داستان ملکه آسمونی
شب از نيمه مي گذشت . گنجشك كوچولو لبه ي ديوار گلي ِ يه خونه نشسته بود وبا تعجب به در خونه نگاه مي كرد. در سوخته بود و گريه مي كرد . صداي گريه ش نمي ذاشت گنجشك كوچولو بخوابه . پر زد و رفت جلوي در نشست . به در سلام كرد و گفت سلام در قشنگ ، چرا گريه مي كني؟ چرا صورتت سوخته ؟ كي اذيتت كرده ؟ مي دوني تا وقتي تو گريه كني نه من ، نه هيچكس ديگه نمي تونه راحت بخوابه ؟ صداي گريه ي در بلندتر شد، انگارتازه بغضش تركيد ، زير لب گفت ، آخه گنجشك كوچولو ، تو كه نمي دوني چه بلايي سر من اومده و باز هم گريه كرد.
گنجشك گفت ! ببخشيد اگه ناراحتت كردم ، من تازه به اين شهر اومدم ، خسته از راه طولاني خواستم اين جا شبو بخوابم كه صداي گريه ي تو رو شنيدم. اصلا نمي خواستم ناراحتت كنم.
در هق هق كنان گفت : تو منو ناراحت نكردي ، ياد اتفاقي افتادم كه منو به اين روز انداخت و گريه ام بيشتر شد مي خواي برات تعريف كنم
گنجشك گفت ، آره ، دوست دارم داستانتو بشنوم. شايد اين طوري هم تو آرومش می گیري. هم من خواببم ببره .
در گفت: باشه پس بيا اين جا نزديك من ، سر تو بزار تو گنج چهار چوبم برات بگم .
سالها پيش من درخت تنومند و بزرگي بودم. يه روز مرد نجار به جنگل اومد و منو با تبر بريد. بعد به كارگاهش برد و بعد از چند روز كه هر تكه ي برش داده ي منو به تكه اي وصل كرد يه در قشنگ و زيبا از من ساخت . بعد يه مرد قد بلند و زيبا كه مهربوني از تو چشماش معلوم بود به نجاري اومد و منو خريد به مرد نجار گفت قراره دخترش عروس بشه و منو براي نگهباني از خونه ي دخترش مي خره . تا اجازه ندم هيچ غريبه اي وارد خونه بشه و از اهل خونه ي دخترش مراقبت كنم. مي گفت ، دخترش ملكه ي آسمونيه و خيلي بايد ازش حمايت كنه. خلاصه من اومدم اين جا و شدم در خونه ي ملكه ي آسمونيا ، ملكه زيباترين و خوش بوترين موجودي بود كه تا اون روز ديده بودم، اولين كسي كه از ميان دلم رد شد همسر ملكه بود كه امير آسمونيا صداش مي كردند . اصلا مي دوني چيه ؛ اين خونه وصل به آسمون بود. ملكه و امير بيشتر با آسمونيا كار داشتن تا با اهل زمين . خونه شون هميشه بوي ياس مي داد . تازه هر زماني كه فرشته هاي آسمون مي خواستن به ديدن ملكه و امير بيان ازشون اجازه ي ورود مي گرفتند و از ميون دل من رد مي شدند. سالها گذشت و من انقدر فرشته و ملك و پري ديدم كه ديگه يادم رفت يه تيكه چوب بي ارزش بودم و درِ زميني ام !
من شاهد تولد بچه هاي ملكه و امير بودم كه هر كدومشون اندازه ي يه دنيا دوست داشتني و عزيز بودن .
ملكه و امير دو تا پسر داشتن و دو تا دختر و من مي دونستم كه منتظرن خداي مهربون يه پسر ديگه بهشون بده
اما روزگار يكهو تغيير كرد. پدر ملكه ، همون مرد مهربوني كه منو به اين خونه آورده بود تو بستر بيماري افتاد و يه روز من صداي گريه ي ملكه و امير رو شنيدم .بچه ها هم زانوي غم بغل كردند و هر كدوم يه گوشه ي حياط نشستند. و من فهميدم ملكه پدر مهربونش رو از دست داده
ديگه ازون روز لبخند به لب ملكه نيومد اما ، اتفاقي كه منو به اين روز انداخت هيچكدوم اينا نبود. دو سه روز بعد از رفتن پدر ملكه و امير تو خونه نشسته بودن و بچه ها شونو تو بغل گرفته بودن . غصه و غم از سر وروي خونه مي باريد، آخه پدر شونو خيلي دوست داشتن. منم تمام حواسم بهشون بود تا اگه كاري ازم بر مي اومد براشون انجام بدم.
ناگهان ضربه ي محكمي به پهلوم خورد. نگاه كردم به بيرون ديدم مرد زشت و وحشتناكي با يه عالمه سرباز پشت سرم ايستاده و با لگد به پهلوم مي زند. خودمو محكم جمع كردم و ياد همون روز اولي افتادم كه پدر ملكه منو مي خريد، انگار اون روز براي همچين روزي منو مي خريد مرد پشت سر هم داد مي زد و به امير مي گفت بيرون بره ، اما ملكه كه مي دونست اگه اميرش از خونه بره ، مرد و سربازاش مي كشنش خودش اومد كنار من بازم بوي ياسش ديونم كرد. گفتم اگه بميرم نمي زارم كسي بي اجازه از من رد شه ملكه گفت : چي كار دارين؟ مرد گفت؛ به امير بگو بياد بيرون
ملكه گفت: اگه نياد چي؟ مرد فرياد كشيد ؛ خونه تونو آتيش مي زنم .
ملكه گفت : حتي اگه ملكه آسمونيا پشت در با شه ؟ مرد گفت؟ با ملكه آسمونيا آتيش مي زنم
و من يهو احساس كردم همه ي تنم داره مي سوزه ، تا جايي كه مي تونستم خودمو محكم گرفتم مرد شعله هاي آتيشو به همه جاي تنم مي زد تا زودتر بسوزم. ملكه هنوز پشت من پناه گرفته بود. مرد چند تا لگد محكم ديگه به پهلوم زد . چارچوبم داشت مي سوخت گل ميخاي رو سينه م داغ شده بود مي خواستم به ملكه بگم از كنار من دور شه كه مرد لگد محكم ديگه اي به پهلوم زد ، من از چار چوبم جدا شدم و خوردم به…..
گنجشك كوچولو اشكاشو پاك كرد و گفت : بسه ديگه ، ديگه تعريف نكن ،من طاقت شنيدنشو ندارم
در گفت ، حالا فهميدي چرا من اين شكلي شدم و اين قدر گريه مي كنم؟
گنجشك گفت: فقط يه چيزي بهم بگو ملكه اي آسمونيا چي شد/
دو تا قطره اشك درشت از چشماي در چكيد و گفت : رفت به آسمون، پسر كوچولوشم با خودش برد، اصلا از اولش هم مال آسمونيا بود. من فقط اينو خوب مي دونم كه هر كسي كه اون جوري كه ملكه دوست داشت زندگي كنه و از ته دلش ملكه و امير و بچه ها شو نو دوست داشته باشه يه روزي به آسمون مي ره و كنار اونا زندگي مي كنه .