گور گناهان – متن کامل
گور گناهان
دكتر نادر فضلى
موسسه فرهنگى نبأ
بسم الله الرحمن الرحيم
خادمان مسجد النبى از آخرين كسانى كه در مسجد مانده بودند خواستند تا حرم نبوى را ترك كنند. تاريكى شب همه جا را پوشانده بود و كوچههاى مدينه كاملا خلوت شده بود. كورسوى چراغهاى روشن معدودى از خانهها حكايت از آن مىكرد كه شهر كم كم به خواب مى رود. روزهاى آخر ماه بود و هوا كاملا تاريك. سوسوى ضعيف ستارگان آسمان نمىتوانست جاى روشنايى مهتاب را بگيرد. نسيم ملايمى مىوزيد و هوا كاملا معتدل و لذت بخش بود.
حامد از آخرين افرادى بود كه از مسجد بيرون آمد. مسير خانهاش از كوچه بنى هاشم مىگذشت. اما او به طرف قبرستان بقيع به راه افتاد. سعيد دوست حامد، بيرون مسجد پشت ديوارى پنهان شده، حامد را زير نظر گرفته بود. همينكه
حامد به طرف گورستان رفت، سعيد هم به تعقيبش پرداخت. تاريكى شب به او كمك مىكرد تا ديده نشود. البته حامد هم توجهى به اطراف نداشت و غرق افكار خودش بود. او آرام و با قدمهاى شمرده حركت مىكرد و گويا زير لب كلماتى را زمزمه مى نمود. در پيمودن فاصله ميان مسجد و گورستان شتاب نمىورزيد، اما همينكه به بقيع رسيد گويا كه تاخيرى در كارش پيش آمده باشد بر سرعت قدمهايش افزود. سعيد هم ناگزير سرعت گرفت تا از او دور نماند.
حامد از ميان قبرها گذشت و جلوتر رفت تا به اواخر گورستان رسيد و همانجا ايستاد. وجود تك درخت نخلى كه در نزديكى حامد بود، به سعيد كمك كرد تا پشت آن پنهان شده و ديده نشود. هالهاى از غم در چهره حامد موج مىزد اما ابدآ نمىترسيد. بر عكس سعيد به شدت مىترسيد. او هيچگاه جرأت نكرده بود در تاريكى شب به گورستان بيايد. سكوت سهمگين و مرگبار، تاريكى دهشت زا، وجود قبرهاى اطراف، افكار هراسانگيز و وحشت زا، ترس از مرگ و مردهها چنان هول و هراسى به جان سعيد انداخته بود كه مرتب اشباح ترسناكى را در خيال مجسم مىكرد و بر وحشتش مىافزود.
مرتب خودش را نفرين مىكرد كه چرا به تعقيب حامد پرداخته است. فراموش كرده بود كه به ابن عباس، استاد بزرگوارش قول داده بود كه در اطاعت فرمان او، اين كار را خواهد كرد.
به هر صورت افكار آزار دهنده، سعيد را راحت نمىگذاشت. شدت وحشت او چنان بود كه تصميم گرفت هر چه سريعتر برگردد. اما ناگهان ديد كه حامد به كنار گورى رفت، از زير خاك بيلچهاى بيرون آورد و مشغول كندن زمين شد. سعيد يادش آمد كه به چه منظورى سايه به سايه حامد را دنبال كرده است. از سوى ديگر حس كنجكاويش بر حس ترس او غلبه كرد. كوشيد بر اعصابش مسلط شود و وحشت را از خود دور كند. بايد صبر مىكرد تا به چشم خود مىديد كه حامد چه مىكند. او بايد كارهاى حامد را به اطلاع استادش مىرساند.
حامد در معرض اتهام بزرگى بود. يا بايد آن اتهام ثابت مىشد و يا بايد حامد تبرئه مىگشت. براى رد يا اثبات اتهام او وجود شاهدى كه به چشم خود ببيند كه او چه مىكند ضرورى بود. هر چند سعيد مىكوشيد كه خودش را آرام كند ولى از شدت هيجان قلبش به تندى مىتپيد، طورى كه خودش صداى تپش تند قلبش را به خوبى مى شنيد. ترس و تعجب
سعيد زمانى بيشتر شد كه شنيد حامد ضمن كندن زمين با خودش حرف مى زند. سعيد كمى جلوتر آمد و گوشش را تيز كرد، شنيد كه حامد با خود مىگويد :
من نمىدانم چرا مردم از مردهها مى ترسند. ترس از مردهها احمقانه است. بسيارى از آدمهاى زنده ترسناكتر و خطرناكتر از مردهها هستند. بايد از آنها ترسيد. اما كسى از ايشان نمى ترسد. از مردهها مى ترسند كه نبايد بترسند. علت ترس مردم از مردهها به خاطر وحشتى است كه از مرگ دارند. مى ترسند كه خودشان هم بميرند. اگر كسى از مرگ نترسد از مردهها هم هراسى به دل راه نمىدهد. وحشت از مردن هم زمانى كم مىشود كه انسان يقين بداند كه او هم مىميرد و جايگاهش زير اين خاك خواهد بود. اگر پيوسته به ياد مرگ باشى از مردن نمىترسى. من از مرگ نمىترسم، پس از مردهها هم وحشتى ندارم. براى همين جرأت مىكنم تا در شب تاريك به گورستان بيايم و كارم را بكنم. اگر از مرگ و مرده مىترسيدم نمى توانستم اين كار را انجام دهم.
سعيد مىپنداشت حامد براى آن با خودش حرف مىزند كه از ترس خود بكاهد تا به خودش جرأت دهد كارش را بدون
واهمه انجام دهد. اما چنان آرامشى در لحن حامد بود كه اين گمان سعيد را رد مىكرد. از آن سو، صداى كندن زمين، آميخته به سخن گفتن حامد در سكوت سنگين گورستان، چنان طنين ترسناكى ايجاد كرده بود كه دست و پاى سعيد از ترس سست شده بود. كم مانده بود از شدت وحشت قالب تهى كند. حس و حال ايستادن نداشت. ديگر توان نداشت تا صبر كند. با خودش انديشيد: من آنقدر كه بتوانم به استاد بگويم شايعه مربوط به حامد درست است، از كارهاى او ديدهام.بيش از اين ديگر لازم نيست اينجا بايستم. برمىگردم و هر چه ديدهام به استاد مىگويم.
سعيد پس از اين فكر، بى صدا و به سرعت از گورستان گريخت. نفهميد راه را چگونه پيمود. وقتى به خود آمد كه ديد نزديك مسجد النبى است. نفس راحتى كشيد و به سوى خانهاش به راه افتاد. او به چشم خودش ديده بود كه حامد به گورستان رفته و در دل شب به كندن گور پرداخته است. اما پايان كار حامد را نديده بود. سعيد يقين داشت كه بعد از آن چه شده است. به خيال خود،لزومى نداشت تا دنباله كارهاى حامد را ببيند.
*****
با آنكه شب تا دير وقت بيدار بود، ساعتى پيش از طلوع فجر از خواب بيدار شد. فورآ از بستر برخاست، از اتاق بيرون آمد. نسيم دلانگيز سحرگاهى خستگى ناشى از كم خوابى ديشب را از تنش بيرون كرد. وضو ساخت و آماده شد تا به مسجد برود. از خانه تا مسجد راه زيادى نبود. در مسير، استشمام هواى پاك و روح پرور سحر كه بوى بهشت را در مدينه پراكنده مىكرد، نشاط عجيبى به او بخشيد. وقتى از باب جبرئيل وارد شد، ديد مسجد پر است از جمعيت نمازگزار. هنوز تا اذان صبح وقت باقى بود. عدهاى مشغول خواندن قرآن بودند. گروهى نماز شب مىخواندند و برخى هم ذكر مىگفتند و منتظر بودند. حامد در گوشهاى به نماز شب ايستاد. حال خوشى در نماز داشت و خشوع و خضوعش توجه هر بينندهاى را جلب مىكرد.
نيم ساعتى پس از پايان نماز صبح، جمعيت مسجد كاهش يافت. اما عدهاى از نمازگزاران در گوشهاى گرد آمدند تا شاهد و شنونده درس تفسير ابن عباس باشند. حامد در رديف جلو نشست. وقتى درس شروع شد با دقت و علاقه تمام گوش
دل به بيانات استاد سپرد. سعيد هم در درس حضور داشت. او در رديف آخر نشسته بود و چشم از حامد برنميداشت. تمام حواسش جلب و جذب حامد بود. از درس هيچ نمىفهميد. صحنه ديشب از جلو چشمانش دور نمىشد. از آرامش و خونسردى حامد سخت در تحيّر بود.
ميان آنچه پيشتر درباره حامد شنيده بود و ديشب به چشم خود ديده بود، با آنچه از حالات معنوى او مىديد، تناقض آشكارى به چشم مىخورد. تناقضى كه سعيد را به سختى رنج مىداد. ترديد كشندهاى هم به جانش افتاده، آزارش مىداد. او چنان غرق افكار آشفته بود كه پايان درس را متوجه نشد. زمانى كه همهمه جمعيت را شنيد، دانست كه درس پايان پذيرفته است.
درس كه پايان يافت، طبق معمول گروهى از شاگردان به گرد ابن عباس حلقه زدند و اين بار جلسه پرسش و پاسخ، اما به صورت نسبتآ خصوصى، تشكيل شد. حامد هم در اين نشست شركت داشت و با علاقه مباحث را پى مىگرفت. توجه ويژه ابن عباس نسبت به حامد به خوبى معلوم بود. شاگردان كم كم از محضر استاد مرخص شدند و رفتند. سعيد در
گوشهاى ايستاد و منتظر ماند. پس از رفتن همه، ابن عباس سعيد را فرا خواند و با او به صحبت نشست. سعيد ماجراى ديشب را مو به مو براى ابن عباس تعريف كرد. گفت كه به چشم خود حامد را ديده است كه به قبرستان رفته و مشغول كندن قبر شده است. و افزود كه بر اثر ترس زياد، منتظر نمانده تا ماجرا را تا پايان آن دنبال كند. اما يقين كرده است شايعهاى كه درباره حامد بر سر زبان برخى از مردم افتاده، درست است. و گفت كه حامد در حين انجام كار بسيار آرام و خونسرد بود.
ابن عباس از شنيده سخنان سعيد سخت به فكر فرو رفت. دقايقى به سكوت گذشت و پس از آن ابن عباس گفت :
سعيد! تو دوست حامد هستى و مىدانم از اينكه حيثيت و آبروى حامد لكه دار شود ناراحت خواهى شد. من مىخواستم اطمينان بيابم كه آنچه بعضىها درباره او مىگويند درست است يا خير. آنچه تو گفتى تا حدى خبر را تأييد مىكند اما متأسفانه تو به چشم خود نديدهاى كه او نهايتآ چه مىكند. مىدانى كه تهمتى كه به او مى زنند بسيار سنگين است و قبول آن دشوار. كفن دزدى گناهى بسيار بزرگ و نفرتانگيزترين نوع دزدى است. دزدى كردن از آدمهاى زنده
ناجوانمردى است، اما دزدى كردن از مردهها خيلى پستى و رذالت مىخواهد. از حامد بسيار بعيد است كه به اين كار چندش آور و نفرتانگيز دست بيالايد. براى حل اين مشكل راه نخستى كه به نظر من مىرسيد آن بود كه تو را به زحمت بيندازم و از تو بخواهم سر از سرّ حامد درآورى كه متأسفانه تا حدى ـ البته نه كامل و درست ـ خبر را تأييد مىكند. اينك به نظرم مىرسد كه تو در يك فرصت مناسب با حامد گفتگو كنى و بكوشى به صورت غير مستقيم از كارهاى او سر درآورى. سخنانش را بشنو و از افكارش باخبر شو. در حين گفتگو بتوانى انگيزه او را براى كارى كه انجام مىدهد، دريابى. شايد بتوانى به او كمك كنى و او را نجات دهى. حامد در ظاهر جوان پاك و آراستهاى به نظر مىرسد. اگر هم به گناه و خطا مرتكب آن كار زشت مى شود شايد با صحبت و تذكر تو پشيمان شود. به هر صورت من منتظرم تا از نتيجه گفتگوى تو با حامد باخبر شوم و بر آن اساس تصميمى فورى و جدى بگيرم. سعيد از حضور استاد مرخص شد و به خانه رفت تا به موقع مأموريت جديد را انجام دهد.
*****
حامد جوان وارستهاى به نظر مىرسيد. نجابت و پاكى در چهرهاش نمايان بود. رفتارى مؤدب و متين داشت. از معدود جوانانى بود كه در اوج و عنفوان جوانى روزگار را به بيهودگى و بيكارى سپرى نمىكرد.
هر روز ساعتى پيش از طلوع فجر از خواب ناز برمىخواست. به مسجد مىآمد و نماز مىخواند. پس از آن در درس تفسير ابن عباس شركت مىكرد و با جان و دل درس را پى مىگرفت. چنان مىنمود كه تعاليم قرآن در روح و روانش اثرى عميق و ماندنى مىگذارد. پس از پايان درس ساعتى را هم به پرس و جو و مباحثه صرف مىكرد و سپس براى خوردن صبحانه و كمى استراحت به خانه مىرفت و ساعتى بعد در دكان كوچكى كه از پدر به ارث برده بود به كسب و كار مىپرداخت. تا هنگام ظهر بساط كاسبىاش پهن بود و پس از آن نماز را در مسـجد النبى مىخواند و بعـد از نمـاز بـه خانـه بازمىگشت. بعد از ظهر دو ساعتى مانده به غروب در دكان مىنشـست و هنگام نماز مغرب به مسجد مىرفت و ساعتى پس از نماز عشاء اوقاتش را به عبادت و خواندن قرآن و درس و بحث سپرى مىكرد. اين، برنامه روزانه زندگيش بود.
بيست بهار از عمرش مىگذشت اما رفتارش همانند يك مرد چهل ساله متين و موقر بود. با مادر پيرش در خانهاى كوچك، زندگى ساده و فقيرانهاى داشت. به خاطر ويژگيهاى بارز و مثبتش، و نيز از آنجا كه پـدرش يكى از انصار و اصحاب رسول الله بشمار مىرفت، سخت مورد توجه و احترام ابن عباس بود.اما مدتى است مردم درباره او حرفهاى عجيبى مىزنند. شايعه تكان دهندهاى حاكى از آن است كه حامد گناه عظيمى مرتكب مىشود. گناه كفن دزدى. ابن عباس وقتى از بعضى شاگردانش شنيد كه مردم درباره حامد چه مىگويند، بسيار ناراحت شد. اصلا براى او باور كردنى نبود كه حامد، جوان خوش سيماى خوش ظاهر، با آن چهره ملكوتى و ظاهر آراسته، مرتكب چنان كارى شود. برازنده او نبود كه آن حرفها درباره او بر سر زبانها بيفتد.
اما به هر روى شايعه بسيار قوى بود. از وقتى كه ابن عباس شنيده بود كه حامد متهم به كفن دزدى است، رفتارش با او تغيير كرده بود. ديگر مثل سابق او را تعظيم و تكريم نمىكرد. اما از آن سو سخت ناراحت بود. قلبآ او را دوست مىداشت و آرزو مىكرد حرفهايى كه درباره او شنيده است، درست نباشد.
اگر مىگفتند حامد دزدى مىكند، هر چند قبول آن بسيار دشوار بود، اما امكان داشت بپذيرد. اگر مىگفتند او دروغ مىگويد، احتمال داشت درست باشد. حتى اگر مىگفتنند او منافق است، هر چند اين اتهام هم بسيار بزرگ و غير قابل قبول بود اما شايد مىشد پذيرفت. خلاصه هر تهمتى هر چند بزرگ ممكن بود درباره حامد يا هر كس ديگر زده شود. اما تهمت كفن دزدى بسيار عجيب بود و ابن عباس ناباورانه با آن برخورد مىكرد.
او مىكوشيد خود را متقاعد سازد كه مردم بيهوده تهمت مىزنند. درباره خيلىها تهمت مىزنند. جلوى دهان مردمى را كه بىحساب و نسنجيده حرف مىزنند، نمىشود گرفت. اما درباره حامد و كارى كه مىكرد مطلب جدىتر از اين حرفها بود. بعضىها مدعى بودند كه به چشم خود ديدهاند كه او به قبرستان مىرود و كفن مىدزد. نه اينكه شنيده باشند. به شنيدهها كمتر مىشود اعتماد كرد، اما درباره ديدهها چه مىتوان گفت؟ آن هم اگر چند نفر بگويند و اصرار هم داشته باشند كه حرفشان درست است. در آن هنگام چه بايد كرد؟ شايعه چنان قوى بود كه ابن عباس چارهاى جز قبول نداشت.
ابن عباس با خود انديشيد كه بايد كارى كند. مخصوصآ كه حامد از شاگردان خوب و مبرز او بود. آبرو و حيثيت ابن عباس هم در خطر بود. بايد معلوم مىشد در پشت آن چهره آرام و معصوم، چه چهرهاى نهفته است. او چه مىداند. خيلىها با ظاهر فريبنده، ديگران را گول زدهاند. اگر تهمت كفن دزدى درباره حامد درست باشد، بايد نقاب از چهره او بيفتد و رسوا شود. اما چگونه؟ چگونه مىتوان پرده از سرّ كار حامد برداشت؟
ابن عباس پس از مدتى فكر به اين نتيجه رسيد كه از سعيد، دوست حامد كمك بخواهد. يك روز پس از درس او را خواست و گفت: تو هم شنيدهاى كه مردم درباره حامد چه مىگويند. ما بايد اين مسأله را حل كنيم و اين كار به وسيله تو انجامپذير است. ما بايد ابتدا يقين كنيم كه آنچه درباره حامد مىگويند، درست است. مىگويند او شبهاى جمعه به گورستان مىرود و كفن مىدزدد. من از تو مىخواهم كه همين شب جمعه ـ يعنى دو شب ديگر ـ طورى كه حامد متوجه نشود او را تعقيب كرده و آنچه را كه به چشم خود ديدهاى به من گزارش كنى.
ابن عباس هر چند تجسس در كار حامد را خوش نمىداشت، اما از آن سو مىديد كه ماجراى حامد بر سر زبانها افتاده و آبروى حامد و تمام كسانى كه با او در ارتباط هستند به خطر افتاده است. از اين رو چارهاى نميديد جز اينكه به اين ماجرا خاتمه دهد.
سعيد به دنبال درخواست و دستور ابن عباس بود كه در آن شب حامد را تعقيب كرد و ديد كه حامد به كندن گور مشغول شده است. اما متأسفانه طاقت نياورد و از آنجا گريخت و بقيه ماجرا را به چشم خود نديد. ظاهرآ هر كس هم كه حامد را ديده بود، همين اندازه از كار او را شاهد بوده و بقيه ماجرا را حدس زده است و از آن حدس و گمان به يقين رسيده است كه حامد كفن دزدى مىكند.
*****
چنـد روز پس از مـلاقات ابن عبـاس و سعيـد و دسـتور ابن عباس مبنى بر گفتگوى وى با حامد، سعيد از حامد دعوت كرد تا با هم گفتگو كنند. بهانه سعيد براى صحبت با حامد پرس و جو درس تفسير بود.
حامد هم به خاطر علاقهاى كه به اينگونه مباحث داشت
دعوت سعيد را پذيرفت.
يك روز بعد از ظهر، در نخلستان پدر سعيد كه كمى دورتر از شهر بود، بساط پذيرايى عصرانهاى فراهم شد و آن دو به آنجا رفتند و دو سه ساعتى مانده به غروب آفتاب به باغ رسيدند. محل آرام و مناسبى بود براى نشستن و حرف زدن. هوا هم ملايم و معتدل بود. حصيرى را زير سايه نخلى گستردند و مقدارى هم خرما و انگور آماده كردند و به صحبت نشستند.
سعيد صحبتش را اينطور شروع كرد: مىدانى حامد، من مدتى است در اين فكر هستم من و تو كه جوان هستيم چه كنيم تا از اين دوران كوتاه و گذرا، اما مهم و حياتى كه چه بسا سرنوشت تمام عمر ما را رقم مىزند، بهترين بهره را ببريم. بالاخره روزى عمر ما به پايان مىرسد و رخت از اين دنياى فانى به سراى باقى مىكشيم. روز قيامت از ما خواهند پرسيد كه عمر و جوانى خود را چگونه گذرانديم. راستى به نظر تو ما چه كنيم كه روز قيامت در برابر اين پرسش شرمنده نباشيم؟
حامد آهى كشيد و گفت: عجب مطلب مهمى را مطرح كردى. جانا سخن از زبان ما مىگويى. سعيد جان حرف دل
مرا زدى. مدتى است من هم در همين فكر هستم. با خود مىانديشم جوانى گوهر بسيار گرانبهايى است كه آن را با هيچ كالاى ديگرى نمىتوان معاوضه كرد. اما خواه و ناخواه به زودى، و خيلى زود، اين گوهر را از كف خواهيم داد. يعنى چارهاى نداريم. بايد گوهر جوانى را بدهيم و در برابر چيز ديگرى بستانيم. ناگزير از اين داد و ستد هستيم. قانون خلقت اين را مىگويد. پيران و سالخوردگانى را كه مىبينيم به زبان حال و قال همين را مىگويند.
مىدانى سعيد، من با خود بسيار فكر كردهام كه با گوهر جوانى چه معاملهاى بكنم. البته مىدانى كه در اين سوداگرى كاملا هم آزاد هستم. هر طور كه دلم بخواهد مىتوانم عمل كنم. مىتوانم با اين گوهر پر بها دورانى را به خوشى سپرى كنم، مست بىخبرى شوم، ثروتى بيندوزم، دولتى به هم بزنم، از زندگى صرفآ مادى لذت فراوان ببرم، از نيروى جوانى براى خوشگذرانى و عيّاشى حداكثر بهره را ببرم. مىتوانم هم به سستى و تنبلى و تن پرورى و خمودى و خمارى روزگار بگذرانم و گوهر جوانى را به راحتى و بىبها از دست بدهم. خلاصه مىتوانم مانند بسيارى از جوانان سر به آخور غفلت و
بىخبرى ببرم. مشغول خودم باشم و اين دوران عزيز را به بيهودگى بگذرانم. اما راستى سعيد، آيا همه اينها كه گفتم در برابر از دست دادن جوانى ارزشى دارند؟
سعيد از شنيدن سخنان شيرين و دلنشين حامد چنان شيفته شده بود كه به كلى از ياد برده بود كه قصد او از اين نشست و پيش كشيدن اين مباحث چه بوده است. او به دنبال چيز ديگرى بود. او مىخواست هرطور شده بحث را به ماجراى اقدامات شبانه حامد در گورستان بكشاند اما حامد حرفهاى ديگرى مىزد. او ادامه داد :
دوست من! به يقين بدان اگر همه خوشيها و لذتهاى عالم، ثروت تمام دنيا، بالاترين مقامها، و هر چه كه بهتر از آن نباشد را به ما بدهند و در برابر جوانى را از ما بستانند، در نهايت از اين معامله پشيمان خواهيم شد. اين را مىتوانيم تجربه كنيم. تجربه اين كار آن است از آنهايى كه جوانى شان را از دست دادهاند بپرسيم. همه آنها خواهند گفت: افسوس از دوران جوانى! چه زود گذشت و چه ارزان و آسان آن را فروختيم. تقريبآ همه مردم از اينكه دوران گرانبهاى جوانى را از دست دادهاند به شدت پشيمان هستند. اما افسوس كه كارى هم
نمى توانند بكنند. اين را مىتوانيم از آنها كه دچار اين مصيبت شدهاند بپرسيم. خودمان تا جوان هستيم نمىتوانيم اهميت اين مطلب را بفهميم. آدم عاقل كسى است كه از تجربه ديگران بهترين بهره را ببرد. آرى دوست من، در برابر جوانى هر چه به دست بياوريم بازنده هستيم. آن را با هر چيز معامله كنيم زيان كردهايم. اما اگر آن را با يك چيز معامله كنيم برندهايم و سود بردهايم و هرگز هم پشيمان نخواهيم شد.
*****
سعيد سخت تحت تأثير سخنان سنجيده و پر مغز حامد قرار گرفته بود. با خود فكر مى كرد محال است جوانى با اين پختگى و وقار، مرتكب كارى چنان زشت و كثيف شود. اما از ديگر سو، او خود ديده بود كه حامد قبرستان رفته و مشغول كندن گور گشته بود. سعيد با خود مىانديشيد آيا ممكن است كسى دو شخصيت كاملا متضاد داشته باشد؟ آيا امكان دارد تا اين اندازه نفاق و دورويى در كسى باشد؟ آدمى هر كس باشد بالاخره در معرض لغزش و گناه قرار مىگيرد. اما سقوط تا كجا؟ كدام گناه؟ گناه دزدى؟ آن هم كفن دزدى؟ سعيد مانده
بود چه كند. داشت به سخنان جالب حامد گوش مىداد اما در تناقض عجيبى گرفتار گشته بود. حامد ادامه داد :
آرى دوست من، اگر گوهر جوانى را بدهى و در برابر آن گوهر ايمان بستانى فقط در اين صورت است كه تو پيروز و كامياب شدهاى. اگر دوران طلايى و بسيار گرانبهاى جوانى را در راه كسب معرفت و به دنبال آن رضايت و خشنودى خداوند بكار گيرى سود بردهاى. اگر جوانى را صرف كسب آخرت كنى هنر بزرگى كردهاى. ولى در غير اينصورت هر كار ديگرى كه انجام دهى جز پشيمانى و حسرت بهرهاى نخواهى برد.
سعيد گيج شده بود. خدايا همين حرفها و اينگونه افكار برازنده حامد است و از او جز اين انتظار نمى رود. اما اين سخنان با آن شايعه ننگين چگونه قابل توجيه است؟ آيا اين همان حامدى است كه همين چند شب پيش به چشم خود ديده بود كه مشغول گور كنى براى كفن دزدى بود؟ سعيد غرق در افكار خود بود كه سخنان جالب حامد او را به خود آورد :
البته اين را هم بگويم كه ايمان در جوانى ضمن آنكه از گوهر جوانى بسى گرانبهاتر است، مراتب و منازل دارد. چنان نيست كه آدمى يكباره بدون طى مراحل و منازل، به مرتبه
بالاى ايمان برسد. البته ممكن است لطف خداوند شامل حال بندهاى شود و او يك شبه ره صد ساله بپيمايد. اما به طور معمول، مراحل ايمان، همراه با عمل صالح طى مىشود تا آدمى به مرتبه كمال و بالندگى و رشد راه يابد.
بزرگترين هنر يك جوان آن است كه خود را به خوبى بشناسد. تواناييهاى خود را بداند و ارزش والاى خويش را دريابد و به دنبال آن وظيفهاش را به درستى درك كند و در انجام آن وظيفه تلاش كند.
به نظر من مهمترين و بزرگترين وظيفه من و تو كه در آغاز جوانى قرار داريم آن است كه دستورات دين را به خوبى انجام دهيم، نمازمان را مرتب بخوانيم، روزه بگيريم، دروغ نگوييم، دزدى نكنيم، چشم و گوش و دست و پا و زبان را از اينكه به حرام بيفتند باز بداريم. در راه جلب خشنودى پدر و مادر كه در حقيقت كسب رضاى خداوند است بكوشيم. و خلاصه آنكه در انجام واجبات دين و دورى از محرّمات آيين، تلاش كنيم. اگر موفق به انجام اين امور شديم البته از جوانى بهره شايستهاى بردهايم و اگر همين مسير را بپيماييم و خداوند ما را از شرّ شيطان كه بزرگترين دشمن ماست، حفظ كند، مراحل و منازل
ايمان را طى خواهيم كرد و طعم شيرين بندگى خداوند را خواهيم چشيد.
سعيد به شدت شرمگين شده بود و پيش خود فكر مىكرد محال است كسى مثل حامد كفن دزد باشد. او با خود مىانديشيد كه من براى ارشاد حامد آمدهام و اينك حامد در حال ارشاد من است آن هم با اين مطالب عالى و شنيدنى.
چيزى به غروب آفتاب نمانده بود كه آنها از نخلستان به طرف شهر حركت كردند. در راه سعيد سكوت كرده و غرق افكار خودش بود. حامد هم حرفى نمىزد. سعيد گيج و متحيّر بود و فكر مىكرد هر چه زودتر امشب تمام شود تا او فردا صبح با ابن عباس گفتگو كند و او را در جريان صحبتهاى امروز حامد قرار دهد.
*****
روز بعد، پس از پايان درس، سعيد به حضور ابن عباس شتافت و با شور و هيجان بسيار گزارش ملاقاتش با حامد را با ذكر تمام جزئيات گفتگو، به اطلاع استاد رساند. ابن عباس با شنيدن سخنان سعيد سر به زير افكند و سخت به فكر فرو رفت. پس از مدتى سكوت سربرداشت گفت :
بهتر آنست دو شب ديگر كه شب جمعه است و حامد به طور معمول به گورستان مىرود، خود من تعقيبش كنم تا سر از سرّ او درآورم. اميدوارم دو شب ديگر اين ماجرا پايان پذيرد. دلم گواهى مىدهد پايان اين ماجرا شيرين خواهد بود.
آن دو شب براى ابن عباس و سعيد مثل دو ماه گذشت. شب جمعه طبق معمول، حامد پس از خارج شدن از مسجد النبى به سوى قبرستان بقيع به راه افتاد. دو هفته از آن شب جمعهاى كه سعيد او را تعقيب كرده بود مىگذشت. آن شب آخر ماه بود و هوا تاريك، اما امشب مهتاب بود و هوا روشن. بنابراين تعقيب حامد دشوار بود. اما بىتوجهى بىاندازه او به اطراف، كمك بزرگى بود تا ابن عباس در تعقيب او دچار مشكل نشود. او سايه به سايه به دنبال حامد بود.
گويا كه هيچ اتفاق مهمى نمىخواست بيفتد. حامد بسيار آرام و متين مىنمود. به نظر مىرسيد اين كار برايش چنان عادى شده است كه هربار با خونسردى تمام آن را انجام مىدهد. هيچ حركتى كه حاكى از احساس خوف و خيانت باشد در او ديده نمىشد. اما بر عكس، ابن عباس هيجان زده شده بود. با خود مىگفت: باور كردنى نيست كه حامد، جوانى با آن
ظاهر شايسته و وارسته دست به كارى چنين ننگين بزند و تا اين اندازه هم بىخيال باشد.
حامد از ميان قبرها گذشت و به آخر گورستان رسيد. ابن عباس نمىخواست شايعه مربوط به حامد را باور كند. با خود كلنجار مىرفت. يعنى ممكن است كسى تا اين حد سقوط كند؟ ممكن است حامد با آن قيافه حق به جانب و دوست داشتنى، با آن چهره نورانى، دست به يكى از بدترين دزديها بزند؟ قبول اين واقعيت تلخ برايش سخت و سنگين بود. اما چارهاى نداشت بايد مىپذيرفت.
حامد به كنار گورى رفت و بيلچه را بيرون آورد و مشغول كندن زمين شد. ابن عباس پشت همان نخل كهن، پنهان شد و او را زير نظر گرفت. سكوت سهمگين گورستان ترس در دلها مىانداخت. اما حامد آرام مشغول كارش بود. هيچ واهمهاى نداشت. مراقب اطرافش هم نبود. گويا كه مرتكب هيچ گناهى نمىشود.
همانطور كه سعيد گفته بود در ضمن كندن گور با خودش حرف مىزد. هيجان ابن عباس بيشتر شد. يعنى چه؟ كفن دزدى و اينهمه آرامش و حرف زدن با خود در آن تاريكى شب
وحشت گورستان؟!
ابن عباس گوشهايش را تيز كرد. شنيد كه مىگويد :
«حامد تو دارى گور گناهان خويش را مىكنى. به خود بيا و هشيار باش! بالاخره روزى خواهى مرد و در چنين گودالى تو را به خاك مىسپارند. در آن هنگام هيچكس نمىتواند به فرياد تو برسد. هيچ ياورى نخواهى داشت. تنها و بىكس مىمانى. دست تو از همه جا كوتاه مىشود. عزيزترين كسان تو هم، كارى براى تو نمىتوانند بكنند. تو را به خاك مىسپارند. تسليم اعمال خود مىشوى.»
حامد كه اين سخنان را مىگفت، بغض راه گلويش را بسته بود و كم كم گريه بر او غلبه كرد. ابن عباس با شنيدن اين حرفها به شدت تعجب كرده بود. جلوتر رفت تا بقيه كارهاى حامد را ببيند و حرفهايش را بشنود. سكوت گورستان به او كمك مىكرد تا به وضوح سخنان او را بشنود. اما تعجب او وقتى به اوج رسيد كه ديد حامد داخل گورى شد كه آن را كنده بود و درون گور خوابيد.
ابن عباس گيج شده بود. يعنى چه؟ اين كار حامد چه معنايى دارد؟ ابن عباس از مخفيگاهش بيرون آمده و جلوتر
رفت. با دقت گوش داد و شنيد كه حامد در درون گور چنين مىگويد :
«واى بر من! آنگاه كه بميرم و پس از مرگ بى هيچ همدم و همنشينى مرا در اين گور بگذارند!
واى بر من! آنگاه كه درون گور، زمين به سخن درآيد و به من بگويد: خوش نيامدى! از آمدنت هيچ خوشحال و خشنود نيستم. آنگاه كه زنده بودى و روى من راه مىرفتى ترا به خاطر گناهانت دشمن مىداشتم، از تو نفرت داشتم، چه رسد به حالا كه درون دل من جا گرفتهاى!
واى بر من! آنگاه كه در روز محشر به پا خيزم و از قبر خارج شوم و پيامبران را ببينم كه ايستادهاند، ملائكه را ببينم كه صف كشيدهاند. در آن روز با اين همه بار گناه در مقابل آنها چه خواهم كرد؟»
ابن عباس گيج شده بود. خدايا باور كردنى نبود. او درباره حامد چه شنيده بود و حالا چه مىبيند؟ عجب، پس او كفن دزد نبوده، خطاكار نبوده. ابن عباس در همين افكار غوطه ور بود كه باز هم صداى ناله حامد بلند شد :
«بارالهى! در فرداى قيامت، آنگاه كه دستگاه عدالت تو بر
پا مىگردد، اگر بخواهى با ميزان عدالت خود اعمال مرا بسنجى، چه كسى مىتواند از من دستگيرى كند؟
پروردگارا! در آن روزى كه آدمى از برادر و مادر و پدر و همسر مىگريزد و هر كس به فكر خودش است، در آن وانفساى قيامت، كيست كه به فرياد من برسد؟
خدايا! چه كسى مىتواند مرا از آتش دوزخ رهايى بخشد؟
خدايا! بنده ضعيف و بيچاره توام. من همانم كه كودك ناتوانى بيش نبودم و تو اى خداى رحيم، روزيم دادى و بزرگم كردى.
من همان بنده نادان و گمراه و كوچك تو بودم كه به دانش و خرد و هدايت و رفعت عنايت فرمودى.
من همان بنده ترسان و گرسنه و تشنه و برهنهاى بودم كه تو، به لطف و كرم خويش در امانم داشتى، سيرم ساختى، سيرابم كردى، لباسم پوشاندى.
من همان بنده نادار و ناتوان و افتاده توام كه بى نيازم كردى، تواناييم بخشيدى و عزتم عنايت فرمودى.
من همان بنده بيمار و گداى درگاه و گناهكار و خطاكار توام كه شفايم دادى، عطايم كردى، گناهم بخشودى، از من
درگذشتى.
اما اى خداى بزرگ، من از تو حيا نكردم، پاس حرمت خدايى ترا نگاه نداشتم، و سر از اطاعت و فرمان كسى پيچيدم كه سزاوار نافرمانى و سركشى نبوده است.
خدايا چه كنم؟ بارها و بارها با تو پيمان بستهام كه ديگر گرد گناه نگردم، اما افسوس كه در پيمان خويش راستگو و وفادار نبودهام.»
حامد همينطور با صداى بلند و حزين حرف مىزد و مىگريست. و ابن عباس مات و مبهوت ايستاده بود و او را مىنگريست.
اين است آن جوان پاكى كه به او تهمت مىزدند؟!
اين است كه مىگفتند به گورستان مىآيد تا كفن دزدى كند؟!
اما او به گورستان مىآمده تا پيوسته ياد مرگ را در دلش زنده نگه دارد.
مىآمده تا گور گناهانش را حفر كند.
مى آمده تا خطاهايش را در دل خاك مدفون سازد.
مىآمده تا به خودش بقبولاند كه روزى اينچنين او را در
گور مىگذارند و هيچ راه بازگشتى هم نخواهد داشت.
مى آمده تا به خود بگويد :
حامد تا نمردهاى، تا تو را در گور نگذاشتهاند، تا پشيمان نشدهاى از اينكه چرا تا زنده بودى توبه نكردى هم اينك از گناهانت توبه كن.
ابن عباس هم از خود بيخود شد و سخت به گريه افتاد و ديگر ندانست چه مى كند. وقتى به خود آمد ديد كه حامد او را در آغوش گرفته است و هر دو سخت مىگريند.
* * *