى هم است كه در همه ازمنه و احوال بر مؤمنان ثابت است. و به طور كلى عمل بر وظيفه در هر زمانى با توجّه به ولايت و خلافت امام به حقّ و منصوب از ناحيه خداى تعالى لازم است و اين عمل انسان رابه قرب الهى مى‌رساند. و همين عمل بدون توجه به ولايت و خلافت امام به حقّ، انسان را نه تنها به قرب الهى نمى‌رساند بلكه از او دور هم مى‌نمايد.

بنابراين مؤمن در زمان غيبت اگرچه امامش را مشاهده نمى‌كند و يا به هنگام شهود او را نمى‌بيند، ولى اين موجب نمى‌شود كه او از اعتقاد به امامت و خلافت الهى دست بردارد و از ياد او غفلت نمايد. و اين روشن است كه خداى تعالى اين امور را بر پيامبران و اوصياى آنها تقدير و امضا كرده تا هم خود آنها با تحمّل و صبر كاملتر شوند و هم مؤمنان حقيقى شناخته شوند.

و اين مسأله هم روشن است كه در زمان غيبت و همين طور در زمان شهود، ولى محبوس بودن امام، ارتباط ظاهرى از طرف ما با او بريده شده ولى از طرف او ارتباط برقرار است و او به صورتهاى گوناگون حجّت الهى را بر بندگان تمام مى‌كند و مهم آن است كه انسان از صميم قلب به او توجّه نمايد و هرگاه به حقّ رسيد به آن پايبند شود و عمل نمايد تا به هنگام بازخواست دچار مشكل نشود. واين حرف‌ها كه: من دسترسى به امام نداشتم، ما سرپرست نداشتيم، دشمنان خدا غلبه كرده بودند و… مشكل را حلّ نمى‌كند.

البته لازم نيست براى همه انسانها همه حقايق روشن شود و همه مؤمن واقعى كامل شوند. و اين نه تنها در زمان غيبت بلكه در زمان شهود و همچنين در زمان وجود پيامبران و امامانى كه بسط يد داشتند عملى نشده است. بلكه هر كسى به همان اندازه كه حقّ برايش روشن مى‌شود مورد بازخواست قرار خواهد گرفت. و اگر كسى در دوران حياتش به هيچ وجه از حقّ اطلاع پيدا نكند – و اين فرق نمى‌كند در زمان غيبت باشد يا در زمان شهود – چنين شخصى در آثار دينى مستضعف شمرده شده و حكم او از ديگران جداست. و بديهى است كه استضعاف در هر زمانى ممكن است و هيچ منافاتى هم با وجود حجت بر روى زمين ندارد.

پس آنچه از آثار دينى به دست مى‌آيد اين است كه خداوند متعال زمين را لحظه‌اى خالى از حجّت باقى نمى‌گذارد، ولى اينكه حجّت بر تمام انسانها به يك اندازه در دنيا تمام بشود و همه انسانها بتوانند با حجّت الهى ارتباط برقرار كرده و او را به حسّ مشاهده كنند، چنين امرى نه از تاريخ گذشتگان به دست مى‌آيد و نه تجربه حال حاضر آن را تأييد مى‌كند و نه در روايات دينى از آن خبرى وجود دارد. البته به قطع مى‌توان گفت كه زمانى نبوده كه در آن زمان هيچ مؤمنى اصلاً وجود نداشته باشد، بلكه در هر زمانى مؤمنانى در درجات مختلف ايمان وجود داشته و دارند.

نكته قابل تذّكر ديگر اينكه امام از نظر شيعه نه تنها حجّت بر همه انسانهاست بلكه او امام و حجّت تمام خلايق در همه عوالم است. امام صادق عليه السلام به سدير فرمود :

نَحْنُ قَوْمٌ مَعْصُومُونَ، أَمَرَ الله تَبارَكَ وَ تَعالى بِطاعَتِنا وَ نَهى عَنْ مَعْصِيَنِنا. نَحْنُ الْحُجَّةُ البالَغَةُ عَلَى مَنْ دُونَ السَّماءِ وَ فَوقَ الأرْضِ.

ما قومى هستيم كه خداى تعالى امر به اطاعت ما كرده و از معصيت ما نهى فرموده است. ما حجّت بالغه الهى هستيم بر آن كه ميان آسمان و زمين هست.

و در روايت ديگر امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

الأئِمَّةُ الُهدَى واحِدٌ بَعْدَ واحِدٍ، جَعَلَهُمُ الله اَرْكانَ الأرْضَ أَنْ تَميدَ بِأَهْلِها وَ حُجَّتَهُ البالِغَةَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الأرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى.

خداى تعالى امامان هادى را يكى پس از ديگرى اركان زمين قرار داده تا به وسيله آنها زمين را از اضطراب باز دارد. و آنها را حجّت بالغه خود بر آن كه روى زمين و زير خاك هست، قرار داده است :

و نيز مى‌فرمايد :

ما مِنْ شَىءٍ وَ لا مِنْ آدَمّىَ وَ لا اِنْسَّى وَ لا جِنِّىٍّ وَ لاَ مَلَكٍ فِى السَّماواتِ اِلّا وَ نَحْنُ الحُجَجُ عَلَيْهِمْ. وَ مَا خَلَقَ الله خَلْقاً الّا وَ قَدْ عَرَضَ ولايَتَنا عَلَيْهِ وَ احْتَجَّ بِنَا عَلَيْهِ، فَمُؤمِنٌ بِنَا وَ كافِرٌ وَ جاحِدٌ حَتّى السَّماواتِ و َ الأرْضَ وَ الجِبالَ.

هيچ چيزى و هيچ آدمى و هيچ انسانى و هيچ جنّ و هيچ فرشته‌اى در آسمانها وجود ندارد. و خدا هيچ موجودى را نيافريده مگر اينكه ولايت ما را بر او عرضه داشته است، و بر او با ما احتجاج كرده است، برخى ايمان آورده و برخى كافر گشته و بعضى انكار نموده است حتّى آسمانها و زمين و كوهها.

پس اين لطفى است بر نوع انسان كه خداوند متعال از ميان اين مخلوق عدّه‌اى را براى همه مخلوقات حجّت قرار داده است. پس امام از نظر شيعه چنانكه مرجع همه انسانهاست، مرجع همه خلايق اعم از جن و فرشته و حيوانات حتى آسمانها و زمين و كوهها هم مى‌باشد. امر او نسبت به همه امر خدا و نهى او نهى خدا، محسوب مى‌شود. و اطاعت از او اطاعت از خدا، و معصيت او معصيت خداست.

۴) امام عالم به دين خداست

پيشتر روشن شد كه امام خليفه و جانشين پيامبر مى‌باشد. و بديهى است كه رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم علاوه بر هدايت و راهنمايى مردم، بر مردم حكومت و سلطنت هم مى‌كرد. پس امام كه خليفه الهى و جانشين رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم مى‌باشد قطعاً اين دو جهت را بايد دارا باشد. يعنى امام هم مانند پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم هم مردم را هدايت و رهبرى مى‌كند و هم سلطنت و حكومت بر آنها مى‌نمايد. و گفتيم كه معناى خليفه هم به همين جهت دلالت دارد.

حال اين سؤال مطرح مى‌شود كه: آيا كسى كه به جاى پيامبر مى‌نشيند و كارهاى او را مى‌خواهد تداوم بخشد و دين او را زنده نگه داشته و آن را از تحريف و تبديل حفظ كند، آيا چنين كسى بدون علم و آگاهى از دين پيامبر مى‌تواند به جاى او نشسته از دين او محافظت نمايد و آن را تداوم بخشد؟ آيا چنين كسى مى‌تواند حجّت بر مردم باشد تا فرداى قيامت نتوانند بر خداوند تعالى احتجاج نمايند؟ مسلّم است كه هيچ عاقلى كارهاى خود را به كسى كه دانش كافى از آن كارها ندارد نمى‌سپارد، بلكه سعى مى‌كند كسى را براى تداوم خواسته‌هايش انتخاب كند كه نزديكترين شخص به خودش باشد و به اهداف و خواسته‌هايش به طور كامل آگاهى داشته باشد.

ممكن گفته شود: اين سخنى درست و به جاست؛ ولى شخصى هم كه از مديريّتى قوى برخوردار است، مى‌تواند از نيروهاى متخصّص به خوبى استفاده كرده، باكمك آنها دستگاههاى مربوط به محدوده مديريّت خود را به خوبى به راه اندازد و از آنها در جهت خاصّ خودشان بهره بردارى صحيح و كافى بكند.

جواب :

اولاً: درست است كه مديريت دانشى خاصّ است و شخص با داشتن آن مى‌تواند حتّى در اداره مملكتى با استفاده از عوامل متخصص و سياستمدار موفّق باشد، ولى اگر چنين شخصى از دانش سياسى و مردمدارى و مديريّت آگاهى كامل داشته باشد و در عرض آن علوم ديگر هم بهره‌اى داشته باشد، ضريب موفّقيت او خيلى بالا خواهد بود. و با وجود چنين شخصى استفاده از مديرانى كه دانش كافى برخوردار نمى‌باشند امرى نامعقول است.

ثانياً : سرپرستى جامعه دينى و جانشينى پيامير صلى الله و عليه و آله و سلم نمى‌توان با امور عادى مردم قياس كرد. دانش مديريّت يك دانش تجربى بشرى است ولى كارهاى پيامبر اسلام و اوصياى او منشأ الهى دارد كه به همه جهات اين عالم و عوالم ديگر مربوط است. و روشن است پديد آورنده اين دانش مديريّت، بشرى است كه نه از حقايق اين جهان مادّى اطلاع كافى دارد و نه از اهداف و حكمتهاى خالق آنها. دانشى كه او پى‌ريزى كرده و مديريّتى كه او معقول مى‌داند، در سطح درك و اطلّاعات خود اوست. و ممكن است امورِ بسيارى را پيامبر اسلام از طريق وحى و اوصياى او با علمى كه از او به ارث مى‌برند، معقول و مشروع ندانند ولى اين بشر آنها را امورى معقول و لازم بدانند و بالعكس.

ثالثاً : بايد ديد انتظار جوامع دينى بعد از پيامبران از اوصياى آنها چه بوده است. آيا مردم فقط از جانشين پيامبر اين انتظار را داشتند كه تنها مديريّت خوب داشته باشد و از او هيچ انتظار ديگرى غير از اين نداشتند؟ آيا در نظر مردم علم به معارف و احكام الهى و زهد و پارسايى و اخلاق دينى در شخص خليفه در درجه دوم از اعتبار بود يا آنها را در درجه اول از خليفه انتظار داشتند؟ آيا انتظار مردم از خليفه و جانشين پيامبران اين نبود كه در مقابل شبهات علمى و مشكلات دينى مردم پاسخگو باشند؟ مسلّم است كه پيروان همه اديان الهى در مورد جانشينان پيامبرانشان چنين طرز فكرى را داشتند و انتظار آنها از خليفه پيامبرشان اين است كه او بايد علاوه بر داشتن مديريت قوى از معتقدين به پيامبر بوده و وارث علوم پيامبرشان بوده باشد.

رابعاً : چنانكه گفتيم پيامبر علاوه بر داشتن سلطنت و سرپرستى امور مردم، وظيفه مهم ديگرى هم داشت كه آن تعليم و تزكيه و هدايت مردم بود. و به يقين مى‌توان گفت شأن اصلى و اساسى پيامبران الهى هم همين جهت هدايت و تعليم و تزكيه بوده است. و روشن است كسى كه به جانشينى او معيّن مى‌شود بايد اين دو جهت را دنبال كرده و خواسته‌هاى پيامبر را شكوفا كرده و تداوم بخشد.

خامساً : همه اين بحثها درباره امام و خليفه‌اى است كه بشر بخواهد او را به جاى پيامبر انتخاب كند، ولى بنابر نظريّه تحقيقى شيعه كه امامت و خلافت همچون نبوّت امرى است كه حقّ انتخاب براى بشر در آن وجود ندارد و تنها به امر پروردگار و ابلاغ پيامبر مربوط است، و تعيين خليفه و جانشينى بايد از سوى خود او و به دستور خدا صورت گيرد. ديگر جايى براى اين بحثها باقى نمى‌ماند. خدا خود بهتر مى‌داند كه چه كسى را براى اين امر انتخاب نمايد. درباره منصوص بودن امامت و خلافت در آينده بحث خواهيم كرد.

رابطه وجوب طاعت و علم

پيش از اين بحث مفصّلى درباره وجوب اطاعت به طور مطلق از امام و خليفه طرح كرديم و معلوم شد كه خداوند متعال طاعت اولوالامر و خلفا را بر مؤمنين به طور مطلق واجب و لازم كرده است. با توجّه به اين امر روشن مى‌شود كه امام و خليفه پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم بايد كسى باشد كه وارث علوم پيامبر است. زيرا اگر خليفه عالم به علوم دينش نباشد يا در ميان پيروان پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم كسى غير از خليفه وجود دارد كه علوم او را به طور كامل آموخته باشد يا وجود ندارد. اگر وجود نداشته باشد امر مشكل خواهد بود. زيرا دين با علم پايدار مى‌ماند و عالم است كه شبهات وارد را دفع مى‌كند و حوزه دين را از هر گونه انحراف حفظ مى‌كند. و اگر چنين شخصى غير از خليفه وجود داشته باشد، بر خليفه لازم خواهد بود به او رجوع كرده مسائل دينى را از او اخذ كرده و به آنها عمل نمايد. و در اين صورت او خود مطاع خواهد نه مطيع. و او كه به حق هدايت مى‌كند، به اطاعت سزاوراتر خواهد بود. خداى تعالى مى‌فرمايد :

«أَفَمَنْ يَهْدِى اِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَع أَمَّنْ لاَ يَهْدِىِّ اِلّا أَنْ يُهْدَى»

آيا كسى كه به حق هدايت مى‌كند شايسته‌تر است كه پيروى شود يا كسى كه هدايت نمى‌شود مگر اينكه هدايتش مى‌كنند؟!

و نيز از ابراهيم عليه السلام نقل مى‌كند كه به پدرش گفت :

«يَا أَبَت اِنّى قَدْ جَاءَنِى مِنَ العِلْمِ مَا لَمْ يِأْتِكَ فَاتَّبِعْنى أَهْدِكَ صَراطاً سَوِيّاً»

اى پدر، به من علمى داده شده كه به تو داده نشده است پس از من پيروى كن تا به راه راست هدايتت كنم.

البته در بحث وجوب اطاعت از اهل بيت عليهم‌السلام نقل كرديم كه خداوند متعال در بنى‌اسرائيل ملك و سلطنت را در خانواده‌اى قرار داده بود و نبوّت را در خانواده‌اى ديگر، ولى بر ملك و سلطان رجوع به نبى را لازم كرده بود، و هر دو امر را در بعضى پيامبران و پيامبر خاتم صلى الله و عليه و آله و سلم جمع كرده بود.

رابطه حجّت بودن امام و علم

پيشتر از منصور بن حازم نقل كرديم كه: به مردم گفتم: در زمان حيات رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم او خودش حجّت خدا بر خلق بود. و بعد از آنها سؤال مى‌كردم كه، بعد از رسول خدا چه كسى حجّت خدا بر امّت پيامبر خاتم است؟

آنها گفتند: قرآن. گفتم: چون هر گروهى به قرآن استناد مى‌كنند پس نمى‌شود قرآن حجّت بر امّت باشد. سپس منصور اثبات كرد كه كسى فقط مى‌تواند حجّت خدا باشد كه عالم به همه قرآن باشد.

امام و خليفه‌اى كه از مسائل دينى اطلّاعى نداشته باشد و در معارف دينى و حقايق اسلامى متخّصص نباشد، چگونه مى‌تواند حجّت تمام عيار بر مؤمنين باشد؟ امام رضا عليه السلام نيز با اشاره به همين امر مى‌فرمايد :

وَ اِنَّ الَعْبدَ اِذا اخْتَارَهُ الله عَزَّوَجَلَّلاُِمُورِ عِبادِهِ، شَرَحَ صَدْرَهُ لِذَلِكَ وَ أَوْدَعَ قَلْبَهُ يَنَابِيعَ الْحِكْمَةِ وَ اَلْهَمَهُ العِلْمَ اِلهاماً، فَلَمْ يَعىَ بَعْدَهُ بِجَوابٍ وَ لا يُحَيّرُ فِيهِ عَن الصَّوابِ. فَهُوَ مَعْصُومٌ مُؤَيَّدٌ، مُوَفَّقٌ مُسَدَّدٌ، قَدْ أَمِنَ الخَطايا وَ الْزَلَلِ وَ العِثارِ

يَخُصُّهُ الله بِذَلِكَ لِيَكُونَ حُجَّتَهُ عَلَى عِبادِهِ وَ شاهِدَهُ عَلَى خَلْقِهِ. وَ ذلِكَ فَضْلُ الله يُؤْتِيَهُ مَنْ يَشاءُ….

همانا خداوند متعال وقتى بنده‌اى را به سرپرستى امور بندگانش انتخاب مى‌كند،سينه او را بر اين امر فراخ كرده و در دل او چشمه‌هاى حكمت را به وديعه مى‌گذارد، و علم را به او الهام مى‌نمايد تا بعد از آن از جواب هيچ سؤالى در نماند و از حق در جواب سرگردان نشود. پس امام معصوم و مورد تأييد و توفيق و تسديد الهى است كه از خطاها و لغزشها و سقوط در امان است. خداوند اين امر را به او اختصاص داده تا حجّت او بر بندگانش باشد و او را گواه بر خلقش قرار دهد. اين فضل الهى است كه به هركس خواهد عطا مى‌كند.

علم امام در روايات اهل بيت عليهم‌السلام

براى علم امام عليه السلام در روايات اهل بيت عليهم‌السلام جهات مختلفى بيان شده است. در اينجا به انواع و طوايفى از آنها اشاره مى‌شود :

۱) كيفيت عالم شدن امام عليه السلام

بديهى است كه علم امام عليه السلام به عطاى حق متعال است و روش تعليم و تعلّم عادى در كار نبوده است. و اين عطاى خاصّ الهى را نمى‌شود تصوّر كرد.

پس بيان چگونگى عالم شدن امام عليه السلام از توان بشر عادى خارج است. و ما هم در اينجا فقط به آنچه از خود آنها در اين باره رسيده است اشاره مى‌كنيم. امام موسى بن جعفر عليهماالسلام مى‌فرمايد :

مَبْلَغُ عِلْمِنا عَلى ثَلاثَةِ وُجُوهٍ: ماضٍ وَ غابِرٍ وَ حادِثٍ فَأَمَّا الماضِى، فَمُفَسَّرٌ. وَ أَمَّا الغابِرُ، فَمَزْبُورٌ وَ أَمَّا الحادِثُ، فَقَذْفٌ فِى القُلُوبِ وَ نَقْرٌ فِى الأَسْماعِ. وَ هُوَ أَفْضَلُ عِلْمِنا. وَ لا نَبِىَّ بَعْدَ نَبِيَّنا.

علم به سه وجوه به ما مى‌رسد: گذشته، آينده، حادث. امّا علم گذشته، علمى است كه تفسير شده است. و امّا علم آينده، علم مزبور و مكتوب است. و امّا حادث، چيزى است كه در قلب انداخته مى‌شود و در گوش نقش مى‌بندد، و بهترين علم ما همين علم است. و پيامبرى بعد از پيامبر ما وجود ندارد.

و در روايت ديگر امام صادق عليهما السلام در بيان اين سه وجه مى‌فرمايد :

أَمَّا الغابِرُ، فَمَا تَقَدَّمَ مِنْ عِلْمِنا. وَ أَمَّا المَزْبُورُ، فَمَا يِأْتِينا. وَ أَمَّا النَّكْتُ فِى القُلُوبِ فَاِلهامٌ. وَ أَمَّا النَّقْرُ فِى الاَسْماعِ، فَأَمْرُ الْمَلَكِ.

امّا علم گذشته علمى است كه از ما گذشته است. و امّا مزبور، آن است كه خواهد آمد. و امّا آنچه در دلها فرو مى‌رود، الهام است. و آنچه در گوشها نقش مى‌بندد، امر فرشته است.

و در حديثى ديگر مى‌فرمايد :

أَمَّا الغابِرُ، فَالعِلْمُ بِمَا يَكُونُ. وَ أَمَّا المَزْبُورُ، فَالعِلْمُ بِما كانَ. وَ أَمَّا النَّكْتُ فِى القُلُوبِ، فَهُوَ الالهامُ. وَ أَمَّا النَّقْرُ فِى الأَسْماعِ، فَحَدِيثُ المَلائِكَةِ عليهم‌السلام. نَسْمَعُ كَلامَهُمُ وَ لا نَرَى أَشْخاصَهُمْ.

امّا علم گذشته، علم به آن چيزى است كه موجود مى‌شود. و مزبور، علم به آن چيزى است كه موجود شده است. و امّا آنچه در دلها فرو مى‌رود، الهام است. و آنچه در گوشها نقش مى‌بندد. حديث فرشتگان است. ما سخن آنها را مى‌شنويم و خود آنها را نمى‌بينيم.

از امام صادق عليه السلام سؤال شد :

اذا سُئِلَ الاِمامُ كَيْفَ يُجيبُ؟ قالَ: اِلهامٌ أَوْ اسْماعٌ. وَ رُبَّما كانَا جَميعاً.

وقتى از امام سؤال مى‌شود چگونه جواب مى‌دهد؟ فرمود: به الهام يا به خواندن در گوش و گاهى به هر دو.

انسان موقعى كه از مادر زاده مى‌شود هيچ چيزى نمى‌داند، خداى تعالى مى‌فرمايد :

«وَ الله أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لاَ تَعْلَمُونَ شَيْئاً ».

و خداوند شما را از شكم‌هاى مادرانتان بيرون آورد در حالى كه هيچ چيزى‌نمى‌دانستيد.

ولى بعضى از همين انسانها آنگاه كه از مادر زاده مى‌شوند، نه تنها كه عالم است بلكه داراى مقام نبوّت هم مى‌شود. در قرآن مى‌خوانيم كه حضرت عيسى آنگاه كه از مادر زاده شد و هنوز طفلى در گهواره بود، زبان به سخن گشود و گفت:

«اِنّى عَبْدُالله آتانِىَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِى نَبِيّاً ».

يعنى: من بنده خدايم. به من كتاب داده و مرا پيامبر قرار داده است.

و همين انسان بعد از آنكه دانشمندى بزرگ مى‌شود، موقعى مى‌رسد كه همه علوم خود را از ياد مى‌برد و مانند بچّه‌اى مى‌شود كه تازه به دنيا آمده است. خداوند متعال مى‌فرمايد :

«و مِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ اِلَى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْلا يَعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً ».

و بعضى از شما به پست‌ترين مرحله عمر خويش مى‌رسد تا اينكه بعد از علم و آگاهى هيچ چيزى نمى‌داند.

پس انسان به طور طبيعى از راه تعليم و تعلّم مى‌آموزد و با تفكّر و تدبّر علومش را زياد مى‌كند. ولى چنانكه گفتيم اين تنها روش براى فراگيرى علم نيست، بلكه بسيارى از همين انسانها بوده‌اند كه الفباى علم را نمى‌دانستند ولى با يك عنايت خاص صاحب علمى بس مهم شده‌اند كه قضاياى آنها را ما بارها خوانده و شنيده‌ايم. پس اين يك موهبت الهى است كه خداى تعالى به هركس به هر اندازه كه خواست از هر راهى عنايت مى‌كند. و اين امر از نظر شيعه در مورد آنان كه از ناحيه خداى تعالى به خلافت و رهبرى امّت پيامبر خاتم صلى الله و عليه و آله و سلم انتخاب شده‌اند، مسلّم است و جاى هيچگونه شكّ و ترديد در آن نيست. خداوند سبحان آنان را موقعى كه از مادر زاده مى‌شوند علومى عطا فرموده كه هيچيك از ديگر بندگانش را عطا نفرموده است.

مى‌دانيم خداوند متعال همه آنچه را مى‌خواهد وجود دهد، با تمام خصوصيات در كتابى نوشته است، چنانكه مى‌فرمايد :

«و عِنْدَهُ مَفاتِحُ الغَيْبِ لا يَعْلَمُها الّا هُوَ وَ يَعْلَمُ ما فِى البَرَّ و الْبَحْرِ وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ اِلّا يَعْلَمُها وَ لا حَبَّةٍ فِى ظُلُماتِ الاَرْضِ وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ اِلّا فِى كِتابٍ مُبينٌ»

ابواب علوم غيب نزد اوست. جز او كسى آن را نمى‌داند. و آنچه در خشكى و درياست مى‌داند. و هيچ برگى فرو نمى‌افتد مگر اينكه آن را مى‌داند. و هيچ دانه‌اى در تاريكى‌هاى زمين، و هيچ‌تر و خشكى نيست مگر اينكه در كتاب مبين است.

خداى تعالى همين علم مكتوب را به عده‌اى از بندگان برگزيده‌اش عطا فرموده است. خداى تعالى مى‌فرمايد :

«عالِمُ الغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلَى غَيْبِهِ أَحَداً اِلّا مَنِ ارْتَضَى مِنْ رَسُولٍ فَاِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً»

داناى غيب است، و كسى را بر غيب خود آگاه نمى‌كند جز پيامبرى را كه از او خشنود باشد، كه ]در اينصورت[ براى او از پيش رو و از پشت سرش نگاهبانانى قرار مى‌دهد.

در اينكه پيامبر گرامى اسلام صلى الله و عليه و آله و سلم يكى از اين پيامبران بزرگوار است كه خداى تعالى از او خشنود و راضى است، جاى هيچگونه شكّ و ترديد نيست. و نيز در اينكه ائمّه عليهم‌السلام وارث علوم انبيا هستند جاى شبهه نيست. پيامبر درباره على عليه السلام فرمود :

أَنَا دارُ الحِكْمَةِ وَ عَلِىٌّ بابُهَا.

من خانه حكمت هستم و على در آن است.

و نيز فرمود :

أَنَا مَدينَةُ العِلْمِ وَ عَلِىٌّ بابُها. فَمَنْ أَرادَ المَدينَةَ فَلْيَأتِ البابَ.

من شهر علمم و على در آن است. پس هركس اراده شهر كند، بايد به سراغ درآن برود.

و نيز از رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم نقل شده كه به هنگام مريضى‌اش كه منجر به رحلتش شد فرمود :

برادرم را بخوانيد پيش من آيد. پس به دنبال على عليه السلام فرستادند و او وارد شد. آنگاه پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم رو به ديوار كردند و بر آنها ردايى كشيدند و پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم با او خلوت كرد و مردم پشت در جمع شده بودند. پس از مدّتى على عليه السلام بيرون آمد و مردى از ميان مردم گفت: پيامبر خدا صلى الله و عليه و آله و سلم در خلوت چيزى به تو گفت؟ على عليه السلام فرمود: «نَعَمْ، أَسَرَّ أَلْفَ بَابِ فِى كُلِّ بابٍ أَلَفُ بابٍ» :آرى، هزار باب از علم در بيخ گوشم خواند كه از هر بابى هزار باب ديگر گشوده مى‌شود.

آن مرد گفت: همه را فرا گرفتى؟

على عليه السلام فرمود: «نَعَمْ، وَ عَقَلْتُهُ»: آرى، همه را فراگرفتم و فهميدم.

و خداى تعالى نيز درباره على عليه السلام مى‌فرمايد :«قُلْ كَفَى بِالله شَهيداً بَيْنى وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ».

بگو كافى است كه خداوند و كسى كه علم كتاب نزد اوست ميان من و شما گواه باشند.

روشن است كه مراد از «مَنْ عِنْدَهُ عَلْمُ الْكِتابِ» در آيه شريفه على عليه السلام مى‌باشد. و اگر اين آيه با آيه: «قالَ الذَّى عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ اِلَيْكَ طَرْفُكَ » : يعنى: كسى كه نزد او علمى از كتاب بود گفت: من او را پيش تو مى‌آورم

پيش از آنكه چشم بر هم زنى – ملاحظه شود معلوم مى‌شود كه مراد از كتاب در اين آيه علم قرائت قرآن و نظاير آن نيست. چنانكه روايات اهل بيت عليهم‌السلام هم بر اين امر دلالت دارد.

پس اين سخن اهل بيت عليهم‌السلام كه ما علم گذشته و حال و آينده را داريم هيچ مشكل عقلى و علمى ندارد و از ديدگاه كسى كه ايمان به خدا و رسول و كتاب قرآن دارد، امرى است ممكن و دلالت آيات الهى بر وقوع آن محكم و قوى است. پس براى ائمّه، گذشته و حال و آينده از نظر احاطه علمى فرقى نمى‌كند.

۲) امام محدّث است

امام صادق عليه السلام در تبيين معناى محدّث فرمود :

اِنَّهُ يَسْمَعُ الصَّوْتَ وَ لا يَرَى الشَّخْصَ.

محدّث صداى ملك را مى‌شنود و خود او را نمى‌بيند.

و در روايت ديگر امام باقر عليه السلام مى‌فرمايد :

وَ أَمَّا المُحَدَّثُ فَهُوَ الذَّى يُحَدَّثُ فَيَسْمَعُ و لا يُعايِنُ وَ لا يَرَى فِى مَنامِهِ.

و امّا محدّث كسى است كه به او إخبار و تحديث مى‌شود و او مى‌شنود و نمى‌بيند.و در خواب هم ]ملك را[ نمى‌بيند.

و امّا اينكه چگونه صداى ملك را از غير ملك تشخيص مى‌دهد، امام صادق عليه السلام در اين باره هم مى‌فرمايد :

اِنِّهُ يُعْطَى السَّكينَةَ وَ الوَقارَ حَتَّى يَعْلَمَ أَنَّهُ كَلامُ مَلَكٍ.

به او سكينه و وقار عطا مى‌شود تا كلام فرشته را بشناسد.

و درباره اينكه امامان عليهم‌السلام محدّث هستند امام باقر عليه السلام مى‌فرمايد

اِنَّ أَوْصياءَ مُحَمَّدٍ – عَلَيْهِ وَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ ـ مُحَدَّثُونَ.

همانا اوصياى محمد – عليه و عليهم‌السلام – محدّثند.

تذكر به اين نكته لازم است كه محدّث بودن ويژگى اختصاصى اوصياى پيامير صلى الله و عليه و آله و سلم نيست، بلكه بر مؤمنان كامل هم به واسطه ملك و فرشته تحديث و اخبار مى‌شود. در مورد حضرت زهرا – عليهاالسلام – كه در روايات زيادى مطرح شده است، شاهد اين مطلب است. (اين بحث در آينده خواهد آمد) در مورد حضرت سلمان نيز رواياتى از اهل بيت عليهم‌السلام وارد شده است. و در مورد مؤمن هم از امام صادق عليه السلام روايت شده كه از او

سؤال شد :

أَوَ يَكُونُ الْمُؤمِنُ مُحَدَّثاً؟ قَالَ: يَكُونُ مُفَهَمّاً؛ وَ المُفَهَّمُ مُحَدَّثٌ.

آيا مؤمن محدّث مى‌شود؟ فرمود: به او تفهيم مى‌شود. و كسى كه به او تفهيم‌مى‌شود محدّث است.

در اين روايت معناى محدّث تعميم داده شده است. زيرا تفهيم لازم نيست فقط به تحديث تحقّق پيدا كند، بلكه ممكن است به وسيله القا در دل هم صورت بگيرد. خداى تعالى هم مى‌فرمايد :

«اِنَّ الذَّينَ قالُوا رَبُّنا الله ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَّزَلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ اَلاَّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُواوَ أَبْشِرُوا بِالجَنَّةِ الَّتى كُنْتُمْ تُوعَدُونَ»

به يقين كسانى كه گفتند: پروردگار ما الله است سپس بر اين امر استوار و پايدار ماندند، فرشتگان بر آنان نازل مى‌شوند كه نترسيد و غمگين نباشد و بشارت باد بر شما بهشتى كه به شما وعده داده شده است.

البته در روايات زيادى كه در تفسير آيه وارد شده است آمده است كه شيعيانى كه بر ولايت پايدار و استوار بمانند و از آن خارج نشوند. فرشتگان به هنگام مرگ بر آنها فرود آمده و آنها را از خوف و اندوه بيرون آورده، به بهشت بشارت مى‌دهند. ولى

همين آيه به طور كلى فرود آمدن فرشته بر مؤمن و شيعه كامل را تصديق و تأييد مى‌كند و اين روايات دلالت اجمالى آيه را بر اين مطلب نفى نمى‌كند.

نكته قابل توجه ديگر آنكه گفتيم محدّث كسى است كه صداى فرشته را

مى‌شنود ولى خود او را نمى‌بيند و در خواب هم نمى‌بيند. و اين معنا منافات ندارد با روايات زيادى كه درباره مراوده فرشتگان با اهل بيت عليهم‌السلام و تكيه دادنشان بر متكاهاى آنان و ريختن پرهايشان در خانه‌هاى اهل بيت عليهم‌السلام و بازى اطفال آنها با پرها و ديدار آنها با امامان عليهم‌السلام وارد شده است. زيرا در

اين روايات سخن از فرشته‌اى نيست كه خبر مى‌آورد و آنچه در روايات تحديث وارد شده است سخن از فرشته‌اى است كه خبر مى‌آورد. و نديدن امام فرشته مخبر را در حال تحديث امرى است و نزول فرشتگان در خانه‌هاى آنان و ديدارشان امرى ديگر است.

۳) تأييد امام با روح‌القدس

شيعه معتقد است كه خداوند متعال بندگان برگزيده‌اش را با روح‌القدس تأييد مى‌كند كه به وسيله آن از خطا و لغزش و غفلت محفوظ مى‌شوند. امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

وَ اِنَّ رَسُولَ الله صلى الله و عليه و آله و سلم كانَ مُسَدّداً مُوَفَّقاً مُؤَيَّداً بَرُوح الْقُدُسِ لاَ يَزِلّ وَ لاَ يُخْطِىُ فِى شَىءٍ مِمّا يَسُوسُ بِهِ الْخَلْقُ.

همانا رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم به وسيله روح‌القدس مورد تأييد و تسديد و توفيق الهى قرار مى‌گرفت. و با وجود آن هيچگاه در تدبير امور مردم دچار خطا و لغزش نمى‌شد.

و در حديث ديگر مى‌فرمايد :

وَ رُوحُ الْقُدُسِ. فَبِهِ حَمَلَ النُّبُوَّة. فَاذا قُبِضَ النَّبِىُّ صلى الله و عليه و آله و سلم اِنْتَقَلَ رُوح الْقُدُسِ فَصارَ فِى الامامِ.وَ رُوحُ الْقُدُسِ لا يَنامُ وَ لاَ يَغْفُلُ وَ لاَ يَلْهُوا وَ لاَ يَزْهُوا

پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم نبوّت را با روح‌القدس متحمّل مى‌شود. و وقتى پيامبر رحلت كرد، روح‌القدس به امام منتقل مى‌شود. و در روح‌القدس خواب و غفلت و لهو و عبث راه ندارد.

پس، از شؤون مهمّ وجود روح‌القدس در انسان اين است كه انسان با وجود آن هيچگاه سراغ گناه نمى‌رود و از خطا و لغزش و غفلت دورى مى‌كند. و اين براى انسان حاصل نمى‌شود مگر اينكه با وجود روح‌القدس گناه و خطا و لغزش، منشأ آنهارا خوب بشناسد و اين شناخت در او به اندازه‌اى قوى و شديد باشد كه او از ارتكاب آنها بازدارد.

بنابراين روح‌القدس نورى است كه به انسان نبى يا امام از طرف خداى تعالى افاضه مى‌شود و با آن نور امور زياى كه از حدّ تصور ما بيرون است براى او روشن مى‌شود. امام رضا عليه السلام در اين باره مى‌فرمايد :

اِنِّ الله عَزَّوَجَلَّأَيَّدَنَا بِرُوحِ مِنْهُ مُقَدَّسَةٍ مُطَهَّرَةٍ لَيْسَتْ بِمَلَكٍ، لَمْ تَكُنْ مَعَ أَحَداً مِمَّن ْ مَضَى اِلا مَعَ رَسُولِ الله صلى الله و عليه و آله و سلم. وَ هِىَ مَعَ الاَئِمَّةِ مِنّا تُسَدِّدُهُمْ وَ تُوَفِّقُهُمْ. وَ هُوَ عَمُودٌ مِنْ نُورٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَ الله عَزَّوَجَلَّ…

خداوند متعال ما را با روحى مقدّس و پاكيزه از خودش تأييد مى‌كند. اين روح فرشته نيست. از گذشتگان با هيچ كس نبوده است مگر با رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم. و او همراه امامان اهل بيت عليهم‌السلام است، و آنان به وسيله او مورد تسديد و توفيق قرار مى‌گيرند. او ستونى از نور است كه بين ما و خداوند كشيده شده است

و امام باقر عليهم‌السلام مى‌فرمايد :

فَبِرُوحِ القُدُسِ- يا جابِرُ – عَرَفُوا مَا تَحْتَ الْعَرْشِ اِلَى مَا تَحْتَ الثَّرى

اى جابر، ]امامان و پيامبران[ از زير عرش گرفته تا زير خاك را با روح‌القدس مى‌شناسند.

و در روايات متعدّدى از ائمّه عليهم‌السلام آمده است :

اذا وَرَدَ عَلَيْنا شَىءٌ لَيْسَ عِنْدَنا، تَلَقَّانَا بِهِ رُوحُالْقُدُسِ

وقتى چيزى براى ما پيش آمد كند كه ما از آن اطلّاع نداشته باشيم، روح‌القدس آن را به ما القا مى‌كند.

و در روايت ديگر بعد از اين تعبير مى‌فرمايد :

وَ أَلْهَمَنَا الله اِلْهَامَاً.

يعنى: روح‌القدس آن را به ما القا مى‌كند و خداوند به ما الهام مى‌نمايد.

و نيز مى‌فرمايد :

وَ رُوحُ القُدُسِ ثابِتٌ يَرَى بِهِ ما فِى شَرْقِ الأرْضِ وَ غَرْبِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها.قُلْتُ : جُعِلْتُ فِداكَ يَتَناوَلُ الاِمامُ مَا بِبَغْدادَ بِيَدهِ؟ قَالَ: نَعَمْ، وَ ما دُونَ الْعَرْشِ

و روح‌القدس هميشه در امام ثابت است و امام با آن همه آنچه در شرق و غرب و خشكى و درياست مى‌بيند. ]راوى مى‌گويد[ عرض كردم: فدايت شوم، آيا امام با دست خود مى‌تواند چيزى را كه در بغداد است بگيرد؟ فرمود: آرى، و هر چيزى را كه كه زير عرش باشد.

و عبدالله بن طلحه مى‌گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم :

اى فرزند رسول خدا، علمى كه به آن به ما اخبار مى‌كنيد آيا از مصحفى

است كه پيش شماست؟ يا از روايتى است كه برخى از شما از برخى ديگر نقل مى‌كنيد؟ و يا علم در نزد شما چگونه است؟ فرمود: اى عبداللّه، امر خيلى بزرگتر از آن است. آيا كتاب خدا را نمى‌خوانى؟

گفتم: چرا مى‌خوانم.

فرمود: آيا نمى‌خوانى «وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا اِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا مَا كُنْتَ تَدْرِى مَا الكِتابُ وَ لا الايمانَ»؟ يعنى: همين طور بر تو روحى از امر خود وحى

كرديم، تو پيش از اين نمى‌دانستى كتاب و ايمان چيست. آيا نمى‌بينى كه پيامبر زمانى نمى‌دانست كه كتاب و ايمان چيست؟

مى‌گويد: عرض كردم: ما هم همين طور قرائت مى‌كنيم.

فرمود: «نَعَمْ، قَدْ كانَ فِى حالٍ لاَ يَدْرِى مَا الكِتابُ وَلاَ الاِيمانُ حَتَى بَعَثَ اللّهُ تِلْكَ الرُّوحَ فَعَلَّمَهُ بِهَا العِلْمَ وَ الفَهْمَ. وَ كَذلِكَ تَجْرِى تِلْكَ الرُّوحُ اذا بَعَثَها اللّهُ اِلىَ عَبْدٍ عَلَّمَهُ بِهَا العِلْمَ وَ الفَهْمَ» :

آرى، او زمانى بود كه نمى‌دانست كتاب و ايمان چيست تا اينكه خداوند اين روح را فرستاد با آن علم و فهم را به او تعليم كرد. و امر درباره اين روح از اين قرار است كه وقتى خداوند آن را بر بنده‌اى بفرستد علم وفهم را با آن به او تعليم مى‌دهد.

اختلاف تعبير روايات درباره روح كه گاهى «روح‌القدس» و گاهى «روح منه» و گاهى «روح من امره» چنانكه در آيات شريفه هم مشاهده مى‌شود، ما را به اين امر مى‌رساند كه مقصود از روح مراحلى از علم و فهم است كه خداوند متعال به پيامبران و اوصيايشان عطا مى‌فرمايد. و از جمع اين روايات به دست مى‌آيد كه روح‌القدس مرحله‌اى از علم است كه در همه انبيا و اوصيا بوده است، ولى «روح منه» و «روح من أمرنا» مرحله‌اى است كه فقط در پيامبر خاتم و اوصياى او بوده است.

نكته ديگرى كه در اين روايات مشاهده مى‌شود اينكه: در بيشتر رواياتى كه در تفسير دو آيه: «وَ كذَلِكَ اَوْحَينا اِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا» و «يَسْأَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أمْرِ رَبّى وارد شده است، تصريح شده كه روح خلقى اعظم از ملائكه

است يا اعظم از جبرئيل و ميكائيل است. ولى با وجود اين در روايتى در تفسير آيه «كَذلِكَ أَوْحَينا اِلَيْكَ…» آمده است كه روح فرشته است.

اين هم ممكن است به اين جهت باشد كه اين مرحله از علم در برخى موارد ممكن است به واسطه فرشته‌اى از فرشته‌هاى الهى به پيامبر و اوصيايش القا شده باشد.

و نكته ديگرى كه در اين روايات وجود دارد اينكه: در روايت دوم كه در اين بحث نقل كرديم آمده بود كه وقتى پيامبر (ص) رحلت كرد روح‌القدس به امام منتقل مى‌شود. از اين روايت برداشت مى‌شود كه امام پيش از رحلت پيامبر حامل روح‌القدس نيست. ولى در روايت ديگرى تصريح شده كه امام با وجود پيامبر هم حامل همين روح‌القدس مى‌باشد. پدر على بن عبدالعزيز مى‌گويد :

قُلْتُ لاَِبى عَبْدِالله صلى عليه السلام: جُعِلْتُ فِداكَ؛ اِنَّ النّاسَ يَزْعَمُونَ أَنَّ رَسُولُ الله صلى الله و عليه و آله و سلم وَجَّه عَلِيّآ عليه السلام اِلَى اليَمَن لِيَقْضَى بَيْنَهُمْ، فَقالَ عَلِىٌّ عليه السلام: فَما وَرَدَتْ عَلَىَّ قَضِيّةٌ الّا حَكَمْتُ فِيَها بِحُكْمِ الله وَ حُكْم رَسُولِ الله صلى الله و عليه و آله و سلم.

قالَ: صَدَقُوا.

قُلْتُ: وَ كَيْفَ ذاكَ وَ لَمْ يَكُنْ أُنْزِلَ القُرآنُ كُلُّهُ وَ قَدْ كانَ رَسُولُ الله صلى الله و عليه و آله و سلم غائِباً عَنْهُ؟

فَقَالَ: تَتَلَقّاهُ بِهِ رُوحُ القُدُسِ

به امام صادق عليه السلام عرض كردم: فدايت شوم، مردم مى‌گويند: رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم على عليه السلام را به يمن فرستاد تا ميان مردم قضاوت كند، و على عليه السلام فرموده است: هيچ قضيه‌اى بر من پيش نيامد مگر اينكه در آن قضيه به حكم خدا و حكم رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم حكم كردم.

فرمود: راست مى‌گويند.

عرض كردم: اين چگونه ممكن است در حالى كه نه همه قرآن نازل شده بود و نه رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم نزد او بود؟

فرمود: روح‌القدس حكم را به او القا مى‌كرد.

پس روايت اول مى‌گويد: روح‌القدس كه همراه پيامبر بود با رحلت او از روى زمين به بالا صعود نمى‌كند بلكه منتقل به امام مى‌شود، و دلالت ندارد كه امام عليه السلام در آن زمان با روح‌القدس ارتباطى نداشته است. ولى اين روايت به صراحت دلالت دارد كه روح‌القدس حكم خدا و حكم رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم را به على عليه السلام با وجود پيامبر القا مى‌كرد.

علاوه بر اينكه در روايات ائمّه اطهار عليهم‌السلام عصمت امام تنها به زمان امامت او اختصاص ندارد بلكه پيش از امامت هم از امام عصمت الهى برخوردار است. و خواهيم گفت كه وجود عصمت مشروط به وجود روح‌القدس است. پس معلوم مى‌شود كه امام پيش از امامت هم روح‌القدس را دارا بوده است.

قرائن و شواهد ديگرى نيز براى اين مطلب در روايات اهل بيت عليهم‌السلام وجود دارد كه ذكر آنها در اينجا لزومى ندارد.

روح‌القدس و عصمت

با توجه به رواياتى كه درباره حقيقت روح‌القدس نقل شد، روشن مى‌شود كه حامل روح‌القدس نه خطا از او سر مى‌زند و نه غفلت در او پيدا مى‌شود و نه لغزشى و انحرافى در او يافت مى‌شود. پس وجود روح‌القدس در پيامبران و اوصيا از آثار عصمت در آنهاست. درباره عصمت و رابطه آن با علم در آينده بحث خواهيم كرد.

روح‌القدس و قدرت

در حديثى كه نقل كرديم آمده بود كه امام عليه السلام به وسيله روح‌القدس هر چيزى را كه در زير عرش قرار داشته باشد با دست خود مى‌تواند آن را بگيرد. و اين حاكى از قدرت فوق‌العاده و تصرّف او در تكوين است كه به اذن‌الهى در اختيار او گذاشته شده است. و از اين معلوم مى‌شود كه علم با قدرت هم رابطه نزديكى دارد. و اين امر با توجه به آيه : «قال الذِّى عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ اِلَيْكَ طَرْفُكَ» يعنى: كسى كه علمى از كتاب داشت گفت: پيش از آنكه چشم بر

هم زنى آن را نزد تو خواهم آورد – روشن مى‌شود كه انسان با داشتن علمى از كتاب داراى قدرتى فوق‌العاده مى‌شود.

۴) نزول فرشتگان بر امام در شب قدر

خداى تعالى مى‌فرمايد :

«تَنَزَّلُ المَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيَها بِاذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ»

فرشتگان و روح در آن شب به اذن پروردگارشان براى هر امرى نازل مى‌شوند.

آيه شريفه دلالت دارد كه فرشتگان و روح در شب قدر به زمين فرود مى‌آيند. و اين فرود هم به جهت هر امرى مى‌باشد (مِنْ كُلَّ اَمْرٍ).

اكثر مسلمين قائلند كه شب قدر هر سال تكرار مى‌شود نه اينكه يك شب خاص در زمان پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم بوده و بعد رفع شده است. و ظاهر آيه شريفه هم دلالت بر تكرار اين شب در هر سال دارد. بلكه در روايات اهل بيت عليهم‌السلام صريحاً آمده است كه اين شب اختصاص به زمان پيامبر خاتم صلى الله و عليه و آله و سلم ندارد و پيش از او و بعد از او هم شب قدر بوده و خواهد بود.

و نيز مسلّم است شب قدر ناميدن اين شب به اين جهت است كه خداوند متعال در اين شب از سال امور خلايق را تا شب قدر ديگر مورد تقدير و اندازه‌گيرى قرار مى‌دهد. پس در اين شب همه حوادث يك سال به تفصيل مورد اندازه‌گيرى قرار مى‌گيرد و حوادث سالهاى بعدى در شب قدر خود همان سالها مورد تقدير قرار مى‌گيرند. بنابراين منظور از «من كلّ امر» همه حوادث يك سال، مى‌باشد. و فرشتگان و روح به جهت همين تقديرات فرود مى‌آيند. زيرا مناسبت شب قدر با نزول فرشتگان و روح اقتضا مى‌كند كه نزول آنها به زمين براى ابلاغ امور تقدير شده در اين شب براى زمينيان باشد. و بديهى است كه در زمان رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم خود او محلّ نزول اين فرشتگان و روح بود و بعد از او هم كسى جز اهل بيت عليهم‌السلام چنين ادّعايى نكرده و فقط آنان هستند كه در روايات متعدّد اين موضوع را خبر داده‌اند. امام صادق عليه السلام در تفسير آيه: «تَنَّزَلُ المَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ… مى‌فرمايد:

أَىْ مِنْ عِنْدِ رَبَّهِمْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ بِكُلِّ أَمْرٍ…

يعنى آنان از نزد پروردگارشان با هر امرى بر محمّد و آل محمد فرود مى‌آيند.

امام سجاد عليه السلام مى‌فرمايد :

ثُمَّ فَضَّلَ لَيْلَةً وَاحِدَةً مِنْ لَياليهِ عَلى لَيالِىَ اَلْفِ شَهْرٍ وَ سَمَّاهَا لَيْلَةَ القَدْرِ، تَنَّرَلَ المَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيها بِاذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ. سَلامٌ دائِمُ الْبَرَكَةِ اِلَى طُلُوعِ الْفَجرِ عَلَى مِنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ بِما أَحْكَمَ مِنْ قَضائِهِ

آنگاه يكى از شبهاى ماه رمضان را بر شبهاى هزار ماه برترى داد و آن را شب قدر ناميد. فرشتگان و روح در اين شب به اذن پروردگارشان با هر امر سلام و دائم‌البركة تا طلوع فجر، بر آن بندگانى كه خداوند متعال مى‌خواهد، براى رساندن قضاى محكم الهى، فرود مى‌آيند.

امام باقر عليه السلام مى‌فرمايد :

اِنَّهُ لَيَنْزُلُ فِى لَيْلَةِ القَدْرِ اِلَى وَلِىِّ الاَمْرِ تَفْسِيرُ الاءُمُورِ سَنَةً سَنَةً، يُؤْمَرُ فِيهَا فِى أَمْرِ نَفْسِهِ بِكَذا وَ كَذا وَ فِى أَمْرِ النَّاسِ بِكَذا وَ كَذَا…

همانا در شب قدر به ولىّ امر تفسير امور سال به سال نازل مى‌شود. و در اين شب هم دستورهايى نسبت به خود او و هم دستورهايى نسبت به مردم، به او ابلاغ مى‌شود.

اشكال : از آيه شريفه و رواياتى كه در تفسير آن نقل شد، به اين نتيجه رسيديم كه : در شب قدر. هر سالى امورى مورد تقدير قرار مى‌گيرند كه در سالهاى قبل مورد تقدير قرار نگرفته است. و آنچه در شب قدر تقدير مى‌شود، در همان شب به پيامبر و وصىّ او به وسيله فرشتگان و روح مى‌رسد. لازمه اين سخن آن است كه رسول يا وصىّ او عالم به مقدّراتى كه در سالهاى بعد پيش خواهد آمد نباشد.

جواب : اين سؤال در روايتى مطرح شده است و امام عليه السلام از آن جواب فرموده است. و ما هم در جواب از اين اشكال به نقل آن اكتفا مى‌كنيم مردى به امام باقر عليه السلام گفت:

اى فرزند رسول خدا، خواهش مى‌كنم بر من خشم نكنى.

حضرت فرمود: براى چه.

او گفت: به خاطر چيزى كه مى‌خواهم از شما سؤال كنم.

فرمود: بگو.

او گفت: خواهش مى‌كنم خشم نكنى.

فرمود: خشم نمى‌كنم.

گفت: اين گفته خودتان را درباره شب قدر كه فرشتگان و روح در آن شب بر اوصيا فرود مى‌آيند. مى‌دانى؟ آيا آنها چيزى را به اوصيا مى‌آورند كه رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم نمى‌دانست؟ يا چيزى را مى‌آوردند كه رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم به آن آگاه بود؟ در حالى كه شما مى‌دانيد كه رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم به هنگام رحلتش هيچ چيزى را عالم نبود مگر اينكه على عليه‌السلام نيز آن را حفظ كرده بود؟

امام باقر عليه السلام فرمود: ترا با من چه كار؟! و چه كسى تو را به اينجا آورد؟

او گفت: قضاى الهى براى طلب دين مرا پيش شما آورد.

حضرت فرمود: آنچه مى‌گويم خوب به آن توجه كن. همانا رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم آنگاه كه به آسمانها برده شد، وقتى فرود مى‌آمد خداوند متعال همه آنچه تحقّق پيدا كرده بود و همه آنچه در آينده تحقّق پيدا مى‌كرد به او آموخت. و مقدار زيادى از آن علم به صورت جمعى و جُمَلى بود كه تفسير آنها در شب قدر مى‌آيد و على عليه السلام هم مانند رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلّم علم جمعى و جملى را دارا بود و تفسير آن هم در شبهاى قدر مى‌آيد.

راوى پرسيد: آيا علم جمعى و جملى تفسير نداشت؟

حضرت فرمود: چرا، ولى امر الهى در شبهاى قدر به پيامبر و اوصيا مى‌آيد كه فلان كار و فلان كار را انجام بده. و آنها اين امر را مى‌دانستند و در شب قدر دستور مى‌رسد كه آن چگونه بايد انجام گيرد.

گفتم: لطفاً اين سخن را برايم تفسير كن.

فرمود: رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم هنگام رحلتش همه علم و تفسير آن را مى‌دانست.

گفتم: پس در شبهاى قدر چه علمى به آنها مى‌آمد؟

فرمود: امر و تسهيل در آنچه مى‌دانست.

حضرت فرمود: همانا فرشتگان و روح در شب قدر فرود مى‌آيند به خاطر حكمى كه با آن ميان بندگان حكم كند.

او پرسيد: آيا اين حكم را مى‌دانستند؟

فرمود: آرى قطعاً مى‌دانستند ولى توان امضاى چيزى از آن را نداشتند تا اينكه در شبهاى قدر براى آنها امر مى‌شد كه تا سال آينده چه كار بكنند…

مسلّم است كه پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم و امامان اهل بيت عليهم‌السلام حامل علم و كتاب مبين هستند و نيز حامل عرش علم و كتابى كه خداوند متعال همه مخلوقات را پيش از وجودشان در آن ثبت كرده است مى‌باشند.

از طرف ديگر اين امر هم مسلّم است كه در شبهاى قدر، بلكه در هر روزى، علوم جديدى بر پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم و اهل بيت عليهم‌السلام مى‌رسد. امام باقر عليه السلام مى‌فرمايد :

اِنَّهُ لَيَحْدُثُ الاَمْرِ سِوَى ذَلِكَ كُلَّ يَوْمٍ عِلْمُ الله عَزَّوَجَلَّ الْخَاصُّ وَ الْمَكْنُونُ العَجِيبُ المَخْزُونُ مِثلَ ما يَنْزُلُ فِى تِلْكَ اللَّيْلَةِ مِنَ الاَمْرِ. ثُمَّ قَرَأ: «وَ لَوْ أَنَّ مَا فِى الاَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلامٌ وَ البَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ مَا نَفِدَتْ كَلِماتُ الله اِنَّ الله عزيزٌ حَكيمٌ»

همانا هر روزى، به ولىّ امر غير از آنچه در شب قدر مى‌رسد، علم خاص و پنهان و حيرت‌انگيز و مخزون الهى حادث مى‌شود مانند آن امرى كه شب قدر نازل مى‌شود. سپس اين آيه را تلاوت كرد كه: و اگر همه درختان روى زمين قلم شود، و دريا براى آن مركّب گردد، و هفت درياى ديگر به آن افزوده شود، كلمات خدا پايان نمى‌گيرد. خداوند عزيز و حكيم است.

و نيز مسلّم است كه در هر شب جمعه به علوم اهل بيت عليهم‌السلام افزوده مى‌شود.

امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

در هر شب جمعه اولياى الهى را سرور و شادى پيدا مى‌شود.

گفتم: فدايت شوم؛ اين چگونه است؟ فرمود :

اذا كانَ لَيْلَةُ الجُمُعَةِ وَافَى رَسُولُ الله صلى الله و عليه و آله و سلم العَرْشَ وَ وَافَى الاَئِمَّةُ عليهم‌السلام وَ وافَيْتُ مَعَهُمْ فَمَا أَرْجِعُ اِلّا بِعَلْمٍ مُسْتَفادٍ. وَ لَوْلا ذَلِكَ، لَنَفَدَ مَاعِنْدِى.

شب جمعه رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم و امامان عليهم‌السلام و من هم با آنها، با عرش الهى برخورد مى‌كنيم. و من برنمى‌گردم مگر با علمى كه تازه استفاده كرده‌ام. و اگر چنين نباشد، آنچه نزد ماست تمام مى‌گردد.

علاوه بر اينها رواياتى هم است كه دلالت مى‌كند اگر علم امامان عليهم‌السلام افزوده نشود پايان مى‌يابد.

زراره مى‌گويد: امام باقر عليه السلام فرمود :

لَوْلا أَنَّا نَزْدادُ لاََنْفَدْنا.

قَالَ: قُلْتُ: تَزْدادُونَ شَيْئاً لاَ يَعْلَمُهُ رَسُولُ الله صلى الله و عليه و آله و سلم؟ قالَ : أَمَا اِنَّهُ اِذا كانَ ذَلَكَ، عُرِضَ عَلَى رَسُولِ الله صلى الله عليه و آله و سلم ثُمَّ عَلَى الاَئِمَّةِ، ثُمَّ اِنْتَهَى الأمْرُ اِلَيْنا

اگر به علم ما افزوده نشود علم ما تمام مى‌گردد.

زراره گفت: عرض كردم: آيا به شما علمى داده مى‌شود كه رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم آن را نمى‌داند؟

فرمود: آگاه باش؛ همانا وقتى علمى به ما داده مى‌شود، ابتدا به رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم عرضه مى‌شود و بعد به امامان عليهم‌السلام و سپس كار به ما منتهى مى‌شود.

همه اين روايات كه درباره زياد شدن علم پيامبر و علم ائمّه عليهم‌السلام نقل شد، با توجه به آن روايتى كه در توضيح حدوث علوم جديد براى ائمّه عليهم‌السلام در شب قدر نقل گرديد، معناى آنها روشن مى‌شود. زيرا بنابر آن روايت بيشتر علوم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و علوم امامان اهل بيت عليهم‌السلام علوم جمعى و جملى هست كه نياز به تفسير دارد. و خداوند متعال تفسير آن را بنابر مصالحى به تدريج در شبهاى قدر و شبهاى جمعه و يا روز به روز به آنها مى‌رساند. يعنى خداوند متعال پيامبر و امامان را عالم به علومى كه در آينده تحقّق پيدا خواهد كرد نموده است، ولى همه آنها را كه به آنان تعليم كرده، وعده نداده است كه حتماً و به طور قطعى در خارج موجود كند. خداوند متعال در اين امور آزاد و مختار است و مى‌تواند آن را در كتاب ثبت كرده و به پيامبر و وصى آموخته است در خارج تحقّق دهد و مى‌تواند هيچيك از آن ثبت شده و تعليم داده شده را در خارج به وجود نياورد. و اين امر هيچ اشكالى در حكمت و علم او ايجاد نمى‌كند. بلى اگر در موردى وعده‌اى داده باشد، با آموختن و ثبت نمودنش همراه با اخبار حتمى و قطعى از وقوع آن بوده باشد، به طورى كه اگر آن چيزى در خارج تحّقق پيدا نكند موجب خلف وعده و دروغ گردد، و يا زيادى تغيير و تبديل موجب وهن و سستى در حكمت و فاعليّت او شود، در اين موارد به خاطر اينكه خداى تعالى از اين امور منزّه است، هيچ تغييرى ايجاد نمى‌كند و همانطور كه ثبت شده يا به پيامبر و وصىّ او يا فرشته‌اى تعليم شده، در خارج محقّق مى‌شود. و به همين جهت بوده است كه امامان اهل بيت عليهم‌السلام در رواياتى فرموده‌اند :

لَوْلا آيَةٌ فِى كِتابِ اللّهِ، لَحَدَّثْتُكُمْ بِما يَكُونُ اِلَى يَوْمِ القِيامَةِ. فَقُلْتُ: أَيَّةَ آيَةٍ؟

قَالَ: قَوْلُ الله «يَمْحُوا الله مَا يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الكِتابِ»

اگر آيه‌اى در كتاب خدا نبود، آنچه تا قيامت واقع مى‌شود برايتان اخبار مى‌كردم.

راوى گفت: عرض كردم: كدام آيه؟

فرمود: اين آيه كه: خدا آنچه را بخواهد محو يا اثبات مى‌كند. و نزد اوست اصل كتاب.

و آيه «يَزِيدُ الله فِى الْخَلْقِ مَا يَشاءُ» يعنى: خداوند هرچه بخواهد در خلق زياد

مى‌كند بر اين مطلب تأكيد مى‌كند. زيرا با اندكى تأمل در آيه شريفه متوجّه مى‌شويم كه منظور از زيادشدن در خلق همان است كه در آيه «يَمْحُوا الله مَا يَشاءُ وَ يُثْبِتُ…» به آن اشاره شده است. چون اثبات آنجا درست است كه در سابق در كتاب ثبت نشده باشد. به همين جهت است كه امام صادق عليه السلام در تفسير آيه مى‌فرمايد :

وَ هَلْ يُمْحَى اِلّا مَا كانَ ثَابِتاً؟! وَ هَلْ يُثْبَتُ اِلّا مَا لَمْ يَكُنْ ؟!

و آيا جز آنچه ثابت است محو مى‌شود؟! و آيا جز آنچه وجود نداشت ثبت مى‌شود؟!

پس اثبات در حقيقت همان زياد كردن است. يعنى: چيزى كه نبود و وجود نداشت، به وجود آوردن آن اثبات آن است. و به وجود آوردن چيزى جديد اضافه كردن در آن چيزهايى است كه پيش از آن موجود بودند.

پس خداوند متعال پيامبر و امام را علاوه بر اينكه عالم به كتاب كرده است، به تدريج از تغييراتى كه در كتاب انجام مى‌دهد آگاه مى‌كند. يعنى اگر چيزى را از آن كتاب محو كرد يا امر جديدى را در آن افزود، همه آنها را به پيامبر و امام مى‌رساند. و آيه «كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِى شَأنٍ – يعنى: هر روز او در كارى است – هم بر وجود تغيير در

خلق دلالت دارد. زيرا كه اميرالمؤمنين عليه السلام مى‌فرمايد :

اَلْحَمْدُلله الذَّى لاَ يَمُوتُ، وَ لاَ تَنْقَضِى عَجائِبُهُ. لأَنَّهُ كُلَّ يَوْمٍ فِى شَأْنٍ مِنْ اِحداثٍ بَدِيعٍ لَمْ يَكُنْ

ستايش خداى راست كه مرگ ندارد و امور حيرت‌انگيز او تمام نمى‌شود. زيرا كه او هر روز در كارى است و امر تازه‌اى را كه وجود نداشت ايجاد مى‌كند.

و اين امر جديد و بديع ممكن است بخشش گناهى باشد يا دفع اندوهى و يا دادن مقام و منزلتى به كسى و گرفتن آن از ديگرى باشد. چنانكه اميرالمؤمنين عليه السلام در تفسير آيه شريفه نقل كرده است. يا امورى ديگر غير از اينها مانند اجابت

دعاى مؤمنى يا كمك و اعانت به كسى كه گرفتارى دارد و امورى ديگر از اين قبيل.

بنابراين چنين نيست كه خداوند متعال قول حتمى و قطعى داده باشد كه هرچه در كتاب نوشته و يا هرچه به پيامبر و امام علمش را داده، همه را بدون كم و كاستى و بدون اينكه در آن چيزى بيافزايد، به طور حتم و قطع به وجود آورد، بلكه آنها را علم و آگاهى داده و ايجاد امورى را براى آنها به طور حتم و قطع مشخّص كرده كه انجام خواهد گرفت و امورى ديگر را موقوف به خواست خود نموده و برخى ديگر را تازه در كتاب ثبت مى‌كند كه پيش از اين در آن نبوده است. و اين دو قسمت به تدريج به پيامبر و امام عليه السلام ابلاغ مى‌گردد.

اشكال : شبهه‌اى در ميان برخى اهل علم رايج است كه: اميرالمؤمنين عليه‌السلام هنگامى كه در جنگ خندق با عمرو بن عبدودّ به مبارزه برخاست آيا مى‌دانست كه به او غلبه خواهد كرد و او را خواهد كشت يا نمى‌دانست؟ اگر مى‌دانست، علم به اين امر موجب مى‌شود از عظمت عمل او كاسته شود و در نتيجه نمى‌توان آن را عملى شجاعانه و جسورانه به حساب آورد. و اگر بگوييد اين را نمى‌دانست، نقص در علم او قائل شديد و علم او را نسبت به قاتل خود و امورى ديگر از اين قبيل نفى كرده‌ايد. و اين امر با روايات زيادى كه درباره گستردگى علم امام نسبت به آينده وارد شده است منافات پيدا مى‌كند.

البته اين شبهه نه تنها در امامان اهل بيت عليهم‌السلام بلكه نسبت به پيامبر گرامى اسلام صلى الله و عليه و آله و سلم و نيز پيامبران پيش از او به ويژه درباره مأمور شدن حضرت ابراهيم بر ذبح فرزندش اسماعيل و اقدام او به اين امر با وجود علم او به عاقبت امر، و امورى ديگر از اين قبيل جارى است.

جواب :

اوّلاً : هيچ اشكالى ندارد كه خداوند متعال علم به برخى از حوادث را به پيامبر يا امام عطا نكند. چنانكه قرآن كريم اين امر را در جريان حضرت موسى و خضر عليه السلام به صراحت بيان كرده است. و در اين امر جاى هيچگونه شبهه و ترديد نيست.

ثانياً : چنانكه به تفصيل بيان شد: درست است كه خداوند متعال ائمّه عليه السلام را از آنچه واقع خواهد شد آگاه كرده است، ولى چنين تضمينى نداده است كه همه آنها را آنگونه كه تعليم داده حتماً به وجود آورد. و خود پيامبران و امامان هم از اين امر آگاه بودند و مى‌دانستند كه ممكن است خداى تعالى بنا به مصالحى از آنچه نوشته و به پيامبران و امامان هم از اين امر آگاه بودند و مى‌دانستند كه ممكن است خداى تعالى بنا به مصالحى از آنچه نوشته و به پيامبران و امامان تعليم داده صرف‌نظر كند و يا امورى جديد بر آنها بيافزايد. پس خداوند متعال قول قطعى نداده كه هرچه در كتاب نوشته و يا به اوليايش تعليم داده، همه را بدون هيچ كم و كاستى و بدون اينكه تغييرى در آن دهد، و به طور حتم تحقّق و وجود دهد. بلكه آنان را علم و آگاهى داده و ايجاد امورى را بر آنها به طور حتم و قطع مشخّص كرده و امورى ديگر را موقوف به مشيّت خود نموده و برخى ديگر را تازه در آن كتاب ثبت مى‌كند كه پيش از اين در آن نبوده است. حتى در جريان شهادت حضرت سيدالشّهدا – صلوات الله عليه – استاد ما آية‌الله ملكى ميانجى مى‌گفت: حضرت با اينكه قطعاً مى‌دانست در كجا شهيد خواهد شد و چه كسى او را به شهادت خواهد رساند، و مى‌دانست كه خانواده‌اش چگونه به اسارت برده خواهند شد، ولى با وجود همه اين امور و بعد از آنكه همه اصحاب و جوانان بنى‌هاشم به شهادت رسيده بودند، باز اين احتمال را مى‌داد كه ممكن است براى خداى تعالى در اين امر بدا حاصل شود، چنانكه در مورد ذبح حضرت اسماعيل چنين شد.

۵) مصحف فاطمه – سلام الله عليها

مصحف فاطمه – عليهاالسلام – هم يكى ديگر از منابع علوم امامان اهل بيت عليهم‌السلام است. آنها برخى امور را با استناد به اين كتاب اخبار مى‌كردند. حمّاد بن عثمان مى‌گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى‌فرمود :

در مصحف فاطمه – عليهاالسلام – ديدم كه در سال صد و بيست و پنج مردمانى زنديق ظاهر مى‌شوند.

او مى‌گويد: عرض كردم. مصحف فاطمه چيست؟

فرمود: خداوند متعال آنگاه كه پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم را قبض روح كرد، فاطمه – عليه‌السلام – از رحلت او به سختى دچار حزن و اندوه شد. پس خداوند متعال فرشته‌اى را به او ارسال مى‌كرد و او را دلدارى مى‌داد و با او سخن مى‌گفت تا حزن و اندوه او برطرف شود. فاطمه – عليهاالسلام – اين امر را با اميرالمؤمنين عليهم‌السلام در ميان گذاشت و حضرت به او فرمود: هرگاه آن فرشته را احساس كردى و صدايش را شنيدى مرا خبر ده. پس فاطمه – عليهاالسلام – او را خبر مى‌كرد و او همه آنچه را كه فاطمه – عليهاالسلام – مى‌شنيد مى‌نوشت؛ تا اينكه از اين سخنان مصحف فاطمه – عليهاالسلام – جمع شد.

سپس فرمود:

«أَما اِنَّهُ لَيْسَ فِيهِ شَىءٌ مِنَ الْحَلالِ وَ الْحَرامِ، وَ لكِنْ فِيهِ عِلْمٌ ما يَكُونُ.»

آگاه باش در اين مصحف چيزى از حلال و حرام وجود ندارد و فقط آنچه در آينده واقع خواهد شد در آن هست.

در حديثى ديگر به فضيل مى‌گويد :

يا فُضَيْلُ أَتَدْرِى فِى أَىَّ شَىءٍ كُنْتُ اَنْظُرُ قُبَيْلَ؟

قَالَ: قُلْتُ: لاَ.

قَالَ: كُنْتُ اَنْظُرُ فِى مُصْحَفِ فَاطِمَةَ – عليهاالسلام. لَيْسَ مِنْ مَلِكٍ يَمْلِكُ ]الاَرْضَ [اِلّا وَ هُوَ مَكْتُوبٌ فِيهِ بِاسْمِهِ وَ اِسْمِ اَبيهِ. وِ مَا وَجَدْتُ لِوُلْدِ الْحَسَنِ فِيهِ شَيْئاً.

اى فضيل، آيا مى‌دانى پيش پاى تو به چه چيزى نگاه مى‌كردم؟

عرض كردم: خير.

فرمود: به مصحف فاطمه – عليهاالسلام – نگاه مى‌كردم. هيچ مَلِك و پادشاهى بر روى زمين پادشاهى نخواهد كرد جز اينكه در اين كتاب اسمش و اسم پدرش نوشته شده است. و من در مورد فرزندان حسن عليه السلام چيزى در آن نيافتم.

پس بيشتر علوم مصحف فاطمه عليهاالسلام، بلكه همه آن، مربوط به حوادث و وقايع آيندگان مى‌باشد. و به تصريح روايات زيادى از امامان اهل بيت عليهم‌السلام در اين مصحف از قرآن و احكام الهى چيزى وجود ندارد. و ائمه عليهم‌السلام بر

اين مطلب تأكيد فراوان كرده‌اند تا گمان نشود كه آنان اعتقاد به تداوم و وحى‌الهى بعد از پيامبر دارند و مصحف فاطمه – عليهاالسلام – را كتابى آسمانى همچون كتاب قرآن مى‌دانند. و چنانكه نقل شد مصحف فاطمه – عليهاالسلام – كتابى است كه فرشته‌اى مطالب آن را به حضرت زهرا – سلام الله عليها – اخبار كرده و اميرالمؤمنين عليه السلام آن را با دست خويش نوشته‌اند.

و همان طور كه گفتيم تحديث و نزول فرشته، نه تنها براى امامان اهل بيت عليهم‌السلام هيچ اشكالى ندارد، بلكه از نظر كتاب و سنّت براى مؤمنين واقعى و كامل هم امرى مسلّم است و جاى هيچگونه شبهه و ترديد در آن نيست.

۶) امام اسم اعظم را مى‌داند

رواياتى از اهل بيت عليهم‌السلام نقل شده كه اسم اعظم از هفتاد و سه حرف تشكيل يافته است و خداوند متعال هفتاد و دو حرف از آن را براى اهل بيت عليهم‌السلام آشكار كرده است و علم يك حرف از آن را از بندگانش پنهان داشته و مختّص به خود نموده است. و اولياى الهى هر كدام علم برخى از آنها را از سوى خداى تعالى دارا مى‌شوند. امام علىّ نقى عليه السلام مى‌فرمايد :

اِسْمُ الله الأعْظَمُ ثَلاثَةٌ وَ سَبْعُونَ حَرْفاً. كانَ عِنْدَ آصَفَ حَرْفٌ، فَتَكَلَّمَ بِهِ، فَانْخَرَقَتْ لَهُ الأرْضُ فِيَما بَيْنَهُ وَ بَيْنَ سَبَأ، فَتَنَاوَلَ عَرْشَ بِلْقِيسَ حَتَّى صَيَّرَهُ اِلَى سُلَيْمَانَ.ثُمَّ انْبَسَطِت الأرْضُ فِى أَقَلّ مِنْ طَرْفَةِ عَيْنٍ. وَ عَنْدَنَا مِنْهُ اثْنَانَ وَ سَبْعُونَ حَرْفاً. وَ حَرْفٌ عِنْدَالله مُسْتائِرٌ فِى عِلْمِ الْغَيْبِ

اسم اعظم خداى تعالى هفتاد و سه حرف است.حرفى از آن نزد آصف بود و با به زبان آوردن آن، زمين براى او از محلى كه او قرار داشت تا محل قوم سبا شكافته شد و او تخت بلقيس را گرفت و در كمتر از يك چشم به هم زدن آن را پيش سليمان آورد و سپس زمين گسترده شد.و از آن اسم اعظم نزد ما هفتاد و دو حرف است. و يك حرف از آن پيش خداى تعالى در علم غيب است كه خداى تعالى آن را به خود مختص كرده است.

امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

اِنَّ الله عَزَّوَجَّل جَعَلَ اِسْمَهُ الأعْظَمَ عَلَى ثَلاثَةٍ وَ سَبْعِينَ حَرْفاًو فَأعْطَى آدَمَ مِنْها خَمْسَةً وَ عِشْرِينَ حَرْفاً. وَ أَعْطَىَ نُوحاً مِنْهَا خَمْسَةً وَ عِشْرِينَ حَرْفاً. وَ أَعْطَى مِنْهَا اِبراهيمَ عليه السلام ثَمانِيَةَ أَحْرُفٍ. وَ أَعْطَى مُوسَى مِنْها أَرْبَعَةَ أَحْرُفٍ. وَ أعطَى عِيسَى مِنْها حَرْفَيْنِ. وِ كانَ يُحْيِى بِهِما المَوْتَى وَ يُبْرِىءُ الأكْمَهَ وَ الأبْرَصَ وَ أَعْطَى مُحَمِّداً اِثْنَيْنَ وَ سَبْعِينَ حَرْفاً. وَ احْتَجَبَ حَرْفاً لِئَلّا يُعْلَمُ ما فِى نَفْسِهِ وَ يَعْلَمَ ما فِى نَفْسِ العِبادِ.

خداى عزّوجلّ اسم اعظم خويش را هفتاد و سه حرف قرار داد. از آن، بيست و پنج حرف به حضرت آدم داد. و بيست و پنج حرف هم به نوح عطا كرد. و به ابراهيم عليه السلام هشت حرف عطا فرمود. و موسى را چهار حرف داد. و عيسى را دو حرف عطا فرمود. و او با آن دو حرف مرده‌ها را زنده مى‌كرد و كور مادرزاد و شخص پيس‌دار را شفا مى‌داد. و محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را هفتاد و دو حرف داد. و يكى را مخفى داشت تا آنچه پيش اوست دانسته نشود و آنچه را بندگان دارند، بداند.

روايت ديگر عمر بن حنظله مى‌گويد:به امام باقر عليهم‌السلام عرض كردم :

خيال مى‌كنم كه مرا نزد شما منزلتى باشد.

حضرت فرمود: آرى.

گفتم: حاجتى از شما دارم.

فرمود: حاجتت چيست؟

گفتم: مى‌خواهم اسم اعظم را برايم تعليم كنى.

فرمود: توان تحملّش را دارى؟

گفتم: آرى.

فرمود: داخل خانه شو. و او هم داخل خانه شد. و امام عليه السلام دست خويش بر زمين نهاد و خانه تاريك شد. رگهاى گردن عمر از ترس به لرزه افتاد.

حضرت فرمود: آيا باز هم مى‌خواهى اسم اعظم را يادت دهم؟

او گفت: نه.

حضرت دست خويش را از زمين برداشت و خانه به حالت سابق برگشت.

امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

نزد سليمان اسم اكبر خدا بود كه اگر چيزى را با آن از خدا مى‌خواست، عطا مى‌كرد؛ و اگر خدا را با آن مى‌خواند، اجابت مى‌نمود. و اگر سليمان امروز

زنده بود، به ما محتاج بود.

از اين روايات استفاده مى‌شود كه: اسم اعظم خداى تعالى علمى بس مهم است كه داشتن آن انسان را به مرتبه‌اى مى‌رساند كه بسيارى از كارهاى دشوار و سخت را كه در حالت عادى و طبيعى محال است، به راحتى مى‌تواند انجام دهد. و اين علم را خداى تعالى از بندگانش مخفى داشته و فقط مراتبى از آن را به تعدادى از اوليايش عطا فرموده است. و گاهى اوقات افرادى را از باب ابتلا و امتحان از آن بهره‌مند ساخته كه از جمله اين افراد به بلعم بن باعورا مى‌شود اشاره كرد كه از معصوم نقل شده كه او اسم اعظم را مى‌دانسته است.

البته روشن است كه امثال او را خداوند متعال با مقدارى اندك از آن علم مورد آزمايش قرار مى‌دهد تا عبرت ديگران شود.

و رواياتى هم وارد شده كه خداى تعالى آياتى از قرآن كريم را شامل اسم اعظم كرده است. به نظر مى‌رسد منظور از اين روايات هم اين باشد كه در اين آيات قرآن هم

آثارى وجود دارد كه خداوند متعال همه آثار را در اسم اعظم خويش قرار داده است. يعنى خداى تعالى از آن علم ويژه در اين آيات قرار داده كه اگر كسى به آن امر آگاهى داشته باشد، با خواندن اين آيات آثار مهمى از آنها نمايان خواهد شد.

۷) امام، حامل علوم قرآن

پيشتر در بحث ويژگى حجّت بودن امام از منصور بن حازم نقل كرديم كه او در مناظره استدلال مى‌كرد كه: قرآن به تنهايى نمى‌تواند بعد از رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم حجّت خداى تعالى بر مردم باشد و قرآن بايد قيّم و مفسّر و مبيّن داشته باشد. و او بعد از رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم كسى جز علىّ بن ابيطالب عليه السلام نيست. چون او بود كه به همه قرآن اطلاع داشت و بقيه هر جا مشكلى برايشان رو مى‌آورد اگر تعصّبات و عناد را كنار مى‌گذاشتند به او رجوع مى‌كردند.

در اينجا قصد داريم به برخى از احاديث امامان اهل بيت عليهم‌السلام كه درباره علم قرآن وارد شده است اشاره نماييم. قرآن درباره خودش مى‌گويد :

«لَوْ أَنْزَلْنا هَذا القُرآنَ عَلَى جَبَلٍ لَرَأَيتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللّهِ ».

اگر اين قرآن را بر كوهى فرو مى‌فرستاديم، به يقين آن كوه را از خشيت و خوف خدا متلاشى و خاضع مى‌ديدى.

مهمترين ويژگى قرآن اين است كه انسان را به خدا و آفرينده‌اش، به كسى كه روزى از اوست، علم و قدرت و حيات و زندگى و همه خوبيها از اوست، هدايت مى‌كند. كيست كه متوجّه خدايش شود ولى در مقابل او استكبار ورزيده و سر فرود نياورد؟! كيست كه عظمت و بزرگى خدا را ياد كند و در دلش خوف و خشيت ايجاد نشود؟!… ولى اين انسان گاهى عناد ورزيده و با قدرت و توانى كه خداى مهربان و حكيم به او عطا فرموده، در مقابل خداى كريم و عطوف مى‌ايستد و با او مخالفت مى‌كند و به جاى اينكه قدردان نعمتهاى الهى باشد با او دشمنى مى‌نمايد و همه خوبيها و نيكيهاى خداى تعالى را فراموش كرده، در خواب غفلت فرو مى‌رود. خداى تعالى همين انسان را خطاب كرده و به او تذّكر مى‌دهد كه: اى انسان، غفلت تا كى؟ آيا وقت آن نرسيده است كه تو هم مثل اين كوهها و ديگر مخلوقات الهى در

پيشگاه خدايت سر تعظيم فرود آورده و پيشانى به خاك نهاده، عظمت و بزرگى او را ارج نهى؟! آيا وقت آن نرسيده كه اين همه محبّتها و مهربانيهاى او را با انداختن خود به دامان او پاسخ مثبت داده و نشان دهى كه بنده‌اى سربراه شده‌اى؟! آيا وقت آن نرسيده كه چون ديگر بندگان الهى بدانى كه هر كجا بروى و هر قدر قدرت و مكنت و دانش داشته باشى از مملكت او نتوانى برون روى؟! پس بيا بيشتر از اينها خودت را از او دور نكن و با چنگ زدن به قرآن و اهل بيت پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم خود را به او نزديك كن.

پس هدف اساسى نزول قرآن اين است كه رابطه ميان خالق و مخلوق و بنده و مولا را ثابت و استوار كند و بنده‌اى را كه از مولايش بريده به سوى او برگرداند. خداى تعالى با انزال قرآن مى‌خواهد اين انسان با استفاده صحيح از آن و عمل به قوانين و احكام الهى، هر لحظه رابطه خود را با خالق خويش محكم‌تر كند و توجّهش را به او بيشتر نمايد. اين ويژگى و خصوصيّت در سرتاسر قرآن مشهود است. خداى تعالى مى‌فرمايد :

«الله نَزَّل أَحْسَنَ الحَديثِ كِتاباً مُتَشابِهاً تَقْشَعِرُّ جُلُودُ الذّينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُم ».

خداوند نيكوترين سخن نو را فرو فرستاد. كتابى كه آياتش همانند يكديگرند كه از شنيدن آن پوست آنان كه از پروردگارشان مى‌ترسند به لرزه مى‌افتد

«اِنَّما الْمُؤمِنُونَ الذّينَ اِذا ذُكِرَ الله وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ اذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زَادَتْهُمْ اِيماناً وَ عَلَى رَبَّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ ».

مؤمنان تنها كسانى هستند كه هرگاه نام خدا برده شود دلهايشان ترسان مى‌شود و هنگامى كه آيات او بر آنها خوانده مى‌شود بر ايمانشان افزوده مى‌شود و تنها به پرورگارشان توكّل مى‌كنند.

«أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ الله وَ مَا نَزَلَ مِنَ الْحَقَّ».

آيا وقت آن نرسيده است كه دلهاى مؤمنان در برابر ذكر خدا و آنچه از حق نازل شده، خاشع گردد؟

يكى ديگر از ويژگيهاى قرآن اين است كه در آن شفاى همه دردهاست اعم از دردهاى جسمى و روحى. در قرآن مى‌خوانيم:

يَا أَيُهَّا النّاسُ قَدْ جاءَتْكُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبَّكُمْ وَ شِفاءٌ لِمَا فِى الصُّدُورِ وَ هُدىً وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنينَ».

اى مردم، از سوى پروردگارتان اندرزى براى شما آمده است و درمانى براى آنچه در سينه‌هاست، و هدايت و رحمتى است براى مؤمنان.

«وَ نُنَزِّلُ مِنَ القُرآنِ ما هُوَ شِفَاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنينَ».

و از قرآن آنچه شفا و رحمت است براى مؤمنان، نازل مى‌كنيم.

قرآن چنانكه خودش مى‌فرمايد نسخه درهاست. خداى تعالى، قرآن را داروى دردها قرار داده است. طبيب بى‌همتا نسخه‌اى بى‌نظير نوشته، ولى چگونه به آن طبيب بايد راه يافت؟ و از كجاى قرآن بايد نسخه دردهاى خود را پيدا كنيم؟ طبيب يگانه هميشه حىّ و حاضر است و هر مريضى از هر صنفى و قماشى كه باشد در هر لحظه شب و روز در او را به صدا درآورد، به او پاسخ مى‌گويد. پس لازم است براى پيدا كردن رموز نسخه او به كسانى كه آشنايى به آن رموز دارند رجوع كنيم. و آنان جز اهل بيت عليهم‌السلام نيستند.

يكى ديگر از ويژگيهاى دانش قرآن اين است كه هر كس با قرآن باشد و قرآن را محور و اساس كارهاى خويش قرار دهد، قرآن به او دانش خود را ارزانى مى‌كند و با دانش قرآن خيلى از كارهاى سخت و دشوار را به آسانى مى‌توان انجام داد. زيرا خداى تعالى مى‌فرمايد :

«وَ لَوْ أَنَّ قُرآناً سُيَّرتْ بِهِ الجِبالُ أَوْ قُطَّعَتْ بِهِ الاَرْضُ أَوْ كُلَّمَ بِهِ المَوْتَى بَلْ لله الأمْرُ جَمِيعاً».

اگر به وسيله قرآن، كوهها به حركت درآيند يا زمين با آن پيموده شود، يا به وسيله آن با مردگان سخن گفته شود ]باز هم ايمان نخواهند آورد[. ولى همه كارها در اختيار خداست.

با قرآن مى‌توان كوهها را به حركت درآورد و مردگان را زنده كرد و بيماران را شفا داد و هزاران كار دشوار و سخت كه خارج از عادت و توان بشر است انجام داد. زيرا كه در همين قران بيان همه چيز است.

خداى تعالى مى‌فرمايد :

«وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ القُرْآنَ تِبْياناً لَكُلَّ شَىٍْ وَ هُدىً وَ رَحْمَةٌ وَ بُشْرى لِلْمُسْلَمينَ».

و ما اين كتاب را بر تو نازل كرديم كه بيانگر همه چيز و هدايت و رحمت و بشارت براى مسلمانان است.

پس دانش قرآن خيلى بزرگتر و بلندتر از آن است كه ما بتوانيم با اين مدارك ضعيف بشرى به آن دست يابيم. و معلوم است راهى براى رسيدن به آن جز كسى كه بر او نازل شده است وجود ندارد. پس او يفيناً و قطعاً نخستين كسى است كه خداى تعالى اين دانش را به او عطا فرموده است. و ما وقتى به سراغ او مى‌رويم مى‌بينيم او خودش فرموده است :

أَنا مَدِينَةُ العِلْمِ وَ عَلِىٌّ بَابُهَا.

من شهر علمم و على در آن است.

اَنَا دَارُ الْحِكْمَةِ وَ عَلِىٌّ بابُهَا.

من خانه حكمتم و على در آن است.

و نيز درباره على عليه السلام فرموده است :

عَلِىٌّ مَعَ القُرآنِ وَ الْقُرآنُ مَعَ عَلِىٍّ؛ لَنْ يَفْتَرِقاً حَتَّى يَرِدَا عَلَىَّ الْحَوْضَ.

على با قرآن و قرآن با على است. آن دو از هم جدا نمى‌شوند تا در كنار حوض بر من وارد شوند.

و در حديث متواتر ثقلين – كه در آينده درباره آن بحث خواهيم كرد – اهل بيت خويش را قرين و همراه قرآن قرار داده و به مردم امر كرده تا به آن دو به صورت توأمان چنگ زنند.

پس وقتى علوم قرآن در سينه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، راه رسيدن به آن علوم هم به گفته خود پيامبر جز اهل بيت او نيست. بنابراين دورى از اهل بيت عليهم‌السلام و كنار گذاشتن آنها، در حقيقت دورى از دانش قرآن و كنار گذاشتن آن است و در نتيجه دورى از هدايت و نور و شفاى دردها و علوم صاف و زلال است.

پس تنها راه رسيدن به دانشهاى قرآنى مراجعه به اهل بيت عليهم‌السلام است. ولى افسوس كه معاندان با جهل و نادانى و عناد هر قدر توانستند اين راه دانش را بستند و امّت پيامبر خاتم را از اين نور پرفروغ بى‌بهره ساختند و تنها گروهى كه توانست با هزاران گرفتارى و گذشتن از جان و مال اندكى از اين درياى بى‌كران بهره برد و قطره‌هايى از آن را براى نسلهاى آينده خود باقى گذارد، شيعه امّاميه مى‌باشد. گرچه در آثار باقى مانده از قدماى اهل سنّت هم موارد فراوانى از دانش قرآن از پيامبر اسلام صلى الله و عليه و آله و سلم نقل شده كه حجّت با وجود آنها بر همه علما و دانشمندان اسلام تمام گشته است، ولى آنچه نبايد مى‌شد كردند و باب علم و دانش الهى را سدّ كردند و از نقل حديث منع نمودند و به جاى اينكه صاحبان دانش الهى و وارثان علوم و اسرار نبوى را روى چشمهاى خود حفظ كنند و اوامر و دستورات آنان را به جان و دل پذيرا شوند، با آنها به جنگ و ستيز برخاستند و هر قدر كه توانستند از آنان به قتل رساندند و دست مردم را از رسيدن به آنان كوتاه كردند و از رفت و آمد مردم با آنها ممانعت نمودند و دوستان و خويشان آنها را مورد آزار و اذيّت قرار دادند. و تنها زمان اندكى كه حكومت از آل مروان به بنى‌عباس منتقل مى‌شد، روزنه‌اى باز شد و علوم و دانش فراوانى از امام باقر و امام صادق عليه السلام منتشر گرديد و شاگردان اين دو بزرگوار توانستند اندكى از علوم الهى را كه از زبان آن دو بزرگوار بيرون مى‌آمد ثبت كنند.

امامان اهل بيت عليهم‌السلام در روايات زيادى با قاطعيّت تمام تصريح كرده‌اند كه همه علوم قرآن را كسى جز اهل بيت عليهم‌السلام نمى‌داند. امام باقر عليه السلام مى‌فرمايد :

مَا يَسْتَطِيعُ أَحَدٌ أَنْ يَدَّعِىَ أَنَّ عِنْدَهُ جَميِعُ الْقُرآنِ كُلُّهُ ظاهِرُهُ وَ باطِنُهُ غَيْرُ الاَوْصِياءُ.

هيچ كسى غير از اوصيا نمى‌تواند ادّعا كند كه همه علوم قرآن را اعمّ از ظاهر وباطن مى‌داند.

و امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

وَالله اِنّى لاََعْلَمُ كِتابَ الله مِنْ أَوَّلِهِ اِلَى آخَرِهِ كَأَنَّهُ فِى كَفِّى. فِيهِ خَبَرُ السِّماءَ وَ خَبَرُالأرْضِ وَ خَبَرُ ما كانَ وَ خَبَرُ ما هُوَ كائِنٌ. قالَ الله عَزَّوَجَلَّ: فِيهَ تِبْيانُ كُلَّ شَىءٍ.

سوگند به خدا، همانا من همه كتاب خدا را از اوّل تا آخرش مى‌دانم چنانكه گويا كه در دست من است. در قرآن خبر آسمان و زمين و گذشته و آينده وجود دارد. خداى عزّوجلّ مى‌فرمايد: در قرآن بيان هر چيزى هست.

راوى مى‌گويد به امام موسى بن جعفر عليهماالسلام عرض كردم :

فدايت شوم؛ آيا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وارث همه پيامبران بود؟

فرمود: آرى.

عرض كردم: از آدم تا خودش؟

فرمود: خداوند هيچ پيامبرى مبعوث نكرد مگر اينكه محمّد صلى الله عليه و آله و سلم عالم‌تر از او بود.

گفتم: همانا عيسى بن مريم مردگان را به اذن الهى زنده مى‌كرد.

فرمود: راست گفتى. و سليمان بن داود هم زبان پرندگان را مى‌فهميد. و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم اين مقامات را دارا بود. سليمان‌بن داود وقتى هدهد را گم كرد و در امر آن شك كرد گفت:

مَالِىَ لاَ أَرَى الهُدْهُدْ أَمْ كانَ مِنَ الغائِبينَ»

يعنى: چرا هدهد را نمى‌بينم يا بلكه او از غايبان است.

سپس بر او خشم كرد و گفت:

لأُعَذَّبَتَّهُ عَذاباً شَديداً أَوْ لأَذْبَحَنَّهُ أَوْلَيَأْتِيَنَّى بِسُلْطانٍ مُبينٍ ».

يعنى قطعاً او را كيفر شديد خواهم كرد يا او را ذبح مى‌كنم مگر اينكه دليل روشنى براى من بياورد. خشم او بدين جهت بود كه هدهد او را به آب راهنمايى مى‌كرد.

پس خداوند اين پرنده را چيزى داده بود كه آن را به سليمان نداده بود در حالى كه مورچه و انس و جن و شياطين و گردنكشان همه از او فرمان مى‌برند و او با وجود اين آب را زير هوا عالم نبود و اين پرنده آن را مى‌شناخت.

وَ اِنَّ الله يَقُولُ فِى كِتَابِهِ: «وَ لَوْ أَنَّ قُرآناً سُيَّرَتْ بِهِ الْجِبالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الأرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتَى ». وَ قَدْ وَرَثْنا نَحْنُ هَذا القُرآنُ الذِّى فِيهِ مَا تُسَيَّرُ بِهِ الجِبالُ، وَ

تُقَطَّعُ بِهِ البُلْدانُ، وَ تُحْيَى بِهِ المَوْتَى. وَ نَحْنُ نَعْرِفُ الماءَ تَحْتَ الهَواءِ…اِنَّ الله يَقُولُ: «وَ ما مِنْ غائِبَةٍ فِى السَّماءِ وَ الأَرْضِ اِلّا فِى كِتابٍ مُبينٍ ». ثمّ قال: «ثُمَّ

أَوْرَثْنا الكِتابَ الذَّينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادنا » فَنَحْنُ الذَّينَ اصْطَفانَا الله عَزَّوَجَلَّ وَ

أَوْرَثْنا هَذا الذّى فِيهِ تِبْيَانُ كُلَّ شَىءٍ.

همانا خداى تعالى در كتابش مى‌فرمايد: اگر به وسيله قرآن كوهها به حركت درآيند يا زمين با آن پيموده شود يا به وسيله آن با مردگان سخن گفته شود ]باز هم ايمان نخواهند آورد.[ و ما اين قرآنى كه با آن كوهها به حركت درمى‌آيد و شهرها با آن پيموده‌مى‌شود و مردگان با آن زنده مى‌شوند. به ارث برده‌ايم. و ما آبِ زير هوا را مى‌شناسيم… خداوند متعال مى‌فرمايد: هيچ غايبى در آسمان و زمين نيست مگر اينكه در كتاب مبين موجود است. و سپس مى‌فرمايد: سپس اين كتاب را به گروهى از بندگان برگزيده خود به ارث داديم. آن گروه ما هستيم. ما را خداوند متعال برگزيده و اين كتابى كه بيان همه چيز در آن است به ما ارث داده است.

و امام باقر عليه‌السلام مى‌فرمايد :

خداوند متعال همه آنچه را كه امّت تا روز قيامت به آن نياز دارد در كتابش نازل كرده و به رسولش بيان نموده است. و براى هر چيزى حدّى قرار داده، و براى آن راهنمايى تعيين كرده كه ]مردم را[ به آن دلالت كند.

۸) امام، وارث علوم پيامبران و اوصيا

يكى ديگر از جهات و منابع علم امام عليه السلام علمى است كه به وراثت از پيامبران و اوصياى پيشين به او مى‌رسد. در روايات امامان اهل بيت عليهم‌السلام آمده است كه آنان وارث همه صحف و كتب و آياتى هستند كه خداوند متعال به پيامبران عطا فرموده است. و با توجه به آنچه درباره رابطه علم و قدرت گفتيم، معلوم مى‌شود كه آياتى كه خداوند متعال به پيامبران عطا فرموده بود، مانند تابوت بنى‌اسرائيل و تبديل عصا به مار بزرگ و سنگى كه از آن دوازده چشمه جارى مى‌شد، زنده كردن مردگان، شفاى كور مادرزاد و امثال و نظاير اين امور، همه به علم بر مى‌گردد. و آنان با داشتن علمى از كتاب يا حروفى از اسم اعظم چنين كارهاى خارق‌العاده‌اى را انجام مى‌دادند.

در روايات زيادى از امامان اهل بيت عليهم‌السلام نقل شده كه خداوند متعال را دو نوع علم است: علمى عام كه به پيامبران و رسولان و فرشتگان آن را تعليم فرموده و علمى خاصّ كه تنها خودش از آن اطلّاع دارد. و علم عام را كه پيامبران و

رسولان و فرشتگان مى‌دانند، ما اهل بيت هم آنها را مى‌دانيم.

امام صادق عليه السلام فرمود :

همانا سليمان از داود به ارث برد و محمد از سليمان و ما از محمد. و نزد ماست علم تورات و انجيل و زبور و بيان آنچه در الواح بود.

و در اخبار زيادى نقل شده است كه سلاح رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يكى از علائم امامت در امّت پيامبر خاتم است چنانكه تابوت در بنى‌اسرائيل علامت خلافت و ملك و سلطنت بود. امام باقر عليه السلام مى‌فرمايد :

اِنِّ السَّلاحَ فِينَا كَمَثَلِ التّابُوتِ فِى بَنى اسرائِيلَ كانَ حَيْثُ ما دارَ التّابُوتُ فَثَمَّ المُلْكُ وَ حَيْثُما دارَ السَّلاحُ فَثَمَّ العِلْمُ.

همانا سلاح رسول خدا در ميان ما مانند تابوت در بنى‌اسرائيل است. تابوت به هر كه مى‌رسيد، ملك و پادشاهى هم از آن او مى‌شد. و سلاح هم به دست هر كسى برسد، علم هم پيش او خواهد بود.

و امام صادق عليه السلام فرمود :

الواحُ مُوسَى عِنْدَنا وَ عَصَا مُوسَى عِنْدَنا. وَ نَحْنُ وَرِثْنَا النَّبِىَّ صلى الله عليه و آله و سلّم.

الواح موسى نزد ماست. و عصاى موسى نزد ماست. و ما وارث پيامبريم.

۹) صحيفه‌اى كه امامان از پيامبر در بيان احكام دارند

يكى ديگر از جهات مهم درباره علم امام و معرفت او نسبت به احكام و قوانين الهى است. پيشتر بيان كرديم كه امام با وجود اينكه مقام وجوب طاعت را داراست، ولى هيچگاه او از پيش خود حلالى را حرام نمى‌كند و حرامى را حلال نمى‌نمايد و او فقط احكام الهى را بيان كرده و به مردم ابلاغ مى‌كند. امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

اِنَّ لِلَّذينَ حَدّآ كَحُدُودِ بَيْتِى هَذا وَ أَوْمَأَ بَيَدِهِ اِلَى جِدارٍ فِيهِ.

همانا دين خدا را حدّى است مانند حدود اين خانه من. و با دست خود اشاره نمود به ديوارى در آن.

در اينجا سخن در يكى از منابع اين علم است كه در روايات امامان اهل بيت عليهم‌السلام تبيين شده است. و نيز مى‌فرمايد :

اِنَّ عِنْدَنا لَصَحيفَةً طُولُها سَبْعُونَ زِراعاً اِملاء رَسُولِالله صلى الله عليه و آله و سلم و خَطُ عَلِىٍّ عليه السلام بِيَدِهِ. مَا مِنْ حَلالٍ وَ لا حَرامٍ اِلّا وَ هُوَ فِيها حَتّى أَرْشُ الْخَدْشِ.

نزد ما صحيفه‌اى است كه طولش هفتاد ذراع است. آن را رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم املا كرده و على عليه السلام با دست خويش نوشته است. هيچ حلال و حرامى نيست جز اينكه در آن ثبت شده است حتّى ديه خراش.

امام باقر عليه السلام با اشاره به خانه‌اى بزرگ به حُمْران فرمود :

يا حُمْرانُ، اِنَّ فِى هذا البَيْتِ صَحِيفَةٌ طُولُهَا سَبْعُونَ ذِراعاً بِخَطِّ عَلِىِّ عليه السلام وَ اِمْلاءِ رَسُولِ الله صلى الله عليه و آله و سلم. لَوْوَلَّيْنا النّاسَ، لَحَكَمْنا بِمَا أَنْزَلَاللّهُ فلَمْ نَعْدُ مَا فِى هذهِ الصَّحِيفَةِ .

اى حمران، در اين خانه صحيفه‌اى است به خطّ على عليه السلام و املاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه طول آن هفتاد ذراع است. اگر ما حكمران مردم شويم، به آنچه خداى تعالى نازل فرموده حكم مى‌كنيم و از اين صحيفه پافراتر نمى‌گذاريم.

روايات در اين باره فراوان است و در برخى از آنها اين صحيفه «جامعه» ناميده شده

است . امامان اهل بيت عليهم‌السلام با بيان اين روايات خواسته‌اند به مردم

بفهمانند كه: آنان با وجود اين صحيفه ديگر نيازى به اعمال رأى و استفاده از قياس

در احكام الهى ندارند و احكام الهى بعد از پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم قابل تغيير نيست. و هرچه بر پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم نازل شده، او هم براى على عليه‌السلام آن را بيان كرده و بعد از على عليه السلام هم امامان يكى پس از ديگرى وارث و حامل اين صحيفه و ديگر كتب و علوم ارزشمند الهى شده‌اند.

۱۰) اصول و كليّات علم نزد ائمّه است

يكى ديگر از منابع علوم اهل بيت عليهم‌السلام اصول و كلّياتى است كه پيامبر گرامى اسلام صلى الله و عليه و آله و سلم در اختيار آنان گذاشته است كه با مراجعه به آن مصاديق و جزئيات را علم پيدا مى‌كنند.

صدوق – عليه‌الرّحمه – در كتاب شريف خصال اين روايات را در باب «مابعدالاْلف» جمع كرده است.

از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه در آن بيمارى كه در پى آن رحلت فرمود گفت: دوستم را صدا كنيد پيش من بيايد. عايشه به سراغ پدرش فرستاد. وقتى او رسيد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روى خود را پوشاند و فرمود: دوستم را صدا كنيد پيش من بيايد. ابوبكر بازگشت و حفصه كسى را به دنبال پدرش فرستاد. پدر او هم كه رسيد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رخ بركشيد و فرمود: دوستم را بخوانيد پيش من بيايد. عمر هم بازگشت. و فاطمه عليهاالسلام به سوى على عليه السلام فرستاد و او وقتى وارد شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بلند شد و عباى خويش را بر سر على عليه السلام كشيد. على عليه السلام فرمود :

فَحَدَّثِنى بِأَلْفِ حَدِيثٍ يَفْتَحُ كُلِّ حَدِيثٍ أَلَفِ حَدِيثٍ حَتَّى عَرَقْتُ وَ عَرَقَ رَسُولُ الله صلى الله عليه و آله و سلم.

يعنى: هزار حديث برايم نقل كرد كه از هر حديثى هزار حديث ديگر به دست

مى‌آيد. و اين امر آن قدر ادامه يافت كه من و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عرق كرديم

در روايت ديگر على عليه السلام فرمود :

اِنَّ رَسُولَ الله صلى الله و عليه و آله و سلم عَلَّمَنِى أَلْفَ بابٍ مِنَ الحَلالِ وَ الحَرامِ وَ مِمّاكانَ اِلَى يَوْمَ القِيامَةِ، كُلُّ بابٍ مِنْهَا يُفْتَحُ أَلَفُ بابٍ.

همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هزار باب از حلال و حرام و آنچه تا قيامت تحقّق پيدا خواهد كرد برايم آموخت كه از هر بابى هزار باب ديگر گشوده مى‌شود.

و در رواياتى ديگر به جاى هزار باب علم، هزار حرف و در بعضى هزار كلمه تعبير شده است .

و در روايتى امام صادق عليه السلام در اين باره توضيحى داده است. موسى بن بكر از امام صادق عليه السلام سؤال مى‌كند: مردى كه يك روز يا دو روز يا سه روز يا چهار روز يا بيشتر در حال اغما و بيهوشى مى‌ماند، چقدر از نمازهايش را بايد قضا كند؟ حضرت در جواب مى‌فرمايد :

ألاَ أُخْبِرُكَ بِمَا يَجْمَعُ لَكَ هَذا وَ أشْباهَهُ كُلُّ مَا غَلَبَ الله عَزَّوَجَلَّ عَلَيْهِ مِنْ أَمْرٍ وَ اللّهُ أَعْذَرُ لِعَبْدِهِ. وَ زادَ فِيهِ غَيْرُهُ: اِنَّ أَبَا عَبْدِالله عليه السلام قَال: وَ هذا مِنَ الأَبوابِ التَّى يَفْتَحُ كُلُّ بابٍ مِنْها أَلْفَ بابٍ.

بدان، چيزى به تو ياد مى‌دهم كه با آن بتوانى اين مسأله و نظاير آن را حلّ كنى. هر امرى كه از سوى خدا بر بنده‌اش مستولى شود، بنده در آن معذور است. در نقل ديگرى براى اين روايت دنباله‌اى هم آمده است كه امام فرمود : اين از ابوابى است كه از هر بابش هزار باب گشوده مى‌شود.

۱۱) علم صحيح نزد ائمّه است

پيشتر گفتيم كه تنها امامان اهل بيت عليهم‌السلام وارث علوم پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم و علوم پيامبران و اوصياى پيشين، هستند. و نيز گفتيم كه تنها آنها هستند كه علوم قرآن و احكام و قوانين دين اسلام را به طور كلّى از پيامبر آموخته‌اند. بنابراين براى به دست آوردن علم صحيح كه هيچگونه شبهه و ترديدى در آن نباشد، بايد سراغ آنها را گرفت. زيرا فقط آنها هستند كه دين خالص را از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دريافت كرده‌اند و با وجود جهات گوناگون علومشان هيچ نيازى به اعمال نظر و استفاده از قياس ندارند. دينى كه آمده است مردم را هدايت كند و احكام و قوانين خدا را برساند، بيان اين دين فقط در اختيار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و بعد از او هم فقط امامان اهل بيت عليهم‌السلام اين مقام را دارا شده‌اند. و به همين جهت است كه فرموده‌اند :

اِنْ أَرَدْتَ العِلْمَ الصَّحِيحَ، فَعِنْدَنا أَهْلَ الْبَيْتِ

اگر طالب علم صحيح هستى، نزد ما اهل بيت است.

و نيز فرموده‌اند :

فَوَالله لاَيُوجَدُ العِلْمُ اِلّا مِنْ أَهْلِ بَيْتٍ نَزَلَ عَلَيْهِمْ جَبْرَئِيلُ .

سوگند به خدا، علم صحيح يافت نگردد مگر از اهل بيتى كه بر آنها فرشته وحى نازل شده است.

پس راه رسيدن به علم دين اختصاص به امامان اهل بيت عليهم‌السلام دارد. بنابراين هر كلمه‌اى كه از غير آنها درباره دين صادر شود باطل خواهدو هيچگونه نورانيت و هدايتى در آن نخواهد بود و عمل بر آن هم ثوابى به دنبال نخواهد داشت.

كُلُّ مَا لَمْ يَخْرُجْ مِنْ هَذا البَيْتِ، فَهُوَ باطِلُ .

هر چيزى كه منشأ آن اين خانه نباشد، باطل است.

خداوند متعال هم مى‌فرمايد :

«وَاتُوا البُيُوتَ مِنْ أَبْوابِهَا»

خانه‌ها را از درهايشان وارد شويد.

اميرالمؤمنين عليه السلام در تفسير آيه شريفه مى‌فرمايد :

أَلْبُيُوتُ هِىَ بُيُوتُ العِلْمِ الذَّى اسْتَوْدَعَتْهُ الأنبياءُ، وَ أَبْوابُهَا أَوْصيائُهُمْ. وَ كُلُّ عَمَلٍ مِنْ أَعْمالِ الخَيْرِ يَجْرِى عَلى غَيْرِ أَيْدِى أَهْلِ الاصْطِفَاءِ وَ عُهُودِهِمْ وَ حُدُودِهِمْ وَ شَرائِعِهِمْ وَ سُنَنِهِمْ وَ مَعالِمِ دِينِهِمْ، مَرْدُودٌ غَيْرُ مَقْبُولٍ .

منظور از خانه‌ها، خانه‌هاى علم است كه پيامبران علم را در آنها به وديعه گذاشته‌اند. و منظور از درهاى خانه‌ها، اوصياى پيامبرانند. و هر عمل خيرى كه از غير برگزيدگان و يا بدون مطابقت با پيمانها و حدود و شرايع و روشها و معالم دين آنها صادر مى‌شود، مردود و غيرمقبول است.

و در جاى ديگر مى‌فرمايد :

نَحْنُ الْبُيُوتُ الّتى أَمَرَ الله بِهَا أَنْ يُؤتى مِنْ أَبْوابِهَا. نَحْنُ بابُ الله وَ بُيُوتُهُ التِّى يُؤْتى مِنْهُ… .

ما هستيم خانه‌هايى كه خداوند دستور داده كه به آنها بايد از درهايشان وارد شد. ما باب خدا و خانه‌هاى اوييم كه به آنها بايد از باب وارد شد…

پس وقتى خداى تعالى خواسته است علم و دينش را از طريق پيامبران و اوصيا به مردم برساند، چاره‌اى نيست جز اينكه همه در اخذ دين و حلّ مشكلات دينى به آنان رجوع كنند و هرچه آنها درباره دين فرمودند بپذيرند و از خود نه چيزى به آن بيافزايند و نه از آن چيزى كم كنند.

درباره تفسير آيه شريفه نكته‌اى است و آن اينكه: معناى ظاهر آيه اين است كه خداى تعالى بندگانش را امر مى‌كند به اينكه به خانه‌ها از درهايشان وارد شوند. چگونه مى‌شود اين معنا مراد و مقصود خداى سبحان باشد در صورتى كه كسى در اين امر شك نمى‌كند كه راه ورود به خانه درِ آن است. پس معلوم مى‌شود كه اميرالمؤمنين عليه السلام كه علوم قرآن را از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم دريافت كرده است به همين جهت مى‌فرمايد كه منظور از خانه‌ها، خانه‌هاى علم و منظور از درها، ما هستيم. او مى‌خواهد بگويد: خدا شما را به چيزى امر نكرده كه همه شما خواسته يا ناخواسته به آن عمل مى‌كنيد، بلكه امر كرده است كه علم دين را بايد از پيامبران و اوصيا اخذ كنيد.

به نظر مى‌آيد در اين تعبير نكته‌اى هم نهفته باشد و آن اينكه: خانه را اگرچه از در واردشدن راه معقول آن است، ولى از طرق ديگرى هم مى‌توان به آن وارد شد. پس در مواردى ممكن است انسان به برخى مسائل دينى از طرقى غير از اوصياء علم پيدا كند ولى چنين دانشى چون از طريق نامعقول و بدون رضاى الهى حاصل

شده، هر عملى بر طبق آن مردود و غيرمقبول خواهد بود، و اگر در امور اعتقادى باشد، بر اعتقاد آن فايده‌اى مترتّب نخواهد شد. در اين باره در بحث اينكه امام باب الله و راهنماى الهى است باز هم سخن خواهيم گفت.

۱۲) علم امام در طفوليت

از نظر عقلى هيچ مانعى ندارد كه خداى تعالى بچّه‌اى را كه تازه به دنيا آمده است علم و دانشى عطا كند كه انسان هر قدر در كسب و دانش تلاش و كوشش كند نتواند به پاى او برسد. و اين امر بنابر آنچه قرآن كريم براى ما، از داستان حضرت عيسى عليه السلام نقل مى‌كند، در خارج هم تحقّق پيدا كرده است كه پيشتر در اين باره سخن گفتيم. و حالا سخن در اين است كه خداى تعالى درباره امامان اهل بيت عليه السلام نيز چنين كرده و آنان را از آغاز كودكى علومى عطا فرموده است. امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

اِنَّ الاِمامَ يَسْمَعُ الصَّوتَ فِى بَطْنِ أُمِّهِ. فَاذا بَلَغَ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ، كَتَبَ عَلَى عَضُدِهِ الأَيْمَنِ: «وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبَّكَ صِدْقاً وَ عَدلاً لاَ مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ» . فَاذا وَضعَتْهُ،

سَطَعَ لَهُ نُورٌ ما بَيْنَ السَّماءَ وَ الأَرْضِ. فاذا دَرَجَ، رُفِعَ لَهُ عَمُودٌ مِنْ نُورٍ يَرى بِهِ مَا بَيْنَ المَشْرِقِ وَ المَغْرِبِ .

امام صدا را در رحم مادر مى‌شنود. وقتى چهار ماهه شد، در بازوى راستش نوشته مى‌شود: «و كلمه پروردگارت با راستى و عدل تمام شد. هيچكس نمى‌تواند كلمات او را دگرگون سازد.» و آنگاه كه مادرش او را به دنيا آورد، نورى ميان آسمان و زمين براى او تابش مى‌كند. و آنگاه كه به حركت و جنبش درآمد، ستونى از نور براى او بلند مى‌شود كه با آن ميان مشرق و مغرب را مى‌بيند.

روايات ديگرى هم به همين مضمون نقل شده است . و نيز در تاريخ ولادت

امامان اهل بيت عليهم‌السلام رواياتى وارد شده است كه حاكى از داشتن علم‌الهى امام در حال طفوليت مى‌باشد. و اضافه بر اينها عصمت امام عليه السلام چنانكه خواهد آمد از نظر شيعه اختصاص به زمان امامت او ندارد و امام عليه السلام در كودكى هم معصوم است. طبق سنّت الهى عصمت همواره با علم تحقق پيدا مى‌كند. درباره علم امام عليه السلام جهات ديگرى نيز قابل بحث است كه از طرح آنها به جهت مفصّل شدن بحث علم صرف نظر مى‌كنيم.

شبهه‌اى در علم امام به سبب شهادت خويش

مى‌گويند : شما معتقديد كه امام عليه السلام عالم به سبب و زمان و مكان شهادت خويش است. پس امام با علم به مسموم بودن آب يا انگور، آن را به اختيار تناول مى‌كند. و نيز با علم به اينكه امشب در هنگام اقامه نماز صبح شخصى به او حمله كرده و او را به شهادت مى‌رساند. باز با پاى خود به مسجد مى‌رود، در صورتى كه مى‌توانست در آن شب نماز را در خانه اقامه كند يا عدّه‌اى را نگهبان و محافظ قرار دهد. پس او كه با علم و آگاهى و اختيار سم را تناول كرده، آيا اين مصداق خودكشى نيست؟! و او كه با پاى خود و با علم به كمين دشمن بدون محافظ به سوى مسجد مى‌رود، آيا خودش شريك در قتل خود نيست؟!

جواب : مى‌دانيم پيامبران و اوصيا از مقام و منزلت بزرگى نزد خداى تعالى برخوردار بودند و خداوند متعال به آنها علم و قدرت و كمالات ويژه و فوق‌العاده به آنهاداده بود، ولى آنان با وجود اين علم و قدرت فوق‌العاده در ميان خلق مانند ساير افراد بشر مى‌زيستند؛ به طورى كه حتى خيلى از آنهايى كه به پيامبران ايمان مى‌آوردند، از اين كمالات آنها اطلّاع چندانى نداشتند. آرى؛ در ميان هر امّتى عدّه‌اى از مؤمنين كامل و واقعى بودند كه پيامبر و وصى را در سطحى بالاتر از ديگران مى‌شناختند، ولى آنها نيز به آن حدّى نمى‌رسيدند كه پيامبران را در حدّ واقعى خودشان بشناسند. و اين به خاطر آن بود كه پيامبران و اوصيا موظّف به مراعات ظاهر بودند و فقط به هنگام ضرورت و براى عدّه‌اى خاص كه اهل بودند اظهار برخى حقايق و واقعيّات مى‌كردند. وبه همين جهت است كه مى‌بينيم بيشتر پيامبران و اوصياى الهى به وسيله همين انسانها آزار و اذيّت شده و از دست آنها شكنجه‌ها ديده‌اند و در نهايت به شهادت رسيده‌اند. زيرا معلوم است اگر انسان بداند كه طرف مقابلش از همه حيله‌ها و نيرنگهايش اطلاع دارد و داراى قدرت و توانايى فوق‌العاده است، هيچگاه جرأت نمى‌كند در مقابل او قرار گرفته با او ستيز كند.

پس اگر شخصى آب شرب يا ميوه را مسموم كرده در اختيار امام مى‌گذارد، به طور حتم خبر ندارد كه امام از اين كار او خبر دارد و اين كار او در پيش او عيان است. و همچنين كسى كه نقشه ترور امام را مى‌كشد، اگر بداند كه امام از آنچه در دلش مى‌گذرد آگاه است، هيچگاه به چنين كارى اقدام نمى‌كند. پس با توجه به اين مطلب، جرم براى شخص قاتل و براى كسى كه آب و انگور را مسموم مى‌كند، ثابت است و جاى هيچگونه شك و ترديدى در اين امر وجود ندارد.

و امّا اينكه امام چرا با وجود علم و آگاهى، اقدام به خوردن آب و انگورِ مسموم مى‌كند يا از رفتن به نماز خوددارى نمى‌نمايد، اين هم به آن جهت است كه اگر پيامبران و اوصيا از اول همه نيرنگها و حيله‌ها و اسرار نهفته دشمنانشان را هويدا مى‌ساختند و همه متوجّه اين امر مى‌شدند، ديگر كسى شقاوت خود را نمى‌توانست بروز دهد و اين باب بزرگ ابتلا و امتحان الهى بسته مى‌شد؛ ابتلا و امتحانى كه موجب بالا رفتن درجات و كمالات پيامبران و اوصيا مى‌شود و حجّت را بر خلق و دشمنان تمام مى‌كند. زيرا در اين حالت است كه تسليم خالص اولياى الهى به صورتى خيلى واضح و روشن ثابت مى‌شود و دشمنى و عناد كافران هم به وضوح نمايان مى‌گردد. و اين امرى معقول و مشروع است و جاى هيچگونه شبهه و ترديد در آن نيست. پس امام با علم به تقدير الهى درباره شهادتش و با علم به مسموم بودن آب و انگور، اقدام به خوردن آن مى‌كند و با علم به نقشه ترور اقدام به رفتن نماز مى‌كند تا اثبات نمايد كه آنچه خدا برايش تقدير كرده و از براى او نوشته است قبول دارد و راضى به قضا و قدر الهى است. و چون اين عمل مصالح و حكمى بس مهم دارد، پس از نظر عقلى و شرعى اقدام به آن هيچ اشكالى ندارد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود :

عَهِدَ اِلَىَّ رَبّى تَعَالى عَهْداً. فَقُلْتُ: يَا رَبِّ بَيَّنْهُ لِى. فَقالَ: يَا مُحَمَّدُ. اسْمَعْ: عَلى ٌّ رَأْيَةُ الهُدَى وَ اِمامُ أَوْلِيائِى، وَ نُورٌ مَنْ أَطاعَنِى. وَ هُوَ الْكَلِمَةُ التَّى أَلْزَمْتُهَا المُتَّقِينَ. فَمَنْ أَحَبَّهُ، فَقَدْ أَحَبَّنِى. وَ مَنْ أَبْغَضَهُ، فَقَدْ أَبْغَضَنِى. فَبَشِّرْهُ بِذَلِكَ…

ثُمَّ قالَ: اِنّى مُسْتَخِصُّهُ بِبَلاءِ لَمْ يُصِبْ أَحَداً مِنْ أُمَّتِكَ.

قالَ: قُلْتُ: أَخِى وَ صَاحِبِى!

قالَ: ذِلكَ مِمَّا قَدْ سَبَقَ مِنّى اِنَّهُ مُبتَلىً وَ مُبتَلىً بِهِ .

پروردگارم عهدى با من بست.گفتم: پروردگارا اين عهد را برايم بيان كن. فرمود: اى محمّد، گوش كن: على پرچم هدايت و پيشواى دوستانم است. او نور كسانى است كه از من اطاعت مى‌كنند. او كلمه‌اى است كه همراه پرهيزكاران است. كسى كه او را دوست بدارد، مرا دوست مى‌دارد. و كسى كه او را دشمن بدارد، مرا دشمن مى‌دارد. اين امر را به او بشارت ده… سپس فرمود: من او را به بلايى اختصاص داده‌ام كه غير از او كسى از امتّت را اصابت نكند.

گفتم: او برادر و دوست من است!

فرمود: ابتلاى او از امورى است كه امضا شده است و او مبتلا به آن خواهد شد.

اميرالمؤمنين عليه السلام مى‌فرمايد :

وَ لَوْ أَرادَ الله سُبْحانَهُ لاَِنْبيائِهِ حَيْثُ بَعْثَهُمْ أَنْ يَفْتَحَ لَهُمْ كُنُوزَ الذَّهْبانِ وَ مَعادِنَ العِقيانِ وَ مَغارِسَ الجِنانِ وَ أَنْ يَحْشُرَ مَعَهُمْ طُيُورَ السَّماءَ وَ وُحُوشَ الأرْضِينَ، لَفَعَل. وَ لَوْ فَعَلَ، لَسَقَطَ البَلاءُ وَ بَطَلَ الجَزاءُ وَ اضْمَحَلَّتِ الأنباءُ، وَ لَمَا وَجَبَ لِلْقَابِلِينَ اُجُورُ المِبْتَلِينَ، وَ لاَ اسْتَحَقَّ المُؤْمِنُونَ ثَوابَ المُحْسِنينَ، وَ لاَ لَزِمَتِ الأَسْماءُ مَعَانِيَها. وَ لكِنَّ الله سَبْحَانَهُ جَعَلَ رُسُلَهُ اُوْلِى قُوَّةٍ فِى عَزائِمِهمْ وَ ضَعْفَةٍ فِيَما تَرى الأَعْيُنُ مِنْ حَالاتِهِمْ، مَعَ قَناعَةٍ تَمْلاَُ القُلُوبَ وَ العُيُونَ غِنىً، وَ خَصَاصَةٍ تَمْلاَُ الأَبْصارَ وَ الأَسْماعَ أَذَىً.

وَ لَوْ كانَتِ الأَنْبياءُ أهْلَ قُوَّةٍ لاَ تُرامُ وَ عِزَّةٍ لاَ تُضَامُ وَ مُلْكٍ تَمُدُّ نَحْوَهُ أَعْنَاقُ الرِّجالِ وَ تَشُدُّ اِلَيْهِ عُقَدُ الرِّحالِ، لَكانَ ذَلِكَ أَهْوَنُ عَلَى الخَلْقِ فِى الاعْتِبارِ وَ أَبْعَدُ لَهُمْ فِى الاِسْتِكْبارِ وَ لاَمَنُوا عَنْ رَهْبَةٍ قاهِرَةٍ لَهُمْ أَوْ رَغْبَةٍ مَائلَةٍ بِهِمْ، فَكَانَتِ النِّيَّاتُ مُشْتَرَكَةً وَ الحَسَناتُ مُقْتَسِمَةً. وَ لكنَّ اللهَ سُبحانَهُ أَرادَ أَنْ يَكونَالاتّباعُ لِرُسُلِهِ وَالتَّصديقُ بِكُتُبِهِ وَ الْخُشُوعُ لِوَجْهِهِ وَ الاستِكانَةُ لاَِمرِهِ وَ و الإستِشلاَمُ لِطَاعَتِهِ، أمُورألَهُ خاصَّة لاتَشُوبُهَا مِنْ غَيرِها شَائبة وَ كُلِّمَا كانَتِ البَلوى وَ الاِختِبارُ أَعظَمُ، كانَتِ المَثُوبَةُ وَ الجَزاءُ أَجْزَلَ .

اگر خدا مى‌خواست هنگامى كه پيامبرانش را مبعوث مى‌كرد، گنجها و معادن طلا و باغهاى سرسبز را براى آنها بگشايد و پرندگان آسمان و حيوانات زمين را با آنها همراه كند، اين كار را مى‌كرد. و اگر چنين مى‌كرد، بلا از بين مى‌رفت و جزا باطل مى‌شد. و خبرها مضحمل مى‌گرديد و پاداشهاى مبتلايان براى قبول كنندگان ثابت نمى‌شد و مؤمنان مستحقّ ثواب نيكوكاران نمى‌گرديدند، و اسامى، معانى خود را لازم و همراه نمى‌شدند. ولى خداوند سبحان پيامبران خويش را در تصميم‌ها و اراده‌هايشان قوى كرد و در ظاهر حالات آنها را در ديدگان مردم ناتوان قرار داد، و آنان با وجود اين داراى قناعتى بودند كه دلها و ديدگان را پر از بى‌نيازى مى‌كرد و داراى فقرى بودند كه چشمها و گوشها را پر از ناراحتى مى‌نمود. و اگر پيامبران داراى قدرتى بودند كه به خيال كسى نمى‌آمد و داراى عزّتى بودند كه كسى جرأت استكبار در مقابل آنها نمى‌كرد، و داراى سلطنتى بودند كه گردنهاى مردان به سوى آن كشيده مى‌شد و بار سفر به سويش بسته مى‌شد. اين امر باعث مى‌شد احترام آنان بر خلق آسان گردد و استكبار در مقابل آنها دشوار شود و مردم يا به خاطر ترس مجبور به ايمان مى‌شدند و يا به خاطر رغبتى كه آنها را به سوى پيامبران مى‌كشيد. و در اين صورت نيّتها خالص نمى‌شد و نيكيها مشترك مى‌گرديد. ولى خداى سبحان اراده كرده پيروى رسولانش و تصديق كتابهايش و خشوع براى او و اطاعت امرش و پذيرش طاعتش، همه خالص براى او باشد و هيچ چيز ديگرى با آن آميخته نشود. و هر قدر امتحان و ابتلا بزرگتر باشد، ثواب و جزا هم گرانقدرتر خواهد بود.

البته در برخى روايات نقل شده كه هنگام خوردن آب و انگور مسموم، خداوند متعال امام عليه السلام را دچار فراموشى مى‌كرد. راوى مى‌گويد: به امام رضا عليه السلام عرض كردم :

الاِمامُ يَعلَمُ اِذا مَاتَ؟

قالَ: نَعَمْ، يَعلَمُ بِالتَّعليم حَتّى يَتَقَّدمَ فِى الأمرِ.

قُلْتُ: عَلِمَ أَبُو الحَسَنِ عليه السلام بِالرُّطَبِ وَ الرِّيحانِ المَسْمُومينِ الذَّينِ بَعَثَ

اِلَيهِ يَحيَى بن خالِد؟

قالَ: نَعَم.

قُلْتُ: فَأَكَلَهُ وَ هُوَ يَعْلَمُ؟

قالَ: أَنساهُ لِيَنفُذَ فِيِه الحُكْمُ .

آيا امام وقت رحلت خويش را مى‌داند؟

فرمود: آرى، با تعليم الهى مى‌داند تا بر مرگ مهيّا شود.

عرض كردم: امام موسى كاظم عليه السلام مسموم بودن خرما و ريحانى را كه يحيى‌بن خالد برايش فرستاده بود مى‌دانست؟

فرمود: آرى.

عرض كردم: در حالى كه مى‌دانست آن را تناول كرد؟

فرمود: خداوند او را فراموشاند تا حكم درباره‌اش نافذ گردد.

۵) عصمت امام

معناى عصمت

عصمت در لغت به معناى منع و حفظ است. ابن منظور مى‌گويد: عصمت در كلام عرب به معناى منع است.

عَصَمَهُ يَعصِمُه عصماً

يعنى: منع و حفظ كرد او را… و اعتصم فلان باللّه

يعنى به وسيله خدا امتناع كرد… و اعتصمت باللّه

يعنى: به لطف خدا از معصيت امتناع كردم .

معصوم در لسان اهل شرع كسى را گويند كه به لطف خداوند سبحان از هرگونه آلودگى به گناه و كارهاى زشت و ناشايست و پليد امتناع كند در حالى كه توان انجام آنها را داشته باشد. پس از نظر لغت معصوم معناى عام و مطلقى دارد كه شامل همه انواع حفظ و منع مى‌شود و متعلّق خاصّى براى آن نيست. ولى از نظر اهل شرع متعلّق خاصّى براى آن بيان شده كه منع از پليدى و زشتى و گناه باشد. بنابراين معناى مصطلح اهل شرع هم مصداقى از مصاديق لغوى است و اصطلاح جديدى در مقابل معناى لغوى آن نيست. امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

المَعْصُومُ هُوَ المُمْتَنِعُ بَالله مِنْ جَميعِ المَحارِمِ. وَ قَدْ قالَ الله تَبارَكَ وَ تَعَالى :

«وَ مَنْ يَعْتَصِمُ بِالله فَقَدْ هُدِىَ اِلَى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ» .

معصوم كسى است كه توسّط خدا از همه گناهان حفظ مى‌شود. و خدا فرموده است: هركس به حفظ الهى بپيوندد، به يقين به راه راست هدايت شده است».

پس معصوم كسى است كه از محارم الهى امتناع و اجتناب مى‌كند. و اين امتناع و دورى كردن فعل خود اوست، ولى لطف و توفيق الهى در حقّ او هم بى‌تأثير نيست. در روايتى از امام صادق عليه السلام نقل شده كه مى‌فرمايد :

اِنَّ الله عَزَّوجَلَّ لَمْ يَكِلْنا اِلَى أَنْفُسِنا. وَ لَوْ وَكَلَنا اِلَى أَنْفُسِنا، لَكُنَّا كبَعْضِ النّاس. وَلِكنْ نَحْنُ الذّينَ قَالَ الله عزوّجلّ لَنَا: «أَدْعُونى أَسْتَجِبْ لَكُمْ» .

همانا خداى عزّوجلّ ما را به خودمان وانگذاشته است. و اگر ما را به خودمان وا مى‌گذاشت، ما هم مانند بعضى از مردم مى‌شديم ولى ما كسانى هستيم كه خداى عزّوجلّ درباره ما فرموده است: مرا بخوانيد، اجابت كنم شما را.

دليل عصمت امام

۱) وجوب اطاعت

پيشتر گفتيم يكى از مهمترين ويژگيهاى امام عليه السلام اين است كه اطاعت او بر امّت به طور مطلق واجب است. و آنجا اشاره كرديم كه خود همين مطلب يكى از ادلّه عصمت امام مى‌باشد. زيرا وجوب اطاعت به طور مطلق به اين معناست كه اوامر و دستوراتى كه از او صادر مى‌شود، پيروى از آنها لازم و واجب است و تخلّف حرام و ممنوع است. حال اگر همين شخص معصوم از خطا و گناه نباشد، ممكن است امّت رابه گناه و معصيت امر كند و چون خدا اطاعت او را به طور مطلق واجب كرده است پس اطاعت او را در اين امر هم واجب نموده است. در نتيجه لازم مى‌آيد خداى سبحان از طرفى از گناه و معصيت نهى كند و از طرفى به آن امر نمايد. و به همين جهت است آنان كه گناه و خطا را بر امام روا مى‌دانند، اطاعت امام را به طور مطلق واجب نمى‌شمارند. و پيشتر آراى علماى عامّه و روايات آنها را نقل كرديم. ولى در روايات امامان اهل بيت عليهم‌السلام هم به عصمت و هم به وجوب طاعت به طور مطلق تصريح شده است. و در برخى روايات رابطه ميان اين دو نيز به صورت آشكار مشهود است. اميرالمؤمنين عليه السلام مى‌فرمايد :

اِنَّما الطّاعَةُ للهِ عَزَّوَجَلَّ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِوُلاةِ الأَمْرُ. وَ اِنَّما أُمِرَ بِطاعَةِ أُولِى الأَمْرِ لأَنَّهُمْ مَعْصُومُونَ مُطَهَّرُونَ وَ لاَ يَأْمُرُونَ بِمَعْصِيَتِهِ . اطاعت ]به طور مطلق[

فقط از خداى تعالى و رسول خدا و واليان امر واجب است. و اطاعت صاحبان امر به آن جهت واجب شده است كه آنان معصوم و پاكيزه‌اند و امر به معصيت نمى‌كنند.

۲) حجّت بودن امام

پيش از اين گفتيم كه امام حجّت خدا بر روى زمين است. و روشن است اگر

كمترين گناه و معصيتى از حجّت سربزند يا جهل و نادانى و نسيان در او راه پيدا كند، حجّت بودن او دچار مشكل مى‌شود. و خداوند متعال منّزه است از اينكه كسى را براى خود بر خلق حجّت اختيار كند و او را از غفلت و نسيان و گناه و پليدى حفظ نكند.

اميرالمؤمنين عليه السلام مى‌فرمايد :

اِنَّ الله تَبارَكَ وَ تَعالَى طَهَّرْنا وَ عَصَمَنا وَ جَعَلَنا شُهَداءَ عَلَى خَلْقِهِ وَ حُجَّتَهُ فِى أِرْضِهِ .

خداى تعالى ما را پاكيزه و معصوم كرد و گواه بر خلقش و حجّت بر روى زمينش قرار داد.

و امام رضا عليه السلام مى‌فرمايد :

اِنَّ العَبدَ اِذا اخْتَارَهُ عَزَّوَجَلَّلاُِمُورِهِ عِبادِهِ، شَرَحَ صَدْرَهُ لِذَلَكَ وَ أَوْدَعَ قَلْبَهُ يَنابِيعَ الحِكْمَةِ وَ أَلْهَمَهُ العِلْمَ اِلهاماً، فَلَمْ يَعْىَ بَعْدَهُ بِجَوابٍ، وَ لاَ يَحِيرُ فِيِه عَنِ الصَّوابِ. فَهُوَ مَعْصُومٌ مُؤَيَّدٌ مُوَفَّقٌ مُسَدَّدٌ، قَدْ أَمِنَ مِنَ الخَطأ وَ الزّلَلِ والعِثارِ. يَخُصُّهُ الله بِذَلِكَ لِيَكُونَ حُجِّتَهُ عَلَى عِبادِهِ وَ شاهِدَهِ عَلَى خَلْقِهِ .

بنده‌اى كه خداى تعالى او را براى امور بندگانش برمى‌گزيند، سينه‌اش را براى اين امر فراخ مى‌كند و در دلش چشمه‌هاى حكمت را به وديعه مى‌گذارد و به او علم را الهام مى‌كند، پس در جواب هيچ سؤالى عاجز نمى‌ماند و از حق سرگردان نشود. پس او معصوم و مورد تأييد و توفيق و تسديد الهى است و از خطا و انحراف و لغزش در امان است. خداوند اين امور را به او اختصاص داده است تا حجّت او بر بندگانش باشد و گواه بر خلقش.

در اين دو روايت، به ويژه روايت دوّم، رابطه عصمت و حجّت بودن امام به وضوح بيان شده است. زيرا امام فرموده است: خداى تعالى اين امور را به امام اختصاص داده است تا حجّت او بر بندگانش باشد، و از جمله امورى كه در جمله‌هاى قبل مطرح شده عصمت امام است.

۳) نفى امامت ظالم

يكى ديگر از ادلّه عصمت امام اين است كه خداى تعالى مى‌فرمايد :

«قالَ اِنّى جاعِلُكَ لِلّناسِ اِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرَّيَتِى قَالَ لا يَنَالُ عَهْدِى الظّالِمينَ ».

خداى تعالى گفت: همانا من تو را بر مردم امام قرار دادم. گفت: و از دودمان من؟ فرمود: عهد من بر ستمكاران نمى‌رسد.

در اين آيه شريفه خداى تعالى كسى را كه مرتكب ستمى شود امامت را از او نفى كرده است. امام رضا عليه السلام در تفسير اين آيه مى‌فرمايد :

فَأَبْطَلَتْ هَذهِ الآيَةُ اِمامَةَ كُلِّ ظالِمٍ اِلَى يَومَ القِيامَةِ وَ صارَتْ فِى الصَّفْوَةِ .

اين آيه امامت هر ستمكارى را تا قيامت باطل كرده است و امامت تنها در برگزيدگان قرار يافته است.

مى‌دانيم كه ظلم و ستم انواع مختلف دارد و آيه كريمه به اطلاق هر نوع ظلم و ستمى را مانع امامت مى‌داند. و يكى از ستمهاى بزرگ ستم به خداى تعالى است. كسى كه عبوديّت و بندگى او رابه جا نمى‌آورد و بندگى او را رها كرده ديگرى را بندگى مى‌كند و عبادت او را گذاشته به عبادت بندگان او پرداخته است، در حقّ او ستم كرده است. خداى تعالى از جمله وصايا و مواعظ لقمان به فرزندش را به اين صورت بيان مى‌كند :

يَا بُنَىَّ لاَ تُشْرِكْ بِالله اِنَّ الشِّرْك لَظُلْمٌ عَظيمٌ» .

پسرم چيزى را شريك براى خدا قرار مده. همانا شرك ستمى بزرگ است.

شرك در حقّ خداى سبحان صور مختلفى دارد :

الف: شرك در توحيد. اعمّ از توحيد در ذات و صفات مانند شرك در ربوبيّت و خالقيّت و رازقيّت و…

ب: شرك در عبادت. يعنى بنده خدا در عبادت خدا كسى ديگر را شريك خدا قرار دهد، هم خدا و هم ديگرى را عبادت و پرستش كند. به ديگر عبارت وقتى مشغول عبادت خداست، هم نيّت عبادت خدا را داشته باشد و هم قصد خضوع و خشوع در مقابل بنده‌اى از بندگان خدا.

ج: شرك در اطاعت. يعنى انسان در عرض خدا براى بندگان خدا هم مقام وجوب طاعت قائل شود و همان طور كه اطاعت خدا را بر خود واجب مى‌داند، عيناً اطاعت بنده‌اى از بندگان خدا را هم بر خود لازم بداند يا اطاعت كسى را بر خود واجب بداند كه خداى تعالى اطاعت او را بر بندگانش واجب نكرده است.

بنابراين اگر كسى مرتكب يكى از انواع شرك شود، نه تنها در حقّ خداى سبحان ستم كرده است، بلكه در حقّ خود هم ستم روا داشته و اين تن و جان خود خود را از حقّى كه خدا برايش قرار داده خارج ساخته است. پس چنين شخصى به هيچ وجه شايسته مقام امامت نخواهد بود. به همين جهت است امام معصوم عليه السلام مى‌فرمايد :

مَنْ عَبَدَ صَنَماً أَوْ وَثَناً أوْ مِثالاً، لاَ يَكُونُ اِماماً .

كسى كه مجسّمه يا بت يا تمثالى را عبادت كند، امام نمى‌شود.

و از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه فرمود: خداى تعالى به ابراهيم عليه السلام در جواب سؤال او كه پرسيد ظالم از دودمان من كيست، فرمود :

مَنْ سَجَدَ لِصَنَمٍ دُونِى لاَ أجعَلُهُ اِماماً أَبَداً وَ لاَ يَصِحُّ أَنْ يَكُونَ اِماماً .

كسى كه بتى را غير از من سجده كند، او را هيچگاه امام قرار نخواهم داد و امام بودن چنين شخصى صحيح هم نيست.

نظر عامّه در امامت ظالم

پيش از اين در بحث وجوب اطاعت از علماى عامّه نقل كرديم كه آنها درباره وجوب اطاعت امام اختلاف دارند. برخى به طور مطلق آن را واجب مى‌دانند ولى مى‌گويند منظور از اولوالامر، اجماع اهل حلّ و عقد است و چون قائل به عصمت اجماع هستند پس اطاعت آن را به طور مطلق واجب دانسته‌اند. در آن بحث اشكالاتى بر اين سخن داشتيم كه نيازى به تكرار ديده نمى‌شود.

و برخى از علماى عامّه اولوالامر را واليان امر و خلفاى رسول خدا دانسته‌اند ولى چون ظلم و ستم را از آنها روا مى‌دانند، اطاعت آنها را فقط در صورتى لازم مى‌دانند كه بر خلاف دستورات الهى و نبوى نباشد.

و نيز از كتب روايى عامّه نقل كرديم كه روايات رسيده از طريق عامّه هم در اين زمينه مختلف است. برخى اطاعت هر خليفه‌اى را اعمّ از ظالم و عادل واجب دانسته و برخى فقط اطاعت خلفاى عدل را واجب دانسته است. و از اين ميان زمخشرى يكى از علماى بزرگ عامّه و از مفسّرين قرآن در تفسير آيه مورد بحث مى‌گويد :

من كان ظالماً من ذريّتك، لا يناله استخلافى و عهدى اليه بالامامة. و انّما ينال من كان عادلاً بريئاً من الظلم. و قالوا: فى هذا دليل على أنّ الفاسق لا يصلح للامامة. و كيف يصلح لها من لا يجوز حكمه و شهادته و لا تجب و لا تقبل خبره و لا يقدّم للصلاة؟! و كان أبوحنيفه (ره) يفتى سّراً بوجوب نصرة زيد بن علىّ – رضوان الله عليهما – حمل المال اليه و الخروج معه على اللّصّ المتغلّب المتسمّى بالامام و الخليفة كالدّوانيقى و أشباهه. و قالت له امرأة : أشرت على ابنى بالخروج مع ابراهيم و محمد ابنى عبدالله بن الحسن حتّى قتل. فقال: ليتنى مكان ابنك. و كان يقول فى المنصور و أشياعه: لو أرادوا بناء مسجد و أرادونى على عدّ أجره لما فعلت. و عن ابن عيينة: لا يكون الظالم اماماً قطّ. و كيف يجوز نصب الظالم للامامة و الامام انّما هو لكفّ الظلَمَة؟ فاذا نصب من كان ظالماً فى نفسه، فقد جاء المثل السائر: من استرعى الذئب ظلم .

يعنى: كسى كه از دودمان تو ظالم و ستمكار باشد، خلافت و امامت به او نمى‌رسد، بلكه امامت از دودمان تو فقط از آن كسى است كه دادگر و از ظلم و ستم بدور باشد. و گفته‌اند: اين آيه دلالت مى‌كند كه فاسق صلاحيّت براى امامت ندارد. چگونه مى‌شود كسى كه نه قضاوت و شهادتش نافذ است و نه اطاعتش واجب و نه خبرش پذيرفته مى‌شود و نه مى‌تواند امام جماعت شود، صلاحيّت براى امامت داشته باشد؟! و ابوحنيفه در نهان فتوا به وجوب يارى زيد بن على – رضوان الله عليهما – مى‌داد و او را كمك مالى مى‌كرد، و خروج با او را بر دزدى كه به زور بر گُرده مردم سوار شده و خودش را امام و خليفه مى‌ناميد – مانند دوانيقى و امثال او – لازم مى‌دانست. و زنى به او گفت: اى ابوحنيفه، فرزند مرا گفتى كه با ابراهيم و محمد دو پسران عبدالله بن حسن قيام كند و او هم چنين كرد و كشته شد. ابوحنيفه گفت: اى كاش من جاى فرزند تو بودم. و ابوحنيفه درباره منصور و پيروانش مى‌گفت: اگر آنها خواسته باشند مسجدى را بنا كنند و از من بخواهند اجرتهاى آن را محاسبه كنم، اين كار را براى آنها نمى‌كنم. از ابن عيينه نقل شده كه مى‌گفت :

ظالم هيچگاه امام نمى‌شود. چگونه مى‌شود ظالم به امامت منصوب شود در حالى كه امام بايد دست ظالمان و ستمگران را كوتاه كند؟! پس نصب ظالم به امامت اين مثل رايج را تحقّق مى‌بخشد كه: گوسفند را گرگ سپردن ظلم است.

ظلم و ستم چنانچه گفتيم انواع و اقسامى دارد. اين سخن زمخشرى و آنچه او از ابوحنيفه و ابن عيينه نقل مى‌كند، مربوط به ظلم و ستم و فسق ظاهرى علنى است. يعنى ظلم و فسقى است كه از اعضا و جوارح انسان صادر مى‌شود از دست و زبان و چشم و دهان و امثال اينها، و آن هم به صورت علنى و آشكار نه در خفا و نهان. پس زمخشرى و موافقان او از علماى عامّه آخرين سخنى كه درباره عصمت امام مى‌توانند بزنند اين است كه امام بايد از اينگونه ستم و فسق مبرّا باشد. چنانكه شيعه همين مطلب را درباره امام جماعت و شاهد در محكمه و امثال اين دو لازم مى‌داند. پس از نظر زمخشرى و ديگر علماى عامّه اگر امام هيچ اعتقادى به خدا و معاد و ديگر اصول و ضروريّات دين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم نداشته باشد ولى اين اعتقاد خود را اظهار نكند، اشكالى در امامت او نخواهد بود. و همين طور امامى هر روز شرب خمر كند و اقدام به روزه‌خوارى و همين طور ديگر واجبات و محرمات الهى كند، ولى همه را در نهان انجام دهد، مشكلى در امامت او نخواهد بود. پس كافر واقعى كه خود را در ميان مسلمانان مؤمن واقعى جا زده باشد، مى‌تواند امام و خليفه مسلمانان شود. زيرا آنان بر طبق مبناى خود امامت و خلافت مسلمين را يك منصب الهى نمى‌دانند كه اختيارش به دست خدا باشد، بلكه امام و خليفه را منتخب بشر مى‌دانند. ولى شيعه امامت را همچون نبوّت يك منصب الهى مى‌داند و انتخاب او را تنها در اختيار خدا مى‌داند . و خدا هم

مى‌گويد: من ظالمين را مقام امامت عطا نمى‌كنم. چون او عالم به ظاهر و نهان همه انسان‌هاست، انسانى را كه در باطن به خود و ديگران ستم روا دارد، هيچگاه خداوند سبحان چنين شخصى را به امامت بر مسلمانان و خليفه و جانشين پيامبرش انتخاب نمى‌كند.

۴) حفظ دين و بيان احكام الهى بعد از پيامبر

در آينده بيان خواهيم كرد كه وظيفه و هدف مهم امام در جامعه دينى بعد از پيامبر حفظ و پاسدارى از دين الهى مى‌باشد. او بايد دين خدا را همان طور كه خداى تعالى به پيامبرش رسانده و او به مردم ابلاغ كرده، در ميان مردم، حفظ كند. و اگر عدّه‌اى به خاطر تمايلات نفسانى خواستند به تحريف احكام و قوانين الهى دست بزنند، يا چيزى را در دين بيافزايند، او بايد آنان را از اين كار باز دارد و يا حدّاقل مخالفت خود را اعلان نمايد تا مردم بدانند كه آنچه اين عدّه مى‌گويند صحيح نيست. و اين امر بدون داشتن مقام عصمت الهى امكان‌پذير نيست. چون كسى كه عصمت الهى شامل حال او نباشد، يا غفلت و نسيان به او غلبه مى‌كند و يا هواى نفس و تمايلات حيوانى او را وادار مى‌كند كه در بيان احكام و قوانين الهى كوتاهى كند يا چيزى را در آنها بيفزايد.

عصمت امام پيش از امامت

دليلهايى كه براى عصمت امام ذكر گرديد، جز دليل سوم تنها عصمت امام را به هنگام امامتش اثبات مى‌كرد. ولى دليل سوم از اين جهت اطلاق دارد. زيرا خداى سبحان مى‌فرمايد: «لا يَنَالُ عَهْدِى الظّالِمينَ» : عهد من ستمكاران را نمى‌رسد. بلكه ظهور اين آيه نسبت به زمان پيش از امامت روشنتر از زمان بعد از امامت است. زيرا درست است كه علم الهى نسبت به ظلم و ستم پيش از اعطاى امامت و بعد از آن به طور مساوى است، ولى از جهت اثباتى آنچه حجّت خداى تعالى را تمام مى‌كند ظلم و ستمى است كه پيش از امامت صادر شود. يعنى وقتى خداى تعالى كسى را به امامت برگزيد، اگر كسى از روى عناد از خداى تعالى سؤال كند كه خداوندا چرا او را بر اين امر انتخاب كردى، خداى تعالى با بيان عصمت و طهارت او، وى را مجاب مى‌كند و به اين طريق حجّت بر مخالفين و معاندين تمام مى‌شود و بر ايمان و اطمينان مؤمنين افزوده مى‌شود.

گذشته از اينكه بر اساس آيات قرآن و روايات متواتر از امامان اهل بيت عليهم‌السلام وجود انسان داراى پيشينه‌اى بس طولانى است. و همين انسان موجود در اين كره خاكى، پيش از آمدن به اين دنيا، عوالمى را سپرى كرده است و در اين عوالم هم مانند اين عالم از سوى خداى تعالى مكلّف به امورى شده است و امتحانهايى را در آن عوالم گذرانده است و ظلم و ستم و كفر و ايمان و فسق و عدل در آنجا برايش ثابت شده است. پس وقتى خداى تعالى مى‌گويد: «عهد من ظالمين را نمى‌رسد» بايد اين كلام را با توجّه به اين شناختى كه او از انسان به دست داده،

معنا كرد. پس اگر انسانى در آن عوالم از پذيرش تكليف الهى امتناع كرده و از امتحان

الهى با موفقّيت بيرون نيامده. معصيت و گناه و ستم را در آنجا براى خود رقم زده است و با همين سابقه وارد اين دنيا شده است. و نزد خداى تعالى تا اينجا ظالم و ستمكار است. و از ميان همين انسانها عدّه‌اى در هيچيك از اين عوالم كه بر ايشان گذشته، هيچگاه از پذيرش تعريف الهى امتناع نكرده، و با موفّقيت تمام از امتحانهاى خداى تعالى بيرون آمده‌اند. و بديهى است كه ميزان موفقّيت همه اين عدّه يكسان نبوده، بلكه برخى از آنها از ديگران پيشى گرفته‌اند. و همين موجب شده است كه خداى تعالى آنان را در عوالم بعدى بر ديگران مقدّم كند. و نبوّت و امامت هم در آنجا براى انبيا و اوصيا ثابت و استوار شده است. و خداى تعالى با عنايت خاصّى كه نسبت به آنان داشته، آنها را در صلبهاى طاهر و پاكيزه جريان داده تا اينكه بدون هيچگونه آلودگى و با پاكيزگى و طهارت قدم به دنيا گذاشته‌اند. حضرت سيّدالشّهدا – صلوات الله عليه – در دعاى عرفه عرض مى‌كند :

ابْتَدَأْتَنِى بِنعْمَتِكَ قَبْلَ أَنْ أَكونَ شَيئاً مَذْكوراً، وَ خَلَقْتَنى مِنَ التُرابِ، ثُمَّ أَسْكَنْتَنِى الأَصلابَ آمِناً لِرَيْبِ المؤمِنُونَ وَ اخْتِلافِ الدُّهُورِ وِ السِّنِينَ، فَلَمْ أَزَلَ ظاعِناً مِنْ صُلْبٍ اِلَى رَحِمَ فِى تَقَادُمٍ مِنَ الأَيّامِ الماضِيَةِ وَ القُرونِ الخالِيَةِ، لَمْ تُخْرِجْنِى لِرَأفِتِكَ بِى وَ لُطْفِكَ لِى وَ اِحسانِكَ اِلَىَّ فِى دَولَةِ أَئِمَّةِ الكُفْرِ… .

آفرينش مرا با نعمت و احسان خود شروع كردى پيش از آنكه چيزى قابل ذكر بوده باشم. مرا از خاك آفريدى، سپس در صلبها نشاندى، جايى كه از مرگ و گذشت زمانها و سالها در امان بودم، پس همواره در روزهاى گذشته و قرنهاى سپرى شده، از صلبى به رحمى در حركت بودم. به خاطر مهر و لطف و احسانت مرا در دوران امامان كفر بيرون نياوردى…

و پيش از اين نقل كرديم كه خداى تعالى به امام به هنگام ولادت علمى خاص عطا مى‌فرمايد و با گذشت ايّام به تدريج بر علوم او افزوده مى‌شود. و در بحث بعدى خواهيم گفت كه علم تأثير فراوانى در عصمت دارد.

رابطه علم و عصمت

علم و عصمت رابطه نزديكى با هم دارند. منشأ اساسى عصمت علم است. انسان وقتى چيزى را به حقيقت و واقعيّت درك مى‌كند و آثار و پيامدهاى آن را به طور كامل و صحيح مى‌شناسد، به ويژه اگر اين معرفت و شناخت نسبت به تمام آثار دنيوى و اخروى آن به صورت عيان و مشاهده باشد – يعنى انسان وقتى فعلى را انجام مى‌دهد تمام آثار خوب و بد آن را در دنيا و آخرت، هم نسبت به خود و هم نسبت به ديگران به صورت عيان مشاهده كند، بلكه آثار آن را نسبت به جسم و جان خويش بيابد و وجدان كند – آيا چنين انسانى وقتى ديد كارى كه انجام مى‌دهد چقدر آثار بد در خود او و جامعه ايجاد مى‌كند، به ويژه آثار سوء آن را نسبته به تن و روان خويش وجدان كند، آيا اين انسان دنبال چنين كارى مى‌رود؟! آيا مقدّمات انجام آن را فراهم مى‌كند؟! و آيا به فكر ارتكاب آن مى‌افتد؟! مسلّم است كه جواب در مورد انسان عاقل و حكيم منفى است. و برعكس اگر ديد آثار عمل و كارى خيلى خوب و پرمنفعت نسبت به خود و ديگران است، با شوق و علاقه و ميل تمام به انجام آن اقدام مى‌كند.

و در بحث علم امام گفتيم كه خداى تعالى پيامبران و اوصياى آنها را علمى بس عظيم عطا فرموده كه گرچه همه آنها از اين عطاى الهى يكسان برخوردار نشده‌اند، ولى همه آنها از آن علم به اندازه‌اى بهره‌مند شده‌اند كه آنها را از مفاسد و مصالح اعمال و كردارها آگاه كند. و ما مى‌دانيم كه چه قدر از كارهاى بد و قبيح كه در جوامع بشرى انجام مى‌شود، به سبب نداشتن شناخت كامل از آثار و پيامدهاى مخرّب آنها از اشخاص ناآگاه سر مى‌زند. و روشن است كه اگر آنها آثار اعمالشان را مى‌شناختند و وجدان مى‌كردند، از ارتكاب آنها پرهيز مى‌كردند.

پس همانطور كه علم و شناخت در عصمت و طهارت تأثير دارد، همان طور هم غفلت و نسيان و جهل در عصيان و آلودگى تأثير دارد. چه بسيارند انسانهايى كه در حال مستى و فراموشى و جهل، مرتكب كارهاى زشت و قبيح مى‌شوند، ولى آنگاه كه به حال عقل و شناخت آمدند، از كرده‌هاى خود نادم و پشيمان مى‌شوند. و خود اين پشيمانى و ندامت گوياى تأثير فراوان علم و توجّه در اجتناب از بديها و زشتيهاست.

پس اين گناهان و كارهاى ناشايست كه در روى اين كره خاكى از انسان سر مى‌زند، ناشى از جهل و غفلت و نسيان به آثار و پيامدهاى آنهاست. البته منظور از جهل يعنى نبود علم‌اليقين و عين‌اليقين.

اميرالمؤمنين عليه السلام مى‌فرمايد :

فَاِنَّكُم لَو قَدْ عَايَنْتُم ما قَد عايَنَ مَنْ ماتَ مِنْكُمْ، لَجَزِعْتُمْ وَ وَهِلْتُمْ، وَسَمِعْتُمْ وَ

أَطَعْتُمْ… .

اگر آنچه مردگان شما پس از مرگ مشاهده كرده‌اند شما هم به عيان مى‌ديديد، قطعاً بى‌تابى مى‌كرديد و ترس وجود شما را بر مى‌داشت، و گوش مى‌كرديد و اطاعت مى‌نموديد…

و نيز مى‌فرمايد :

فَاِنَّ مَنِ اتَّقى اللّه، جَلَّ وَ عَزَّ و قَوِىَ وَ شَبُعَ وَ رَوِى، وَ رُفِعَ عَقلُه عَنْ أَهْلِ الدُّنيا، فَبَدَنَهُ مَعَ أهلِ الدُّنيا وَ قَبْلُهُ وَ عَقْلُهُ مَع الآخِرَةِ فَأَطَفَأَ بِضَوْءِ قَلْبِهِ ما أبصَرَتْ مِنْ حُبَّ الدّنيا، فَقَذَّرَ حَرامَها وَ جانَبَ شُبُهاتِها…

كسى كه از خدا تقوا كند، بزرگ و عزيز و قوى و سير و سيراب مى‌شود و عقل و خردش از اهل دنيا فراتر مى‌رود. بدنش با اهل دنيا مى‌باشد و دل و عقلش آخرت را مى‌بيند. دوستى دنيا را كه مقابل ديده‌هايش است (دنياى نقد) با نور دلش از بين مى‌برد. پس حرام دنيا را واقعاً چركين و ناپاك مى‌شمارد و از شبهات دورى مى‌كند…

البته بايد توجه داشت كه خداى تعالى انسان را مختار و آزاد قرار داده است و او با وجود علم به مصالح و مفاسدِ هر عمل و كارى، باز آزاد است كه آن را انجام دهد يا آن را ترك كند. و ممكن است با وجود علم به ضرر عظيمى كه در كارى دارد، آن را مرتكب شود. پس وجود علم به مصالح و منافع، علّت تامّه فعل نيست؛ چنانكه وجود علم به ضررها و مفاسد، علّت تامّه ترك نمى‌باشد. بنابراين داشتن علم كامل علّت تامّه عصمت نيست، بلكه ممكن است انسان از اين علم برخوردار باشد ولى معصوم نباشد. ولى اين مسلّم است كه عصمت بدون علم به طور عادى از انسان آزاد و مختار ممكن نيست. امام زين‌العابدين عليه السلام مى‌فرمايد :

]المَعْصُومُ[ هُوَ المُعتَصِمُ بِحَبْلِ اللّهِ؛ وَ حَبْلُ الله هُوَ القُرآنُ لاَ يَفْتَرِقانِ اِلَى يَومِ القِيامَةِ .

معصوم كسى است كه ملازم ريسمان الهى باشد. و ريسمان‌الهى قرآن است. اين دو تا روز قيامت از هم جدا نمى‌شوند.

امام عليه السلام در اين كلامشان رابطه عصمت و ملازمت با قرآن را بيان مى‌كند. و معلوم است عصمت وقتى محقّق مى‌شود كه انسان آگاهى كامل به علوم قرآن داشته باشد و عامل به آن بوده باشد. در حديث معروف بين شيعه و سنّى كه به تواتر نقل شده، بر اين امر تأكيد شده است و در آن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى‌فرمايد: براى شما بعد از خودم دو چيز گرانبها گذاشتم: كتاب خدا و اهل بيتم. تا وقتى كه به اين دو چنگ بزنيد از حقّ گمراه نشويد. و اين دو از هم جدا نمى‌شوند تا در كوثر بر من وارد شوند. (درباره اين روايت در آينده بحث خواهيم كرد.(و در روايت ديگر از امام رضا عليه السلام نقل كرديم كه فرمود: هنگامى كه خداى تعالى بنده‌اى را براى امور بندگانش بر مى‌گزيند، سينه‌اش را براى اين امر فراخ مى‌كند و در دلش چشمه‌هاى حكمت را به وديعه مى‌گذارد و به او الهام مى‌كند، پس او در جواب هيچ سؤالى عاجز و ناتوان نمى‌شود و از حق سرگردان و حيران نمى‌گردد. پس او معصوم و مورد تأييد و تسديد الهى است و از خطا و انحراف و لغزش در امان است .

در اين روايت حضرت ابتدا به جهاتى از علوم امام اشاره مى‌كند، سپس عصمت و در امان بودن از خطا و لغزش و انحراف را مترتّب بر آن مى‌نمايد.

۵) نصبى بودن امام

يكى ديگر از ويژگيهاى مهم و اساسى امام بنابر اعتقاد شيعه، منصوب بودن او از ناحيه خداى تعالى است. شيعه مى‌گويد: بشر حقّ تعيين امام را از سوى خود ندارد، بلكه اين امر از توان بشر خارج است. پس در اينجا دو عنوان مورد بحث قرار مى‌گيرد :

الف : تعيين امام خارج از توان بشر است و بايد خداى تعالى او را تعيين كند.

ب: خداوند متعال اين كار را انجام داده است.

ما ابتدا ادلّه عنوان اوّل را ذكر كرده، سپس به بحث از عنوان دوم مى‌پردازيم.

ادلّه نصبى بودن امام

۱) وجوب طاعت به طور مطلق

پيشتر ذكر كرديم كه يكى از ويژگيهاى مهمّ امام وجوب طاعت و فرمانبرى مطلق از اوست. و گفتيم كه هيچيك از خلايق را نسبت به ديگرى حقّ مولويّت و آمريّت نيست، و مولويّت و آمريّت فقط حقّ خداى تعالى است كه مالك و خالق همه خلايق است. بنابراين كسى حقّ مولويّت و آمريّت در عرض خداى تعالى ندارد و طاعت هيچ كسى در عرض خداى تعالى نه تنها لازم و واجب نيست بلكه حرام و ممنوع است. پس وجوب طاعت امام بايد در طول وجوب طاعت خداى تعالى بوده و به آن بر مى‌گردد. و اين ممكن نيست مگر اينكه خداى تعالى او را حقّ مولويّت و آمريّت بر مردم عطا فرمايد و اطاعت او را بر مردم واجب و لازم نمايد. و فقط در اين صورت است كه اطاعت او واجب و لازم مى‌شود.

در اينجا سؤالى مطرح مى‌شود كه: اگر مردم بدون توجه به امر خداى تعالى

جمع شدند و كسى را مولا و امام براى خود انتخاب كردند و با او تعّهد نمايند كه از او اطاعت كرده و از دستورات او پيروى كنند، آيا در اين صورت مولويّت و آمريّت براى او بر اين خلق ثابت مى‌شود يا نه؟ و در اين صورت، آيا اطاعت او بر مردم واجب و معصيت و نافرمانى او حرام و ممنوع مى‌شود يا نه؟

جواب: مى‌دانيم كه بر اساس توحيد الهى، خلق همه مملوك خدايند و خداى سبحان مالك و مولاى همه است. بنده و مملوك حق ندارد با وجود مولايش با كسى تعهّد كند كه از اوامر و دستورات او پيروى كند مگر اينكه از مولاى خويش اذن گرفته باشد. امام رضا عليه السلام مى‌فرمايد :

رَغِبُوا عَنِ اخْتِيارِ الله وَ اِختيارِ رَسُولِ الله صلى الله عليه و آله و سلم وَ أَهل بَيتِه اِلَى اخْتيارِهِمْ وَ القُرآنُ يُناديَهِمْ: «وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كان َ لَهُمُ الخِيْرَةَ سُبحانَ الله وَ تَعَالىَ عَمّا يُشْرِكُونَ» وَ قَالَ عَزَّوَجَلَّ:«وَ ما كانَلِمُؤمِن وَ

لا مُؤمِنَةٍ اِذا قَضَى الله وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الخِيرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ».

از گزينش خدا و گزينش رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم و اهل بيتش به گزينش خود روى آوردند. در حالى كه قرآن به آنها ندا مى‌كند كه: «پروردگار تو مى‌آفريند آنچه را كه مى‌خواهد و برمى‌گزيند. آنها را حقّ گزينش نيست. پاك و منزّه است خداى تعالى از آنچه آنها شريك قرار مى‌دهند.» و نيز مى‌فرمايد : «هيچ مرد و زن مؤمنى حق ندارد وقتى خدا و رسولش به امرى حكم كردند آنها اختيارى درباره امرشان داشته باشند».

پس مردم حقّ ندارند بدون اذن مالك و خالق خود كسى را براى خود امام و واجب‌الطاعه برگزينند. و خداى سبحان هم به آنها چنين اذنى را نداده است بلكه چنانچه مى‌بينيم آنها را از اين كار برحذر داشته است.

۲) جانشينى خدا

گفتيم يكى از ويژگيهاى امام خليفه و جانشين خدا بودن امام است. وقتى ما پذيرفتيم كه پيامبران و اوصيا، جانشينان و خلفاى خداى تعالى بر روى زمين هستند، بايد اين را هم بپذيريم كه خليفه خدا بايد به وسيله خود او برگزيده شود. چگونه مى‌شود خداى تعالى براى خلق خويش از ناحيه خود خليفه و امامى لازم بداند ولى انتخاب آن را در اختيار خلق قرار دهدّ! آيا مى‌شود كسى را كه مردم براى خود بدون تأييد خداى سبحان خليفه انتخاب مى‌كنند. خليفه خدا ناميد؟! آيا مى‌شود كسى را كه مردم از ميان خود برگزيده و به جاى پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم مى‌نشانند بگوييم او خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است در صورتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به هيچ وجه او را به جانشينى خود انتخاب نكرده است؟! و اين در حالى است كه مى‌دانيم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خليفه و سلطان خداى سبحان بر روى زمين بوده است و سلطنت او از سلطنت خداى تعالى بر خلق سرچشمه گرفته بود. زيرا بديهى است كه در ميان خلايق هيچ كسى نسبت به ديگرى حقّ سلطنت و سرپرستى ندارد و سلطنت و سرپرستى فقط حقّ خالق و مالك خلايق مى‌باشد. و در ميان بندگان كسى مى‌تواند به ديگران سلطنت كند كه از طرف مالك و خالق آنها مأذون باشد. و به اعتقاد شيعه خداى تعالى اين اذن را به پيامبران و اوصيا داده است و آنان را براى سلطنت بر مردم تعيين و انتخاب كرده است و حقّ تعيين و انتخاب سلطان را به هيچ كسى نداده و مردم را از انتخاب سلطانى در قبال سلطانى كه خودش تعيين نموده، منع كرده است.

۳) دانش و عصمت

يكى ديگر از ادلّه نصبى بودن امام از سوى خداى تعالى اين است كه امام بنابر آنچه پيش از اين بيان شد بايد عالم به همه دانشهاى دين و ديگر علوم كه براى يك پيشوا لازم است باشد. و اضافه بر اين بايد از عصمت و پاكدامنى هم برخوردار باشد تا بتواند حجّت خداى تعالى بر همه خلايق گردد. و درباره علم امام يادآور شديم كه خداى تعالى ممكن است علم دين و دانشهاى ديگر را حتّى به بچّه‌اى كه تازه به دنيا آمده، عطا كند. با اين بيان روشن مى‌شود كه بشر از گزينش و انتخاب چنين شخصى ناتوان و عاجز است. زيرا بديهى است كسى كه مى‌خواهد شخصى را براى امرى انتخاب و تعيين كند، بايد از دانش و توانايى منتخب خود نسبت به آن امر، شناخت كافى داشته باشد. و اين امر در مورد شناخت امام بديهى است كه از مردم منتفى است. زيرا كه شناخت امام همچون شناخت نبى – چنانكه در آينده خواهد آمد – بدون توجه به تعريف و تعيين الهى براى بشر ممكن نيست. بنابراين تعيين او هم خارج از قدرت و توانايى بشر مى‌باشد. امام رضا عليه السلام مى‌فرمايد :

هَلْ يَعْرِفُونَ قَدرَ الأمامَةِ وَ مَحَلَّها مِنَ الاءُمَّةِ فَيَجُوزَ فِيها اخْتَيارُهُمْ؟! اِنَّ الامامَة أَجَلُّ قَدْراً وَ أَعْظَمُ شَأْناً وَ أعْلى مَكاناً وَ أَمنَعُ جانِباً وَ أَبعَدُ غَوْراً مِنْ أَنْ يَبْلُغَهَا النّاسُ بِعُقُولِهَمْ، أَوْ يَنالُوهُمْ بِآرائِهِمْ، أَوْ يُقيمُوا اماماً بِاخْتِيارِهِمْ.

آيا قدر و منزلت امامت را در ميان امّت مى‌شناسند تا گزينش امام براى آنها جايز باشد؟! همانا امامت قدرش بزرگ و شأنش عظيم و منزلتش بلند و اطرافش دست نايافتنى و عمقش دورتر از آن است كه مردم بتوانند با خردهايشان به آن برسند يا با آراى خود آن را نايل شوند يا با گزينش خود امامى را نصب كنند.

سپس امام عليه السلام با توضيحى مفصّل درباره شأن و منزلت و صفات امام عليه السلام در آخر كلامش مى‌فرمايد :

فَهَلْ يَقِدرُونَ عَلَى مَثلِ هذا فَيَخْتارُونَهُ؟! أَوْ يَكُونَ مُخْتارُهُمْ بِهذِهِ الصَّفَةِ فَيُقَدَّمُونَهُ؟! تَعَدَّوْا – و بيْتِ الله – الحَقَّ وَ نَبَذُوا كِتابَ الله وَراءَ ظُهُورِهِمْ كَأَنَّهُمْ لاَ يَعلَمُونَ. وَ فِى كِتابِ الله الْهُدى وَ الشَّفاءُ، فَنَبَذُوهُ وَ اتَّبَعُوا أَهْواءَهُمْ .

آيا مردم توان شناخت چنين شخصى را دارند تا او را براى امامت برگزينند؟! يا ممكن است برگزيده آنان داراى اين صفات باشد تا او را مقدّم بدارند؟! سوگند به خانه خدا كه از حق تجاوز نموده و كتاب خدا را پشت سرشان انداختند گويا كه نمى‌دانند. و هدايت و شفا در كتاب خداست، ولى آن را به دور انداختند و از هواى نفس خويش پيروى‌نمايند…

پس امامت امرى نيست كه گزينش و انتخابش براى مردم ممكن باشد و معلوم شد كه اين امر فقط با تعيين و گزينش الهى صحيح است. حال سؤال اين است كه: آيا خداوند سبحان كسى را براى امامت تعيين كرده است يا نه؟ جواب اين سؤال پرواضح است، زيرا مسلمان مى‌داند كه براى رسيدن به اين امر در دو چيز بايد جستجو شود: اول كتاب خدا، دوّم روايات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم. و امّا قرآن كريم، در آياتى صفات شخصى را كه براى اين امر معيّن شده بيان كرده است. برخى از آن آيات در مباحث سابق به طور مفصّل مورد بحث قرار گرفت، كه عبارت است از آيه:

«يا أَيُهَّا الذينَ آمَنُوا أطيعُوا الله وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِى الاَمْرِ مِنْكُمْ ».

و آيه:

«قالَ اِنّى جَاعِلُكَ لِلّناسِ اِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتى قالَ لا يَنالُ عَهدِى الظّالِمينَ . و

آيات ديگر در آينده مورد بحث قرار خواهد گرفت.

امّا رواياتى كه در اين باره از زبان مبارك پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است فراوان است كه برخى از آنها هم در آينده مورد بحث قرار خواهد گرفت.

گزينش امام در نظر عامّه

علماى عامّه تعيين و گزينش امام و خليفه را به اختيار و انتخاب مردم مى‌دانند. به يقين مى‌توان گفت كه منشأ اين نظر و اعتقاد اعمال خليفه اول و دوم بوده است. يعنى اين عالمان خواسته‌اند عملى كه توسط اين خلفا صورت گرفته توجيه كرده، آن را به صورت قانونى درآورند. در صورتى كه هيچ عاقلى در اين امر شك نمى‌كند كه گزينشى كه در سقيفه صورت گرفت و طبق آن ابوبكر توسّط عدّه‌اى معدود از كارگزاران سقيفه به خلافت انتخاب گرديده با هيچيك از اصول و ضوابط انتخاب آزاد سازگار نيست. زيرا آن عدّه كه در سقيفه جمع شده بودند بعد از كشمكشهاى فراوان و يا به كارگيرى انواع حليه‌ها و با استفاده از زور، ابوبكر را به خلافت انتخاب و تعيين كردند و آنگاه از مردم خواستند به اين انتخاب گردن نهاده و از اوامر او پيروى كنند و مخالفين را به زور وادار به بيعت و پذيرش اين انتخاب كردند.

و در مورد خليفه دوم هيچگونه گزينش و انتخابى از ناحيه مردم و حتى اهل حلّ و عقد صورت نگرفت، بلكه اين خليفه اول بود كه احساس مسؤليت نمود و دلش به حال اسلام و مسلمين سوخت و خواست بار بزرگى را از دوش مردم يا اهل حلّ و عقد بردارد، به همين جهت خودش به تنهاى اقدام كرد و عمر را براى خلافت تعيين كرد و از مردم خواست تا با او بيعت نمايند و دستوراتش را گردن نهند.

و خليفه دوم هم در لحظه‌هاى آخر عمر خويش دست به ابتكارى جديد زد و خودش چند نفر را تعيين نمود و آنها را دستور دارد تا در اتاقى جمع شوند و از ميان خود يكى را به خلافت انتخاب كنند. و نتيجه اين امر هم آن شد كه عثمان به خلافت رسيد و مردم مجبور شدند خلافت او را نيز بپذيرند. البته عمر با اينكه تعيين خلافت را به عهده شوراى چند نفرى گذاشت، ولى خودش مى‌گفت: اگر سالم مولى ابى حُذيفه زنده بود، انتخاب خليفه را به شورا واگذار نمى‌كردم .

اين اجمال به خلافت رسيدن سه خليفه اول مسلمين بود. و تفاوت هر يك از آنها با ديگرى به وضوح روشن است. و اين تفاوت چنانكه مى‌بينيم به گونه‌اى نيست كه بتوان همه آنها را تحت ضابطه‌اى جمع كرد.

هركسى اين سه جريان را- يعنى شوراى سقيفه و تعيين عمر توسط ابوبكر براى خلافت، و واگذارى عمر تعيين خليفه را به شوراى چند نفرى – بدون تعصّب مورد تأمّل قرار دهد، اين سؤال به ذهنش مى‌آيد كه: چگونه مى‌شود رسول خدا با وجود مقام نبوت و خلافت انتخاب خليفه را بر عهده امّت اسلام يا اهل حلّ و عقد واگذار مى‌كند، ولى اين خلفا با اينكه خود را پيرو او مى‌دانند، روش ديگرى برخلاف روش او اتّخاذ مى‌كنند؟!

با اندكى تأمّل و دقّت در اين سه جريان به يقين مى‌توان گفت كه: اينها حوادثى نبوده كه مولود همان لحظه بوده باشد، بلكه همه اينها حاصل افكار و انديشه‌هاى پيشين و نقشه‌هاى طرّاحى شد از قبل مى‌باشد كه در آن زمان خاصّ ظهور و بروز كرده است. زيرا چگونه مى‌شود كه عدهّاى كه ادعاى پيروى و دوستى و محبّت پيامبرشان را دارند، بدن مبارك او را رها كنند و براى رسيدن به خلافت، شورا به راه اندازند و به جدال و كشمكش بپردازند؟! آيا اين عده‌اى كه شوراى سقيفه را به راه انداختند، اسلام و مسلمين را چنان در خطر ديدند كه مصيبت بزرگ از دست دادن پيامبر عظيم‌الشأن هم نتوانست آنها را از اين كارشان باز دارد؟! يا آنان به اندازه‌اى غرق در پياده كردن نقشه‌ها و افكار خود بودند كه اين مصيبت بزرگ را فراموش كردند گويا كه اصلاً مصيبتى بر آنان وارد نشده بود؟! آيا اينها كه اينقدر دلشان به اسلام و مسلمين مى‌سوخت و مى‌دانستند كه پيامبرشان كسى نيست كه هواى نفس بر او غلبه كند و غير حق بر زبانش جارى نمى‌شود، آيا نمى‌شد همين عدّه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين باره كسب تكليف كنند؟! آرى؛ آنها خيلى خوب مى‌دانستند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بارها اين كار را انجام داده و رهبرى امّت را بعد از خود معرّفى و تعيين كرده است. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حتّى در آخرين لحظه‌هاى عمر خويش هم از آنان قلم و دوات خواست تا براى آنها اين امر را مسجّل كند، ولى همين افرادى كه تشكيل شورا دادند، در حضور پيامبر با ايجاد اختلاف و سروصدا و سخنان بى‌منطق، پيامبر را آزردند و مانع از نوشتن اين امر شدند. اينها خوب مى‌دانستند كه در هيچ امّت و شريعتى چنين كارى سابقه

ندارد كه پيامبرى انتخاب و تعيين رهبرى امّت خويش را به عهده امت قرار داده باشد بلكه هميشه اين امر به وصايت انتخاب و تعيين مى‌شد، ولى افسوس كه ريش سفيدان اين امّت نگذاشتند كسى كه توسط خدا و رسول تعيين شده بود، در رأس رهبرى اين امّت قرار گيرد. اين كار باعث شد كه رهبرى امّت اسلامى دست عدّه‌اى بيفتد كه دين را وسيله‌اى براى رسيدن به حكومت قرار داده بودند و آنان كه شايسته اين مقام بودند و راهكارهاى ترويج و تبليغ و هدايت مردم را مى‌دانستند، از رهبرى مردم كنار گذاشته شوند و امّتى كه تازه داشت راه انسانيّت و بندگى خدا را پيدا مى‌كرد، دوباره به حالت پيش از رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برگردد و بار ديگر به جاى دوستى و محبّت و الفت، كينه و دشمنى و برادركشى و جنگ و ستيز برقرار گردد. و هنوز چند سالى نگذشته بود كه رهبرى امّت اسلام به دست دشمنان دين و اشخاصى مقام پرست و عيّاش افتاد. و اين نتيجه آن چيزى بود كه در سقيفه رقم خورد.

اين ماجراى سقيفه و تعيين عمر توسط ابوبكر براى خلافت و شوراى چند نفرى عمر براى تعيين خلافت و اعتقاد به صّحت و درستى اين كارها، موجب اختلاف آراى علماى عامّه در اين زمينه شده است كه به طور اجمال اشاره‌اى به آن مى‌شود.

قاضى ماوردى و قاضى ابويَعْلى هر دو در كتاب «الاحكام السلطانيّه» مى‌نويسند : امامت كه همان خلافت بعد از رسول است به سه شكل منعقد مى‌گردد :

۱) خليفه‌اى جانشين خويش را تعييين كند.

در اين زمينه هيچگونه اختلافى نيست. و پذيرش خليفه بدين شكل مورد اجماع و اتفاق است. آن دو به اين امر استدلال كرده‌اند كه ابوبكر بعد از خودش، عمر را به زمامدارى مردم تعيين نمود و كسى هم با اين نظريّه مخالفت نكرد. پذيرش عموم مسلمانان نشان مى‌دهد كه اين راه و روش را صحيح دانسته‌اند.

۲) خليفه به انتخاب مردم تعيين شود.

ماوردى مى‌گويد: اكثريت دانشمندان برآنند كه خليفه به وسيله پنج تن از اهل حلّ و عقد انتخاب مى‌شود يا اينكه يك نفر از آنها انتخاب مى‌نمايد و چهار نفر ديگر موافقت مى‌كنند. دليل اين قول هم خلافت ابوبكر است كه پنج نفر با وى بيعت كردند و اين بيعت پذيرفته شد. آنگاه خليفه منتخب در سقيفه به مردم عرضه شد و مردم نيز خواه و ناخواه او را پذيرفتند. و دليل ديگر شورايى است كه عمر براى تعيين خليفه پس از خويش معيّن نمود. اين نظرّيه را بيشتر علماى عامّه پذيرفته‌اند، ولى گروهى از آنان مى‌گويند: خلافت همانند عقد ازدواج است. همانطور كه در عقد نكاح، يك نفر عقد را اجرا مى‌كند و دو نفر بر آن شهادت مى‌دهند، در خلافت هم يك نفر بيعت مى‌كند و دو نفر اعلام رضايت مى‌نمايند. و گروه ديگر معتقدند: تنها يك نفر بيعت كند كافى است.

۳) خليفه با زور شمشير به خلافت مى‌رسد.

ابويعلى مى‌گويد: آن كسى كه با شمشير و زور بر جامعه اسلامى غلبه يافت و خليفه شد و اميرالمؤمنين ناميده شد، براى هر كسى كه ايمان به خدا و روز قيامت دارد، جايز و روا نيست كه شبى را به روز آورد در حالى كه او را امام نداند؛ خواه خليفه آدمى جنايتكار باشد و خواه پاكدامن .

علّامه امينى (ره) در كتاب شريف‌الغدير آراى علماى ديگرى را نيز در اين باره نقل مى‌كند. در اينجا به اختصار مواردى از آن ذكر مى‌گردد :

۱٫ امام‌الحرمين مى‌گويد: انعقاد امامت مشروط به اجماع و اتفاق همه افراد اهل حلّ و عقد نيست. دليل بر اين سخن ثبوت و انعقاد امامت ابوبكر است. پس نظر درست اين است كه امامت با بيعت يك نفر از اهل حلّ و عقد نيز منعقد مى‌شود.

۲٫ امام فرقه مالكيّه هم مى‌گويد: در بيعت با امام لازم نيست كه همه مردم حضور داشته باشند بلكه حضور دو يا يك نفر هم كافى است.

۳٫ قرطبى مى‌گويد: با بيعت يك نفر از اهل حلّ و عقد، امامت ثابت مى‌شود و بر ديگران لازم است آن را بپذيرند. دليل ما بر اين مطلب اين است كه عمر به تنهايى با ابوبكر بيعت كرد و هيچيك از اصحاب اين كار را ناپسند نشمردند.

۴٫ قاضى ايجى مى‌گويد: در انتخاب امام و بيعت با او نياز به اجماع نيست. زيرا هيچ دليل عقلى و نقلى بر لزوم چنين اجماعى وجود ندارد، بلكه بيعت يك نفر از اهل حلّو عقد برا اين امر كفايت مى‌كند .

اين گفتار برخى از علماى بزرگ عامّه است كه با اندكى دقت در آنها انسان متوجه مى‌شود كه اين تعصّب باطل اينها را چقدر از راه راست و عقلايى منحرف كرده است و براى اينكه كار عمر و ابوبكر را توجيه كنند، مرتكب سخنانى بى‌خردانه شده‌اند. چگونه مى‌شود امامى كه به جاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى‌نشيند و رهبرى امّت اسلام را به عهده مى‌گيرد، به اين صورت با بيعت كردن يك نفر به اين مقام انتخاب و تعيين گردد و اطاعتش بر ديگران لازم و واجب شود؟! آيا هيچ عاقلى اين گونه تعيين و انتخاب را درباره كدخداى دهى روا مى‌دارد تا چه رسد بر خليفه الهى بر همه مسلمانان و جانشين رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در همه امور مربوط به اداره مملكت اسلامى.

سقيفه، جريانى از پيش طراحى شده

كسى كه اندكى در جريان امور سياسى و اجتماعى قرار گيرد، مى‌داند كه منحرف كردن فكر و خط سير مردم خيلى مشكل نيست؛ به ويژه در جوامعى كه سطح فرهنگ سياسى و اجتماعى آنها خيلى پايين باشد. ولى در عين حال يك نفر بدون داشتن هيچگونه برنامه‌اى، چنين كارى را نمى‌تواند صورت دهد. تا زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در ميان مردم بود، آنان از رهبرى دانا و آگاه و متّقى و هدايتگر و متخلّق به مكارم اخلاق برخوردار بودند. او رهبرى الهى بود كه مردم را با خدا آشنا مى‌كرد و شايستگى و برترى اشخاص را به علم دانش و تقوا و ايمان مى‌دانست. در نظر او هركس اطاعتش از خدا بيشتر بود به خدا نزديكتر بود و بر رهبرى امّت اسلامى سزاوارتر و شايسته‌تر بود. البته اين تنها نظر ايشان نبود، بلكه اين خواسته خداى تعالى است كه خالق و مالك همه خلايق است.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم – به دستور خداى تعالى – در طول مدّتى كه رهبرى اين امت را برعهده داشت، بارها به ولايت و امامت پسرعمّ خود على عليه‌السلام را به صراحت و بدون هيچگونه ابهامى، به آنها گوشزد كرده بود و علم و تقوا و ايمان او را براى آنها بيان كرده بود. ولى عدّه‌اى كه نمى‌خواستند بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم على عليه‌السلام رهبرى اين امت را به دست گيرد، در همان زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى پياده كردن اين هدف و خواسته خود، با هم عهد و پيمان بستند. برخى از محقّقين و آشنايان به تاريخ اقوام و ملل، مى‌گويند: وقتى عمر خبر رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را شنيد و دانست كه او دارفانى را وداع گفته است، دست به شمشير برد و آنان را كه مى‌گفتند پيامبر رحلت فرموده است مورد تهديد قرار داد. او به شدّت رحلت پيامبر را انكار مى‌كرد، با اينكه به چشم خود ديده بود كه پيكر مطهّر آن بزرگوار در خانه خود بى‌حركت افتاده است. او چرا اين كار را مى‌كرد؟ روشن است كه او مى‌ديد اگر كمى دير بجنبد كار از كار خواهد گذشت و نقشه و برنامه به هم خواهد خورد. او اين كار را كرد تا مدتى مردم را با اين انديشه مشغول كند تا ابوبكر از خانه ييلاقى خويش بيايد و ديگر هم پيمانان جمع شوند و برنامه خود را پياده كنند .

مترجم محترم كتاب خاستگاه خلافت در زيرنوشتى در اين باره از ابن ابى الحديد در شرح نهج‌البلاغه ۲/۴۳ نقل مى‌كند كه: همين كه عمر دانست پيامبر(ص) رحلت فرموده است، از وقوع فتنه در مورد امامت و پيشوايى ترسيد كه مبادا گروهى از انصار يا ديگران بر آن دست يابند به نظر او و براى آرام كردن مردم، مصلحت در آن بود كه چنان اظهار كند و بگويد پيامبر (ص) از دنيا نرفته است و اين شبهه را در دل بسيارى از ايشان بيندازد… و عمر هم آنچه در اين مورد اظهار كرد براى نگهدارى دين و دولت بود تا آنكه ابوبكر كه در سُنح بود – و سنح منزلى دور از مدينه بود – رسيد. و چون به ابوبكر پيوست قلبش قوى شد و بازويش استوار گرديد و طاعت مردم و ميل ايشان نسبت به ابوبكر قطعى شد. عمر با حضور او احساس امنيّت كرد كه ديگر حادثه‌اى پيش نخواهد آمد و تباهى و فسادى صورت نخواهد گرفت، بنابراين از سخن و ادّعاى خود دست برداشت و سكوت كرد .

اين يك طرف قضيه است كه نشانه‌اى بر وجود نقشه‌اى از پيش طراحى شده مى‌باشد و بالاتر از آن نكاتى ديگر در لابلاى تاريخ است كه برخى مورّخين از آن پرده برداشته‌اند. در اين باره نيز مترجم محترم كتاب خاستگاه خلافت در زير نوشتى آورده است: در زمان حيات پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم ابوبكر، عمر، ابوعبيده جرّاح، سالم هم پيمان ابوحذيفه و عثمان جمع شدند و براى رسيدن به حكومت بعد از پيامبر هم سوگند گشتند و اين قرار را در نامه‌اى نوشتند و آن را نزد ابوعبيده جرّاح گذاشتند. و عمر مى‌گفت: ابوعبيده امين اين امّت است! بر اساس اين قرار بود كه خليفه دوم بارها مى‌گفت: اگر ابوعبيده يا سالم مولاى ابوحذيفه زنده بودند، خلافت را به ايشان واگذار مى‌كردم. در داستان تعيين خليفه دوم هم اين جريان خودش را نشان مى‌دهد: ابوبكر هنگام مرگش عثمان را طلبيد و گفت : بنويس: بسم الله الرحمن الرحيم. اين آن چيزى است كه ابوبكر بن ابى قحافه به مسلمين وصيت مى‌كند… آنگاه ابوبكر غش كرد. عثمان نوشت: امّا بعد، من بر شما عمر بن خطّاب را خليفه قرار دادم… چون ابوبكر به هوش آمد گفت: بخوان. عثمان نوشته را خواند. ابوبكر گفت: الله اكبر! ترسيدى مسلمانها بعد از من گرفتار اختلاف

شوند؟ بله، من همين را مى‌خواستم بگويم. (تاريخ طبرى ۱/۲۱۳۸) عثمان از كجا خبر داشت كه ابوبكر چه كسى را مى‌خواهد بعد از خود براى خلافت انتخاب كند؟ آيا جز اين است كه قرارى در كار بوده است تا به ترتيب ابوبكر، عمر، سالم، ابوعبيده و عثمان خليفه شوند. و چون سالم و ابوعبيده در زمان عمر مردند، عمر شوراى خلافت را طورى ترتيب داد كه عثمان براى خليفه شدن رأى بياورد… .

اين جريان در روايات هم نقل شده است. علىّ بن ابراهيم يكى از راويان بزرگ شيعه و استاد مرحوم ثقة‌الاسلام محمد بن يعقوب كلينى صاحب كتاب شريف كافى مى‌باشد. او در كتاب ارزشمند تفسير خود، در تفسير آيه: «يَحْلِفُونَ بِالله ما قالُوا وَ لَقَد قالُوا كَلِمَةَ الكُفرِ بَعْدَ اِسْلامِهِمْ وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا ».

يعنى: به خدا سوگند مى‌خورند كه نگفته‌اند، در حالى كه قطعاً سخن كفر گفته‌اند و پس از اسلام آوردنشان كافر شده‌اند و تصميم به كارى گرفتند كه به آن نرسيدند.

از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود :

اين آيه درباره كسانى نازل شده كه در كعبه هم قسم شدند كه نگذارند خلافت به دست بنى‌هاشم بيفتد. كلمه كفر همين مطلب است. و در عقبه سر راه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نشستند و قصد كشتن او را كردند.

و نيز از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود :

آنگاه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در روز غدير خم اميرالمؤمنين عليه السلام را نصب فرمود، هفت نفر در مقابل او بودند و آنان عبارتند از ابوبكر و عمر و عبدالرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقّاص و ابوعبيده و سالم مولى ابن حذيفه و مغيرة بن شعبه.

عمر گفت: چشمانش را نمى‌بينيد كه مانند ديوانه است – منظورش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود – حالا بلند مى‌شود و مى‌گويد: پروردگارم مرا فرمود.

پس وقتى پيامبر ايستاد و فرمود: اى مردم، چه كسى بر سرپرستى شما از خود شما سزاوارتر است؟

گفتند: خدا و رسولش.

فرمود: خداوندا، گواه باش. سپس فرمود: آگاه باشيد كسى كه من مولاى اويم، على مولاى اوست. و امارت مؤمنين را بر او تبريك بگوييد. آنگاه جبرئيل عليه السلام فرود آمد و سخنان منافقين را به پيامبر صلى الله عليه آله و سلّم رساند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنها را خواند و در اين باره از آنان پرسش كرد، و آنان انكار كردند و سوگند ياد كردند .

و در تفسير عيّاشى هم در تفسير آيه مزبور روايتى به همين مضمون نقل شده است . و مرحوم كلينى در تفسير آيه «مَا يَكُونُ مِنْ نَجوى ثَلاثَةٍ اِلّا هُوَ رابِعُهُم.. نقل

كرده كه امام صادق عليه السلام فرمود :

اين آيه درباره فلان و فلان و ابوعبيده جرّاح و عبدالرّحمن بن عوف و سالم مولى ابى حذيفه و مغيرة بن شعبه نازل شده است. آنگاه كه آنها نامه‌اى در ميان خود نوشتند و با هم عهد و پيمان بستند كه اگر محمّد صلى الله عليه و آله و سلم رحلت كند، هيچگاه نگذارند خلافت به بنى‌هاشم برسد. و نبوّت و ارجمندى هم همين طور. پس خداى تعالى اين آيه را درباره آنها نازل فرمود.

راوى مى‌گويد: از حضرت درباره اين آيه هم سؤال كردم: «أَمْ أَبْرَمُوا أَمْراً فَاِنّا مُبْرِمُونَ أَمْ يَحْسَبُونَ أَنَّا لا نَسمَعُ سِرَّهُمْ وَ نَجوَاهُمْ بَلى وَ رُسُلَنا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُونَ » :

بلكه آنها تصميم محكم بر امرى گرفتند، ما نيز اراده محكمى داريم. يا آنان مى‌پندارند كه ما اسرار نهانى و نجواى آنان را نمى‌شنويم؟ آرى رسولان ما نزد آنها هستند و مى‌نويسند.

حضرت فرمود: اين دو آيه در همان روز درباره آنها نازل شده است.

پس سقيفه جريانى نبود كه كارگردانان آن در همان لحظه رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و بدون هيچگونه سابقه همكارى و همفكرى آن را صورت داده باشند، بلكه آنان پيش از رحلت پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم نقشه آن را كشيده بودند و پايه‌هاى آن را محكم كرده بودند و به هنگام رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن را پياده نمودند.

نقش رأى اكثريت در خلافت

روشن شد كه علماى عامّه در تعيين خليفه و امام نه تنها براى اكثريت مردم هيچ شأنى قائل نيستند، بلكه در تعيين خليفه رأى و نظر يك نفر از اهل حلّ و عقد را كافى مى‌دانند، و در عمل هم خليفه اوّل و دوم به همين صورت براى خلافت مسلمين تعيين شده است.

امّا از نظر شيعه، چنانكه گفتيم شيعه تعيين و انتخاب امام را تنها حقّ مسلّم خداى تعالى مى‌داند و مقام امامت را بالاتر و بلندتر از آن مى‌داند كه افكار و عقول جمع بتواند او را بدون تعريف و تعيين الهى شناخته و او را تعيين و انتخاب نمايد. بنابراين رأى مردم هيچ نقشى در تعيين امام ايفا نمى‌كند و امامت و خلافت فقط به تعيين و نصب خداى تعالى ثابت مى‌شود. و آنگاه كه خداى تعالى كسى را به اين مقام تعيين و نصب كرد و توسّط پيامبرش به مردم ابلاغ كرد، بر امّت متديّن و خداپرست لازم و واجب است دست بيعت با او داده، امامت او را بپذيرند و از دستورات او پيروى كرده، او را در اجراى احكام و قوانين الهى و پياده كردن عدل و داد حمايت و يارى كنند. و چون خداى تعالى اين دنيا را دنياى تكليف و ابتلا و امتحان قرار داده و اراده كرده همه آنهائى كه دَرّ عالم در به وجود آورده بود دوباره در اين دنيا آورد، به همين جهت پيامبران و اوصياء را امر به تحمّل كفّار و مشركين و مخالفين كرده و بر آنها لازم نموده تا وقتى مردم به سراغ آنها نيامده و از آنها نخواستند كه سرپرستى امور آنان را به عهده گيرند، هيچگاه به زور، خود را بر مردم مسلّط نكنند، اگرچه اين حقّ مسلّم و مشروع آنهاست. زيرا كه اين امر با اصل ابتلا و امتحان تنافى دارد. و هرگاه مصلحت اقتضا كند آنان بر اين امر قيام مى‌كنند گرچه مردم آن را نخواهند. چنانكه حضرت حجّت عجّل الله تعالى فرجه‌الشريف با عده‌اى معدود بر احقاق حقّ قيام خواهد نمود و حكومت الهى را در دنيا برپا خواهد ساخت.

اميرالمؤمنين عليه السلام مى‌فرمايد :

أَمَا وَ الذَّى فَلَقَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ، لَوْلا حُضورُ الحاضِرِ وَ قيامُ الحُجَّةِ بِوُجودِ النّاصِرِ وَ ما أَخَذَ الله عَلى العُلماءِ ألاَّ يُقَارُّوا عَلى كِظَّةِ ظالِمٍ وَ لا سَغَبِ مَظْلُومٍ، لاََلْقَيْتُ حَبْلَهَا عَلى غَارِبِهَا وَ لَسَقَيْتُ آخِرَهَا بِكَأسِ أَوَّلِها… .

آگاه باشيد، سوگند به خدايى كه دانه را مى‌شكافد و خلايق را مى‌آفريند اگر مردم حاضر نمى‌شدند و حجّت به وجود ياور تمام نمى‌شد، و اگرنه اين بود كه خداى تعالى از علما عهد گرفته كه در برابر شكمخوارى ظالمان و گرسنگى ستمديدگان سكوت نكنند، من مهار شتر را بر شانه او مى‌انداختم و آخرش را با جام آغازش سيراب مى‌كردم.

و نيز مى‌فرمايد :

فَنَظَرْتُ فَإذا لَيْسَ لِى مُعِينُ اِلّا أهلَ بَيتِى، فَضَنِنْتُ بِهِمْ عَنِ المَوتِ وَ أغْضَيتُ عَلَى القَذى، وَ شَرَبْتُ عَلَى الشَّجَا. وَ صَبَرتُ عَلى أخْذِ الْكَظْمِ وَ عَلَى أَمَّرَ مِنْ طَعْم العَلْقَمِ .

نگاه كردم پس ديدم ياورى جز اهل بيتم ندارم، پس به مرگ آنها راضى نشدم و چشمها را مى‌بستم در حالى كه پر از خاشاك بود و مى‌نوشيدم در حالى كه استخوان در گلويم بود، و بر فرو نشاندن خشم و به نوشيدن چيزى كه تلخ‌تر از حنظل است صبر نمودم.

او خلافت را حق خود مى‌داند و از اينكه از حقّ خود كنار زده شده به شدّت ناراحت است و در مناسبتهاى مختلف اين ناراحتى و نارضايتى خود را اظهار مى‌كند. او مى‌گويد :

به خدا سوگند، از هنگام رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تا هم اكنون از حقّ خويش كنار گذاشته شده‌ام و ديگران به ناحقّ بر من مقدّم شده‌اند .

و نيز مى‌فرمايد :

خداوندا، من از قريش و كسانى كه آنها را كمك مى‌كنند به تو شكايت مى‌كنم، آنان خويشاوندى مرا قطع كردند و مقام و منزلت بزرگ مرا كوچك شمردند و درباره امرى كه حقّ من بود به مبارزه با من هماهنگ شدند .

شدّت ناراحتى او از اين امر در خطبه شقشقيّه تجلّى مى‌كند. او به خدا سوگند ياد مى‌كند كه: ابوبكر با اينكه مى‌دانست خلافت حقّ من است، ولى با وجود اين آن را به زور تصاحب كرد. و من چون ياورى نداشتم صبر كردم، در حالى كه خاشاك بر ديدگان داشتم و استخوان در گلو؛ تا اينكه او خلافت را بعد از خودش به پسر خطّاب سپرد. و من باز صبر نمودم؛ تا اينكه او هم تعيين خلافت را بعد از خود به شورا واگذار كرد؛ آن هم چه شورايى! او مرا به پندار خودش يكى از آنها قرار داد.

او از اينكه در چنين شورايى قرار گرفته به سختى اظهار ناراحتى كرده مى‌فرمايد :

مَتى اعْتَرَضَ الرَّيبُ فِىَّ مَعَ الاوّلِ مِنْهُمْ حَتّى صِرْتُ أُقْرَنُ اِلَى هذِهِ النَّظائِرِ؟!

كى بود كه در تقدّم من بر اوّلى از آنها ترديدى بوده باشد تا اينكه كار من به جايى برسد كه با اينگونه اشخاص ]اعضاى شورا[ همسنگ شوم؟!

او مى‌گويد :

من چاره‌اى نداشتم جز اينكه آنان را همراهى كنم. «أَسْفَقْتُ اِذا أَسَفُّوا وَ طِرْتُ اذا طَارُوا». اگر آنان بر سطح زمين پرواز مى‌كردند من هم با آنها پرواز مى‌كردم و آنگاه كه اوج مى‌گرفتند من هم اوج مى‌گرفتم. تا اينكه سوّمى هم به راه خود رفت و مردم از اطراف و اكناف به سوى من رو آوردند به گونه‌اى ازدحام شد و نزديك بود حسن و حسين زير پاى مردم له شوند و به پهلوهايم فشار سخت وارد شد .

پس او از اينكه حقّش غصب شده سخت ناراحت است، ولى بقاى اسلام و مسلمين و تن دادن به قضاى الهى و تسليم در برابر تقدير خداوندى، براى او اهميّت بيشترى دارد. او مى‌فرمايد :

وَ أَيْمُ اللّهِ، لَوْلا مَحافَةُ الفِرْقَةِ بَيْنَ المُسْلِمينَ وَ أَنْ يَعُودَ الكُفْرُ وَ يَبُورَ الدّينُ، لَكُنّا عَلى غَيْرِ ما كُنَّا لَهُمْ عَلَيْهِ .

سوگند به خدا، اگر ترس از تفرقه ميان مسلمانان نبود و ترس از اين نبود كه كفر دوباره عود كند و دين از بين برود، ما با آنها قطعاً به گونه‌اى ديگر برخورد مى‌كرديم.

بدين ترتيب او بيست و پنج سال از حقّ خود كنار گذاشته شد. ولى در اين مدّت باز هم از يارى دين الهى كوتاهى نكرد. هرگاه مشكلى متوجه اسلام و مسلمين مى‌شد كه بدون حضور او حل نمى‌گشت، او قدم پيش مى‌گذاشت و مشكل را رفع مى‌كرد. و اين امر در زمان همه خلفاى سه گانه و به ويژه در زمان دو خليفه اول زياد اتفاق مى‌افتاد. آن دو در بيشتر مشكلاتى كه برايشان پيش مى‌آمد، به او مراجعه مى‌كردند و او با كمال عزّت و بزرگوارى به حلّ آنها مى‌پرداخت. و خود اين امر حجّتى محكم بر حقانيّت او در ادّعاى خلافت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود و امامت او را به روشنى اثبات مى‌كرد. او اگرچه به خاطر نوپايى اسلام و ترس از تفرقه ميان مسلمانان سكوت را اختيار كرده بود، ولى در اين مدّت هيچگاه از روشنگرى و اتمام حجّت دست برنداشت و در مناسبتهاى مختلف حقّانيّت خود را اثبات نمود. به ويژه بعد از اينكه مردم به سوى او رو آورده و با او براى خلافت بيعت كردند، او از اين موقعيّت استفاده نيكو نمود و حقيقت امر را براى مردم روشن كرد.

او در زمان خلافت خويش دشمنى سرسخت و پليد و موذى به نام معاويه داشت كه از سوى خلفاى سابق والى شامات بود. معاويه با اينكه از سوى عمر و عثمان به ولايت شامات منصوب شده بود و بايد از فرامين خليفه بعد از آن دو هم پيروى مى‌كرد، ولى به بهانه‌هاى مختلف از اميرالمؤمنين على عليه‌السلام فرمان نمى‌برد. در نامه‌هايى كه ميان او و اميرالمؤمنين عليه‌السلام ردّ و بدل شده است، على عليه‌السلام با او با آنچه خود او قبول داشت احتجاج مى‌كند. او مى‌فرمايد :

اِنَّهُ بَايَعَنى القَوْمُ الذَّينَ بَايَعُوا أَبابَكْرَ وَ عُمَرَ وَ عُثْمانَ عَلى ما بايَعُوهُمْ عَلَيْهِ. فَلَمْ يَكُنْ لِلشّاهِدِ أَنْ يَخْتارَ وَ لا لِلغائِبِ أَنْ يَرُدَّ. وَ اِنَّما الشُّورَى لِلْمُهاجِرينَ وَ الأنْصارِ.

فَاِن اجْتَمَعُوا عَلى رَجُلٍ وَ سَمُّوهُ اِماماً كانَ ذَلِكَ لله رَضِىً. فَاِنْ خَرَجَ مِنْ أَمْرِهِمْ خارِجُ بِطَعْنٍ اَوْ بِدعَةٍ، رَدُّوهُ اِلَى ما خَرَجَ مِنْهُ فَاِنْ أَبى قاتَلُوهُ عَلى اتّباعِهِ غَيْرَ سَبيلَ المُؤْمِنينَ… .

همانا آنان كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده بودند با من هم بر آن چيزى‌كه با آنها بيعت نموده بودند بيعت كردند. پس كسى كه در بيعت حاضر بوده حقّ ندارد كسى ديگر را اختيار كند و كسى كه غايب بود حقّ رد ندارد. و شورايى كه حقّ انتخاب دارند فقط مهاجرين و انصارند. پس اگر آنها بر شخصى اجماع كرده و او را امام ناميدند، خداى تعالى هم بر آن راضى است. پس كسى كه با تكذيب يا بدعت، از امر آنها خارج شود، او را به آنچه از آن خارج گشته برمى‌گردانند. و اگر باز هم ابا نمود، با او به خاطر پيروى از راه غير مؤمنين ستيز مى‌كنند…

حضرت در اين نامه بيعت خود را همچون بيعت ابوبكر و عمر و عثمان مى‌شمارد و رضايت و خشنودى خدا را در اجماع مهاجرين و انصار مى‌داند. ولى در خطبه‌اى ديگر اضافه بر اينكه ميان بيعت خود و بيعت آن سه نفر افتراق و جدايى قائل مى‌شود، بلكه اصل انتخاب و اختيار امام از طريق بيعت را مورد ترديد قرار مى‌دهد و مى‌فرمايد :

اِنَّ أَوَّلَ مَا يَنْبَغِى لِلْمُسْلِمينَ أنْ يَفْعَلُوهُ أَنْ يَخْتارُوا اِماماً يَجْمَعُ أَمْرَهُمْ.اِنْ كانَتِ الخِيْرَةُ وَ يُتابِعُوهُ وَ يُطِيعُوهُ. وَ اِنْ كانَ الخِيْرَةُ اِلى الله عَزَّوَجَلَّ وَ اِلَى رَسُولِه، فَاَّنَ الله قَدْ كَفاهُمُ النَّظَرَ فِى ذَلِكَ وَ الاِخْتيارَ. وَ رَسُولُ الله صلى الله عليه و آله و سلم قَدْ رَضِىَ لَهُمْ اماماً وَ أَمْرَهُم بِطاعَتِهِ وَ اتِّباعِهِ.

وَ قَدْ بَايَعَنى النّاسُ بَعْدَ قَتْلَ عُثمانَ وَ بَايَعَنى المُهاجِرُونَ وَ الأنصارَ بَعْدَ ما تَشاوَرُوا بِى ثَلاثَةَ أَيّام؛ وَ هُمُ الذّينَ بايَعُوا أَبابَكرَ وَ عُمَرَ و عُثمانَ وَ عَقَدُوا امامَتَهُمْ وَلِى بِذَلِكَ أَهلُ بَدْرٍ وَ السّابِقَةُ مِنَ المُهاجِرينَ وَ الانصارَ غَيرَ أَنّهُمْ بايَعُوهُمْ قَبْلُ عَلى غَيْرِ مَشْوَرَةٍ مِنَ العامَّةِ، و إنَّ بَيْعَتِى كانَتْ بِمَشْوِرَةٍ مِنَ العامَّةِ.

فَاِنْ كانَ الله جَلَّ اسْمُهُ جَعَلَ الاِختيارَ اِلَى الأمَّةِ وَ هُمُ الذّينَ يَخْتارُونَ وَ يَنْظُروُنَ لاَِنْفُسِهِمْ، وَ اختيارُهُمْ لاَِنْفُسِهِمْ وَ نَظَرُهُمْ لَهَا خَيْرٌ لَهَا مِن اخْتيارِ الله وَ رَسُولِهِ لَهُمْ وَ كَانَ مَنِ اخْتارُوهُ وَ بايَعُوهُ بَيْعَتُهُ بَيْعَةُ هُدىً و كانَ اِماماً واجِباً عَلى النّاسِ طاعَتُهُ وَ نُصْرَتُهُ، فَقَد تَشاوَرُوا فِىَّ وَ اخْتارُونِى بِاجْماعِ مِنْهُمْ.

وَ اِنْ كانَ الله جَلَّ وَ عَزَّ هُوَ الَّذى يَخْتارُ وَ لَهُ الخِيْرَةُ، فَقَد اخْتارَنى لِلاُمَّةِ وَاسْتَخْلَفَنِى عَلَيْهِمْ وَ أَمْرَهُمْ بِطاعَتِى وَ نُصَرَتِى فِى كِتابِهِ المَنْزَلِ وَ سُنَّةِ نَبِيّهِ صلى الله عليه و آله و سلم فَذَلِكَ أَقْوى بِحُجَّتِى وَ أَوْجَبُ بِحَقّى .

نخستين چيزى كه لازم است مسلمانان انجام دهند اين است كه شخصى را به امامت برگزينند تا امورشان را جمع كند و از او پيروى و اطاعت نمايند، اين در صورتى است كه اختيار و انتخاب امام حقّ مردم باشد. ولى اگر اختيار اين امر حقّ خداى تعالى و رسولش باشد، نظر و اختيار خداى تعالى و رسولش صلى الله عليه و آله و سلم براى‌آنها كافى است، و او خشنودى خود را از امامى ]كه براى آنها برگزيده[ بيان كرده و آنان را دستور به اطاعت و پيروى او داده است.

و مردم بعد از قتل عثمان با من بيعت كردند و مهاجرين و انصار بعد از سه روز مشورت با من بيعت كردند. و آنان همان اشخاصى هستند كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده و امامت را براى آنها منعقد كردند. و براى من اهل بدر و سابقين از مهاجرين و انصار بيعت كردند. و آنان پيش از من بدون مشورت عمومى، با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده بودند، ولى بيعت با من با مشورت عمومى بود.

پس اگر خداى تعالى اختيار امام را به امّت واگذار كرده است و حقّ آنهاست كه براى خودشان امامى را انتخاب كرده و به او رأى بدهند و انتخاب و رأى آنها براى خودشان بهتر از انتخاب خداى تعالى و رسولش براى آنها باشد و كسى كه او را اختيار كرده و با او بيعت مى‌كنند بيعت هدايت باشد و امامى باشد كه اطاعت و ياريش بر مردم واجب باشد، پس آنان به اجماع مرا بعد از مشورت به امامت برگزيدند. و اگر اختيار و انتخاب امام فقط حقّ خدا باشد، پس او هم مرا براى امامت امّت انتخاب كرده و مرا خليفه بر آنها قرار داده و آنها را در كتابش نازل فرموده و سنّت پيامبرش صلى الله عليه و آله و سلم امر به اطاعت و يارى من نموده است. و اين قويترين حجّت براى من است و وجوب مراعات حقّ مرا به روشنى بيان مى‌كند.

امام اميرالمؤمنين عليه‌السلام در اين نامه تصريح مى‌كند كه خداى تعالى او را براى امامت و خلافت امت تعيين كرده است و در سنّت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلَّم اين امر به صراحت بيان شده است. او با اين بيان، حقّ اختيار و انتخاب امام را از امّت نفى مى‌كند. زيرا بديهى است كه با وجود انتخاب و تعيين خداى تعالى، براى امّت حقّى نخواهد بود. ولى وقتى امّت اين انتخاب و تعيين خدا را نپذيرفت و طريق عصيان را پيش گرفت و انتخاب خود را مقدّم بر انتخاب خدا دانست، باز هم حجّت بر مثل معاويه تمام است. زيرا امّت، اميرالمؤمنين على عليه‌السلام را به امامت و خلافت برگزيده بود پس معاويه حقّ ندارد انتخاب امّت را ناديده گرفته، و برخلاف خواست امّت به مخالفت با خليفه منتخب قيام كند.

پس با توجه به اين نكات اگر اميرالمؤمنين عليه‌السلام در مواردى به انتخاب و بيعت امّت استناد مى‌كند، معلوم است كه فقط به خاطر آن است كه حجّت را بر مخالفين تمام كند نه اينكه او با اين امر بخواهد مشروعيّت امامت و خلافتش را اثبات نمايد. و اين امر با توجّه به مجموع سخنان ايشان به روشنى مشهود است و جاى هيچگونه ترديدى در آن نيست.

علائم شناخت امام

در روايات اهل بيت عليهم‌السلام براى امام علاوه بر ويژگيها و صفات خاصّى كه بيان شد، نشانه‌هاى ديگرى نيز مطرح شده است كه در اين فصل به برخى از آنها اشاره مى‌شود :

۱) نصّ و وصيّت

پيشتر روشن شد كه: از نظر شيعه امامت به اختيار مردم واگذار نشده است، بلكه اين امر فقط به اختيار خداى تعالى و انتصاب از ناحيه او تحقّق پيدا مى‌كند. و اين اختيار و انتصاب الهى به وسيله پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم براى امّت بيان مى‌گردد و او ائمّه را بر مردم معرّفى مى‌كند . و بعد از او هر امامى به هنگام رحلتش

به امام ديگر وصيّت مى‌كند. امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

اِنَّ الاِمامَةَ عَهْدٌ مِنَ الله عَزَّوَجَلَّ مَعْهُودٌ لِرَجُلٍ مُسَمَّىً. لَيْسَ لِلامامِ أَنْ يُزْوِيَهَا عَمَّنْ يَكُونُ مِنْ بَعْدِهِ .

امامت، عهد و وصيّتى است كه از ناحيه خداى تعالى براى شخصى معيّن واگذار شده است. و امام پيشين نمى‌تواند آن را از امام بعدى پنهان كند.

و در روايت ديگر از امام صادق عليه السلام سؤال شد :

بِأَىَّ شَىءٍ يُعْرَفُ الاِمامِ؟

قَالَ: بِالوَصِيَةِ الظاهرَِةِ، وَ بِالفَضلِ. اِنَّ الاِمامَ لاَ يَسْتَطِيعُ أَحَدٌ أَنْ يَطْعنَ عَلَيْهِ فِى فَمٍ وَ لا بَطْنٍ وَ لا فَرْجٍ فَيُقالَ كَذابٌ وَ يَأكُلُ أَموالَ النّاسِ وَ ما أَشبَهَ هذا .

امام به كدام چيز شناخته مى‌شود؟

فرمود: به وصيّت آشكار، و به فضل . هيچ كس نمى‌تواند در گفتار و خوراك و

نكاح امام زبان به بدى گشايد و بگويد كه امام دروغگوست و اموال مردم را مى‌خورد، و مانند اين حرفها.

پس وصايت امرى است كه از ناحيه خداى تعالى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيان شده و او همه امامان را به اسم براى امام و وصىّ خود بيان كرده است و وصى هم به وصىّ بعدى و همين طور تا آخرين امام.

۲) تجهيز امام سابق

از علائم و نشانه‌هاى امامت از نظر شيعه اين است كه هر امامى كه رحلت مى‌كند كسى كه او را غسل و كفن مى‌كند و بر بدن او نماز مى‌گزارد و او را تدفين مى‌كند جز امام كسى نمى‌باشد. امام صادق عليه‌السلام مى‌فرمايد :

فِيَما أَوْصانِى بِهِ أبى عليه‌السلام أَنْ قال :

يَا بُنَىَّ اذا أَنا مِتُّ، فَلا يُغَسِّلْنى أَحَدٌ غَيْرُكَ. فَاِنَّ الاِمامَ لاَ يُغْسِّلُهُ اِلا اِلامامُ .

پدرم در وصيّت خويش به من فرمود :

اى فرزندم، آنگاه كه من رحلت كردم جز تو كسى مرا غسل ندهد. زيرا كه امام را جز امام غسل نمى‌دهد.

۳)بزرگترين فرزند پسر

ديگر از علائم و نشانه‌هاى امامت اين است كه خداوند متعال امامت را، جز در مورد امام حسن و امام حسين عليه السلام همه را در فرزندان قرار داده است و هيچيك از امامان برادر يا عموى امام پيشين نمى‌باشند، بلكه همه فرزند امام سابقند. امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

لاَ تَعُودُ الاِمامَةُ فِى أَخَوَيْنَ بَعْدَ الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنِ

أَبَداً .

بعد از حسن و حسين هيچگاه امامت در دو برادر دوباره نخواهد بود.

و در روايات ديگر آمده است كه از ميان فرزندان هم فقط فرزند بزرگتر براى امامت اختيار شده است. امام رضا عليه السلام مى‌فرمايد :

لِلامامَ عَلاماتٌ. مِنْهَا أَنْ يَكُونَ أَكْبَرُ وُلْدِ أَبيهِ.

براى امام نشانه‌هايى است. از آنهاست اينكه امام بايد بزرگترين فرزند پدرش باشد.

منظور بزرگترين فرزند از ميان فرزندان زنده در حال رحلت امام پيشين مى‌باشد. بنابراين اسماعيل فرزند امام صادق عليه السلام اگرچه فرزند بزرگتر بود، ولى چون پيش از پدر از دنيا رفته بود، به همين جهت خداى تعالى امامت را براى او از اوّل قرار نداده بود.

۴) قرشى بودن

يكى از نشانه‌هاى مهم و اساسى در باب امامت قرشى بودن امام است. اين علامت در كتب روايى شيعه و سنّى به صورتهاى مختلف نقل شده است. اهل سنّت بيشتر اين سه صورت از پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در اين روايت نقل كرده‌اند :

اوّل :

«لاَ يَزالُ الدَّينُ قَائِماً حَتَّى تَقُومَ السَّاعَةُ أَوْ يَكُونُ عَلَيْكُمْ اثْنا عَشَرَ خَلِيفَةً كُلُّهُمْ مِنْ قُرَيْشٍ».

دين هميشه قائم و استوار است تا قيامت برپا شود يا بر شما دوازده خليفه حكومت كند كه همه‌شان از قريش‌اند.

دوم :

«يَقُومُ مِنْ بَعْدِى اثْنا عَشَرَ أَمِيراً كُلُّهُمْ مِنْ قُرَيشٍ ».

بعد از من دوازده فرمانده بر شما حكم مى‌رانند كه همه‌شان از قريش هستند.

سوم :

«بَعْدِى اثْنَى عَشَرَ خَليفَةً… كلّهم مِنْ بَنِى هَاشِمٍ » :

بعد از من دوازده خليفه خواهد بود…همه‌شان از بنى‌هاشم هستند.

و در روايات شيعى به طرق ديگرى نيز نقل شده است :

اول :

«الاَئِمَّةُ مِنْ بَعدِى اثنا عَشَرَ كُلُّهُمْ مِنْ قُرَيشٍ » :

امامان بعد از من دوازده نفرند كه همه‌شان از قريش هستند.

دوم :

«الاَئِمَةُ بَعدِى اثنا عَشَرَ عَدَدُ شُهُورِ الْحَوْلِ » :

امامان بعد از من دوازده نفرند كه به تعداد ماههاى سال هستند.

سوم :

«الاَئِمَّةُ بَعدِى بِعَددِ نُقَباءِ بَنى اسرائيلَ » :

امامان بعد از من به تعداد نقباى بنى‌اسرائيل هستند.

خلاصه سخن اينكه قرشى بودن ائمّه و خلفا را بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم شيعه قبول دارد و هم سنّى. و در اين باره بر شيعه هيچ مشكلى متوجّه نيست. زيرا شيعه مى‌گويد امام بايد از ناحيه خداى تعالى منصوب شود و خداوند متعال همه امامان را از قريش قرار داده است. ولى اهل سنّت چون مى‌گويند امامت به اجماع اهل حلّ و عقد و به انتخاب و رأى مردم تعيين مى‌شود، به همين جهت اين روايات با مبناى آنها تطبيق نمى‌كند. زيرا در نظر آنها نبايد فرقى ميان قرشى بودن و غير آن در امام و خليفه باشد بلكه هركسى كه رأى مردم به او تعّلق گرفت بايد امام باشد و اگر بگوييم بايد منتخب مردم از قريش باشد اين نقض مبنا خواهد بود و در حقيقت انتصاب را در اين حد قبول كرده‌ايم. چنانچه ابوبكر و عمر هم براى رسيدن به خلافت با استفاده از اين روايت رقيب سرسخت خود سعد بن عباده را كنار زدند و بر اريكه قدرت تكيه زدند. اميرالمؤمنين عليه السلام مى‌فرمايد :

اِنَّ الاَئِمَّةَ مِنْ قُرَيشٍ غرُسُوا فِى هذا البَطْنِ مِنْ هاشِمٍ. لاَ تَصْلَحُ عَلى سِواهُمْ، وَ لاَ تَصْلَحُ الوُلاةُ مِنْ غَيْرِهِمْ

امامان از قريش‌اند كه از طريق هاشم در قريش غرس شده‌اند. امامت در شأن غير آنها نيست و واليان از غير آنها نمى‌شود.

او درباره احتجاج ابوبكر و عمر بر عليه انصار درباره خلافت در سقيفه مى‌گويد :

اِنَّ الله تَعَالَى ذِكْرُهُ لَمَّا قَبَضَ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله و سلم قَالَت قُرَيْشُ: مِنّا أَميرٌ، وَ قالَتِ الاَنْصارُ: مِنّا أَميرٌ. فَقالَتْ قُرَيْشُ: مِنّا مُحَمَّدٌ فَنَحْنُ أَحَقُّ بِأَمرِهِ فَعَرَفتْ ذلكَ الأنصارُ فَسَلَّمَتْ لَهُمُ الوِلايَةَ وَ السُّلطانَ. فَاذِا اسْتَحُقُّوهَا بِمُحَمَّدٍ دُونَ الاَنصارِ، فَاِنَّ أَوْلَى النَّاسَ بِمُحَمَّدٍ أَحَقُّ بِهِ مِنْهُمْ وَ الّا فَاِنَّ الأنصارَ أَعْظَمُ فِيَهانَصيباً… .

خداى تعالى آنگاه كه پيامبرش صلى الله عليه و آله و سلم را قبض روح كرد، قريش گفتند: امير از ماست و انصار گفتند: امير از ماست. پس قريش گفتند : محمد از ماست. و به همين جهت ما به امارت و سلطنت سزاوارتريم. و انصار پذيرفتند به واسطه پيامبر مستحق ولايت و امارت شدند، پس در اين صورت آنان كه به پيامبر نزديكترند، به امارت و ولايت هم مستحق‌ترند. و در غير اين صورت نصيب انصار از ميان اعراب در اين امر از همه بيشتر بود…

اگر بنابر اين شد كه قريش به خاطر بودن پيامبر از ميان آنها، مستحقّ مقام خلافت و ولايت و سلطنت گردد، پس چرا از ميان قريش اين مقام به بنى‌هاشم كه به پيامبر نزديك‌ترند سزاوارتر نباشد؟!

بدين ترتيب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با بيان اين نشانه از نشانه‌هاى خليفه و امام مسلمين بعد از خودش، هم دست انصار را از اين مقام كوتاه كرد و هم به مسلمانان فهماند كه تعيين امام و خليفه به اختيار و انتخاب مردم گذاشته نشده است.

علاوه بر اينكه در اين روايات سخن تنها از قرشى بودن خليفه و امام نيست بلكه در همه اينها تأكيد بر انحصار امامان و خلفا در دوازده نفر شده است. و در روايات شيعه آمده است كه اول آن دوازده نفر على و آخر آنها مهدى است . و با توجه به

اينكه زمين هيچگاه بدون حجّت الهى استوار نمى‌ماند و خداوند هيچگاه زمين را خالى از حجّت خويش نمى‌گذارد و با توجّه به اينكه كسى بميرد و حجّت خدا را نشناسد بمانند مرگ در زمان جاهليت مرده است، روشن مى‌شود كه زمين هيچگاه خالى از يكى از اين دوازده نفر نخواهد بود. و اين امر به وضوح حقانيّت اعتقاد شيعه دوازده امامى را اثبات مى‌كند.

ضرورت وجود امام

با توجّه به آنچه در معناى امام و ويژگيهاى او بيان شد، روشن گرديد كه: مقصود ما از امام در اينجا كسى است كه بعد از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم به جاى او نشسته، رهبرى امّت اسلام را به عهده مى‌گيرد و احكام و معارف دينى و علوم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را براى بندگان خدا بيان مى‌كند و بر امت اسلام واجب و لازم است از او پيروى كرده و فرامين او را اطاعت نمايند و اختلافات خود را با او حلّ كنند و با او تنازع و مخالفت ننمايند.

حال بحث در اين است كه امّت چه نيازى به وجود امام دارد. و امّا اينكه بر خداوند متعال لازم است با تعيين امامى اين نيازها را برطرف نمايد يا نه، امرى ديگر است كه ما در اينجا در پى آن نيستيم.

۱) نياز مردم به امام در معرفت خدا

سرلوحه همه واجبات واصل و ريشه همه معارف دينى، معرفت خداى تعالى است. و معرفت خداى تعالى به حسب آيات قرآن كريم و اخبار اهل بيت عصمت عليهم‌السلام فعل و فضل و احسان خداى سبحان است.

اوست كه خود را بر بندگانش معرّفى مى‌كند و آنها را به معرفت خويش نايل مى‌نمايد. محمد بن حكيم مى‌گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم :

المَعْرِفَةُ مِنْ صُنْعِ مَنْ هِىَ؟ قَالَ: مِنْ صُنْعِ الله لَيْسَ لِلْعِبادِ فِيها صُنْعٌ.

معرفت كار كيست؟ فرمود: كار خداست بندگان در آن نقشى ندارند.

و نيز مى‌فرمايد :

سِتَّةُ أَشياءٍ لَيْسَ لِلْعِبادِ فِيهَا صُنْعٌ: المَعْرِفَةُ وَ الْجَهْلُ وَ الرَّضا وَ الغَضَبُ وَ النَّومُ وَاليَقْظَةُ

شش چيز است كه بندگان در آن نقشى ندارند: معرفت و جهل و خشنودى و خشم و خواب و بيدارى.

در روايتى ديگر بزنطى از امام هشتم مى‌پرسد :

لِلّناسِ فِى المَعْرِفَةِ صُنْعٌ؟

قالَ: لا

قُلْتُ: لَهُمْ عَلَيْها ثَوابٌ؟

قَالَ: يُتَطَّوَلُ عَلَيْهِمْ بِالثَّوابِ كَمَا يَتَطَّوَلُ عَلَيْهِمْ بِالمَعرِفَةِ .

آيا مردم در معرفت نقشى دارند؟

فرمود: خير.

عرض كردم: آيا بر معرفت براى آنها ثواب هست؟

فرمود: ثواب فضل و احسان الهى است همانطور كه معرفت فضل و احسان اوست.

و امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

لَيْسَ لِلّهِ عَلى خَلْقِهِ أَنْ يَعْرِفُوا وَ لِلْخَلْقِ عَلَى الله أَنْ يُعَرِّفَهُمْ وَ لله عَلَى الخَلْقِ اِذا عَرَّفَهُمْ أَنْ يَقْبَلُوا .

براى خداوند بر خلق نيست كه بشناسند. و براى خلق بر خداست كه به آنه معرّفى كند. و براى خدا بر خلق است كه وقتى معرّفى كرد بپذيرند.

پس معرفت واجب و لازم بر خلق، پذيرش تعريف الهى است. و بديهى است كه اصل معارف معرفت خداست. و انسان به معرفت خداست كه رسول و امام را معرفت پيدا مى‌كند و معرفت رسول و امام بى‌معرفت خدا ناممكن است. امام صادق عليه السلام در زمان غيبت شيعيان را امر به خواندن اين دعا مى‌كند :

َاَلّلهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ. فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِى نَفْسَكَ، لَمْ أَعْرِفْكَ.

َالّلهُمَّ عَرّفْنِى نَبِيّكَ. فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِِّفْنِى نَبِيّكَ، لَمْ أَعْرِفْهُ قَطُّ.

اَللّهُمَّ عَرِّفْنِى حُجَتَّكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِى حُجَتَّكَ، ضَللْتُ عَنْ دِينى.

خدايا، خود را به من معرّفى كن؛ كه اگر خويش را به من نشناسانى، هيچگاه تو

را نخواهم شناخت.

خداوند، پيامبرت را به من بشناسان؛ كه اگر او را به من معرّفى نكنى، هرگز او رانخواهم شناخت.

خدايا، حجّت خود را به من معرّفى نما؛ كه اگر او را به من نشناسانى، از دينم منحرف خواهم شد.

پس معرفت رسول بعد از معرفت خداى تعالى است، و همچنين معرفت امام بعد از معرفت خداى تعالى و رسول خداست. ولى در روايات ديگر امر به عكس است. امام باقر عليه‌السلام مى‌فرمايد :

بِنَا عُبِدَاللّهُ. وَ بِنَا عُرِفَ اللّهُ. وَ بِنَا وُحَّدَ الله تَباركَ وَ تَعَالَى.

به وسيله ما خداوند پرستش مى‌شود. و به وسيله ما خداوند شناخته مى‌شود. و به وسيله ما به يگانگى خداوند ايمان آورده مى‌شود.

و امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

اَلأوْصِياءُ هُمْ أَبْوابُ الله عَزَّوَجَلَّ اَّلتى يُؤتى مِنْهَا. وَ لَوْلاهُمْ ما عُرِفَ الله عَزَّوَجَلَّ. وَ بِهِم احْتَجَّ الله تَبَارَكَ وَ تَعَالَى عَلَى خَلْقِهِ.

اوصيا بابهاى خداوند هستند كه از آنها به خدا رسيده مى‌شود. و اگر آنها نباشند، خداوند شناخته نمى‌شود. و خداوند به وسيله آنها بر خلق احتجاج مى‌كند.

براى جمع بين اين روايات مى‌گوييم: بنابر تذكّر وجدانى و فرمايشات اهل بيت عليهم‌السلام اصل معرفت خداوند فعل اوست و اساس اين معرفت در عوالم پيشين گذاشته شده است. انسان در آن عوالم به تعريف الهى، حامل معرفت خداى تعالى شده و اين معرفت با فطرت و خلقت او آميخته است. اصل اين معرفت در هر انسانى كه قدم به اين دنيا مى‌گذارد موجود است، ولى او در اين دنيا از آن غافل شده است. و لذا خداى تعالى در اين دنيا به راههاى گوناگون او را به اين معرفت

متذكّر و متوجّه مى‌كند. و يكى از اين راهها، بلكه تنها راه پايدار و مستمر، ارسال

رسل و نصب اوصياء و خلفاست. بلكه هيچكدام از راههاى ديگر بدون وجود اين راه، در ايمان و كفر دخيل نيست. و حجّت بر هيچ امتّى بدون وجود پيامبر و وصى تمام نمى‌شود. امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

اِنَّ الله عَزَّوَجَلَّ خَلَقَ النَّاسَ عَلَى الفِطْرَةِ الَّتِى فَطَرَهُمُ الله عَلَيْهَا لاَ يَعْرِفُونَ اِيماناً بِشَريعةٍ وَ لا كُفْراً بِجُحُودٍ. ثُمَّ ابْتَعَثَ الله الرُّسُلَ اِلَيْهِمْ يَدْعُونَهُمْ اِلَى الاِيمانِ بِاللّهِ حُجَّةً لله عَلَيْهِم. فَمِنْهُمْ مَنْ هَداهُ الله وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ يَهْدِهِ.

خداوند عزّوجلّ مردم را بر فطرتى آفريد كه آنها را بر آن سرشته است در حالى كه نه از ايمان به شريعتى خبر داشتند و نه از كفرى كه نتيجه انكارشان باشد. سپس رسولان را به سوى آنها فرستاد كه آنان را به ايمان به خدا بخوانند تا حجّت خدا بر آنها باشند. پس برخى از آنها را خدا هدايت كرد و برخى را نه.

پس توجه دادن به خداوند متعال و دعوت به سوى او و خواندن مردمان به عبادت و پرستش او، و برحذرداشتن آنان از انكار و استكبار در مقابلش، از شؤون مهم پيامبران الهى و اوصياى آنهاست.

آرى؛ عقل انسانى اگرچه رسول باطنى و حجّت الهى است، ولى چنانكه در جاى خود ثابت شده احكام عقول به واسطه تذكّرات پيامبران و اوصيا اثاره مى‌شود و مردم با پيروى از احكام الهى در درجات ايمان بالا مى‌روند و عقلهايشان كامل مى‌شود.

خداى تعالى اين دنيا را براى ابتلا و امتحان آفريده است و به همين جهت حجابهاى معرفت را در اين دنيا فراوان نموده و انسان را مبتلا به غفلت و نسيان كرده است. آنگاه براى اتمام حجّت و كنار زدن حجابها و بيرون آوردن از غفلتها و به ياد آوردن فراموش شده‌ها و توجّه دادن به نور علم و معرفت و هدايت، پيامبران را فرستاده و به دنبال آنها و به جاى آنها اوصيا را تعيين كرده است.

گرچه انسان در حال گرفتارى و شدايد (بأساء و ضرّاء) فقر و نادارى و ناتوانى خود را به وضوح مى‌يابد و خداوند در اين حال او را به خودش متوجّه مى‌كند و اين معرفت موجب مى‌شود كه او در اين حال دست به دعا برداشته و اظهار نياز نموده و از او استمداد كند، ولى اين يادآورى و وجدان به طور معمول تداوم نمى‌يابد و با برطرف شدن گرفتارى از بين مى‌رود :

«قُلْ مَنْ يُنَجِّيكُمْ مِنْ ظُلُماتِ البَرَّ وَ البَحْرِ تَدْعُونَهُ تَضَرُّعاً وَ خُفْيَةً لَئِنْ أَنجَانَا مِنْ هذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشّاكِرينَ قُلِ الله يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَ مَنْ كُلَّ كَرْبٍ ثُمَّ أنتُمْ تُشْرِكُونَ ».

بگو: چه كسى شما را از تاريكيهاى خشكى و دريا مى‌رهاند در حالى كه او را به زارى و در نهان مى‌خوانيد كه اگر ما را از اين مهلكه برهاند البته از سپاسگزاران خواهيم بود؟! بگو: خداست كه شما را از آن ]تاريكيها[ و از هر اندوهى مى‌رهاند، آنگاه شما شرك مى‌ورزيد.

در اين آيه شريفه و آيات ديگرى كه در اين خصوص وارد شده است، خداوند متعال آنان را كه در حالت گرفتارى متوجّه خداى خويش مى‌شوند و از او استمداد جسته و به او استغاثه مى‌كنند. و بعد از برطرف شدن گرفتارى از او غفلت مى‌نمايند و هيچ به ياد او نمى‌افتند، مورد نكوهش قرار داده و آنها را مشرك و كافر مى‌نامد. و اين دلالت مى‌كند كه ظهور معرفت الهى در انسان در حالت گرفتارى به حدّى است كه ردّ و انكار آن بعد رفع گرفتارى و بلا موجب كفر مى‌گردد. و اين در حالى است كه پيش از اين گفتيم يكى از وظايف و شوؤن مهم و اساسى پيامبران و اوصيا توجّه دادن مردم به خداوند متعال است و امّتى كه از پيامبر و وصى و تعاليم الهى بدور بوده باشد، كفر و ايمان درباره آنها معنا ندارد. چنانكه در روايتى از امام صادق عليه السلام در تفسير آيه «كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً… آمده است كه فرمود :

كانَ ذلِكَ قَبْلَ نُوحٍ.

قِيلَ: فَعَلى هُدىً كانُوا؟

قَالَ: بَلْ كانُوا ضُلّالاً… لَمْ يَكُونُوا عَلى هُدىً. كانُوا عَلى فِطْرَةِ الله التَّى فَطَرَهُمْ عَلَيْهَا. لاَ تَبدِيلَ لِخَلْقِ اللّه. وَ لَمْ يَكُونُوا لِيَهْتَدُوا حَتّى يَهْدِيَهُمُ اللّهُ. أمَا تَسْمَعُ َقُول

اِبراهيمَ: «لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِى رَبّى لاََكُونَنَّ مِنَ القَوْمِ الضّالِّينَ ». أى نَاسياً لِلْميثاقِ.

امّت پيش از نوح امّت واحد بود.

سؤال شد: آيا آنان هدايت يافته بودند؟

فرمود: بلكه آنان گم بودند… بر هدايت نبودند. بر فطرت خدا بودند كه بر آن مفطورشان كرده است. خلق خدا را تبديلى نيست.

و هدايت پيدا نمى‌كنند تا اينكه خدا هدايتشان كند. آيا نشنيدى ابراهيم عليه السلام مى‌گويد: «اگر پروردگارم مرا هدايت نمى‌كرد از گروه گمشدگان بودم»؟ يعنى در فراموشى ميثاق باقى ماندم.

و در روايت ديگر مى‌فرمايد :

كانُوا ضُلّالاً.كانُوا لاَ مُؤمِينَ وَ لاَ كافِرينَ وَ لاَ مُشرِكينَ.

گم بودند. نه مؤمن بودند و نه كافر و نه مشرك.

و نيز رواياتى درباره كسانى كه عمر خود را در زمان فترت سپرى كرده‌اند وارد شده است كه خداوند متعال با اين اشخاص همچون اطفال و مجانين معامله مى‌كند و آنها را در قيامت مورد امتحان قرار مى‌دهد و سپس به بهشت يا جهنّم داخل مى‌كند.

پس با توجه به اين چند طايفه از روايات روشن مى‌شود كه: معرفت خداوند متعال تنها با وجود پيامبر و وصى و تعاليم آنها به حدّى مى‌رسد كه منكر آن كافر و مشرك مى‌شود و تسليم در مقابل آن و پذيرش و اعتقاد قلبى به آن موجب ايمان مى‌گردد. و بنابراين آياتى كه مى‌گويد انسانها در گرفتارى و شدايد متوجه خدا مى‌شوند و او را مى‌خوانند و وقتى گرفتارى از آنها برطرف مى‌شود مشرك مى‌شوند و كفر مى‌ورزند، در مورد امتّهايى است كه تعاليم پيامبران عليهم‌السلام به آنها رسيده و خداوند متعال با وجود اين آنها را از اين بأساء و ضرّاءهم متوجّه خود نموده است.

پس انسان با تذكّر و يادآورى پيامبران و رسولان و اوصيا و قرار گرفتن در تحت تعاليم آنها، متوجّه خداى تعالى مى‌شود و با متوجّه شدن به خداى تعالى كه خلقتش با معرفت، او سرشته شده است و با يافتن او، متوجّه مى‌شود و مى‌بايد كه كسى كه حجابها و غفلتها را از او كنار زد و او را به خدايش متوجّه كرد، كسى جز رسول و پيام آور خدا نيست. و چون از نظر شيعه امام خليفه و جانشين خدا و رسول است و مقام منزلت امامت هم تالى تلو مقام نبوّت است، بنابراين شناخت او هم بدون شناخت خدا و رسول و بدون تعريف آنها ممكن نيست.

۲) نياز انسان به امام در دين الهى

خداى تعالى مى‌فرمايد :

«فَأَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ اِنْ كُنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ ».

اگر نمى‌دانيد از اهل ذكر بپرسيد.

در روايات زيادى از امامان معصوم عليهم‌السلام نقل شده كه «ذكر» رسول خداست و اهل ذكر، اهل بيت او هستند. از امام باقر عليه السلام سؤال شد كه برخى گمان مى‌كنند اهل ذكر علماى يهود و نصارى هستند و حضرت فرمود :

اذاً يَدْعُونَكُمْ اِلى دِيْنِهمْ! قَالَ: قَالَ بِيَدِهِ اِلَى صَدْرِهِ: نَحْنُ أَهْلُ الذَّكْرِ وَ نَحْنُِ المَسْؤُولُونَ

در اين صورت شما را به دين خودشان مى‌خوانند! بعد اشاره به سينه خود كرد و فرمود: ما اهل ذكر هستيم و ما مسؤول هستيم.

امام رضا عليه السلام در مجلسى كه مأمون ترتيب داده بود و علماى عراق و خراسان را در آن جمع آورده بود، فرمود :

فَنَحْنُ أَهْلُ الذَّكرِ الَّذينَ قَالَ الله عَزَّوَجَلَّ «فَأَسْأَلوا أَهْلَ الذِّكْرِ اِنْ كُنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ».

فَنَحْنُ أَهْلُ الذِّكْرِ فَاسْئَلُوا اِنْ كُنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ.

فَقالَتِ العُلماءُ: اِنّما عَنى الله بِذَلِكَ اليَهُودَ وَ النَصّارى؟

فَقَالَ أَبُوالحسن عليه السلام: سُبحانَ اللّه! وَ هَلْ يَجُوزُ ذلِكَ؟!

إذآ يَدْعُونا اِلَى دِينِهِمْ وَ يَقُولُونَ: اِنَّهُ أَفْضَلُ مِنْ دينِ الاِسلامِ.

اهل ذكر كه خداى تعالى درباره آنها مى‌فرمايد: از اهل ذكر سؤال كنيد اگر نمى‌دانيد، ما هستيم. ما اهل ذكر هستيم پس از ما سؤال كنيد اگر نمى‌دانيد.

علما گفتند: مراد خداى تعالى از اهل ذكر علماى يهود و نصارا هستند.

امام رضا عليهم‌السلام فرمود: سبحان اللّه! مگر مى‌شود؟! در اين صورت ما را به دين خودشان مى‌خوانند و مى‌گويند كه دينشان بهتر از دين اسلام است.

سپس امام عليه السلام با استناد به آيه:

«قَدْ أَنْزَلَ اِلَيْكُمْ ذِكْراً رَسُولاً يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِ الله مُبَيَّناتٍ»

يعنى: همانا به سوى شما ذكرى فرستاده است؛ رسولى كه براى شما آيات روشن را تلاوت مى‌كند

فرمود: «فَالذِّكْرُ رَسُولُ الله صلى الله عليه و آله و سلم وَ نَحْنُ أَهْلُهُ» :

پس ذكر رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم است. و ما اهل او هستيم.

و در روايت ديگر آمده است كه امام صادق عليه السلام در نامه‌اى به عدّه‌اى از شيعيان نوشت :

وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ لَيْسَ مِنْ عِلْمِ الله وَ لاَ مِنْ أَمْرِهِ أَنْ يَأْخُذَ أَحَدٌ مِنْ خَلْقِ الله فِى دِينهِ بِهوى وَ لاَ رَأىٍ وَ لاَ مَقاييسَ. قَدْ أَنْزَلَ الله القُرآنَ وَ جَعَلَ فِيهِ تِبْيانَ كُلَّ شَىءٍ وَ جَعَلَ لِلْقُرآنِ وَ لَتَعَّلُمِ القُرآنِ أَهْلا. لا يَسَعُ أَهْلُ عِلْمِ القُرآنِ الَّذِينَ آتاهُمُ مِنْ عِلْمِهِ وَ خَصَّهُمْ بِهِ، وَ وَضَعَهُ عِنْدَهُمْ كَرامَةً مِنَ الله أَكْرَمَهُمْ بِهَا. وَ هُمْ أَهْلُ الذِّكْرِ الَّذينَ أَمَرَ الله هَذهِ الأمَّةُ بِسُوالِهِمْ.

بدانيد كه از علم خدا و از امر او نيست كه كسى از خلقش دينش را به هواى نفس و رأى و قياس اخذ نمايد. خداى تعالى قرآن را نازل كرده و بيان هر چيزى را در آن قرار داده و براى آن و ياد گرفتن آن كسانى را اهل اين كار قرار داده است. آنان كه خداى تعالى علم قرآن را به آنها عطا فرموده مجاز نيستند كه قرآن را به هواى نفس و رأى و قياس اخذ كنند. خداوند آنها را از چنين امرى با علمى كه به آنها داده بى‌نياز كرده است و علم قرآن در نزد آنها كرامتى الهى است كه خداى تعالى به وسيله آن آنها را گرامى داشته است و آنان اهل ذكر هستند كه خداوند متعال امّت را امر كرده كه از آنها سؤال كنند.

پيشتر بيان كرديم كه خداى تعالى در قرآن همه چيز را بيان داشته است و علم آن را نزد عدهّاى خاص از اوليايش قرار داده است و چنانكه در روايت شريف هم به صراحت بيان شده بر ديگران لازم است تا براى اخذ علم قرآن و يادگيرى معارف و احكام الهى و رسيدن به وظايف عبوديّت و بندگى و شناختن حقوق مولى و مالك و خالق، به سراغ آن عدّه خاص بروند و از تفسير به رأى و قياس و استحسان پرهيز كنند؛ كه دين الهى را نمى‌شود با آراء و عقول ناقص بشرى به دست آورد. استفاده از رأى و قياس در دين، الهى و آسمانى بودن آن را از بين مى‌برد و موجب مى‌شود هركسى به دلخواه خود معنا و تفسيرى خاص از آن ارائه دهد و به اين صورت دين مقدس الهى بازيچه دست هر نادانى مى‌شود.

بنابراين خداى تعالى طبق سنّت حكيمانه خويش علم قرآن و دينش را نزد عدّه‌اى خاص قرار داده است. و آن عدّه چنانكه پيش از اين بيان شد، جز اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كسى ديگر نيست. خداى تعالى با اين كار هم دينش را از تحريف و تغيير مصون داشته و هم به امّت فهمانده است كه خلافت و جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و امامت امّت اسلامى تنها حقّ عالِمين به علوم دين و وارثان حقيقى ميراث انبيا و اوصياست. و هم به اين وسيله امت را با ابتلايى بزرگ و امتحانى سخت مورد آزمايش قرار داده است. امام رضا عليه السلام در جواب اين سؤال كه خداى تعالى چرا عدّه‌اى را اولى الامر قرار داده و مردم را به اطاعت آنها امر فرموده است مى‌فرمايد :

اِنَّهُ لَوْ يَجْعَلْ لَهُمْ اماماً قَيِّماً أَميناً حافِظاً مُستَوْدِعاً، لَدَرَسَتْ المَلَّةُ وَ ذَهَبَ الدّينُ وَ غُيِّرَتْ السُّنَةُ وَ الأحكامُ وَ لَزادَ فِيهِ المُبْتَدِعُونَ وَ نَقَصَ مِنْهُ المُلْحِدُونَ وَ شَبَّهُوا ذَلِكَ عَلى المُسْلِمينَ. لاَِّنّا وَجَدْنَا الخَلْقَ مَنْقُوصِينَ مُحتاجِينَ غَيْرَ كامِلينَ مَعَ اختِلافِهَمْ وَ اِخْتِلافِ أَهْوائِهِمْ وَ تَشَتُّتِ أَنْحائِهِمْ فَلَوْ لَمْ يَجْعَلْ لَهُمْ قَيِّماً حافِظاً لِما جاءَ بِهِ الرَّسُولُ صلى الله عليه و آله و سلم لَفَسَدُوا عَلى نَحْوِ ما بَيَنّا وَ غُيِّرَتِ الشَّرائِعُ وَ السُّنَنُ وَ الاَحكامُ وَ الايمان. وَ كانَ فِى ذَلِكَ فَسادُ الخَلْقِ أَجْمَعِينَ.

همانا اگر خداى تعالى در رأس امّت كسى را امام و قيّم و امين و حافظ و مستودع (مخزن علوم دينى) قرار نمى‌داد، قطعاً شريعت مندرس مى‌شد و دين از بين مى‌رفت و سنّت و احكام تغيير داده مى‌شد و بدعتگزاران در آن مى‌افزودند و ملحدان از آن مى‌كاستند و امر را بر مسلمانان مشتبه مى‌كردند. زيرا ما مى‌بينيم خلق بهره‌شان كم است و نيازمند و غيركامل هستند. علاوه بر اينكه در ميان آنها و هواى نفسانى و روشهاى آنها اختلاف وجود دارد. پس اگر خداوند متعال كسى را قيّم آنها قرار ندهد، كه نگهبان آن امرى باشد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلّم از سوى خدا آورده است، به يقين تباه مى‌شود و شرايع و سنتّها و احكام و عهود (عهدها) همه دچار تغيير مى‌شود، چنانكه بيان كرديم. و اين امر موجب تباهى همه خلق است.

۳) نياز انسان به امام در رفع اختلاف و نظام امور

حضرت زهرا – سلام الله عليها – در بيان علّت و حكمت امامت و وجوب طاعت مى‌فرمايد :

فَفَرَضَ… الطّاعَةَ نِظاماً لِلْمِلَّةِ وَ اِلامامَةَ لَمّا مِنَ الفُرْقَةِ.

خداوند متعال فرض كرده است اطاعت را تا شريعت انتظام يابد و امامت را لازم دانسته تا جدايى و تفرقه جمع شود و به هم آيد.

بديهى است كه هيچ قومى بى‌رهبر نمى‌ماند؛ رهبرى كه اطاعتش بر همه امّت لازم و حكمتش در همه امور نافذ و كلامش فصل‌الخطاب باشد. در غير اين صورت اختلاف و تفرقه روز به روز افزوده خواهد شد و دنيا و آخرت همه به فساد و تباهى خواهد رفت. امام رضا عليه السلام مى‌فرمايد :

اِنَّ الخَلْقَ لَمَّا وُقِفُوا عَلى حَدٍّ مَحْدُودٍ وَ أَمِرُوا أَنْ لاَ يَتَعَدَّوا ذَلِكَ الحَدَّ لِما فِيهِ مِنْ فَسادِهَمْ، لَمْ يَكُنْ يَثْبُتُ ذَلِكَ وَ لاَ يَقُومُ اِلّا بِأَن يَجْعَلَ عَلَيْهِمْ فِيهِ أميناً يَأخُذُهُمْ بِالوَقْفِ عِنْدَ ما أُبيحَ لَهُمْ وَ يَمْنَعُهُمْ مِنَ التَّعَّدِى وَ الدُّخُولِ فِيَما حَظَرَ عَلَيْهِمْ. لاِنَّهُ لَوْ لَمْ يَكُنْ ذلِكَ، لَكانَ أَحَد لاَ يَتْرُكُ لَذَّتَهُ وَ مَنْفَعَتَهَ لِفَسادِ غَيْرِهِ. فَجَعَلَ عَلَيْهِمْ قَيِّماً يَمْنَعُهُمْ مِنَ الفَسادِ وَ يُقيمُ فِيهمْ الحُدودَ وَ الاَحكامَ.

بر خلق لازم شد در حدّ محدود عمل كنند و از آن حدّ تجاوز ننمايند. زيرا تجاوز از آن موجب تباهى آنهاست. و اين امر در ميان آنها استوار نمى‌شود جز به اينكه خداى تعالى بر آنها شخصى امين نصب كند تا آنها را در امورى كه برايشان مباح شده نگه دارد و از تجاوز و داخل شدن در حريم محّرمات منعشان كند. زيرا اگر چنين شخصى نصب نشود، كسى از لذّت و منفعت خويش به خاطر تباهى ديگرى دست برنمى‌دارد. پس خداى تعالى بر آنها قيمّى قرار داده تا آنها را از تباهى باز دارد و در ميا آنها حدود و احكام را اقامه كند.

مى‌دانيم يكى از عوامل مهم تباهى جوامع و فروپاشى نظامها، وجود اختلاف در ميان افراد و طوايف آنهاست. و از همه مهمتر اختلافات علمى و نظرى موجود ميان بزرگان و رؤساى قبايل و طوايف مى‌باشد.

با اندكى تأمّل در تاريخ تحوّلات و دگرگونيهاى جوامع و تغييرات صورت گرفته در حكومتها در طول تاريخ، معلوم مى‌شود كه ريشه بيشتر آنها به اختلافات فكرى و اعتقادى برمى‌گردد. و روشن است كه در رفع چنين اختلافى از عهده علماى بشرى خارج است و براى اين كار عالمى الهى و مقدّس لازم است كه علاوه بر احاطه علمى بر تمام افكار و ضماير، از عصمت الهى هم برخوردار بوده باشد تا هيچگونه نقصى در او نتوانند جست. و او چنانكه بيان شد كسى جز امام معصوم كه از ناحيه خداى تعالى منصوب شده نمى‌باشد. ولى مى‌دانيم كه خداى تعالى امام را موظّف نكرده كه بدون اينكه مردم به او مراجعه كنند و از او كسب تكليف نمايند، قدم پيش گذارد و در امور آنها دخالت كرده، اعمال حاكميّت و سلطنت كند. خداى تعالى مى‌فرمايد :

«وَ اذا جَاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الاَمنِ أَوْ الخوفِ أَذاعُوا بِهِ وَ لَو رُدُّوهُ اِلَى الرَّسُولِ وَ اِلَى أُولِى الاَمرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الذَّينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مَنْهُمْ».

و هنگامى كه خبرى از پيروزى يا شكست به آنها برسد آن را شايع مى‌سازند؛ در حالى كه اگر آن را به پيامبر و اولى الامر باز گردانند، كسانى از آنها كه مى‌توانند آن را ريشه‌يابى كنند خواهند دانست.

به همين جهت است كه ما مى‌بينيم در زمان حضور و بسط يد پيامبران الهى و اوصياى آنها هم اختلافات در ميان مردم وجود داشته و افكار و اعتقادات گوناگونى در آن ازمنه هم رايج بوده است.

۴) نياز مردم به امام در تداوم حيات

از نظر روايات اهل بيت عليهم‌السلام هيچ ترديدى نيست كه خداوند متعال براى فيض و فضل و احسان خويش اسباب و وسايلى قرار داده است.

امام موسى بن جعفر عليهما السلام مى‌فرمايد :

اِنَّ لله عَزِّوَجَلَّ فِى كُلَّ يَوْمٍ وَ لَيْلَةٍ مُنادٍ يُنادِىَ: مَهلاً مَهلاً عِبادَالله عَنْ معاصِ اللّهِ.

فَلَولا بَهائِمُ رُتَّعٌ وَ صِبيَةٌ رُضَعٌّ وَ شُيُوخٌ رُكَّعُ، لَصَبَّ عَلَيْكُمُ العَذابُ صَبّاً تُرَضُّونَ بِهِ رَضّاً.

همانا خداى تعالى را در هر شب و روزى نداكننده‌اى است كه ندا مى‌كند: اى بندگان خدا، از نافرمانى خدا دست برداريد. اگر نبود چارپايان چرنده و اطفال شيرخوار و پيران خاشع ، خداوند عذابش را بر شما فرو مى‌ريخت كه با آن شما

را خرد و خمير مى‌كرد.

و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى‌فرمايد :

اِنَّ الله عَزَّوَجَلَّ اذا رأى أهلَ القَرْيَةٍ أَسرَفُوا فِى المَعاصى وَ فِيها ثَلاثُ نَفَرٍ مِنَ المُؤمِنينَ نَادَاهُمْ جَلَّ جَلالُهُ وَ تَقَدَّسَتْ أَسْماؤُه: يا أَهْلَ مَعْصِيتْى، لَولا فِيكُمْ مِنَ المُؤمِنينَ اَلمُتَحابِّينَ بِجَلالِى العَامِرينَ بِصَلاتِهَمْ أَرْضِى وَ مَساجِدِى وَ المُسْتَغْفِرينَ بِالأسحارِ خَوفاً مِنَّى، لاََنَزْلْتُ بِكُمْ عَذابِى ثُمَّ لا أُبالِى.

خداى تعالى وقتى مى‌بيند اهل دهى زياده روى در گناه مى‌كنند و در ميان آنها سه نفر از مؤمنين وجود دارند، به آنها ندا مى‌كند: اى گناهكاران، اگر در ميان شما مؤمنينى نبودند كه به جلال و عظمت من اظهار محبت مى‌كنند و با نمازشان زمين و مساجد مرا آباد مى‌كنند و سحرگاهان از ترس من استغفار مى‌كنند، قطعاً عذابم را بر شما فرو مى‌آوردم و هيچ اهميّتى نمى‌دادم.

پس خداوند متعال به خاطر مؤمنين و پرهيزكاران بلكه به خاطر چارپايان و اطفال و سالخورده‌ها، عذابش را از امّتهاى گناهكار باز مى‌دارد و فيض خود را استمرار داده و فضل و احسانش را تداوم مى‌بخشد. و با اين امر آنان را گرامى مى‌دارد و بر گناهكاران مهلت مى‌دهد. و مى‌دانيم گرامى‌ترين اشخاص نزد خداى تعالى پيامبران و اوصياى آنها هستند كه خداوند متعال آنها را حجّت خويش بر روى زمين قرار داده و زمين را با وجود آنها به پا داشته است . خداى تعالى درباره پيامبر خاتم صلى الله

و عليه و آله و سلم مى‌فرمايد :

«ما كانَ الله لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ ».

تا تو در ميان آنها هستى خداوند آنها را عذاب نمى‌كند.

جابر بن يزيد جعفى مى‌گويد: به امام باقر عليه السلام عرض كردم :

لاَِىَّ شِىْءٍ يُحْتَاجُ اِلَى النَّبِىّ صلى الله عليه و آله و سلم وَ اِلامام؟

فَقَالَ لِبَقاءِ العالِمِ عَلَى صَلاحِهِ. وَ ذَلِكَ أَنَّ الله عَزَّوَجَلَّ يَرفَعُ العَذابَ عَنْ أَهْلِ الأَرْضِ اذا كانَ فِيها نَبِىٌّ أَوْ اِمامٌ. قالَ الله عَزَّوَجَلّ: «وَ ما كانَ الله لِيعذِّبَهُمْ وَ أَنتَ فِيهم» وَ قَالَ النَّبىُّ صلى الله عليه و آله و سلم: النُّجُومُ أمانٌ لاِهل السّماءِ وَ أهلُ بَيْتِى أمانٌ لاِهلِ الأَرض. فَاذِا ذَهَبَتِ النُّجُومُ، أَتى أَهلَ السَّماءِ ما يَكْرَهُونَ. يَعنِى ِأَهلِ بَيْتِهِ الأَئِمَّةَ الذِّينَ قَرَنَ الله طاعَتَهُمْ بِطاعَتِهِ… وَ هُمُ المَعْصُومُونَ المُطَّهُرونَ الَّذينَ لاَ يَذْنِبُونَ وَ لاَ يَعْصُونَ وَ هُمُ الُمؤيَّدُونَ المُوَفَّقُونَ المُسَدَّدُونَ. بِهِمْ يُرْزِقُ اللّهُ عِبادَهُ وَ بِهِمْ تَعْمُرُ بِلادَهُ. وَ بِهِمْ يُنْزِّلُ القِطَرَ مِنَ السَّماءِ وَ بِهِمْ يُخْرِجُ بَرَكاتِ الأَرض. وَ بِهِمْ يُمْهِلُ أَهْل َ المَعاصِىَ وَ لا يُعَجِّلُ عَلَيْهِمْ بِالعُقُوبَةِ وَ العَذابِ… .

احتياج مردم به پيامبر و امام در چه چيزى است؟

حضرت فرمود: براى سلامتى و پايدارى عالَم. زيرا خداوند متعال عذاب را از اهل عالم با وجود پيامبر يا امام باز مى‌دارد. خداى تعالى مى‌فرمايد: «تا تو در ميان آنها هستى خداوند آنها را عذاب نمى‌كند». و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ستارگان امان اهل آسمانند و اهل بيت من امان اهل زمين اند. اگر ستاره‌ها از بين بروند، بلاها بر اهل اسمان هجوم مى‌آورد. و اگر زمين از اهل بيت من خالى باشد، ناملايمات بر مردم احاطه مى‌كند. مقصود پيامبر از اهل بيتش امامانى هستند كه خداوند متعال اطاعت آنها را قرين اطاعت خود كرده است… و آنان معصوم و پاكيزه‌اند، گناه و معصيت نمى‌كنند، مورد تأييد و توفيق و تسديد خدايند. خداوند به خاطر آنها بندگانش را روزى مى‌دهد و شهرهايش را آباد مى‌كند و به واسطه آنها قطرات باران را از آسمان فرو مى‌فرستد، و بركات زمين را بيرون مى‌آورد، و گناهكاران را مهلت داده و در عذاب آنها تعجيل نمى‌كند…

و در روايت ديگر امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

بِنَا أَثْمَرَتِ الاَشْجارُ وَ أيْنَعَتِ الثَمِّارُ وَ جَرَتِ الأنهارُ. وَ بِنَا يَنْزُلُ غَيْثُ السَّماء وَ يَنْبُتُ عَشَبُ الأَرضِ.

به خاطر ما درختان ميوه درمى‌آورند و ميوه‌ها به كمال مى‌رسند و جويها به حركت در مى‌آيند. و به واسطه ما باران از آسمان فرو مى‌ريزد و گياهان بر روى زمين مى‌رويند.

پس هيچگونه اشكالى نيست كه خداوند متعال نعمتهاى خويش را بر بندگانش به خاطر تكريم و بزرگداشت برخى از اوليايش تداوم بخشد يا نعمتى تازه و احسانى نو بر آنها عطا كند. و نيز هيچ مشكلى نيست كه خداوند متعال به خاطر آنها عذاب و عقوبت گناهكاران و عاصيان را به تأخير اندازد.

لزوم معرفت امام

پيشتر در بحث از ويژگيهاى امام ذكر شد كه يكى از ويژگيهاى مهم امام اين است كه طاعت و پيروى او بر همه مسلمانان واجب و فرض است. و نيز در مورد نيازهاى انسان به امام گفتيم كه انسان بدون وجود امام از معرفت خدا و عبادت او و معرفت دين الهى عاجز و ناتوان است. و حالا با توجه به آن امور مطالبى ديگر در باب لزوم معرفت امام به صورت خلاصه يادآورى مى‌شود :

۱) عمل بدون معرفت امام بى‌ثمر است

امام باقر عليهم‌السلام مى‌فرمايد :

أَمَا لَوْ أَنَّ رَجلاً قامَ لَيْلَةُ و صامَ نَهارَهُ وَ تَصَدَّقَ بِجَميعِ مالِهِ وَ حَجَّ جَميِعَ دَهْرِهِ، وَ لَمْ يَعْرِفْ وِلايَةَ وَلِىّ الله فَيُواِلَيهِ وَ يَكُونَ جَميعَ أعمالِهِ بِدَلالَتِهِ اِلَيهِ، ما كانَ لَهُ عَلَى اللّهِ جَلَّ وَ عَزَّ حَقٌّ فِى ثَوابِهِ وَ لاَ كانَ مِنْ أَهْلِ الاِيمانِ.

آگاه باشيد! اگر شخصى همه شبها را به عبادت و روزها رابه روزه‌دارى بگذراند و همه اموالش را صدقه دهد و در همه عمرش حجّ كند، ولى ولايت ولىّ خدا را نشناسد تا مُوالى او باشد و همه اعمالش را به دلالت و راهنمايى او انجام دهد، بر عهده خداى تعالى براى او هيچ استحقاق ثواب نخواهد بود و از اهل ايمان به شمار نخواهد آمد.

روشن است كه خداى تعالى اعمالى را براى بندگانش واجب و لازم كرده و اعمالى ديگر را حرام نموده و همين طور برخى را مستحب و برخى را مكروه كرده است. و براى عمل به واجبات و مستحبّات و ترك محرّمات و مكروهات و عده ثواب داده است. و بديهى است اين ثواب موعود لازم ذاتى خود اعمال نيست، بلكه وعده‌اى است كه خداى تعالى به فضل و احسانش بر بندگان داده است. و چون وعده خداى حتمى است و هيچ تخلّفى در آن وجود ندارد به همين جهت از آن به حق تعبير شده است و گاهى نيز استحقاق ناميده شده است. زيرا بديهى است كه بنده و همه آنچه در اختيار اوست همه ملك طلق خداى تعالى است و او چيزى از خود ندارد تا مسحقّ اجر و پاداشى هم گردد، پس خداى تعالى از فضل خويش ثوابى در مقابل اعمال بندگانش به آنها وعده داده است. و اين وعده الهى به امورى مشروط شده است. به عنوان مثال اگر كسى در تمام عمر خويش به دستورات الهى عمل كرد، ولى در آخر عمر خويش با انكار خداى تعالى يا انكار نبوّت پيامبر گرامى اسلام مرتدّ شد و با همين ارتداد هم از دنيا رفت، از نظر هيچيك از علماى اسلام چنين كسى مشمول وعده الهى نيست. يا اگر، عملى را بدون توجّه به امر الهى انجام داد و يا در عمل خويش ريا نمود، چنين كسى مستوجب ثواب موعود نمى‌باشد. با توجه به اين امور روشن مى‌شود يكى از شروطى كه خداى تعالى براى رسيدن به ثواب موعود قرار داده، اين است كه اين اعمال به دلالت و راهنمايى ولىّ الله و با اعتقاد به ولايت آنها آورده شود و در غير اين صورت هيچ عملى ثواب موعود را به دنبال نخواهد آورد.

۲) كسى كه بميرد و امام زمانش را نشناسد.

در كتب روايى شيعى و سنّى روى اين امر تأكيد شده است كه كسى كه بميرد و امام زمان خودش را نشناسد، بمانند مرده زمان جاهليّت مرده است.

اهل سنّت از پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرده‌اند كه ايشان فرمود :

مَنْ مَاتَ بِغَيْرِ اِمامٍ،مَاتَ مِيْتَةً جَاهِليَّةً. وَ مَنْ نَزَعَ يَداً مِنْ طاعَتِهِ، جاءَ يَوْمَ القِيامَةِ لاَ حَجَّةَ لَهُ.

كسى كه بى‌امام و رهبر بميرد، چون مرده جاهلى مرده است. و كسى كه دست از اطاعت امام بكشد، روز قيامت حجّتى نخواهد داشت.

حارث بن مغيره مى‌گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است :

«مَنْ مَاتَ لاَ يَعْرِفُ اِمامَهُ، مَاتَ مِيْتَةً جاهِلِيَّةً»؟

قال: نَعم.

قُلتُ: جَاهِلِيَّةً جَهْلاءَ أَوْ جاهِلَيَّةً لاَ يَعْرِفُ اِمامَهُ؟

قالَ: جاهِلِيَّةَ كُفْرٍ وَ نِفاقٍ وَ ضَلالٍ.

«كسى كه بميرد و امامش را نشناسد بمانند مرده جاهليّت مرده است»؟

حضرت فرمود: آرى.

عرض كردم: منظور جاهلّيت محض و خالص است يا جاهليّت به امام؟

فرمود: منظور جاهليّت كفر و نفاق و گمراهى است.

پس كسى كه با وجود امكان شناخت امام، از خود هيچ عمل مثبتى نشان ندهد و با همين حال از دنيا برود، در حقيقت با ضلالت و گمراهى از دنيا رفته است. و كسى كه امام را بشناسد ولى اعتقاد به امامت او نداشته باشد و امامت او را انكار كند، در حقيقت انكار امام و حجّت خدا را كرده است و اين خود نوعى كفر محسوب مى‌شود. و همين شخص از جهت اينكه خود را خداشناس مى‌نامد و اظهار اسلام و مسلمان بودن مى‌نمايد و از طرفى حجّت و امامى را كه خداى تعالى و رسولش معرّفى و منصوب كرده انكار مى‌كند، اين رفتار او حاكى از نفاق و دورويى او مى‌باشد. امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

مِنّا الاِمامُ المَفْروضُ طاعَتُهُ. مَنْ جَحَدَهُ، مَاتَ يَهُوديّاً أَوْ نَصْرَانِيّاً. وَ الله ما تُرِكَ الأَرْضُ مُنْذُ قَبَضَ الله عَزَّوَجَلَّ آدمَ عليه السلام اِلّا وَ فِيهَا اِمامُ يُهْتَدى بِهِ اِلَى اللّهِ حُجَّةً عَلَى العِبادِ؛ مَنْ تَرَكَهُ هَلَكَ وَ مَنْ لَزِمَهُ نَجَا، حَقّاً عَلَى اللّه.

امامى كه اطاعتش فرض شده است از ماست. كسى كه او را انكار كند، يهودى يا نصرانى مرده است. سوگند به خدا، خداوند زمين را از آن روزى كه آدم را قبض روح كرد خالى از امامى كه به وسيله او خلق به خداى تعالى هدايت شوند و او حجّت خدا بر بندگانش است نگذاشته است كسى كه او را ترك كند، هلاك مى‌شود و كسى كه او را همراهى كند، نجات و رهايى او را خداى تعالى برعهده گرفته است.

پس معرفت و شناخت امام هر زمانى بر اهل آن زمان واجب و لازم است تا با اطاعت و پيروى از او نجات يابند. حال سؤالى در اينجا مطرح مى‌شود كه: امام ما مسلمانان در اين زمان كيست؟ اين سؤالى است كه هيچ مسلمانى نمى‌تواند از جواب آن شانه خالى كند. چون مرگ بدون شناخت او مساوى با كفر و نفاق و شرك است. پس وظيفه هر مسلمانى بعد از معرفت خداى تعالى و معرفت پيامبر گرامى اسلام در اين زمان اين است كه شناخت كامل از امام و پيشواى دينى خود داشته باشد تا با راهنمائيهاى او با معارف دينى خود آشنا شود و به وظايف بندگى معرفت پيدا كند. و اين تنها راهى است كه خداى تعالى براى رسيدن به معارف دينى و وظايف بندگى براى بندگانش قرار داده است.

۳) انكار يكى از امامان انكار همه آنهاست

گفتيم شيعه و سنى در كتابهاى معتبر روايى خود از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرده‌اند كه امامان و خلفا و حجج الهى بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دوازده نفر هستند. و معلوم است كه اين دوازده نفر از ناحيه خداى تعالى براى امامت امّت اسلام برگزيده و منصوب شده‌اند.

بنابراين انكار يكى از آنها، در حقيقت انكار اصل گزينش و نصب الهى است و اين مانند آن است كه كسى با اعتقاد به يكى از پيامبران الهى بقيّه آنها را انكار كند يا با اعتقاد به همه آنها يكى را انكار نمايد. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود :

يا عَلىٌّ أَنْتَ وَ الأَئمَّةُ مِنْ وُلْدِكَ، حُجَجُ الله عَزَّوَجَلَّ عَلى خَلقِهِ وَ أعْلامُ بَرِيَّتِهِ. مَن أَنَكَرَ واحِداً مِنْكُمْ، فَقَدْ أَنكَرنِى. وَ مَنْ عَصى واحداً مِنْكُمْ فَقَدْ عَصَانى. وَ مِنْ جَفَا واحداً مِنْكُمْ، فَقَدْ جَفَانِى. وَ مَنْ وَصَلَكُمْ فَقَدْ وَصَلَنِى. وَ مَنْ أطاعَكُمْ، فَقَدْ أطاعَنِى وَ مَنْ والاكُمْ، فَقَدْ والانِى. وَ مَنْ عاداكُمْ، فَقَدْ عادانِى، لاَِنَّكُمْ مِنّى…

اى على، تو و امامان از فرزندان تو بعد از من حجّتهاى خداوند متعال و پيشوايان او در ميان خلقش هستند. كسى كه يكى از آنها را انكار كند، مرا انكار كرده است. و كسى كه يكى از آن‌ها را عصيان كند، مرا عصيان كرده است. و كسى كه يكى از آنها را ستم كند، مرا ستم نموده است. و كسى كه با شما ارتباط برقرار كند، با من ارتباط برقرار كرده است. و كسى كه شما را اطاعت كند، مرا اطاعت كرده است. و كسى كه شما را دوست بدارد، مرا دوست داشته است. و كسى كه شما را دشمنى كند، مرا دشمنى نموده است. زيرا شما از من هستيد…

محمد بن تمام مى‌گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم :

رَجُلاً يَواِلى عَليّاً وَ لَمْ يَعْرِفْ مَنْ بَعْدَهِ منَ الأوصياءَ؟

قَالَ: ضَالٌّ.

قُلْتُ: فَأَقَرَّ بِالأئمّةِ جَميعاً وَ جَحَدَ الآخَرَ؟

قالَ: هُوَ كَمَنْ أَقَرَّ بِعِيسى وَ جَحَدَ بِمُحَمِّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم أَوْ أَقَرَّ بِمُحَمَّدٍ وَ جَحَدَ بِعيسى عليه السلام. نَعُوذُ بِالله مِنْ جَحْدِ حُجَّةٍ مِنْ حُجَجِهِ.

چگونه است مردى كه ولايت و امامت على عليه السلام را قبول دارد ولى اوصياى بعد از او را نمى‌شناسد؟

فرمود: گمراه است.

عرض كردم: اگر به همه امامان اقرار كند و آخرين آنها را انكار كند؟

فرمود: او مانند كسى است كه به عيسى اقرار مى‌كند و محمد صلى الله عليه و آله و سلم را انكار مى‌نمايد، پناه مى‌برم به خدا از انكار حجّتى از حجّتهاى خدا.

لزوم محبّت اهل بيت

خداى تعالى مى‌فرمايد :

«قُلْ لاَ أسْأَلُكُم عَلَيْهِ أَجْراً اِلّا المَوَدَّةَ فِى القُرْبى ».

بگو: هيچ پاداشى براى رسالتم از شما جز دوستى نزديكانم را نمى‌خواهم.

اهل بيت عليهم‌السلام اگر مصداق انحصارى «القربى» نباشند، به يقين داخل در آن مى‌باشند. نيشابورى و بيضاوى هر دو در تفسيرشان نقل كرده‌اند: آنگاه كه آيه كريمه نازل شد، از رسول خدا پرسيدند: آنان كه دوستى آنها بر ما واجب شده است چه كسانى هستند؟ حضرت فرمود: على و فاطمه و دو فرزند آنها.

سلام بن مستنير مى‌گويد: از امام باقر عليه السلام در مورد آيه شريفه سؤال كردم حضرت فرمود :

هِىَ وَالله فِريضَةٌ مِنَ الله عَلَى العِبادِ لِمُحَمّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم فِى أَهْلِ بَيْتِهِ.

سوگند به خدا، آن فريضه‌اى است از خداى تعالى بر بندگانش براى محمّد صلى الله عليه و آله و سلم درباره اهل بيتش.

و امام صادق عليه السلام در تفسير «القربى» فرمود :

هُمُ الأئِمَّةُ عَلَيْهِمَ السَّلامُ

نزديكان رسول صلى الله عليه و آله و سلم فقط امامان عليهم‌السلام هستند.

از نظر شيعه هيچ شكّى نيست كه آيه شريفه درباره اصحاب كساء عليهم‌السلام نازل شده است و اختصاص به آنان دارد. و از نظر عامّه هم شكّى نيست كه آنان داخل در «القربى» هستند. پس در لزوم محبّت و دوستى اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جاى هيچگونه ترديد نيست. فقط بحثى كه هست اين است كه هدف و مقصود از دوستى و محبت چيست.

لازمه محبت اهل بيت پيروى از آنهاست

خداى تعالى مى‌فرمايد :

«قُلْ اِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ الله فَاتَّبِعُونِى يُحْبِبْكُمُ اللّهُ ».

بگو: اگر خدا را دوست مى‌داريد، از من پيروى كنيد، تا خدا شما را دوست بدارد.

آيه شريفه دلالت مى‌كند كه ادّعاى دوستى و محبّت خداى تعالى وقتى صحيح و راست است كه شخص مدّعى، پيرو رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم باشد. و نتيجه اين دوستى بنابر آيه شريفه آن است كه خداوند متعال هم چنين شخصى را مورد لطف و محبّت خود قرار مى‌دهد. و بنابر آنچه پيشتر بيان شد؛ پيروى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پيروى خداى تعالى است. پس نتيجه اين مى‌شود كه ادّعاى محبّت خداى تعالى وقتى درست است كه با اطاعت و پيروى او همراه باشد. و روشن است كه اين امر در مورد اولياى الهى هم از اين قرار است. به اين معنا كه كسى كه ادّعاى دوستى اولياى الهى را دارد، بايد پيروى از آنها را هم سرلوحه اعمالش قرار دهد تا در ادّعاى خود صادق باشد. پس به هر اندازه كه با آنها در اعمالش مخالفت داشته باشد به همان اندازه از محبّت او كاسته خواهد شد. امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

مَا أَحبَّ الله عَزَّوَجَلَّ مَنْ عَصاهُ. ثُمَّ تَمَثَّلَ فَقَالَ :

تَعْصِى الاِلهَ وَ أَنتُ تُظْهِرُ حُبَّهُ هذا مَحالٌ فِى الفِعالِ بِديعٌ

لَوْ كانَ حُبُّكَ صادِقاً لاََطَعْتَهُ اِنَّ المُحِبَّ لِمَنْ يُحِّبُ مُطيعٌ

كسى كه خدا را معصيت و نافرمانى مى‌كند او را دوست نمى‌دارد.

آنگاه به اين شعر تمثّل كرد و فرمود :

خدا را نافرمانى مى‌كنى آنگاه اظهار دوستى او مى‌نمايى. اين از كارهاى ناممكن و شگفت‌آور است! اگر در دوستى او صادق بودى، پيرويش مى‌كردى. زيرا كسى كه ديگرى را دوست مى‌دارد، از او پيروى مى‌كند.

جابر مى‌گويد: امام باقر عليه السلام به من فرمود :

آيا كسى كه ادعاى تشيع مى‌كند، همين كه بگويد ما را دوست دارد كافى است؟! سوگند به خدا، شيعيان ما نيستند مگر آنان كه از خدا تقوا مى‌كنند و به امانتدارى و زيادى در ذكر خدا و روزه و نماز و نيكى به والدين و… شناخته مى‌شوند.

جابر مى‌گويد: عرض كردم: اى فرزند رسول خدا، امروز كسى را به اين صفت نمى‌يابيم.

حضرت فرمود: بادها تو را به هر كجا خواست نبرد. آيا براى مرد كافى است كه بگويد من على را دوست مى‌دارم و ولايت او را مى‌پذيرم ولى با وجود اين در عمل كوتاهى مى‌كنند؟! نه. چنين نيست. او اگر بگويد من رسول خدا را دوست مى‌دارم – با اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از على عليه السلام افضل است – ولى روش او را دنبال نكند و به سنّت او عمل ننمايد، دوستى او فايده‌اى براى او نخواهد داشت. پس از خدا بترسيد و به آنچه پيش خداست عمل كنيد.

لَيْسَ بَيْنَ الله وَ بَيْنَ أَحَدٍ قَرابَةٌ. أَحَبُّ العِبادِ اِلَى الله عَزَّوَجَلَّ ]و أكرمَهُمْ عَلَيِه[ أتْقاهُم وَ أَعْمَلُهُمْ بِطاعَتِهِ. يا جابِرُ، وَالله ما يُتَقَّرَبُ اِلى الله تَبَارَكَ وَ تَعَالى الّا بِالطّاعَةِ. وَ مَا مَعَنَا بَرائَةٌ مِنَ النّار. وَ لاَ عَلَى الله لاَِحَدٍ مِنْ حُجَّةٍ. مَنْ كانَ لله مُطيعاً، فَهُوَلَنا وَلِىٌّ. وَ مَنْ كانَ لِلهِ عَاصياً، فَهُوَ لَنَا عَدُوٌّ. وَ ما تُنالُ وَ لا يَتُنا الّا بِالعَمَلِ وَ الوَرَعِ

يعنى: بين خدا و هيچ كسى قرابت (قوم و خويشى) نيست. محبوبترين بندگان پيش خداى تعالى ]و گرامى‌ترين آنها[ پرهيزكارترين و فرمانبردارترين آنهاست. اى جابر، سوگند به خدا، به خدا تقّرب پيدا نمى‌شود كرد جز با اطاعت و پيروى.

برائت كسى از آتش با ما نيست. و بر خداى تعالى براى كسى حجّتى نيست.

كسى كه مطيع خدا باشد. دوست ماست. و كسى كه عاصى بر خدا باشد، دشمن ماست. كسى به دوستى ما جز با عمل و پاكدامنى و پارسايى نمى‌رسد.

اميرالمؤمنين عليه السلام در تفسير آيه: «قُلْ اِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ الله فَاتَّبِعُونى…» فرمود :

اِتَّباعُهُ صلّى الله عليه و آله مَحَبَّةُ اللّه.

پيروى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم محبّت خداست.

محبّت اهل بيت در عالم ارواح

از نظر قرآن كريم و روايات معصومان عليهم‌السلام مسلّم است كه انسان پيش از اينكه در اين دنيا وارد شود عوالمى را سپرى كرده و در آن عوالم به صورتهاى مختلف مورد امتحان قرار گرفته است. يكى از اين عوالم، عالم ارواح است. روايات فراوانى وارد شده كه خداى تعالى ارواح انسانها را قبل از بدنهايشان خلق كرد و ربوبيّت خود را و نبّوت پيامبر را و ولايت اهل بيت را براى آنها معرّفى كرد. گروهى از آنها در آنجا نبوت پيامبر را و ولايت اهل بيت را انكار كردند و گروهى آن را پذيرفتند. و دوستى و دشمنى اهل بيت هم از آنجا آغاز گرديده است. عُماره مى‌گويد :

نزد اميرالمؤمنين نشسته بودم كه مردى پيش آمد و سلام كرد و آنگاه گفت:

اى اميرمؤمنان، سوگند به خدا دوستت دارم. حضرت از او سؤال كرد

سپس فرمود: ارواح دو هزار سال پيش از بدنها آفريده شده‌اند. آنگاه در هوا جاى گرفتند. آنها كه آنجا با هم ائتلاف داشتند. اينجا هم با هم آشنايى و دوستى دارند و آنها كه آنجا با هم اختلاف داشتند، اينجا هم با هم اختلاف دارند. و همانا روح من با روح تو اختلاف و دشمنى دارد.

و امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

اميرالمؤمنين عليه السلام با ياران خود نشسته بودند كه مردى آمد و به حضرت سلام كرد و گفت: سوگند به خدا دوستت دارم و تو را ولىّ خود مى‌دانم.

اميرالمؤمنين عليه السلام به او فرمود: آن گونه كه مى‌گويى نيستى. واى بر تو!

همانا خداوند متعال ارواح را دو هزار سال پيش از اجساد آفريد و دوستان ما را به ما نشان داد. سوگند به خدا، روح تو را در ميان آنها نديدم. پس تو كجا بودى؟! در اين هنگام آن مرد ساكت شد و ديگر به آن حضرت مراجعه نكرد.

محبّت اهل بيت با دوستى دشمنانشان جمع نمى‌شود. خداى تعالى مى‌فرمايد :

«مَا جَعَلَ الله لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِى جَوْفِهِ».

خداوند براى هيچكس دو دل در درونش قرار نداده است.

اميرالمؤمنين عليه السلام مى‌فرمايد :

لاَ يَسْتَوى مَنْ يُحِبُّنَا وَ يُبْغِضُنَا وَ لاَ يَجْتَمِعانِ فى قَلْبِ رَجُلٍ أبَداً.

اِنَّ الله لَمْ يَجْعَلْ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِى جَوْفِهِ يُحِبُّ بِهَذا وَ يُبْغِضُ بِهَذا… فَمَنْ أَرادَ أَنْ يَعْلَمَ حُبَّنا، فَلَيمتَحِنْ قَلْبَهُ. فَاِنْ شارَكَ فِى حُبِّنَا عَدُوَّنَا، فَلَيْسَ مِنّا وَ لَسْنَا مِنْهُ، وَاللّهُ عَدُوُّهُ وَ جَبرائِيلُ وَ ميكائيِلُ. وِالله عَدُوٌّ لِلْكافِرينَ.

دوست ما با دشمن ما مساوى نيست. دوستى ما و دشمنى ما در قلب هيچ مردى به هيچ وجه جمع نمى‌شود. همانا خداوند متعال براى هيچ مردى دو دل در درونش قرار نداده است كه با يكى دوست بدارد و با ديگرى دشمن بدارد… پس كسى كه مى‌خواهد دوستى ما را بداند، دل خود را بيازمايد. پس اگر در دوستى ما دشمن را شريك كند، او از ما نيست و ما از او نيستيم. و خداوند و جبرائيل و ميكائيل دشمن اويند. و خداوند دشمن كافران است.

امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

مَنْ أَحَبَّ كافِراً فَقَدْ أَبْغَضَ اللّهَ. وَ مَنْ أَبغَضَ كافِراً فَقَدْ أَحَبَّ اللّهَ.

ثُمَّ قالَ: صَدِيقُ عَدُوّ الله عَدُوُّاللّهِ.

كسى كه كافرى را دوست بدارد، خدا را دشمنى مى‌كند. و كسى كه كافرى رادشمنى كند، خدا را دوست مى‌دارد. آنگاه فرمود: دوست دشمن خدا، دشمن خداست.

حبّ و دوستى حقيقى حبّى است كه منشأ آن علم و آگاهى و اراده انسانى باشد. يعنى انسان با شناخت كامل و اراده و اختيار و حرّيت، دوستى كسى يا چيزى را در دل خود قرار مى‌دهد. يعنى آن كس را شايسته و سزاوار دوستى و محبّت مى‌يابد و به همين جهت او را دوست مى‌دارد و از او اطاعت كرده و در مقابل او خضوع و فروتنى مى‌كند. در اين گونه محبّت هيچ امر ديگرى جز شايستگى و لياقت محبوب از جهت دارا بودن به كمالات و خوبيها، دخيل نيست. اين نوع محبّت از جهت دارا بودن به كمالات و خوبيها، دخيل نيست. اين نوع محبّت در مواردى بروز و ظهور مى‌كند كه رسيدن به محبوب همراه با ناملايمات و سختيها باشد، در اين صورت است كه محبّت حقيقى و واقعى از محبّتهاى مجازى جدا مى‌شود. امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

اَلعُبّادُ ثَلاثَةٌ قَوْمٌ عَبَدُوا الله عَزَّوَجَلَّ خَوفاً. فَتِلْكَ عِبادَةُ العَبيدِ. وَ قَوْمٌ عَبَدُوا اللّه تَبارَكَ وَ تَعَالى طَلَبَ الثَّوابِ. فَتِلْكَ عِبادَةُ الاُجَراءِ. وَ قَوْمٌ عَبَدُوا الله عَزَّوَجَلَّ حُبّاً لَهُ. فَتِلْكَ عِبادَةُ الاحْرارِ وَ هِىَ أَفْضَلُ العِبادَةَ.

عبادت‌كنندگان سه گروهند: گروهى خدا را به خاطر ترس مى‌پرستند. و اين عبادت بردگان است. و گروهى خداى را به خاطر ثواب او را مى‌پرستند. و اين عبادت مزدبگيران است. و گروهى به خاطر دوستى خدا او را عبادت مى‌كنند. و اين عبادت آزادگان است. و اين بهترين عبادتهاست.

عبادتى كه منشأ آن حبّ حقيقى باشد، نشانه حريّت و آزادگى و رهايى از همه انگيزه‌ها و تمايلات نفسى است. اينگونه حبّ و دوستى فقط به خداى تعالى اختصاص دارد و كسى ديگر شايسته آن نيست. و امّا حبّ اولياى الهى و علماى ربّانى و حبّ پدر و مادر و حبّ وطن و اولاد و مانند اينها، همه در طول حبّ الهى هستند نه در عرض آن. يعنى دوستى همه اينها به خاطر خداست ولى دوستى خدا به خاطر خود اوست. پس محبوب بالذات و حقيقى فقط خداست و محبوبهاى ديگر اگر در طريق او باشند، حبّ آنها نيز به آن جهت كه به حبّ خداى تعالى برمى‌گردد، صحيح و درست است.

پس كسى كه بتواند دوستى و دشمنيش را در طريق حبّ الهى قرار دهد، يعنى چيزى را كه خدا دوستش دارد دوست بدارد و چيزى را كه خدا دشمن مى‌دارد دشمن بدارد، چنين شخصى در درجه‌اى عالى و كامل از ايمان به خدا قرار دارد. و بديهى است تحقّق چنين امرى بدون علم و آگاهى كامل از اديان الهى ناممكن است. ولى اگر كسى آن آگاهى را نداشته باشد ولى پايه دوستى و دشمنى خود را بر اين امر استوار كند، باز هم خداى تعالى او را مورد لطف و محبّت خويش قرار مى‌دهد. امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد :

مَنْ أَحَبَّ لله وَ أَبغَضَ لله وَ أَعطَى لِلّهِ، فَهُوَ مِمَّن كَمُلَ ايمانُهُ.

كسى كه دوستى و دشمنى و عطايش به خاطر خدا باشد. او از مؤمنين كامل است.

و امام باقر عليه السلام مى‌فرمايد :

لَوْ أَنَّ رَجُلاً أَحَبَّ رَجُلاً لِلهِ، لاََثابَهُ الله عَلى حُبِّهِايّاهُ، وَ اِنْ كانَ المَحْبُوبُ فِى عِلْمِ اللّهِ مِنْ أهلِ النّارِ. وَ لَوْ أنّ رَجُلاً أَبْغَضَ رَجُلاً لِلّهَ، لاََثابَهُ الله عَلَى بُغْضِهِ اِيّاهُ، وَ اِنْ كانَ المُبْغَضُ فِى عَلْمِ الله مِنْ أهلِ الجَنَّةِ.

اگر شخصى مردى را به خاطر خدا دوست بدارد، خداوند به او بر اين دوستيش ثواب مى‌دهد، اگرچه محبوب او در علم الهى از دوزخيان باشد. و اگر شخصى مردى را به خاطر خدا دشمن بدارد، خداوند او را بر اين دشمنيش ثواب مى‌دهد، اگرچه آن شخص در علم الهى از بهشتيان باشد.

خلاصه سخن اينكه ما به يقين مى‌دانيم خداوند متعال مودّت و دوستى اهل بيت عليهم‌السلام را لازم و واجب كرده است. بنابراين دوستى آنها در طريق دوستى خداوند متعال است و در حقيقت دوستى خداى تعالى است و دشمنى آنها در طريق دشمنى خداى تعالى است و در حقيقت دشمنى خداوند متعال است. در زيارت جامعه كبيره مى‌خوانيم :

مَنْ أحَبَّكُمْ، فَقَدْ أَحَبَّ اللّهَ. وَ مَنْ أَبغَضَكُمْ، فَقَدْ أبغَضَ اللّهَ.

كسى كه شما را دوست بدارد، قطعاً خدا را دوست داشته است. و كسى كه شما را دشمن بدارد، به يقين خدا را دشمن داشته است.

و چنانكه گفتيم دوستى حقيقى آن است كه انسان را به اطاعت و فرمانبردارى از محبوب برساند. و نيز روشن شد دوستى كسى با دوستى دشمنانش در دل هيچ كسى به هيچ وجه جمع نمى‌شود.

تعيين ائمه در قرآن و روايات

در مباحث پيش روشن شد كه امام بايد از ناحيه خداى تعالى بر خلافت و امامت امّت مسلمان، منصوب و معيّن شود. حال بحث در اين فصل درباره آن است كه آيا چنين نصب و تعيينى از ناحيه خداوند متعال و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم صورت گرفته يا نه.

به نظر مى‌رسد جواب اين سؤال از مباحث گذشته روشن شده است. زيرا با اوصاف و ويژگيها و علاماتى كه براى امام ذكر شد معلوم مى‌شود كه از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تنها كسى كه داراى اين خصوصيّات باشد فقط اميرالمؤمنين على عليه السلام مى‌باشد. آياتى از قرآن كريم در اين زمينه مورد بحث قرار گرفت :

۱٫ آيه وجوب اطاعت از اولوالامر به طور مطلق: «أطيعُوا الله وَ أطيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِى الاَمْرِ مِنْكُمْ».

۲٫ آيه دعاى حضرت ابراهيم درباره فرزندانش: «وَ مِنْ ذُرّيَّتِى قَالَ لا يَنالُ عَهْدِى الظّالِمينَ».

۳٫ آيه نزول فرشتگان و روح در شب قدر كه گفتيم اين نزول بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم استمرار دارد و فرشتگان در شب قدر به ولىّ امر مسليمن فرود مى‌آيند.

۴٫ آيه: «وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الكِتابَ» كه درباره اميرالمؤمنين عليه السلام نازل شده

است.

در اينجا نيز به برخى ديگر از آيات كه در اين زمينه نازل شده و دلالت بر تعيين امامت و خلافت بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى‌كند به اختصار اشاره كرده و سپس با نقل احاديثى در اين باره اين مختصر را خاتمه مى‌دهيم.

۵٫ خداى تعالى مى‌فرمايد :

«أَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَ رَضِيتُ لَكُمُ الاِسلامَ دِيناً».

علامّه حلّى (ره) مى‌گويد: عامّه از ابوسعيد خُدْرى نقل كرده‌اند كه رسول خدا (ص) در روز «غديرخم» مردم را به على (ع) خواند و امر كرد. خارهاى زير درختان را كندند و سپس على (ع) را خواند و بازوانش را گرفت و او را بالا برد چنانكه مردم سفيدى زير بغل رسول خدا (ص) و على (ع) را ديدند. سپس پيش از آنكه مردم متفّرق شوند، اين آيه نازل شد: «امروز دين شما را براى شما كامل كردم و…» آنگاه رسول خدا (ص) فرمود: الله اكبر بر اكمال دين و اتمام نعمت و خشنودى پروردگار از رسالت من و ولايت علىّ بن ابى طالب بعد از من. سپس فرمود: كسى كه من مولاى اويم، على مولاى اوست… .

همين روايت را علّامه امينى (ره) در كتاب الغدير از كتابهاى سى نفر از عالمان اهل سنّت نقل كرده است.

از نظر شيعه هم نزول آيه شريفه در روز غدير خم امرى مسلّم است و جاى هيچگونه ترديد در آن نيست. روايات اهل بيت عليهم‌السلام هم بر اين معنا فراوان است. براى نمونه روايتى نقل مى‌شود: اميرالمؤمنين عليه السلام در خطبه وسيله مى‌فرمايد :

فَخَرَجُ رَسُولُالله اِلَى حَجَّةِ الوِداعِ ثُمَّ صَارَ اِلَى غَديرِ خُمّ فَأَمَرَ فَأُصْلِحَ لَهُ شِبْهُ الْمِنْبَرِ، ثُمَّ عَلاَهُ وَ أَخَذَ بِعَضُدِى حَتّى رُئى بِياضُ اِبطَيْهِ رافِعاً صُوتَهُ قائِلاً فِى مَحفِلِهِ: مَنْ كُنْتُ مَولاهُ فَعَلِىَّ مَولاهُ… وَ أَنْزَلَ الله عَزَّوَجَلَّ فِى ذلِكَ الَيْومِ : «أَلْيَومَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ…» فَكَانَتْ وِلايَتِى كَمالُ الدَّينِ وَ رَضَا الرَبِّ جَلَّ ذِكْرُهُ… .

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بعد از حجة‌الوداع كه به غدير خم رسيد، دستور داد چيزى شبيه منبر برايش فراهم كردند. سپس بر آن بالا رفت و بازوى مرا گرفت و بلند كرد به گونه‌اى كه زير بغلهايشان ديده شد. و در آن مجلس با صداى بنلد فرمود: كسى كه من مولاى اويم، على مولاى اوست… و خداوند متعال در همين روز اين آيه را نازل كرد : «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ…» پس ولايت من كمال دين و خشنودى پروردگار شد.

۶٫ خداى تعالى مى‌فرمايد :

«يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلَّغْ مَا أُنْزِلُ اِلَيْكَ مِنْ رَبَّكَ وَ اِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رَسَالَتَهُ وَ الله يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ ».

اى پيامبر، آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است كاملاً برسان. و اگر نكنى، رسالت او را انجام نداده‌اى. و خداوند تو را از مردم حفظ مى‌كند.

علّامه حلّى (ره) در اين آيه نيز از علماى عامّه نقل مى‌كند كه اين آيه درباره على عليه السلام در روز غديرخم نازل شده است .

علّامه امينى (ره) نيز بعد از آنكه نزول آيه را در روز غديرخم از كتب سى نفر از علماى سنّى نقل مى‌كند، شبهات مفسّرين اهل سنّت را در تفسير آيه كريمه طرح كرده و به آنها جواب مى‌دهد.

مرحوم طبرسى (قده) مى‌نويسد: از امام باقر و امام صادق عليهما السلام روايات زيادى وارد شده كه: خداوند متعال به پيامبرش صلى الله عليه و آله و سلم وحى كرد كه على عليه السلام را به خلافت تعيين كند. و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ترس از اين داشت كه پذيرش اين امر بر گروهى از اصحابش سخت و دشوار باشد. خداى تعالى براى اينكه پيامبرش را در عمل به دستورش دلگرمى دهد، اين آيه را نازل فرمود.

۷٫ خداى تعالى مى‌فرمايد :

«انَّما وَلِيُّكُمُ الله وَ رَسُولُهُ وَ الذَّينَ آمَنُوا الذّينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُم راكِعُونَ ».

سرپرست شما تنها خدا و پيامبر او و مؤمنانى هستند كه نماز را برپا مى‌دارند و در حال ركوع زكات مى‌دهند.

بيضاوى و زمخشرى هر دو در كتاب تفسيرشان نقل كرده‌اند كه آيه شريفه درباره اميرالمؤمنين على عليه السلام نازل شده است آنگاه كه او در حال نماز بود و سائلى از او درخواست كمك كرد و او انگشتر خود را به او داد. هر دو مفسّر بعد از طرح اين شبهه كه اگر آيه در مورد على عليه السلام نازل شده پس چرا به صورت جمع آمده است، جواب داده‌اند كه جمع آوردن به خاطر تشويق و ترغيب ديگران بر اين عمل خوب و خير است. و نيز براى توجّه دادن به اين امر است كه طبيعت مؤمنين بايد به اندازه‌اى براى احسان و نيكى و دستگيرى از مستمندان حريص باشد كه اگر در نماز هم باشند آن را به تأخير نيندازند.

مرحوم فيروزآبادى نيز در فضائل‌الخمسه بعد از آنكه شأن نزول آيه را درباره اميرالمؤمنين عليه السلام از علماى عامّه نقل كرده، متذكّر شده است كه: لفظ ولى اگرچه در معناهاى زيادى استعمال شده است، ولى در آيه شريفه مراد از آن مالك امر و سرپرست امور مردم مى‌باشد. زيرا معانى ديگر آن با كلمه «انّما» كه حصر و اختصاص را مى‌رساند، سازگار نيست. چون بديهى است كه مؤمنين بعضى دوست بعضى ديگر مى‌باشند و اين امر اختصاص به خدا و رسول و على ندارد.

آيات ديگرى هم در اين زمينه وجود دارد و علاقمندان به آگاهى از آنها مى‌توانند به كتابهايى كه در اين باره نوشته شده مراجعه نمايند. از آنچه نقل شد روشن گرديد كه خداى تعالى امر امّت پيامبر خاتم را بعد از رحلت ايشان مهمل نگذاشته بلكه در آيات زيادى خلافت و امامت على عليه السلام را در مقاطع مختلف به صورتهاى گوناگون به مؤمنين گوشزد كرده و او رابه جانشينى پيامبر صلى الله و عليه و آله و سلم تعيين و معرّفى نموده است.

تعيين امامان در احاديث

در مباحث گذشته گفتيم كه رواياتى از عامّه و شيعه آمده است كه امامان دوازده نفرند و همه آنها از قريش‌اند. در اينجا اضافه بر آنچه در سابق گذشته، روايات ديگرى در مورد تعيين جانشينان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى‌كنيم.

۱) معرّفى دوازده امام به اسم

ابن عبّاس نقل مى‌كند:

مردى يهودى به نام نَعثَل خدمت پيامبر (ص) آمد و از او پرسشهايى نمود. از جمله پرسيد: وصىّ شما كيست؟ حضرت فرمود: وصىّ من علىّ بن ابيطالب و بعد از او دو فرزند او حسن و حسين و به دنبال او نه نفر از صلب حسين، هستند.

او گفت: اى محمّد، اسمهايشان را برايم بيان كن.

حضرت فرمود: بعد از حسين فرزند او على، و بعد از او فرزندش محمّد، و بعد از او فرزندش جعفر، و بعد از او فرزندش موسى، و بعد از او فرزندش على، و بعد از او فرزندش محمد، و بعد از او فرزندش على، و بعد از او فرزندش حسن، و بعد از او فرزندش حجّت محمّد مهدى. پس اينها دوازده نفرند…

در كتب روايى شيعه احاديث فراوانى نقل شده كه در آنها دوازده امام به اسم بيان شده‌اند و ما در اينجا به جهت تبرّك از كتاب كافى ترجمه روايت لوح را نقل مى‌كنيم.

امام صادق عليه السلام مى‌فرمايد:

پدرم به جابر بن عبدالله انصارى فرمود: مرا كارى با تو هست. هر وقت امكان داشتى در خلوت سؤالى از تو دارم.

جابر گفت: هر وقت خواستى من حاضرم. پس در يكى از روزها هر دو با هم خلوت كردند. امام به جابر فرمود: از لوحى كه در دست مادرم فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ديدى و آنچه در آن نوشته شده بود كه مادرم شما را از آن آگاه كرد برايم بگو.

جابر گفت: خدا را گواه مى‌گيرم كه من نزد مادرت فاطمه – عليهاالسلام – در زمان حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رفتم و تولّد حسين را به او تبريك گفتم. در دستانش لوحى سبز ديدم. گمان كردم كه آن لوح از زمّرد است. و در آن نوشته‌اى سفيد ديدم مانند رنگ خورشيد. به ايشان عرض كردم: پدر و مادرم فدايت باد اى دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اين لوح چيست؟ فرمود: اين لوحى است كه خداوند متعال آن را به رسولش هديّه كرده است.

در آن اسم پدرم و همسرم و اسم هر دو پسرانم و اسم اوصيا از اولادم نوشته شده است. و پدرم آن رابه عنوان مژدگانى به من داده است.

جابر گفت: مادرت فاطمه – عليهاالسلام – آن را به من داد و من آن را خوانده و استنساخ كردم.

پدرم به جابر گفت: اى جابر آيا مى‌شود آن را براى من بياورى؟

او گفت: آرى. پدرم با جابر هر دو به منزل او رفتند. و او صفحه‌اى از پوست آورد.

پدرم گفت: اى جابر، در نوشته‌ات بنگر تا من برايت بخوانم.

جابر در نسخه خود نگاه كرد و پدرم آن را خواند. حتى يك حرف هم اختلاف نبود.

جابر گفت: خدا را گواه مى‌گيرم كه من نوشته لوح را ديدم كه در آن اينگونه نوشته بود :

بسم الله الرّحمن الرّحيم

اين نامه‌اى است از خداوند عزيز و حكيم به محمد پيامبرش و نورش و سفيرش و حجابش و دليلش كه روح‌الامين از سوى پروردگار عالميان آورده است.اى محمد، اسمهايم را بزرگ شمار و نعمتهايم را شكرگزار و عطايايم را انكار مكن. همانا الله تنها منم و الهى جز من نيست. درهم شكننده ستمگرانم، و دولت دهنده ستمديدگانم، و عطاكننده جزاهايم. همانا الله تنها منم و الهى جز من نيست. كسى كه جز به فضل من اميدوار باشد، يا جز از عدل من بترسد، او را عذابى كنم كه كسى از عالميان را چنان عذابى نكنم. پس تنها مرا پرستش كن و فقط بر من توكّل كن. همانا من هيچ پيامبرى نفرستادم و عمرش را كامل نكردم و زندگيش را سپرى ننمودم جز اينكه براى او وصيّتى قرار دادم و وصيّى قرار دادم. و همانا من تو را از همه پيامبران افضل قرار دادم و وصّى تو را هم از همه اوصيا افضل نمودم. و تو را به دو نوه‌ات كه همچون بچّه شيرند، حسن و حسين، گرامى داشتم. حسن را بعد از پدرش معدن دانشم قرار دادم و حسين راامين وحيم قرار دادم و او را با شهادت ارجمند كردم و سعادت را برايش حتمى و قطعى كردم. درجه او از همه شهدا افضل و برتر است. كلمه تامّه خود را با او قرار دادم و حجّت بالغه خود را نزد او گذاشتم. به خاطر عترت او ثواب و عقاب مى‌كنم. نخستين عترت او على سيّدالعابدين و زينت اولياى سابق است. فرزند او شبيه جدّش محمود است. او محمّد شكافننده دانشم و معدن حكمتم است. شكّ و شبهه كنندگان درباره جعفر هلاك خواهند شد. ردّ كننده او مانند كسى است كه مرا ردّ مى‌كند. به حق مى‌گويم كه منزل و مأواى جعفر را گرامى دارم و او را در ميان پيروان و ياران و دوستانش خوشوقت نمايم.بعد از او در موسى فتنه‌اى كور و تاريك تقدير شده است. زيرا ريسمان كمان من پاره نمى‌شود و حجّتم پنهان نمى‌ماند و دوستانم از جام لبريز سيراب مى‌شوند. كسى كه يكى از آنها را انكار كند، نعمتم را انكار كرده است و كسى كه آيه‌اى از كتابم را تغيير دهد، به من افترا زده است. واى بر آنان كه بعد از موسى بنده و حبيب و برگزيده من، به على افترا زده و انكارش مى‌كنند. على ولىّ و ياور من است. او را حامل بار سنگين نبوت قرار دادم و او را با دادن نيرو بر حمل آن امتحان مى‌كنم او را عفريتى مستكبر به شهادت مى‌رساند و در شهرى كه بنده صالح بنايش كرده در جنب بدترين خلق دفن مى‌كنند. به حق مى‌گويم او را با فرزندش محمد خوشحال كنم. محمد جانشين او بعد از او مى‌باشد و وارث علمش است. او معدن دانشم و محل اسرارم و حجّتم بر خلق است. كسى كه به او ايمان آورد، بهشت را منزل او قرار دهم و شفاعت او را درباره هفتاد نفر از اهل بيت او بپذيرم كه همه شان مستحق آتشند. سعادت را بر فرزندش على قطعى مى‌كنم. على ولىّ و ياور من است. او گواه من در ميان خلقم و امين بر وحيم مى‌باشد. حسن دعوت كننده به راهم و خازن علمم، از او متولّد مى‌شود. و او را به فرزندش (م ح م د) كه رحمت عالميان است كامل كنم. او كمال موسى و نور عيسى و صبر ايّوب را دارد. در زمان او اوليايم خوار مى‌شوند و سرهايشان همچون ترك و ديلم به هديّه برده مى‌شود. آنها كشته و سوزانده مى‌شوند. آنان در خوف و رعب و هراس خواهند بود و زمين با خونهايشان رنگين مى‌شود. و ناله و افغان در ميان زنانشان رايج مى‌شود. آنان به حق، دوستان من هستند. به وسيله آنان هر فتنه كور و ظلمانى را برطرف مى‌كنم و زلزله‌ها را بر مى‌دارم و سختيها و خشكسالى را از ميان مى‌برم. صلوات و رحمت خداى تعالى بر آنها باد. و هدايت يافتگان تنها آنان هستند.

۲) حديث غدير

علّامه امينى(ره) اين حديث را در جلد اوّل كتاب شريف‌الغدير از ۱۱۰ صحابه و ۸۴ تابعى و ۳۶۰ نفر از علماى حديث كه همه از عامّه هستند نقل كرده است. در

سند اين حديث جاى هيچگونه شك و ترديد وجود ندارد. در اينجا يكى از روايات اين حديث شريف رااز كتاب الغدير نقل مى‌كنيم: در روايت حذيفه بن اسيد آمده است كه رسول خدا فرمود :

أَيُهَّا النّاسُ، اِنَّ الله مَولاىَ وَأَنَا أَوْلَى بِكُمْ مِنْ أَنفُسِكُمْ. أَلاَ وَ مَنْ كُنْتُ مَولاهُ، فَهذا مَوْلاهُ. وَ أَخَذَ بِيَدِ عَلِىٍّ فَرَفَعَهَا حَتّى عَرَفَهُ القَوْمُ أَجْمَعُونَ. ثُمَّ قالَ: اَللّهُمَّ وَالِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ. ثُمَّ قالَ: وَ إنّى سائِلُكُمْ حِينَ تَرِدُونَ عَلَىَّ الحَوْضَ عَنِ الثَّقَلينِ. فَانْظُرُوا كَيَفَ تَخْلُفُوا فِيهما. قالُوا: وَ مَا الثَّقَلانِ؟ قالَ: الثَّقَلُ الاَكْبَرُ كِتابُ الله سَبَبٌ طَرَفُهُ بِيَدِالله وَ طَرَفُهُ بِأَيْديكُمْ، وَ الاصغَرُ عِتْرَتِى.

اى مردم، همانا خداوند مولاى من است و من به شما از خود سزاوارترم. بدانيد هركس به من مولاى اويم اين (على) مولاى اوست. آنگاه دست على را گرفت و بلند كرد به گونه‌اى كه همه مردم او را شناختند. سپس فرمود: خداوندا، دوست بدار كسى را كه او را دوست بدارد و دشمن بدار كسى را كه او را دشمن بدارد. آنگاه فرمود: همانا من آن روزى كه بر كنار حوض بر من وارد مى‌شويد از شما درباره ثقلين سؤال خواهم كرد. پس بنگريد كه بعد از من با آنها چگونه رفتار مى‌كنيد. گفتند: ثقلين چيست؟ فرمود: ثقل اكبر كتاب خداست كه سببى است كه يك طرفش خداست و طرف ديگرش در دست شما. و ثقل اصغر عترت من است.

مى‌دانيم كه اين جريان بعد از حجّة‌الوداع در محلّى به نام غديرخم اتفاق افتاد. و حضرت همه حاجيان را در آنجا گرد آورد تا اين سخنان را به آنها ابلاغ كند. و در اين سخنان موضوع اصلى معرفى على عليه السلام و سفارش عترتش بر امت اسلامى است. و على عليه السلام را به اين صورت معرفى كرد كه: مردم، هركس من مولاى اويم، على مولاى اوست. كلمه مولى درست است كه در معانى مختلف استعمال شده است، ولى روشن است كه در اينجا فقط يك معنا مراد است و آن جز معناى مالك امر و اولى به تصرّف نمى‌تواند چيز ديگرى باشد زيرا نمى‌شود اين همه كار فقط براى بيان اين باشد كه اى مردم هركس من دوستدار اويم على دوستدار اوست. يا معانى ديگر.

و در ثانى بر فرض بپذيريم كه مولا در اينجا به معناى دوست باشد، باز هم مى‌گوييم نمى‌شود مراد از دوستى در اينجا دوستى عادى و معمولى باشد، زيرا اين نوع دوستى سفارش لازم ندارد، بلكه مقصود دوستى حقيقى است كه لازمه‌اش اطاعت و فرمانبرى از محبوب است. چنانچه در مباحث سابق گذشت.

حال اگر از آنان كه مى‌گويند مراد از اين كلمه دوستى و محبّت و كمك به على است، بپرسيم: چند نفر از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين سفارش پيامبر را درباره على و اولاد او رعايت كردند؟ آيا مگر خليفه دوم نبود كه براى گرفتن بيعت در خانه او را به آتش كشيد؟! در كنزالعمّال نقل شده كه: بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وقتى براى ابوبكر بيعت مى‌گرفتند، على و زبير در خانه فاطمه با او مشورت مى‌كردند. چون عمر از اين امر آگاه شد نزد فاطمه آمد و گفت: اى دختر رسول خدا، به خدا هيچ كسى پيش من محبوبتر از پدرت نيست. و بعد از او هيچ كسى محبوبتر از تو پيش ما نيست. ولى سوگند به خدا اين دوستى مانع از اين نمى‌شود كه اگر چند نفر نزد تو جمع شوند امر نكنم كه در را بر آنها آتش نزنند.

حال با وجود اين حركات و نظاير آن كه فراوان است، آيا مى‌شود آنان را به عنوان جانشين پيامبر و خليفه مسلمين پذيرفت؟!

۳) حديث ثقلين

احمد بن حنبل در مسند خود از ابوسعيد خدرى نقل كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود :

اِنّى أَوَشَكُ أَنْ أُدْعِى فَأُجيبُ وَ اِنّى تاركٌ فِيكُمُ الثِّقلينَ كِتابَ الله عَزَّوَجَلَّ وَ عِتَرتِى.كِتابَ الله حَبْلٌ مَمدُودٌ مِنَ السَّماءِ اِلَى الأَرض، وَ عِتَرتِى أهلُ بَيتى. وَ اِنَّ الطيفَ أَخْبَرنِى أَنَّهُما لَنْ يَفْتَرِقَا حَتّى يَرِدَا عَلىَّ الحَوضَ فَانْظُرُونى بِمَ تَخلُفُونِى فِيهِما.

همانا من نزديك است دعوت حق را لبيك بگويم. و من در ميان شما دو شىء گرانبها مى‌گذارم؛ كتاب خداى تعالى و عترتم. كتاب خدا ريسمانى است كه از آسمان تا زمين كشيده شده است و عترتم يعنى اهل بيتم. خداوند لطيف به من خبر داده كه آن دو از هم جدا نمى‌شوند تا بر حوض بر من وارد شوند. پس بنگريد كه بعد از من با آنها چگونه رفتار مى‌كنيد.

اين روايت هم از جمله رواياتى است كه علماى حديث، شيعه و سنّى به صورت تواتر نقل كرده‌اند. در اين حديث پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم امّت خود را به كتاب و عترتش سفارش مى‌كند و از آنها مى‌خواهد براى نجات از گمراهى و ضلالت به اين دو چنگ زنند.

اين حديث به روشنى دلالت مى‌كند كه اطاعت و پيروى از عترت واجب و لازم است. پس بر هر مسلمانى موافقت آنها در همه كارها لازم است. حال آنان شوراى سقيفه تشكيل دادند و براى امت رهبر و خليفه تعيين كردند، آيا عترت پيامبر هم با آنها در اين كار موافق بود؟! با توجّه به آنچه تا به حال در اين مختصر خوانديم به طور قطع و يقين مى‌توان گفت كه چنين توافقى وجود نداشت، بلكه آنان با اين امر مخالف بودند.

روايات وارد شده در اين زمينه همچون آيات قرآن كريم فراوان است. و در اينجا به همين مقدار كفايت مى‌كنيم. از خداوند متعال خواستاريم ما را از مُواليان اهل بيت پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله و سلم قرار دهد. و به لطف و كرمش حبّ و دوستى و اطاعت و پيروى از آنها را به ما عطا فرمايد و اعتقاد و ايمان ما را به آنها روز به روز محكمتر نمايد و در فرج مولا و پيشوايمان حضرت حجّت بن الحسن العسكرى تعجيل بفرمايد.

الحمدلله الذى هدانا لهذا

و ما كنّا لنهتدى لولا ان هدانا اللّه.

قم – محمد بيابانى اسكويى

۲۶/۵/ ۷۹

فهرست منابع

. قرآن كريم.

. نهج‌البلاغه.

. الصحيفة السجّاديّة الجامعة، مؤسسة الامام المهدى (عج)

. ابن اثير، محمد، النهاية، تحقيق طاهر احمد الزاوى و محمود محمد الطناحى اسماعيليان، قم، ۱۳۶۴ هـ.ش.

. ابن سعد، محمّد، الطبقات الكبرى،دارصادر – بيروت.

. ابن طاووس، على بن موسى، اقبال الاعمال، دارالكتب، طهران، ۱۳۹۰ هـ.ق.

. ابن منظور، محمّد بن مكرم انصارى، لسان العرب، أدب الحوزة – قم، ۱۳۶۳ هـ. ش.

. ابن هشام، عبداللّه بن يوسف، السيرة النبويّة، تحقيق عمر عبدالسلام، دارالكتاب العربى – بيروت، ۱۴۱۰ هـ.ق.

. احمد بن فارس، ابوالحسن، معجم مقايس اللّغة، تحقيق عبدالسلام محمد هارون، مكتب الاعلام الاسلامى، قم، ۱۴۰۴ هـ.ق.

. اصفهانى، الراغب، المفردات، تحقيق سيّد گيلانى، مطبعة مصطفى البابى الحلبى – مصر، ۱۳۸۱ هـ.ق.

. اصفهانى، محمّد مهدى، ابواب‌الهدى، چاپ سنگى.

. البخارى، محمّد بن اسماعيل، صحيح البخارى، دارالفكر، ۱۴۱۱ هـ.ق.

. امينى، احمد الغدير، دارالكتاب العربى، بيروت، ۱۴۰۳٫

. برقى، احمد بن محّمد، المحاسن، دارالكتب الاسلاميّة – ايران، قم.

. بلاغى، محمّد جواد، آلاء الرحمن، مكتبه وجدانى – قم.

. بيضاوى، عبدالله بن عمر، تفسير بيضاوى، مكتبة‌المصطفى البابى الحلبى، مصر.

. تسترى، قاضى نوراللّه، احقاق الحق، مطبعة خيّام – قم، ۱۴۰۳ هـ.ق

. حائرى قزوينى، سيّد مهدى، ترجمه «الاتقان فى علوم القرآن»، مؤسسه اميركبير – تهران.

. حرّانى، حسن بن على، تحف‌العقول، تحقيق على‌اكبر غفارى، جامعه مدرسين، قم، ۱۴۰۴ هـ.ق.

. حرّعاملى، محمد بن حسن، وسائل‌الشيعة، مؤسسة آل‌البيت عليهم‌السلام الاحياء التراث، قم، ۱۴۱۴ هـ.ق. چاپ دوم.

. حسينى بحرانى، سيّد هاشم، تفسير برهان، مؤسسه اسماعيليان – قم.

. رازى، ابوالفتح، تفسير كبير تصحيح ابوالحسن شعرانى، كتاب فروشى – اسلاميّه – تهران ۱۳۵۶ هـ.ش.

. رازى، فخرالدين، تفسير كبير، دارالكتب، تهران، چاپ دوم.

. زرّين كوب، عبدالحسين، در قلمرو وجدان، انتشارات علمى، ۱۳۶۹ هـ.ش.

. زمخشرى، محمودبن عمر، الكشاف، ادب‌الحوزة، قم.

. شريعتى، محمّدتقى، تفسير نوين، شركت سهامى انتشار، بى‌تا – تهران.

. شهرستانى، محمّد بن عبدالكريم، الملل و النحل، تحقيق محمّد سيّد گيلانى، دارالمعرفة – بيروت، ۱۴۰۲ هـ.ق.

. شهيدى، سيّد جعفر، تحليلى از تاريخ اسلام، نهضت زنان مسلمان – تهران، ۱۳۵۹ هـ.ش.

. شيخ طوسى، محمد بن حسن، الرسائل‌العشر، تحقيق واعظ‌زاده خراسانى، جامعه مدرسين، قم، ۱۴۰۴ هـ.ق.

. صافى گلپايگانى، لطف‌اللّه، منتخب‌الاثر، مكتبه صدر، تهران. صحيفه كامله سجاديه.

. صدوق، محمد بن على، التوحيد، تحقيق سيد مهدى حسينى تهرانى، جامعه مدرسين، ۱۴۰۹ هـ.ق.

. صدوق، محمّد بن على، الخصال، تحقيق على اكبر غفارى، جامعه مدرسين – قم، ۱۴۰۹ هـ.ق.

. صدوق، محمّد بن على، الفقيه، تحقيق سيّد حسن موسوى خرسان، دارالكتب الاسلاميه – تهران، ۱۳۹۰ هـ.ق.

. صدوق، محمدبن على، ثواب‌الاعمال، تحقيق على اكبر غفارى، مكتبه صدوق، قم.

. صدوق، محمّد بن على، علل‌الشرايع، مكتبه داورى – قم.

. صدوق، محمّد بن على، عيون‌الاخبار، تحقيق سيّد مهدى حسينى لاجوردى، رضا مشهدى – قم، ۱۳۶۳ هـ.ش.

. صدوق، محمد بن على، عيون‌الاخبار، تحقيق سيد مهدى لاجوردى، رضا مشهدى، قم، ۱۳۶۳ هـ.ش.

. صدوق، محمد بن على، كمال‌الدين، تحقيق على اكبر غفارى، جامعه مدرسين قم.

. صدوق، محمد بن على، معانى‌الاخبار، تحقيق على اكبر غفارى، جامعه مدرسين، قم، ۱۳۶۱ هـ.ش.

. طبرسى، احمد بن على، الاحتجاج، تحقيق ابراهيم بهادرى و محمد هادى به، انتشارات اسوه، قم، ۱۴۱۳ هـ.ق.

. طبرسى، فضل بن حسن، مجمع‌البيان، تصحيح، سيّد هاشم رسولى و فضل اللّه طباطبائى، داراحياالتراث العربى – بيروت، ۱۳۷۹ هـ.ق.

. طبرى، محمد بن جرير، جامع‌البيان فى تفسيرالقرآن، دارالمعرفة، بيروت.

. عبدالمقصود، عبدالفتاح، خاستگاه خلافت، ترجمه دكتر سيد حسن افتخارزاده، نشر آفاق، تهران، ۱۳۷۶ هـ.ش.

. عسكرى، سيدمرتضى، نقش ائمّه در احياء دين مجمع علمى اسلامى، تهران، ۱۳۷۱ هـ.ش.

. علامه حلّى، حسن بن يوسف، نهج‌الحق و كشف‌الصدق، تحقيق عين‌الله حسنى ارموى، دارالهجرة، قم، ۱۴۰۷ هـ.ق.

. عياشى، محمد بن مسعود، تفسير عيّاشى، تحقيق سيدهاشم رسولى، قم.

.فيروزآبادى، سيدمرتضى، فضائل‌الخمسة من الصحاح الستة، دارالكتب، تهران، ۱۳۷۱ هـ.ش.

. فيض كاشانى، محسن، الوافى، چاپ سنگى.

. فيومى، احمد بن محمد، المصباح‌المنير، دارالهجرة، قم، ۱۴۰۵ هـ.ق.

. قرشى، سيّد على اكبر، قاموس‌القرآن، دارالكتاب الاسلاميّة – تهران.

. قزوينى، مجتبى، بيان‌الفرقان، دارالكتب‌الاسلاميّه، تهران، ۱۳۷۱ هـ.ق.

. قمى، على بن ابراهيم، تفسير قمى، تحقيق سيّد طيب جزائرى، دارالكتاب – قم، ۱۴۰۴ هـ.ق.

. كلينى، محمّد بن يعقوب، الكافى، تحقيق على‌اكبر غفارى، دارالكتب الاسلاميّة – تهران.

. مجلسى، محمّدباقر، بحارالانوار، دارالكتب الاسلاميّه – تهران.

. مرواريد، حسنعلى، تنبيهات حول المبدء و المعاد، آستان قدس رضوى، مشهد، ۱۴۱۶ هـ.ق.

. مشهدى، محمدرضا، تفسير كنزالدقائق، تحقيق حسين درگاهى، انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، تهران، ۱۴۱۱ هـ.ق.

. ملكى ميانجى، محمد باقر، تفسير مناهج‌البيان، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، تهران، ۱۴۱۷ هـ.ق.

. نيشابورى، حسن بن محمد، تفسير غرائب‌القرآن، مطبوع با تفسير طبرى، دراالمعرفة،بيروت.

. هندى، المتّقى، كنزالعمال، تحقيق الشيخ بكرى حيانى و الشيخ صفوة‌الصفاء مؤسسة‌الرسالة، بيروت.

معرفت نبى ۳

مقدّمه ناشر ۵

فهرست مطالب ۷

مقدّمه ۱۵

۱) معرفت خدا ۱۵

۲) هدف خلقت ۱۸

۳) انسان با نبود پيامبر ۲۰

۴) ارتباط خداشناسى و نبى‌شناسى ۲۲

معناى نبى و رسول ۲۵

نبى و رسول در قرآن و حديث ۲۶

فرق رسول و نبى ۲۸

سؤال: آيا در رسول علاوه بر اين خصوصيّت مأموريت داشتن براى رساندن

پيام ۳۰

جواب: با توجّه به آيات قرآن كريم افتراق نبى و رسول از اين جهت منتفى است. ۳۰

كلام خدا و اقسام آن ۳۰

۱) وحى ۳۱

۲) از پس حجاب ۳۲

۳) با ارسال رسولان ۳۴

اقسام وحى ۳۷

۱) وحى تشريعى ۳۷

الف: الهام در خواب ۳۷

ب: الهام در بيدارى ۳۹

ج: ارسال رسل ۳۹

د: خلق صدا ۳۹

سؤال: در اين نوع از وحى اگر صدايى در كار بود چرا ديگران نمى‌شنيدند؟ و يا ۴۰

جواب:اگر گيرنده‌اى وجود نداشته باشد، آيا مى‌توان صورت و يا تصوير را از دل ۴۰

۲) وحى تكوينى ۴۰

۳) القاى شيطانى ۴۱

اقسام وحى از منظر ديگر ۴۱

الف: وحى رسالت و نبوّت : ۴۲

ب: وحى الهام : ۴۲

ج: وحى ارشاد : ۴۲

د: وحى تقدير : ۴۲

هـ: وحى امر : ۴۲

و: وحى دروغ : ۴۲

ز: وحى خير : ۴۳

۱) ضرورت نبى و رسول براى انسان ۴۵

عقل چيست؟ ۴۵

ويژگيهاى انسان و ضرورت قانون و مربّى ۴۸

الف: پذيرش كه كارى درونى است و بايد كه قانون ريشه در عمق جان انسانها ۵۱

ب: عمل كه نمود بيرونى است. ۵۱

ويژگيهاى عمده قانونگذار ۵۱

الف: آگاهى مطلق ۵۲

ب: توانايى مطلق ۵۲

ج: بى‌نيازى مطلق ۵۳

د: تأثير ناپذيرى ۵۳

قانون الهى و بشرى ۵۳

هدايت و نياز انسان در آن به انبيا ۵۵

۲) لزوم ارسال رسل بر خداى تعالى ۵۸

استمرار وجود حجّت در زمين ۶۲

اوّلاً: صرف نظر از منابع اسلامى – قرآن و روايات – مأخذ مطمئنى در اين زمينه ۶۶

ثانياً: با مراجعه به قرآن و روايات مى‌توان شمايى نسبتاً روشن از جوامع در ۶۶

بررسى جوامع به هنگام بعثت پيامبران ۶۸

دعوت اوّليّه پيامبران ۷۱

شأن پيامبران ۷۳

۱) بررسى و شناخت خلق و خوى فردى و جمعى پيامبر ۷۵

۲) پيامبر آيه علم الهى ۷۷

امّيّت پيامبر اسلام صلى الله و عليه و آله و سلم ۷۹

آيا پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلّم خواندن و نوشتن مى‌دانست؟ ۸۴

عصمت پيامبران ۸۶

مفهوم عصمت ۸۶

رابطه علم و عصمت ۸۸

الف: در منطق قرآن علم و تقوا با يكديگر پيوند خورده‌اند. بدين معنا كه علم ۸۸

ب: منظور از اينكه گفتيم: «انبياى الهى چون از علم وَهَبى الهى برخوردارند يقيناً ۸۹

دليل عصمت ۸۹

شبهاتى درباره عصمت پيامبران ۹۱

اهل سنّت و ترديد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم در رسالت خويش ۹۱

۳) پيامبر آيه قدرت الهى ۱۰۲

رابطه علم و قدرت ۱۰۳

آيه يا معجزه ۱۰۴

ضرورت آيه و بيّنه ۱۰۷

آيه و بيّنه و ارتباط آن با زمانه ۱۰۸

قرآن، آيه و بيّنه پيامبر خاتم ۱۰۹

اشكالات انحصار وجه تحدّى به فصاحت و بلاغت ۱۱۱

تحدّى قرآن به معانى ۱۱۴

محكهاى شناخت مدّعيان دروغين ۱۱۹

۱) محك اعتقادى ۱۲۲

۲) محك عملى ۱۲۴

الف: تناقض‌گويى ۱۲۴

ب: ادّعاى استقلال ۱۲۵

۳) محك سلبى ۱۲۶

الف: در بعد اعتقادى دعوت به توحيد و معاد چنانچه پيش از اين نيز اشاره شد ۱۲۹

ب: در بعد عملى ۱۳۰

۱) در ارتباط با خدا ۱۳۰

۲) در ارتباط با خود ۱۳۱

۳) در ارتباط با جامعه ۱۳۴

روش انبيا در تبليغ دين ۱۳۴

تبليغ علمى ۱۳۷

تبليغ عملى ۱۳۸

فترت و تنافى آن با تداوم رسالت ۱۴۶

معناى فترت از ديدگاه مرحوم صدوق ۱۴۸

بشارات ۱۵۳

معرفت امام ۱۵۷

معناى لغوى امام ۱۵۹

ويژگيهاى امام ۱۶۳

۱) لزوم پيروى از امام به طور مطلق ۱۶۳

الف: وجوب طاعت به عنوان اوّلى و ثانوى ۱۷۱

من هيچ امرى براى آنها نيست. و هر كس كه من مولاى اويم و سزاوارتر از او ۱۷۲

به اويم و هيچ امرى براى او با وجود من نيست، پس علىّ بن ابى طالب مولاى ۱۷۲

اوست و سزاوارتر از او به خود اوست، و براى او با وجود على هيچ امرى نيست. ۱۷۲

ب: وجوب اطاعت امام و عصمت ۱۷۳

ج: وجوب اطاعت امام در نظر علماى اهل سنّت ۱۷۳

كه بر حق باشند. ۱۷۴

د: وجوب اطاعت در روايات اهل سنّت ۱۷۸

۲) امام خليفه خداست ۱۸۲

خليفه در روايات اهل سنّت ۱۹۰

۳) امام حجّت خداست ۱۹۲

۴) امام عالم به دين خداست ۱۹۹

رابطه وجوب طاعت و علم ۲۰۲

رابطه حجّت بودن امام و علم ۲۰۳

علم امام در روايات اهل بيت عليهم‌السلام ۲۰۴

۱) كيفيت عالم شدن امام عليه السلام ۲۰۴

۲) امام محدّث است ۲۱۰

۳) تأييد امام با روح‌القدس ۲۱۲

روح‌القدس و عصمت ۲۱۷

روح‌القدس و قدرت ۲۱۸

۴) نزول فرشتگان بر امام در شب قدر ۲۱۸

اشكال: از آيه شريفه و رواياتى كه در تفسير آن نقل شد، به اين نتيجه رسيديم كه : ۲۲۰

جواب: اين سؤال در روايتى مطرح شده است و امام عليه السلام از آن جواب ۲۲۰

۵) مصحف فاطمه – سلام الله عليها ۲۲۸

۶) امام اسم اعظم را مى‌داند ۲۳۰

۷) امام، حامل علوم قرآن ۲۳۳

۸) امام، وارث علوم پيامبران و اوصيا ۲۴۱

۹) صحيفه‌اى كه امامان از پيامبر در بيان احكام دارند ۲۴۲

۱۰) اصول و كليّات علم نزد ائمّه است ۲۴۴

۱۱) علم صحيح نزد ائمّه است ۲۴۶

۱۲) علم امام در طفوليت ۲۴۸

شبهه‌اى در علم امام به سبب شهادت خويش ۲۴۹

۵) عصمت امام ۲۵۴

معناى عصمت ۲۵۴

دليل عصمت امام ۲۵۶

۱) وجوب اطاعت ۲۵۶

۲) حجّت بودن امام ۲۵۶

۳) نفى امامت ظالم ۲۵۸

الف: شرك در توحيد. اعمّ از توحيد در ذات و صفات مانند شرك در ربوبيّت و ۲۵۸

ب: شرك در عبادت. يعنى بنده خدا در عبادت خدا كسى ديگر را شريك خدا قرار ۲۵۸

ج: شرك در اطاعت. يعنى انسان در عرض خدا براى بندگان خدا هم مقام وجوب ۲۵۹

نظر عامّه در امامت ظالم ۲۵۹

۴) حفظ دين و بيان احكام الهى بعد از پيامبر ۲۶۲

عصمت امام پيش از امامت ۲۶۳

رابطه علم و عصمت ۲۶۵

۵) نصبى بودن امام ۲۶۸

الف: تعيين امام خارج از توان بشر است و بايد خداى تعالى او را تعيين كند. ۲۶۸

ب: خداوند متعال اين كار را انجام داده است. ۲۶۸

ادلّه نصبى بودن امام ۲۶۸

۱) وجوب طاعت به طور مطلق ۲۶۸

۲) جانشينى خدا ۲۶۹

۳) دانش و عصمت ۲۷۰

گزينش امام در نظر عامّه ۲۷۲

۱) خليفه‌اى جانشين خويش را تعييين كند. ۲۷۵

۲) خليفه به انتخاب مردم تعيين شود. ۲۷۶

۳) خليفه با زور شمشير به خلافت مى‌رسد. ۲۷۶

سقيفه، جريانى از پيش طراحى شده ۲۷۷

نقش رأى اكثريت در خلافت ۲۸۲

علائم شناخت امام ۲۹۱

۱) نصّ و وصيّت ۲۹۱

۲) تجهيز امام سابق ۲۹۲

۳)بزرگترين فرزند پسر ۲۹۳

۴) قرشى بودن ۲۹۳

ضرورت وجود امام ۲۹۷

۱) نياز مردم به امام در معرفت خدا ۲۹۷

۲) نياز انسان به امام در دين الهى ۳۰۳

۳) نياز انسان به امام در رفع اختلاف و نظام امور ۳۰۷

۴) نياز مردم به امام در تداوم حيات ۳۰۹

لزوم معرفت امام ۳۱۳

۱) عمل بدون معرفت امام بى‌ثمر است ۳۱۳

۲) كسى كه بميرد و امام زمانش را نشناسد. ۳۱۴

۳) انكار يكى از امامان انكار همه آنهاست ۳۱۶

لزوم محبّت اهل بيت ۳۱۹

لازمه محبت اهل بيت پيروى از آنهاست ۳۲۰

محبّت اهل بيت در عالم ارواح ۳۲۲

تعيين ائمه در قرآن و روايات ۳۲۷

تعيين امامان در احاديث ۳۳۳

۱) معرّفى دوازده امام به اسم ۳۳۳

۲) حديث غدير ۳۳۷

۳) حديث ثقلين ۳۳۹

فهرست منابع ۳۴۱

این تصویر دارای صفت خالی alt است؛ نام پروندهٔ آن pdf-icon.png است

دانلود کتاب با فرمت PDF

(Visited 478 times, 1 visits today)